۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

شجره نومچه

تخت كناري پدرجان ، پيرمردي است كه از سال هفتادو پنج كه سكته كرده نيمي از بدنش لمس است ، و چندروز پيش به خاطر عفونت ريه بستري شده. پيرمرد تنهايي است. همراه كه ندارد و ساعت ملاقات كه همه ي اتاق از اقوام و فاميل پر مي شود ، پيرمرد تنها ، گوشه ي تختش كز مي كند و نمي دانم مي خوابد يا خودش را به خواب مي زند.
تنهاييش بدجور توي ذوق مي زند. چندتايي از اقوام دور تختش جمع مي شوند و سر صحبت را باز مي كنند. مامان گل بنفشه كه برادر جغله براي پدرگرام آورده را كنار تختش مي گذارد. كمي دورش را شلوغ مي كنيم بلكه اين تنهاييش كم تر توي ذوق بزند.
اقوام و فاميل يك لحظه هم اتاق را خالي نمي گذارند. توي خانه هم تلفن است كه پشت هم زنگ مي خورد. خانه مثل زمان عيد نوروز يك لحظه هم خالي نمي شود.
آدم دلش به همين توجهات كوچك گرم مي شود.
آدم دلش مي سوزد كه چرا روابط فاميلي انقدر كمرنگ شده
و مي گويد اقوام شايد سلايقشان فرق كند اما مهرشان بدجور قلمبه است.
آدم دلش قرص مي شود از اين همه آشنا...

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

پدر خانه نیست

پدر حالش خوب نیست
پدر در بیمارستان است
پدر در اتاق عمل است
پدر در خانه نیست
پدر را دعا کنید
دلم گرفته است
پدر درد دارد
پدر منتظر جواب پزشک است
تو را به خدا پدر را دعا کنید
نگرانم , نگرانیم.
پدرها حق ندارند بیمار شوند , بشکنند, درد بکشند و فریاد بزنند
پدرها باید مرد باشند


پدر خانه نیست.....

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

هاي تك يا High Tech

بنده مودم كامپيوتر قديميم به باد فنا رفته و كامژيوتر جديدم فكر كرده خيلي باحاله ، اصولا مودم نداره! من هم كه از خونه بيرون نمي رم كه مودم بگيرم. ADSL  و اين سوسول بازي ها هم كه اصولا براي اين خونه ي يكي دو روزه ، روز داره به خدا! در نتيجه بنده از پايه تا اطلاع ثانوي اصلا اينترنت ندارم!!
هر كي با من كار داره اس ام اس بده ، وقتي بعد صدسال از خونه اومدم بيرون و گوشيم آنتن داد ، حتما اس ام اس رو مس گيرم و جواب مي دم!
زنگ هم نزنيد خونه چون اصولا يا پشت خط مي مونيد يا با جواب دستش بنده كه يعني حسش نيست روبرو مي شيد.
ما يا از دنيا نمي بريم يا به كل مي بريم!!

خلاصه خداييش با اين كه امروز اومدم اين جا و فيلم ياد هندستون كرده و اين ها ، مي بينم كه چه قدر عقب افتادم از دنياي اين تو، اما عجالتا باز هم به غار كهفم بر مي گردم تا ببينم اين " دياكلتيانوس" يا همون دقيانوس خودمون كي مي ميره تا بيرون امن شه!

امنه؟

خودشناسي...


اين رو از روي تجربه مي گم.
اگر پشت چراغ قرمز ، توي گرماي مرداد وقتي مي رسيد به پل عابر و مي بينيد پل خرابه ، اگه وقتي با راننده تاكسي سر كرايه دعواتون شده ، وقتي يه فروشنده با كمال پررويي جنس بنجلشو خدات تومن غالب مي كنه بهتون ، وقتي يه استاد نفهم اطلاعات n سال پيشش رو با اعتماد به نفس به خوردت مي ده و وقتي باد مي زنه و جزوه اش ورق مي خوره  حتي نمي فهمه مطلب عوض شده و درسشو ادامه مي ده ، وقتي داريد با خيال راحت از روي خط عابر رد مي شيد و يه راننده ي نفهم به قصد كشت از جلوت ويراژ مي ده و تازه زير لب بدوبيراه هم مي گه، اگه وقتي تلفنچي شركت بعد يه ماه كه تازه اومده تو شركت ازت خواستگاري مي كنه ، اگه وقتي رييست برمي داره به اسم كارشناس مي برتت جلسه و بعد مي گه بشين صورتجلسه تايپ كن ، اگه وقتي .... ، نتونستي خودتو بسناسي عمرا با گوشه ي عزلت نشيني و سر به جيب تفكر فروبردن به خودشناسي نمي رسي!
لااقل ما كه نرسيديم. نه تنها به خودشناسي نرسيديم همون يه ذره كه خودمون رو هم مي شناختيم گم كرديم!
به هر حال كه ديگه كلا به ترس از اجتماع دچار شديم و اصولا نمي تونم از خونه خارج شيم! كم كم دارم حس مي كنم روزي كه از خونه بيام بيرون اسكناس هامو كسي نمي شناسه و مردم اصولا به يه زبون ديگه تكلم مي كنن !
به هرحال بسي دچار همذات پنداري با اصحاب كهفم گرفته!