۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

کمرنگی مزمن

یه چیزی باعث شد دوزاریم بیفته. بفهمم اوضاع همون قدر وخیمه که بچه ها میگن. که واقعا حواسم نیست. که واقعا کم رنگ شدم. که واقعا تلفنمو جواب نمی دم. اس ام اس ها رو دو روز بعد تازه اگه یادم باشه جواب می دم. PM ها رو که دیگه نگو.
آره چندوقتیه که نیستم. کجام ؟ نمی دونم. فقط حوصله ندارم. سرم گرمه هیچیه.

"سمان " وبلاگ زده و من خنگ تازه فهمیدم. بعد این همه وقت .
حالم گرفته شد.  باید یه فکری به حال خودم بکنم. یه هفته به خودم فرجه می دم دست و پامو جمع کنم. مخم احتیاج به خونه تکونی داره قلب رو هم بی خیال.بذار همون جوری قاطی پاطی بمونه. انباری شده رسما!

به هر حال "سمان" جونم مبارکه بلاگت. حالا با خیال راحت هرچی می خوای بنویس. فقط عفت کلام یادت نره!این جا زن و بچه مردم زندگی می کنن!

و
see you soon :)

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

می سوزیم

یکی هست بگه چرا  گمرکات ما روی جنسای مزخرف چینی این طور بی دروپیکره؟ قضیه ی این عشق یکطرفه ی ما به این چینی ها چیه؟
و تورو خدا چینی نخرید.حتی اگر لخت مونده بودید و چیزی برای پوشیدن نداشتید , تو خونه بمونید اما جنسای ارزون چینی نخرید. تو رو خدا!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

رویای زندگی - زندگی رویایی

مدیر قبلا هشدار داده بود و من هم قبلا گفته بودم نه!
مدیرعامل گفت پنج روز دیگر بیا بالا می شوی به قول خودش " administrator" ما. ما در این جا یعنی مدیرعامل و رییس هیئت مدیره. نگفت میایی یا نه. گفت بیا.
گفتم من باید فکر کنم. گفتم من کلاس دارم.
گفت کلاس بی کلاس. کلاس تو یعنی که برنامه ای غیر از این شرکت در ذهنت داری. اگر می خواهی ده سال دیگر بروی سر کار دیگری , از همین الان نیا. گفت برو فکر کن تا فردا بیا بگو باشه می آیم. کلاسم را هم نمی روم. کلاس مرتبط برو تشویقت هم می کنیم.
خلاصه کلی منت گذاشت بر ما و رفتیم.
دو روز بعد می گویم نمی توانم از کلاسم بگذرم. می گوید پس یک ماهه کارت را جمع کن و خداحافظ.
مدیر اصرار می کند. می گوید ما کسی می خواهیم بماند. می خواهیم نروی .
همه می گویند تو خوبی! می خواهیم بمانی. اما آن طور که ما می خواهیم بمانی!
یاد هامون می افتم و آن جمله ی "تو میخوای من اونی باشم که واقعن تو میخوای من باشم ؟ اگه من اونی باشم که تو میخوای ، پس دیگه من ، من نیست . یعنی من خودم نیستم
نمی خواهم بروم بالا چون نمی خواهم منشی باشم. نمی خواهم بروم بالا چون نمی خواهم تنها و بایکوت با دو مدیر تنها باشم. نمی خواهم بروم چون از بچه ها که تنها نکته ی مثبت و عامل ماندن من در این شرکتند دور می شوم.
نمی خواهم چون نمی توانم کلاسم را ول کنم
خلاصه نمی خواهم بروم چون نمی خواهم.
مدیرعامل می گوید رویاهایت را ول کن. نمی داند که من برای رسیدن به رویاهایم نیست که زندگی می کنم. من رویاهایم را زندگی می کنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

