۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

جرئت ديوانگي


گفتم به ياد اون وقت ها كه هميشه ي خدا بنده دم عيدي تيريپ ديرس مي زدم بزنم تو كار آه و ناله و از اين ادا نوجوونيا! كه عجب دنيايي ، چه غروبي ، آه من تنهايم و اينا....!

انگار مدتي است كه احساس مي كنم
خاكستري تر از دوسه سال گذشته ام
احساس مي كنم كه كمي دير است
ديگر نمي توانم
هر وقت خواستم
در بيست سالگي متولد شوم
انگار
فرصت براي حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است كه كاري كنيم
كاري كه ديگران نتوانند

فرصت براي حرف زياد است
اما
اما اگر گريسته باشي ...
آه...
مردن چه قدر حوصله مي خواهد
بي آن كه در سراسر عمرت
يك روز ، يك نفس
بي حس مرگ زيسته باشي!

انگار اين سال ها كه مي گذرد
چندان كه لازم است
ديوانه نيستم
احساس مي كنم كه پس از مرگ
عاقبت
يك روز
ديوانه مي شوم!

شايد براي حادثه بايد
گاهي عجيب تر از اين
باشم

با اين همه تفاوت
احساس مي كنم كه كمي بي تفاوتي
بد نيست
حس مي كنم كه انگار
نامم كمي كج است
و نام خانوادگي ام ، نيز
از اين هواي سربي
خسته است
امضاي تازه ي من
ديگر
امضاي روزهاي دبستان نيست

اي كاش
آن نام را دوباره
پيدا كنم
اي كاش
آن كوچه را دوباره ببينم
آن جا كه ناگهان
يك روز نام كوچكم از دستم
افتاد
و لابلاي خاطره ها گم شد
آن جا كه
يك كودك غريبه
با چشم هاي كودكي من نشسته است

از دور
لبخند اوچه قدر شبيه من است!
آه ، اي شباهت هاي دور!
اي چشم هاي مغرور!
اين روزها جرئت ديوانگي كم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست كم
گاهي تو را به خواب ببينم !
بگذار در خيال تو باشم

بگذار...
بگذريم!

اين روزها
خيلي دلم براي گريه تنگ است!

قيصر امين پور-آذر 69

هیچ نظری موجود نیست: