۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

سلام جاناتان

ورزشگاه جلوی شرکت رو  برای این که چمن هاش یخ نزنه , روشو پوشوندن با نایلون. کلی هم پرنده واسه خودشون شیرجه می زنن رو نایلون و قدم زنان میرن و میان و بعد هم بالاشونو باز می کنن و اوج می گیرن...
نایلون زیر آفتاب برق می زنه و موج می خوره و ...
خلاصه ما کلی توهم اقیانوس و مرغ دریایی برداشتیم. کم کم بوی اقیانوس رو هم می شنویم و صدای مرای دریایی رو.
عالمی داریم توی این دفترمون با View عالی از اقیانوس و البته مرغای دریایی!!



پ.ن.:
عنوان متن , فیلم مستند داستانی " جاناتان مرغ دریایی"

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

این متن مخاطب خاص دارد

شب - تلفن- ایستگاه - تلفن و تلفن و تلفن - جمع - انار-عکس- حافظ - مادر - شب - تماس- شهر- کباب - گپ  - خنده - تعجب - خاطره - خنده - آب - آتش- خانه - شب  - صبح - ایستگاه - کوه - خنده -  چای - خر ما - پیاده - دیزی - حلقه - بام - غروب - پرتقال - شکلات - امامزاده - بازار - پیاده - خیابان - خیابان - خانه - کار - آرزو - طالقانی - کافه- چای - قهوه - کیک- زعفران- شلوار- خنده - گریه - خداحافظ- پیتزا - کوک - خیابان - پیاده- مترو -پول - شکلات تلخ- مترو- تاکسی- اسکان- بستنی- سرما- پارک- سینما- تاریکی - سرما- خنده - کافه- گالری- معماری- دکوراسیون- چای سبز با یاسمن - لیموناد- دختر- خنده - تاخیر- اتوبوس- میدان - بیمارستان- خداحافظ - خداحافظ- خداحافظ
و
شش ماه بعد...


این متن مخاطب خاص دارد. مخاطبش همان هایی هستند که این یک هفته را با هم گذراندیم و به بهانه ی مهمان هایمان , لحظات خوبی را کنار هم تجربه کردیم و مزه ی ملس خوشی فانتزی این دوران زیردندانمان خواهد ماند تا مدت ها...

"سمان" راست می گفت. ما حالا " Before Sunrise" را می فهمیم. زندگی کردیمش.
اگر شش ماه دیگر نشد که بروم , آن وقت داستان من هم می شود مثل همان فیلم. باز هم دختر قصه نمی آید. تا ببینیم before Sunset  چه خواهد شد.


شاید بعدتر که حوصله ام آمد, بنویسم که چه چزهای جالبی دیدم در این چند روز. شاید...

هنوز هم؟

یه ساله رفتی و اسمت هنوز مونده تو این گوشی...
هنوزم قهوه‌تو مثل قدیما تلخ می‌نوشی؟
هنوز شب‌ها توی تختت کتابِ شعر می‌خونی؟
کناره پنجره شادی با یه سیگار پنهونی؟
هنوزم وقتی می‌خندی رو گونه‌ت چال می‌افته؟
هنوزم چشم به راهِ یه سواره زیبای خفته؟
هنوزم عینهو فیلما، یه عشق آتشین می‌خوای؟
هنوزم روحِ هـامـونو ، تو جسم جیمزدین می‌خوای؟
می‌دونم وقتی که بارون
تو شب می‌باره بیداری
بازم قمیشی گوش می‌دی
بازم بارونو دوس داری
یه ساله رفتی و عطرت هنوز مونده‌ توی شالم
بازم ردت رو می‌گیرن همه تو فنجون فالم
تو وقتی شعر می‌خونی منو یادت میاد اصلن؟
تو یادت موندن اون روزا که دیگه برنمی‌گردن؟
همون روزا که از فیلم و شراب و شعر پر بودن
یه کاناپه، دو تا گیلاس، تو و دیوونه‌گیِ من...
بدون حالا بدون ‌تو یکی دلتنگه این گوشه،
هنوزم قهوه‌شو تنها به عشقت تلخ می‌نوشه
می‌دونم وقتی که بارون
تو شب می‌باره بیداری
بازم قمیشی گوش می‌دی
بازم بارونو دوست داری





پ.ن.:
1- مرسی سمان :)
2- باحاله آدم اسمش یغما باشه.
.

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

عاقبت به خیری

وقتی آخر عاقبت سمفونی های موتزارت و بتهوون و ویوالدی و ..... , دکمه ی Hold  تلفن هاست.
خدا آخر عاقبت ما را بخیر کند...

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

منم منم

1- در دوران زندگی همه  ما , آدم های زیادی هستند که وارد زندگیمان می شوند, بعضی ها در حد یک جمله و بعضی ها برای یک عمر می مانند. این که هر کدامشان چه قدر می مانند , اصلا آن قدر می مانند که بتوان گفت مانده اند یا فقط در حد یک خراش روی سطح زندگی می آیند و می گذرند, هیچ کدامشان مهم نیست.مهم این است که باور کنی همه ی این آدم ها , روی زندگی تو تاثیر می گذراند. بعضی ها کم تر و بعضی بیش تر. اما آدم بدون تاثیر نداریم. اصلا ممکن نیست. حالا گیرم که این تاثیر در حد یک جمله بوده باشد.

2- خیلی سخت است که آدم هایی را ببینی که دارند رویای تورا زندگی می کند. آن هم دقیقا در زمانی که تو می دانی تقریبا هیچ شانسی برای لمس رویایت نداری.
این روزها من دوتا آدم زنده را می بینم که ناجوانمردانه , رویای من را زندگی می کنندو هر بار که از لذت رویای من می خندند , من یک قدم بیش تر به پرت کردن خودم از طبقه ی پنجم این شرکت لعنتی نزدیک می شوم.

3-افراد زیادی به زندگی من وارد شده اند. آدم هایی که از من این را ساخته اند که الان هستم. نمی خواهم خیلی خیلی دور بروم. یکی از آخرین هایش همین "حسی" خودمان بود. آدمی که با آن همه مدارجی که در این سن و سال پایین به دست آورده بود و با آن همه ای که جلو بود ,بالاخره من را سر غیرت آورد تا دوره های معماری ام را بعد از چندسال شل کن , سفت کن شروع کنم. و اگر فقط یک هفته ی دیگر می ماند , من الان چندتا از پروژه های معطل مانده ام را هم کلنگ زده بودم!!
و حالا هم همین دوتا مهمان محترم که بدجور من را یاد این انداخته اند که قرارم بود چه باشم و چه شده ام. تا تبم نخوابیده و این دوتا آن قدر دور نشده اند که باز رویاهایم فراموش شوند , باید بجنبم و اول هم از عوض کردن دوباره ی شغلم شروع کنم. از این که باز از تغییر شغل حرف می زنم تعجب نکنید. این بیماری نسل ماست. بدی نسل ما این است که نه آن قدر عاقلیم مثل پدرانمان که سرمان را بیندازیم پایین و دلخوش حقوق ثابت و بیمه مان باشیم و نه مثل نسل بعدی مان آن قدر عاشقیم که کلا بی خیال عقل , بزنیم به وادی عشق و حال.
اصولا ما نسل وسطیم. وسط همه چیز گیر کرده ایم. وسط جنگ و صلح - سنت و مدرنیته- کفر و دین-و ... و تا چند سال دیگر که وارد میان سالی هم شدیم واویلا ! باید بین جوانی و پیری هم گیر کنیم!!!




پ.ن.: توضیح واضحات
تصویر , لوگوی کمپانی " DreamWorks"

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

سوته دلان

بعضی وقت ها آدم دلش الکی الکی می سوزد. یعنی همین جوری سرش را انداخته پایین و دارد مثل آدم زندگی اش را می کند که یک دفعه ای می بیند که دلش سوخته ,ته گرفته ,جزغاله شده.
آن وقت است که می رود در به در دنبال پماد سوختگی اما بعد از چند داروخانه ی اول می فهمد که دارویش را هنوز نساخته اند . حالا بماند که اگر ساخته بودند هم احتمالا به خاطر تحریم ها , اصلا تو مملکت ما پیدا نمی شد و یا چون اصولا به قول آقایان کسی توی این مملکت دلش نمی سوزد اصلا نیازی به این جور داروهای معلوم الحال نبود.
خلاصه این که چاره ای برایت نمی ماند جز این که بروی یک گوشه مچاله شوی توی خودت و بسوزی تا تمام شوی.
 تا تمام شود دل سوختگیت.
آن وقت باید بر گردی سر زندگی ات و 
یادت نرود سرت را بیندازی پایین و مثل آدم زندگی ات را بکنی
 تا کی و کجا دوباره ناغافل ببینی که دلت سوخته , ته گرفته , جزغاله شده  

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

دیوانه های یلدانشین.

خب خب بالاخره مهمان ها رسیدند و ما مجبور شدیم شب یلدامون رو باهاشون شریک شیم. (یعنی منظورم اینه که چترمون رو پهن کنیم خونه ی پگی اینا!)
فقط همون قدر بگم که فهمیدیم از ما دیوونه تر هم توی دنیا پیدا می شه. امروز هم تنها فرستادیمشون بازار تا یه ذره توی دالان های اونجا گم و گور بشن , خاطره بشه براشون :)
فرداهم احتمالا کاخ گلستان و موزه ملی بریم و جمعه هم که بام تهران و تله کابین و کاخ سعدآباد و این ها . ( من از این کاخ سعدآباد خیلی بدم میاد. ساختمون هاش که عین خونه های معمولی الان شهرمونه!) حالا شاید اگر قالی هاشو در نظر بگیریم شاید!!)
به هر حال این روزها سرمون حسابی شلوغ خواهد بود. تا ببینیم چی می شه. امروز هم کلی در به در دنبال یه راهی بودم تا این بی نواها بتونن با مستر کارتشون یه جوری پول بگیرن. حالا بماند که آخرش چی شد. اما بالاخره به پول رسیدن :)
یه جمله قصار هم همین جا از "سمان" بذارم و برم که وقت تنگ است!
" سوییسی اسکل نکرده بودیم , که کردیم"!!! :)
خلاصه پدرشونو دز آوردیم ولی جدّا اهل حال هستن. البته اگر یه ثانیه نیش مبارکشون بسته بشه!