در گلستانه

دوران نوجوانی دوران عجیب و غریبی است. سال هایی که خیلی زود می گذرند و تنها خاطراتی از تمام آن خیره سری ها , لجبازی ها , عشق های داغ و رمانس های زودگذر می ماند. از تمام آن گریه ها و ناله ها و تنهایی ها و تمام آن باری که آن سال ها بر دوش می کشیم.
نوجوانی پر است از عشق پاییز و باران و تنهایی و اشک.
و نوجوانی هر یک از ما , با شعر و شاعری همراه است. یکی نوجوانی را با فروغ می گذراند , یکی با مصدق , یکی با حافظ حتی و بعضی ها هم مثل من با "سُهراب"
سهراب برای من و دوستان نوجوانم در آن سال های نه چندان دور خدایی میکرد و دفترهای خاطرات ما دخترهای رمانتیک نوجوان پر بود از " در فلق بود که پرسید سوار" و " اهل کاشانم " و صدای پای آب
سهراب که  شعرهایش هم مثل نقاشی های کم رنگ و خیسش , نرم بود و کم رنگ! نوجوانی ما را رنگ می کرد و " در گلستانه" نوای آن روزهایمان بود. اول اردی بهشت روزی است که سهراب برای همیشه رفت پشت هیچستان.
دلم برای آن روزها و سادگی و سهراب تنگ شده , همین .

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

گزینه ی دوم

با این که چندروز گذشته اما باید اعتراف کنم که خیلی به این قضیه فکر کردم. یعنی از ذهنم نمی ره بیرون. خود قضیه رو نمی گم. این که چندتا فوتبالیست مسخره که حتی به نظرم از اونجایی که اون چیزی که اونا بازی می کنن فوتبال نیست و تنها یه جور توپ بازی بزرگونه است , افتادن به جون هم و هم دیگه رو کتک زدن .
حتی برام مهم نیست که بیشتر ملت برداشتن و اس ام اس زدن که اصلا پرسپولیسی ها خوب کردن که توپو ندادن به استیل آذینی های هالیوودی پولدار ننر!
حتی برام مهم نیست که علی دایی که لااقل تو خیلی چیزها قبولش دارم با گفتن چندتا "ببخشیدا" کلی دلیل آورده که اصلا معنی "Fair Play" اون چیزی نیست که همه ی ما خارج ننشین ها فکر می کنیم و اصولا با این که سرش خیلی شلوغه اونقدر بزرگوار بوده که وقت بذاره و واسه هممون تعریف کنه که بازی جوانمردانه نه بلکه بازی منصفانه و این هم یعنی که اگر طرف آدم بود , تو هم آدم باش والّا مجازی هرکاری دوست داشتی بکنی!
حتی برام مهم نیست که دروازه بان هی بره رو اعصاب ملت و بازیکنا و اونوقت اونا هم مثل یه .... پسربچه ی دبستانی حرصشون در بیاد و بشن مصداق " پرسپولیس لجش گرفته , مورچه گازش گرفته"
حتی برام مهم نیست که چه قدر از استیل آذین بدم میاد و این که اصولا خانه ی سالمندانه و کلا موجودیتش روی اعصابمه یا بهتره بگم بود؟
حتی برام مهم نیست که کمیته ی انضباطی بسیار قاطع و حتی تاثیرگذارتر از "سازمان محیط زیست " و " میراث فرهنگی" عزیزمون , بسیار با فکر و برنامه همه ی بازیکن ها رو جریمه کرده و مداد گذاشته لای انگشتاشون و مجبورشسون کرده که صدبار تند بگن " ما کار بدی کردیم! و احتمالا از اونجا که بخشش از بزرگان است و اصولا تنبیه خوب نیست و تشویق است که در تربیت این نوگلان باغ زندگی تاثیر دارد , بزودی همشون بخشیده شده و به کانون گرم فوتبال ایران برمی گردند.
اصلا هیچ کدوم این ها برام مهم نیست.
تنها چیزی که ذهنمو مشغول کرده جمله ایه که سال ها قبل از معلم بینش دبیرستانمون شنیدم ( یعنی توی کتابمون اومده بود واتفاقا از نکات کنکوری هم بود!) و اون هم این بود که " تنها چیزی که مطلق است " اخلاق" است. "  و خدا می دونه توی این چندسال من چه قدر روی این جمله فکر کردم و عرق ریختم تا بالاخره تونستم بین تمام تناقضاتی که همیشه به نظرم توی این جمله بود تعادل ایجاد کنم و در واقع یه جوری این مانع رو اونقدر کوتاهش کنم که بتونم از روش بپرم.
بعد از این جمله بود که همیشه فکر می کردم اگر اخلاقیات مهم است پس مثلا چه طور می شه که یک جا کشتن انسان ها بد محسوب میشه و جای دیگری مثل میدان جنگ با دشمنان خدا با مثلا اعدام یک قاتل, خوب!
چه طور میشه که جایی دروغ گناه کبیره است و جای دیگری تقیه؟
چه طور میشه که جایی آسیب بدنی مذموم دیده میشه و جایی شلاق رو برای حدزدن اوکی می دونه!
اگر این ها نسبی بودن اخلاقیات رو نمی رسونه , پس اصولا من کجام و اینجا کجاست؟