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

جمله قصار -4

جمله ی قصار این دفعه رو باید با موقعیتش بخونید والّا خیلی معنی نمی ده. برای همین اول موقعیت رو می گم بعد خود جمله رو:

نمی دونم از این دربازکن های بطری دیدید یا نه؟ همون هایی که باهاشون در بطری های پلاستیکی مثل آب معدنی یا نوشابه خانواده ها رو باز می کنن.
رو یکی شون نوشته بود :
" دیگر به مرد خانه احتیاج ندارید"!!
ساده از کنارش نگذرید. این جمله تبلیغاتی یه دنیا فلسفه پشتشه .
 خب در نتیجه دلیل آفرینش مردها که به حمدالله حل شد. خانوم ها هم که اصلا باید آفریده می شدن, دلیل نمی خواست!


پ.ن.:
تصویر مربوط به فیلم "Creation"

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

خودزنی یک اقلیت


از آن جا که به نظر می رسد که فعلا من جزو اقلیت به سر می برم در ذوق مرگ بودن از این طرح "هدفمند کردن" و گویا فعلا صرفه در این است که در برابر بحث های جدی و خشمگینانه و با ژست های اقتصاددانی , لبخند ابلهانه بزنیم و سر تکان بدهیم.
البته نه این که حرف هایی که مردم می زنند را قبول نداشته باشم ها. البته که قرار است به همه مان خیلی فشار بیاید و سخت بگذرد اما از وقتی که یادم می آید و از وقتی که چپ و راستمان را شناختیم و از همان وقتی که توی کلاس اقتصاد اول دبیرستان معلم از وضعیت ژاپن بعد از جنگ جهانی تعریف می کرد و با کمی ! اغراق ( زمان ما ,ژاپن نهایت رسیدن به همه چیز از هیچ بود و شده بود چوبی  که بر سر مملکت و ما زده می شد تا بسی حس خجالت بکشیم و آدم شویم مثلا!)تعریف می کرد که بعد از بمباران فلان سال , بیش تر شیشه های ساختمان های توکیو خرد شد. و رییس جمهور نمی دونم کی کی (شاید هم امپراطور یا نخست وزیر! انتظار ندارید  یادمان باشد که؟!)از مردم خواست به جای شیشه ,پنجره ها را با پلاستیک بپوشانند تا زمانی که خود ژاپن بتواند شیشه  مورد نیاز را تولید کند. و در کمال تعجب ملت در یک بسیج همگانی این کار را کردند! ( راست و دروغش پای خود معلم اول دبیرستان). معلم گرام هم در این جا این طور نتیجه گیری می کردند که این شد که ژاپن الان این است و آن است و این ها...
و ما نوجوان های آن روزها در بحث های ساده اما جدّیمان حرص می خوردیم که مگر ملت می میرند مثلا  اگر کریستال چک نداشته باشند؟ و چه قدر دلمان می خواست که آن ناتوازنی بین صادرات نفت و واردات خزعبلات یک جور حل شود.
و کمی که بزرگ تر شدیم , وقتی می خواندیم که نفت را به قیمت آب پرتقال می فروشند و وقتی می دیدیم که بنزین به چه ارزانی به کشورهای مزخرف همسایه قاچاق می شود و وقتی خیلی چیزهای دیگر را می دیدیم و وقتی بعد ها خواندیم از گرانی زندگی در اروپا و امکانات رفاهی و استانداردهای بالای اروپایی , ماندیم که چرا این جا این قدر بنزین ارزان است و چرا ملت تا سر کوچه را هم با ماشین می روند و ماشین های مزخرف مونتاژ داخل که استسقای بنزین دارند مثل چی می فروشند و ملت کیلوکیلو میوه می خرند و بعد کپک زده دور می ریزند و خانه هایشان را با لوستر غرق در نور می کنند  و بعد توی یک اتاق می نشینند به تلویزیون دیدن و در حالی که از چهار طرف خانه شان و از تمامی درزها هوای سرد وارد می شوند شوفاژها و بخاری ها را ته زیاد می کنند و تازه بعد هم که زیادی گرم شد وسط زمستان تی شرت می پوشند و شلوارک و خیلی از این ماجراهای دیگر که هر دفعه یک علامت سوال و تعجب می کاشت بالای کلّه مان که این چه وضعی است آخر؟
و از طرف دیگر
از وقتی که ما هم سری توی سرها در آوردیم به تقلید از بزرگترهایمان ژستی گرفتیم و مثل انشاهای کلیشه ای که با "البته واضح ومبرهن است " شروع می شدند , ما هم حرف ها و بحث هایمان را با " اقتصاد ایران مریض است " و " رو به موت است" شروع می کردیم.و باور داشتیم که نصف مسیر درمان , قبول اصل بیمار بودن است و خوشحال می شدیم که نصف راه را آمده ایم.
و
از وقتی یادم می آمد از چیزی به اسم "یارانه" متنفر بودم و باور داشتم که پرداخت همین یارانه هاست که ما ملت مغرور را این طور خوار و گداصفت کرده که برای هر چیز مفتی حتی یک کاسه آش نذری , آن طور خودمان را با خاک یکسان می کنیم و بغل دستیمان را می دریم. و باور داشتم که به جای شیر یارانه ای و بنزین نصف قیمت  باید حقوق ها منطقی تر شود و خدمات بالا برودو ...
و به خاطر خیلی چیزهای دیگر
از امروز با دمم گردو می شکنم که از شر رایانه ها خلاص شده ایم و به نظرم باید حس  زن بارداری را داشته باشیم که نه ماه تمام زمین گیر بار سنگین توی شکمش بوده و بعد از زایمان از شدت سبکی می خواهد پرواز کند.

و معتقدم که خیلی هایمان احتمالا زیر فشار له خواهیم شد ,خیلی هایمان سختی خواهیم کشید , اما انقلاب کردن فقط ریختن توی خیابان ومردن با گلوله و زیرباتوم به خاطر آزادی نیست. برای خلاص شدن از راه اشتباهی که خیلی سال قبل , نمی دانم کی رفتیم و سنگ کجی که گذاشتیم و قبل از رسیدن به ثریا ,دیوارمان راخراب کردیم تا از نو بسازیم , له شدن و سختی کشیدن از هر انقلابی سخت تر است.
این ها را ننوشتم تا از دولتی که الان روی کار است دفاع کنم. هر چند خوشحالم که بین همه ی رییس جمهورهای تا الانمان , بالاخره یکی آن قدر "کله خر" ( ببخشید هر چی گشتم هیچ کلمه ی بهتری که منظورم را برساند پیدا نکردم) بود که این کار را بکند.
و این را هم می دانم که این کار , آن قدر نظارت و کارهای جانبی دارد که آسانترین قسمتش همان برداشتن "یارانه "ها بود که انجام شد ,درست مثل طحال بابا که سرطانی بود و همان اول کار جرّاح درش آورد و حالا قسمت های سختش که همان شیمی درمانی است مانده .
همه ی این ها را می دانم و همه ی نگرانی ها و روی هوابودن همه چیز در این ممکت و این که همه می ترسیم فردا که این سروصدا خوابید یادشان برود که بار اصلی این طرح روی دوش ما ملّت است . همه ی این ها را من هم می دانم به خدا,هر چه باشد من هم این جا زندگی می کنم و خدارا شکر جزو قشر مرفه بی درد و این ها هم نیستم که وصله ی نفهمی فشارهای روبرویمان بهم بچسبد.
اما خوشحالم چرا که با وجود همه ی این ترس ها و دردها و ... باور دارم که وقتی مریضی وجود دارد , با کم ترین شانس بهبود , باید به عمل رضایت داد و نمی شود که به خاطر پایین بودن شانس بهبود , بی خیال جراحی نشست و مرگ مریض را دید. مخصوصا که بیمار اقتصادمان باشد و مرگش ,همه مان را به کشتن دهد.
به هر حال آن طور کج دار و مریض شاید می شد تا سال ها ادامه داد ولی هیچ وقت نمی شد به روزهای بهتر امیدوار بود.
به هرحال من خوشحالم از اتفاقی که افتاد. از مایی که مجبوریم از این به بعد تلویزیون را بیخود روشن نگذاریم. دو ساعت توی حمام آب را باز نگذاریم. حیاط هایمان را با آب لوله کشی نشوریم. درزهای خانه هایمان را بگیریم. ماشین هایمان را غلاف کنیم . چراغ را کم تر روشن کنیم و حواسمان باشد که نان قرار نیست کپک زده و خشک شده ,جایش توی سطل زباله باشد.
قرار است ما هم یاد بگیریم که صرفه جویی یعنی چه؟

و تعجب می کنم از ملّتی که هر روز خدا دیالوگ هایشان حسرت اروپا را خوردن است که چه طور حالا که قرار است خیلی چیزهایمان شبیه اروپایی ها شود ( البته فعلا سختی هایمان!!) چرا این قدر غر می زنند.

به هرحال از این جا به بعد , بحث نظارت و گرفتن حقمان با خودمان است. اگر بخواهیم همان ملتی باشیم که یا مثل گوسفند سرمان پایین است که هر بلایی خواستند سرمان بیاورند یا چنان خشمگین می شویم که سطل ها را آتش می زنیم و شیشه ی بانک می شکنیم ,از الان معلوم است که آخر این طرح , یا می شود بازگشت به همان وضعیتی که در این سال ها داشته ایم و یا سواری گرفتن بیش تر دولت از ما ملت . که در هر دو صورت مقصر ما هستیم. چون اگر فکر کنیم که جایی از دنیا دل دولتی برای ملتش می سوزد کمی ساده انگاری کرده ایم. ملت باید دولت را راه ببرد نه دولت ملت را... 