بعد یه چندتایی تک جمله هایی که این طرف و اونطرف خوندم مثل همون " در عفواذتی است که در انتقام نیست " و اون ارزشی که برای بخشش قاتل وجود داره و اون جمله ای که یه بار از "آکیرو کوراساوا" خوندم که یه چیزی بود تو این مایه ها که بکشید قاتل را ولی از این کار لذت نبرید . که لذت از قتل شما را هم به قاتل تبدیل خواهد کرد" ( باور کنید این جمله ای که الان نوشتم از چیزی که اون بنده خدا گفته بود قشنگ تر شد!!) خلاصه یه چیزایی تو این مایه ها باعث شد که کلا به این نتیجه برسم که معنی واقعی این مطلق بودن اخلاقیات شاید این باشه که کشتن به هر حال بده , چه توی جنگ , چه از روی مثلا حسادت یا هرچی. اما اون چیزی که این دوتا رو متفاوت می کنه جبریه که در اقدام به یکی و خودداری از دیگریه. یعنی این واقعیت که تو مجبوری کاری رو که مطلقا بده و مطمئنا برخلاف ذات اصلی انسانه که به سمت خوبی تمایل داره انجام بدی تنها و تنها به خاطر دلیلی که اون دلیل می تونه خوب باشه , اون وقته که تو مجاز به انجام اون کاری.اما این هیچ چیزی رو درباره ی واقعیت بد بودن اون کار تغییر نمی ده. مثلا کشتن یک انسان کار بدیه. و اگر تو به عنوان یک انسان بدون هیچ حس گناهی و بدون هیچ ایده ای از این که این کار چه قدر بده و این آرزو که کاش مجبور نبودی این کار رو بکنی و به قولی در کمال خونسردی دست به کشتن یک انسشان بزنی , اونوقت تو هم قاتلی .حالا چه این کار رو در دفاع از خودت یا حق کرده باشی و چه تنها برای مثلا پول.
همین فرقه که یه جایی آدم طرفدار اعدام یک مجرم می شه و یک جایی با تمام وجود دعا می کنه که ولی الدم دلش به رحم بیاد و بی خیال بشه.
بگذریم. همه ی این چیزا رو گفتم که بگم برام مهم نیست که کی چی می گه و این که " سوشا مکانی " رو اعصاب کی بوده و تمارض کرده یا نه. این که علی دایی باور داره که دیکشنری منظورش رو خوب درباره ی " Fair Play" بیان نکرده یا هر چیز دیگه ای. فقط برام مهمه که زدن توپی که به اوت زده شده به هر دلیلی و بعد گل شده به هر دلیلی و بعد بازیکنا خوشحالی کردن به هر دلیلی و بعد هم همه زدن تو دل و چگر هم دیگه حالا به هر دلیلی , هیچ کدوم این واقعیت رو عوض نمی کنه که اصل این کار درست نبوده. و همون طور که هیچ کس نباید به ضربه ای که صاف تو شکم حریف فرود میاد و درست و غلطش حرف و حدیثی نداره , به نظرم درباره ی درست یا غلط بودن این قضیه هم نباید بحثی باشه.
و کاش علی دایی اون قدر مثل همیشه مرد بود که بیاد و بگه نزدن توپ توی اوت یا دادنش به حریف کار درست و جوانمردانه ای نبود اما ما این کار رو کردیم چون ..... ( حالا هر دلیلی!)