پ.ن.:
فعلا ملت داغند و من هم که نه اقتصاددانم و نه چیزی از این چیزها سرم می شود. فقط یکی هستم از میلیون ها ملتی که قرار است برای مدتی سختی بکشد به امید این که مرضی که به جان مملکتش افتاده خوب شود و بالاخره بتواند نفسی بکشد.در نتیجه تا اطلاع ثانوی لبخند ابلهانه می زنیم و سر تکان می دهیم ودرمقابل حرف های حقشان , حرفی نداریم که بزنیم. فقط دعا می کنم که این بار دولت آن قدر مرد باشد که نگذارد این یکی ماجرا را هم ما ملت تنهایی از سر بگذرانیم و بعد که دوباره کارها روی روال افتاد ,دولت بیاید و پزش را به خود ما بدهد و انتظار تشکر هم داشته باشد.


پ.ن.:
تصویر مربوط به Fight Club

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

نبودن




حوصله ندارم. 
معلوم نیست. 
از روزی که دیگر نخواستمت , دلخوشی هم دیگر ندارم. حوصله جای خود
و خدا می داند 
که بدون حوصله و دلخوشی
"بودن" سخت ترین کارهاست 
و "نبودن" 
رویایی شیرین...

ول معطل

آقا پدرمان در آمد تا بتوانیم برای این دو مهمان پانسیون پیدا کنیم اما دریغ از یک جای به درد بخور! نه این که نباشد اما چون ما کلا تو مایه های Hustle های دانشجویی اروپا می خواهیم نیست که نیست. نه این که نباشد هست اما نامه از میراث فرهنگی می خواهند. !! نامه مان کجا بود. خلاصه مانده ایم معطل که چه کنیم با این دو موجود . سه شنبه می رسند تهران و هنوز جایی برای ماندنشان نیافته ایم!خلاصه این که به دوستمان یک حرفی زده ایم و حالا عینهو چی توی گل گیر کرده ایم. بابا اصلا به ما چه؟! والّا!!
به قول "سمان" یک سایت درست و حسابی برای هتل هایمان نداریم بعد می گوییم صنعت جهانگردی این مملکت چرا به فنا است!
جرات نداریم از شما ملت هم کمک بخواهیم . می ترسیم حق کمیسیون بخواهید! خلاصه فعلا که عجالتا ول معطلیم تا بعد...

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

جمله قصار3

- این چه وضع ............... یه ؟ مگه این مملکت صاحاب نداره؟


- صاحاب که داره. مشکل اینه که چندتا صاحاب داره.




موقعیت :
به جای نقطه چین که هر چی دلتون بخواد می تونید بذارید. به هر حال این دیالوگی است بین "سم" و پدر گرام. و البته اگه درست یادم باشه بعد از انتخابات معرف حضور....

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

فعلا تا اطلاع ثانوی  , تعطیل...

همین

دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد

من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد

کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد

در چین طره ی تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد

امروز قدر پند عزیزان شناختم
یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه ی گل می‌گشاد باد

از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جان‌ها فدای مردم نیکونهاد باد


۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

بازهم بریده ی جراید




مهمان ها تا دو روز دیگه وارد ایران می شوند. یکی از بچه ها توی تبریز منتظره تا تحویلشون بگیره!! ( بسته ی پستی هستن انگار!) فقط دارم دعا دعا می کنم توی مسیر یه وقت قمه زنی و این جور مراسمات رو نبینن. همین مونده که تصویری که از ایران با خودشون می برن یه مشت آدم وحشی بدوی باشه که با قمه افتادن به جون خودشون و بچه هاشون . بدتر از اون به اسم امام حسین!!
به هر حال یک هفته ای طول می کشه تا به ایران برسند. اصفهان هم یکی از بچه ها حاضر شده تحویلشون گیره. هر چند گویا انگلیسی اش کمی پیشرفته تر از I am blackboared  می باشد!
ولی شیراز هم چنان کسی را نداریم. با تشکر از دوستان.

این چند روز تعطیلی را ما که رفتم "خوانسار"! البته واضح و مبرهن است که در این دو روز تاسوعا و عاشورا قرار است عزاداری کنیم ولی خداییش چه کسی می تواند با فک و فامیل برود سفر و بعد عزاداری هم بکند؟ هر چند ما سعیمان را خواهیم کرد. از عزاداری خوانسار که برای خودش آیینی دارد دیدنی فیلم خواهم گرفت. اگر شد این جا می گذارم فیلمش را ببیند باشد که رستگار شوید!

هیچ وقت فکر نمی کردم تیتر اول خبر بشه : " باران آمد"! خداروشکر که بالاخره چشممون به جمال بارون روشن شد. حالا ما برف می خوایم. یالّا!