حتی برام مهم نیست که بازم در اقلیت هستم و در انتخاب گزینه ی دوم هیچ شکی نکردم .



پ.ن.:
اگر اشتباه تایپی توی متن هست ببخشید. وقت نیست برگردم و مطلب رو بازخونی کنم .

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

زمانی برای گریستن....

اگه می فهمیدم این بغض لعنتی چیه که یه هفته است توی گلوم گیر کرده , اونوقت می تونستم یه جوری از شرش خلاص شم. می تونستم تفش کنم و بالاخره بعد از یه هفته نفس بکشم.
نمی دونم چه مرگمه اما این یه هفته , خیلی بد گذشت , خیلی سخت و ناامید کننده. از اون غم های قلمبه ای که عینهو بختک از ناکجا آباد نازل می شن رو سر آدم و یادآوری می کنن که یه جای کار می لنگه . که بندهای ماسک خوشبختیت رو شل می کننو گوشه های چهره ی واقعی ات رو وقتی جلوی آینه می ایستی پرت می کنن توی صورتت اومده سراغم. می دونم که بالاخره مثل همه ی دفعه های قبل , سرش رو می کنم زیر آب و لبخندهای ابلهانه و تمام سرخوشیهام رو برمی گردونم توی روزها و شب ها. فقط این بار یه فرقی داره و اون این که فهمیدم این قضیه داره هر بار سخت تر می شه و سخت تر. نمی دونم تا کی می تونم به این وضعیت ادامه بدم اما یه چیز رو از ش مطمئنم و اون این که نمی ذارم واقعیت دوباره وایسته اونجا روبروم و اون نیشخند مزخرفش رو تف کنه توی صورتم.
فقط این که داره سخت تر می شه و من دارم از پا در می آم. هر چند اونقدر ها هم مهم نیست . اگر این چهارسال تونستم دووم بیارم , بازهم می تونم. فقط به یه کم زمان نیاز دارم. و زمان چیزیه که این روزها زیاد دارم. :)

ما مردم مشرق زمین

جنگیدن با نظام های بد , انگار سرنوشت مردم مشرق زمین است. در غرب , مردم , به ندرت با نظام های بد می جنگند , چرا که خود را با جمیع بدی هایشان , جزیی از نظام می دانند. دموکراسی غربی یعنی همین : حمایت آزادانه ی بدها از بدها . جنایتکاران با جنایتکاران دست می دهند و لبخند می زنند. دزدان دزدان را به مجلس شورا , مجلس عوام و مجلس لردها می فرستند و به ریاست جمهوری انتخاب می کنند. نه حکومت ها از مردم سرند , نه مردم از حکومت ها. اما در شرق ما , ابدا این طور نیست . در شرق مردم غالبا خوبند و حکومت ها غالبا بد. به همبن دلیل هم , وقتی دیده می شود که مردم ساکت و سربه زیرند , معنی اش نهایتا این است که تظاهر می کنند به این که تسلیم شده اند و دست از جنگیدن برداشته اند , حال آن که نشده اند و دست از جنگیدن برنداشته اند و همه هم این را می دانند.مردم ما هرگز از جنگیدن با حکومت های فاسد خسته نمی شوند. اصولا خستگی یک خصلت روشنفکری است .ما مردم هرگز خسته نمی شویم. نه از کار , نه از مبارزه , نه از امید , نه از داشتن ایمان و اعتقاد....