و در آخر این که از آن جا که بالاخره پروژه تمام شد و در دقیقه که چه عرض کنم ثانیه ی آخر لای در را گرفتیم که نبندند و پروژه مان را از لای در به زور دادیم تو! , و از آن جا که با پلاتی که گرفتیم کل رنگ های پروژه پرید! و به جایش یک مشت خط خط های سایه روشن ها باقی مانده بود و ...
مهم این است که تا پایان ترم دوم ما آزادیم و کلا کوه و سینما و سفر و این ها را عشق است :)

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

خزعبلات با فرمت MP3

خب خب خب .از آن جا که ما امروز حالمان بسیار خوش است و کبکمان با جدیت تمام خروس می خواند! در نتیجه می خواهیم شما را در شادی هایمان شریک کرده و برایتان آرزویی شکستن گردو با دم بنماییم.
از دلیل شادی مان بگذریم که جزو اطلاعات طبقه بندی شده است ! مهم خود شادی است که هستیم عجالتا!
پنج شنبه و جمعه را که باید بیست و چهار ساعته به کار کلاس مشغول باشیم شایدکه برای روز تحویل پروژه که همانا یک شنبه است آماده شده باشیم.
از یک شنبه به بعد برای  یک ماهی که طول می کشد تا ترم جدید به سربالایی برسد , می خواهیم جبران این چند وقت کار و کلاس را در آورده و کمی به اراذل گردی بپردازیم مبسوط.
علی رغم همه ی غرغرها و تهدیدها , تصمیم گرفته ایم فعلا قرارداد اولیه را که همانا سه ماهه می باشد امضا بفرماییم تا ببینیم بعدش هر چه خدا خواست همان می شود و از این حرف ها! این درست که ما بسی سوسول بوده و هر چیزی را زیادی سخت می گیریم ,اما برای این سه ماه و صبر و تحمل ما دعا بفرمایید شدید لوطوفن.
هفته ی دیگر که تاسوعا و عاشوراست و تکلیف روشن. می ماند هفته ی بعدش که اگر مهمان هایمان به تهران رسیده باشند احتمالا برنامه ی کویر مرنجاب یا مصر خواهیم گذاشت. از الان اگر پایه هستید خواهشمند است آمادگی خود را اعلام بدارید!
سینما هم که فعلا فیلم قابل دیدنی روی پرده نیست که ندیده باشیم ( سن پترزبورگ را برداشتند ؟) پس برنامه ی سینما هم نخواهیم داشت. از آن جا که مدت هاست از فرانسه مان استفاده نکرده ایم و تقریباجز Je suis blackboared اش چیز دیگری یادمان نمانده , به فکر تجدید فراش! افتاده و باید چند ساعتی خالی لابلای هفته مان بیابیم ,باشد که فرجی شد و ما باز به فرانسه زبان باز نمودیم!

حالا که این قدر علاف بوده اید که تا این جا را بخوانید , خجالت نمی کشید؟ پاشید یه کار مفید بکنید جای ول گشتن توی بلاگ ها و خوندن این خزعبلات!



پ.ن.:
عکس مال یه سری آدم خوش به حال در کویر مرنجاب است. با اجازه از صاحب عکس!

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

مونولوگ

باشه قبول!

اصلا هر چی تو بگی
هر جور تو بخوای
دیگه چی؟؟؟

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

اطلاعیه فوری

اطلاعیه!!
فوری!:

دوتا مهمان داریم از سوییس. با ماشین به سمت ایران حرکت کردند. الان گرجستان رسیدن و احتمالا تا ده روز دیگه از طریق تبریز وارد می شوند. تبریز و تهران مشکلمون حل شده اما برای اصفهان و شیراز احتیاج به یه جوون اهل حال ترجیحا انگلیسی بلد داریم و البته تا حدودی علاّف که این دو تا جوون رو ببره بگردونه!!
یک ماهی ایران هستن تا از شرق خارج بشن. اگر خودتون می تونید یا کسی رو می شناسید خبرم کنید لطفا!
ضمنا غرب زده هم نباشه طرف لطفا!

ممنون :) منتظرم!

GPS مسیر حرکتشون رو این جا ببینید.


بعدا نوشت:
آقا ما کاملا جدی بودیم. معلوم نبود؟ با این همه کمک دیگه غمی نداریم به خدا!!

نمک روی زخم


پایگاه های برف روبی را علم کرده اند تا نمک روی زخم ما بپاشند...

بی مزگی یک روزمرگی

دیروز مجبور شدم بعد کار دوباره بکوبم بروم تا سعدی  تا فیلمی که طرف اشتباه بهم فروخته بود رو عوض کنم. یعنی در واقع من می خواستم " Infernal Affair" رو بخرم که اسکورسیزی از روش "Departed" رو ساخته , اما وقتی فیلم رو گذاشتم که امتحان کنم دیدم توش یکی از سری فیلم هاییه که اتفاقا جدّا ازشون متنفرم!
خلاصه رسیدم سعدی حدودای پنج و نیم , آقای فیلمی! به همراه دوتا پیرمرد داشتن تازه بساطشون رو علم می کردن. مستر فیلمی گفت یه دوری بزن تا فیلم هارو از تو کارتون در بیارم و بچینم. گفتم اوکی! یه دوری زدیم ولی دیدیم نخیر ,اینا سیستمشون خیلی پیچیده است و کلی طول می دن. رفتم جلو می گم دیرم شده , باید برم. فیلم رو ازم می گیره و تا می بینه چیه ,نیششو تا بناگوش باز می کنه که " اِ , آره.اینا توشون همش فلان فیلم 8 می باشد!" هر هر .
خلاصه ما هم با خونسردی بعیدی می خندیم و می گیم خیلی خب. یه چیز دیگه بر می دارم. با کلی منت می ذاره فیلم هارو که هنوز دسته بندی هستن رو ببینم. دارم چک می کنم که یکی از بسته ها گیر می کنه و نزدیکه که بیفته. یکی از پیرمردها چنان حمله می کنه انگار قراره بپره رو مین! فیلم ها رو می گیره و می گه نیست تو اینا خانوم. منم که حوصله ام سر رفته و می دونم فیلم خوب دیگه ای تو بساطش نیست بی خیال می شم و می گم پس پولمو پس بده برم. پیرمرد با چنان نخوتی پول از تو جیبش در میاره می ده که حالم به هم می خوره. پول رو می گیرم و تازه تشکر هم می کنم!! موقع رفتن بیشتر از خودم ناراحتم تا ازپیرمرده, زیر لب , نه چندان یواش می گم : با این سن و سال چه اخلاقی هم دارن!
بعد چند قدم که می رم جلو, تا خود مترو حرص می خورم که چرا مثل بیچاره ها زیر لب غر زده ام. چرا مثل آدم نرفته ام جلو و نگفته ام : " آقای محترم,مثل این که شما به من فیلم اشتباهی فروخته ای. به جای معذرت خواهی تازه قیافه هم می گیری. مجبور شده ام این همه راه را بیخود و بی جهت بیایم و تازه منت هم سرم باشد!!
خلاصه تمام راه تا مترو را مثل خل و چل ها با خودم دیالوگ می گویم و می روم که برای پروژه چند  Fine Liner رنگی بخرم شاید کمی حرصی که از بیهوده بودن این همه راه خورده ام کم شود.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

رو رو که نه ای عاشق








پ.ن. :
 یک وحیدونامی جایی نوشته :
ترجمه موزون مصرع دوم / دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی : بینم که گویم قصه در مهتاب با لیلای خود


پ.ن.2:
این جا مثل این که این اواخر زیادی فضا عشقولانه شده! به خاطر آب و هواست و البته فشار کار. ما روزگار که برمان سخت می گیرد , فیلمان یاد هندوستان می کند!! همین جوری من باب تنویر افکار عمومی گفتم!

این یک داستان کمدی است

پرده اول:
شب- خروجی مترو
از کنار زن می گذرم. پسربچه ی توی بغلش گریه می کند. مادر می گوید این دو تا را هم بفروشم , می رویم. نگاه می کنم , دو بسته دستمال کاغذی ته کیسه ی بزرگی مانده است. از روی دلسوزی نه ,چون دستمال لازم دارم , دو بسته را می خرم. توی ماشین , به بسته های دستمال نگاه می کنم و می گویم شاید تویشان فال هم باشد مثل همان هایی که توی مترو می فروشند. بین بسته ی صورتی و سفید , سفید را انتخاب می کنم. نیت نمی کنم. نیت هایم این روزها , فقط تویی!
فال را بیرون می آورم , نوشته : .................



پرده دوم :
برگشتم و حرف هایت را مرور می کنم. حرف هایی که خیلی وقت پیش گفته ای!
می بینم تو چه قدر پرسیده ای و
من چه قدر نفهمیده ام.

این روزها بر نفهمی خودم غصه می خورم و بر دست و پای بسته ام  :(
و بر تمام حاشیه هایی که همیشه گفته ام و اصل هایی که حنّاق گرفته , قورت داده ام!



پرده آخر:
فعلا دعا می کنم . شاید دیر نباشد , شاید دیر نشود...


۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

جمله قصار-2

قفل یعنی امنیت , به شرطی که کلیدش دست خودت باشه...

مائانتا

موقعیت:
یادم نمی آد . فقط یادمه داشتم مسواک می زدم! حدود پنج سال پیش بود!

لجبازی های کودکانه

از همه مسخره تر
لجبازی کودکانه ی من در پایین کشیدن شیشه
و لجبازی بچگانه ی راننده در روشن کردن بخاری ماشین بود!

تصادفی

از این شهر متنفرم
چرا که می دانم
هر روز و هر شب  هم اگر خیابان هایش را پیاده گز کنم
هرگز تصادفا به تو بر خواهم خورد....