آتش بدون دود  نوشته ی نادر ابراهیمی- جلد هفتم - قسمتی ازسخنرانی دکتر آلنی آق اویلر در آلمان

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

قاطی باقالی ها

IT شرکت مستر هاف. یه روز اوم شیرینی پخش کرد و گفت که از دانشکاه تگزاس نمی دونم چی چی پذیرش گرفته و داره میره. از فرداش هم دیگه نیومد.
از همون لحظه , اینترنت شرکت رفت قاطی باقالیا و تا این لحظه که ما در خدمت شماییم اینترنت بی اینترنت! باورتون میشه؟ حالا ببینید ما تو شرکت چه حالی داریم. برگشتیم به زمان نامه و فکس و تلفن! کم مانده دایناسور از زیر پنجره رد شه! ( به این میگن صنعت مبالغه. ملتفت هستید که؟)
خلاصه بساطی داریم. امروز کارد می زدید خونم در نمی آمد. دیگر وقتش بود بچه های این شرکت هم آن روی ما را ببینند. خانم الف. تغییر حالت!!
از آن جا که موبایل این مستر هم خاموش است و از چهارشنبه تا به حال هر چه می گردیم کم تر میابیم همه مان داریم به این نتیجه می رسیم که در کمال نامردی ایشان بلایی سر سیستم آورده اند و رفته اند. هر چند اصلا بهشان نمی آمد و ما مطمئن بودیم که پشت آن هیکل گنده , قلبی از طلا دارند!! ولی خب چه کنیم که " نحن نحکم بالظاهر"!
خلاصه فعلا اینترنت و کار بی اینترنت و کار!!
ان شاء الله که در تگزاس یک کاکتوس ایشان را تنگ در آغوش بگیرند که ما را به این روز انداخته اند!!

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

سرگرمی

آن قدر سرت گرم است
که هیچ حواست نیست
اینجا توی دنیای من
 چه بی رحمانه سرد است.

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

ایده؟

دلم یک فیلم درست و درمان می خواهد. پیشنهادی ندارید احیانا؟


تصویر:
فیلم The Jacket محصول 2005

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

به قول سمان , خر!

آخی , باری از دوشم برداشته شد.
در نتیجه فعلا تا اطلاع ثانوی
بازهم
میریم که داشته باشیم...

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

تبصره

Yes,We must be very careful with those we inviting to our lives 
...Because some will refuse to leave 


می کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش
ولی آهسته می گویم , خدایا بی اثر باشد...


چند وقت پیش داشتم برای یه بنده خدایی اظهار فضل می کردم که من به این اعتقاد رسیدم که بعضی مشکلات رو نمی شه حل کرد و آدم اونقدر عمر نمی کنه که این همه وقت بذاره برای حل یه مسئله  .بنابراین ترجیح می دم بعضی مسائل رو دور بزنم ,از روشون بپرم و برم جلو ببینم چه خبره , قبل از این که خیلی دیر بشه.
خب الان فقط می خوام یه تبصره به این اعتقادم اضافه کنم. بعضی مسائل رو ,بعضی چیزها رو ,بعضی کس هارو , نمی شه نادیده گرفت , دورشون زد یا از روشون پرید. بعضی هاشون همون جا جلو راهت می مونن , هر طرف می ری , می یان جلوت و باز راهت رو سد می کنن. اونقدر هم قدشون بلند هست که نتونی از روشون بپری. این جور مسایل , چیزها و کس ها رو فقط و فقط یه راه داری.باید وایستی و حلشون کنی. هر چه قدر هم که وقت گرفتن. چاره ای نداری.....


آی کسی راه حلی به ذهنش نمی رسه؟من هر چه قدر هم عقب می رم باز هم نمی تونم از روش بپرم. لعنتی پررو اونجا وایستاده و صاف  زل زده تو چشمام...

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

هان؟


من به چی معروفم؟!