باغ گردی

خیر سر مبارک رفته ایم کفش بخریم. کجا؟ باغ سپه سالار.خوشحال و خندان و کاملا اراذل گون وارد باغ ! می شویم. من و سمان هستیم . از اول باغ که جلو می رویم ,  مغازه به مغازه ناامیدتر می شویم. از تجربه های قبلی ام می دانم که یا تا مغازه ی دهم کفش موردنظر را یافته ام یا این که دیگر امیدی نیست!واز همان مغازه ی اول فهمیدیم که امروز راکاسب نخواهیم بود در نتیجه کلا یادمان رفت برای چه آمده بودیم و تمام طول خیابان به خندیدن و مسخره کردن کفش های جدّا عجیب الخلقه ی مغازه ها گذشت. بگذریم که سمان با دیدن یکی از کفش ها که بیش تر شبیه لوستر بود تا کفش , چنان زد زیر خنده که فروشنده ی بی نوا که پشت ویترین ایستاده بود حالش اساسی گرفته شد و ما هم البته فرار را به قرار ترجیح دادیم . مطمئنم کفشی که می خواستم دقیقا درهمین مغازه بود ولی حیف که نشد برگردیم و نگاه کنیم!
این قدر به حرف زدن و خوردن ذرت مکزیکی مشغول بودیم که بعضی وقت ها اصلا یادمان می رفت برای کفش خریدن آمده ایم و باید ویترین ها را نگاه کنیم! خلاصه وسط های ردیف برگشت مغازه ها دیگر مطمئن شدیم که امروزمان یک شکست کامل بوده , در نتیجه بی خیال کفش رفتیم و ایستکمان را که از عوامل اصلی اراذل گردی است خریدیم و به راهمان ادامه دادیم. جالب ترین قسمت ماجرا وقتی بود که برای دیدن یک سری مغازه به پشت ساختمان های بر خیابان اصلی رفتیم و وقتی برای خوردن ایستک سرم را بالا کردم چنان منظره ی جالبی دیدم که دلم سوخت چرا تا به حال فقط سرگرم دیدن مغازه ها بودیم. بالای مغازه های باغ سپه سالار , دقیقا شبیه مسافرخانه ها یا تولیدی های چند طبقه ی فیلم های "مسعود کیمیایی" بود . همان ساختمان های کثیف قدیمی با کلی پنجره ی شکسته و غبارگرفته و کلی پارچه و اینها ی آویزان از نرده ها! خلاصه به این نتیجه رسیدیم که توی این ساختمان ها مطمئنا هم پاسپورت می توانیم جعل کنیم و هم از این مطب های غیر قانونی سقط جنین پیدا کنیم!!!!











بعد که دیدیم سپه سالار کاسب نیستیم , راهمان را به سمت بهارستان کج کردیم که آن جا هم جز کلی کفش برای خنده , چیز زیادی گیرمان نیامد و آخر سر خسته و خوش گذشته با دوتا کیف و چند جفت جوراب ! راهی مترو سعدی شدیم تا برگردیم. از مانتوها هم نمی گویم که مدل های جذابشان جدا منحصربفرد بود.!

آخر سر برگشتیم دم همان کلاس عزیز و کفشی را که هر بار در مسیر برگشت از کلاس می دیدم و می گفتم ولش کن می رویم باغ آن جا بهترش را می خریم ,را خریدیم.

غم انگیزترین قسمت ماجرا این بود که پل عابرپیاده ی عزیز بیرون متروی سعدی را جمع کرده بودند. من با این پل کلی خاطره داشتم. مخصوصا آن روز برفی و منظره ی بالای پل.

تمام این مزخرفات را نوشتم تا عکس هایی که از باغ سپه سالار گرفتیم  این جا بگذارم و گرنه کل ماجرا یکی از آن خوش گذرانی های محشر من و سمان بود که دلم برایش یک ذره شده بود.

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

جمله قصار - 1

امروز شنبه است و حسابی این جا شلوغه . پس چون فعلا وقت نمی شه قضایای اراذل گردی در باغ سپه سالار رو بنویسم , می مونه برای فردا .پس امروز :


جمله ی قصار :
این بخش رو می خوام از این به بعد بنویسم.  با این تفاوت از جملات قصاری که تا حالا این ور اون ور شنیدید یا خوندید که آدم هایی که این جملات قصار رو می گن کسایی هستن از همین دور و بر نه اون دور دورا!

به هر حال جمله ی قصار افتتاحیه می رسد به :

سمان عزیز که مطمئنا تا آخر رکورددار جملات قصار خواهد شد.
اگر امکانش بود و یادم میامد , موقعیت های هر جمله رو هم می نویسم!


جمله ی قصار 1 :
" اگر پولت رو خودت خرج نکنی ,همیشه حتما یکی دیگه پیدا می شه که خرجش کنه!"

موقعیت :
بعد از این که کلی وقت پول هامو پس انداز کردم و بعد یکی لازمش شد , تو رودربایستی همشو دادم قرض و حالا حالاها هم نمی تونم پس بگیرم!!


پ.ن.:
تصویر مربوط به فیلم "A chrismas carol" که یک جورهایی همون اسکروچ بچگی های خودمونه.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

ایستاده با کلاه!

Inception  را دیدم و Shutter Island  را ایضا!!!
فعلا تا اطلاع ثانوی به احترام " De Caprio" و راه درازی که از "Jack" تا " Cobb" آمده , کلاه برداشته و ایستاده ایم تا بعد!
بعضی ها , آدم را خوشحال می کنند که هستند و بعضی فیلم ها آدم را امیدوار می کنند وسط این همه فیلم مزخرف و تعطیل!

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

خیلی دور

گوشی را که بر می دارم , شماره را که
می گیرم ,   oo49...
گوشی را که بر می دارد , حرف که می زند,....
تا این جای کار همه چیز عادی است
اما
می فهمد آلمانی نمی فهمم , فارسی حرف می زند.
لهجه اش و صدایش را که می شنوم
...
لعنتی
چه قدر شبیه تو حرف می زند.
به همان مسخرگی!
لعنتی