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

همین جوری

1- پریشب خواب شتر دیدم!! شترش حرف هم می زد. انقدر شتر آقا و با فهم و کمالاتی بود. خدایی خیلی راهوار!! بود.
دیشب هم خواب دایناسور دیدم. همشون حمله کرده بودن بهمون. تازه یکی از دایناسورها که یه روباه گنده بود!! ( خودم می دونم دایناسور روباه نداشتیم. خوابه دیگه چه توقعاتی دارینا!) پرید پای زوزوی بیچاره رو گاز گرفت. انقدر خوابش چرند و ترسناک بود که آخرش به این نتیجه رسیدم بیدار شم سنگین تره!! هرچند همش چند دقیقه به زنگ زدن ساعت مونده بود و کل شبم بر باد رفت.
خدا امشب رو رحم کنه.

2- وارد حاشیه شدم آخرش...

3- قرار بود بعد عید پنجشنبه ها تعطیل باشیم. دهم گفتن تعطیلیم , چهاردهم حرفشونو پس گرفتند. تا مهر پنج شنبه ها میایم. :(

4- همین جوری الکی یاد عروسک زشتم افتادم. توی اسباب کشی نمی دونم ته کدوم کارتون تک و تنها گیر افتاده. اسمش " امیر افراسیاب سانتیاگو کانیزارس " بود. موهاش رنگ موهای کانیزارس دروازه بان والنسیا بود. رنگ پوستش هم همین طور.


۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

کلوب I HATE MY LIFE

وقتی سندروم جمعه بعدازظهر با سندروم تولد یکی بشه همین می شه دیگه. به خودت میای می بینی همه ی بچه ها و از جمله خودت شدین عضو کلوب "I hate my life".
دیروز جمعه دوازدهم! طبق هر سال تولد من و زوزو بود. بله ایشون هم به زور و با ده دقیقه عجله خودشون رو در ساعت یازده و پنجاه دقیقه توی روز تولد بنده جا کردن و مادوتا توی روز تولد فعلا که شریکیم :)
از اونجا که بچه ها طبق معمول جازدن همون اکیپ همیشگی یعنی من و زوزو و سمان و البته به اضافه ی خواهر گرام صبح ساعت نه و نیم راهی بام تهران شدیم. و از آن جا که تنها مغازه هایی که اون ساعت باز بودن نانوایی! و سوپرمارکت بود . این شد که کیک تولدما شد کیک شکلاتی صبحانه ی مثلا قلب شکل نان سحر! به اضافه ی چندتایی اسمارتیز که برای اضافه کردن رنگ به کیک بهش اضافه شد. توی فکر خریدن خامه و این حرف ها هم بودیم که البته کلا بی خیال شدیم. شمع هم که یادمون رفته بود و ماند چندتایی فشفشه که "سمان" آورد و به علاوه ی اون بادکنک بنفش مزخرف!!
مراسم بالا ی بام با اون آفتاب تندش که دماغ هممون رو بدجوری سوزونده با این که کلا به غرغر و اینها گذشت ,خیلی خوب بود و کلی خندیدیم. جای دوستان خالی. ولی برگشتن به خانه و علافی بعدش اون قدر تو عصر جمعه سنگین بود که به بحث های البته صددرصد دوستانه ی من و سمان و غرغر و این ها گذشت و خلاصه کل نتیجه گیری بنده از این روز تا اطلاع ثانوی همان "I hate my life" می باشد و لاغیر!!

البته با این که غرولندهای زینب از آن سردنیا سر این که نمی خواهد دکترا بخواند و به خاطر ویزا مجبور است و چه قدر بدبخت است و گریه و زاری هایش و بعد هم غرغرهای عروس جمع از مادرشوهر و دوساعت تمام دردودل های ایشان و بعد هم کل حرف ها و دردودل ها ی"سمان" نشان داد که خدارا شکر فعلا بی دردترین این جمع گویا بنده می باشم!! هرچند "سمان" ما را به پاک کردن صورت مسئله متهم می کنند ولی من اعتقاد دارم مسئله ای را که نمی شود حل کرد باید رد کرد و رفت سراغ مسئله های دیگر ,قبل از این که وقت امتحان تمام شود...