۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

سفرنامه قشم 1


خب شما هم اگر قرار باشد كاملا خانمانه! ( مودبانه ي همان زنانه) با بروبچ باحال فاميل و صد البته با قطار برويد قشم تا ته بازار را در بياوريد! آخر ماجرا ببينيد كه چون همه ي ملت معلوم نيست چشان شده كه عدل همان چند روز انتخابي شما را براي رفتن به جنوب انتخاب كرده اند نه تنها بليط قطار گيرتان نمي آيد بلكه عده اي هم از آمدن با هواپيما سر باز بزنند و دست آخر شما بمانيد و 18 ساعت ولوو سواري ! و هر چه قدر نداشتن مرخصي و بدبختي و اين ها را بهانه بكنيد افاقه نكند و تازه همه هم از شدت رو در بايستي با كسي كه سوييت توي قشم را تدارك ديده رويشان نشود سفر را كنسل كنند و به همه ي اين ها اضافه كنيد حضور آقايان فاميل را كه همسران محترمشان دوريشان را تاب نياوردهو ترسيده اند كه اگر اقايان چند روز تنها بمانند از گرسنگي و بي كسي خواهند مرد!! چه حسي خواهيد داشت. اين حسي بود كه بنده روز سه شنبه كه يك لنگ پا توي ترمينال جنوب!! منتظر گروه همسفران بودم داشتم.
عجب جايي است اين ترمينال جنوب! خدا نصيب نكند. آقايان را نمي دانم اما مطمئنا جاي خانم ها نيست! بنده حاضر بودم همان جا كلي پول بدهم و يك دست پوشيه بخرم بلكم كمي احساس بهتري داشته باشم!

ساعت دو كه همسفران عزيز با كلي چمدان كه اكثرا نيمه پر بودند تا در بازگشت خريدهايشان را توي چمدان محترم جابدهند از راه رسيدند جنگ ما شروع شد. قرار بر اين بود كه حالا كه قرار است زجر سفرس به اين درازي را با اتوبوس تحمل كنيم لااقل نيمه ي انتهايي اتوبوس را كامل بگيريم بلكم كمي راحت باشيم!!!
اما مسئول محترم تعاوني هشت! در آخرين لحظه دبه در اوردند كه نخير راننده مي خواهد روي رديف آخر بخوابد و پايين جاي خواب راننده سرد است و نمي شود و از اين حرف ها. ما هم آخر سر راضي شديم اما به شرطي كه نيمه ي اول اتوبوس را كامل در اختيار ما بگذارد!
اين شد كه راه افتاديم. اما نرسيده به قم كنار جاده راننده ي محترم توقف كرده و تمام سوراخ سنبه هاي ماشينش را با جعبه هاي نان و قارچ!!! پر نمود. ما هم كه ديديم قضيه ي سرما سركاري است و جنب راننده خان مي خواهند جاي خواب را هم بار بزنند محكم چسبيديم به صندليمان كه عمرا ما تكان بخوريم!
خلاصه چشمتان روز بد نبيند كارمان شده بود شمارش ساعت ها اما مگر تمام مي شد؟ من بيچاره هم كه عمرا بتوانم توي اتوبوس بخوابم . داشتم ديوانه مي شدم. از همه بدتر اين است كه مي بيني بقيه راحت يا ناراحت لااقل خواب هستند اما من بي نوا فقط به خوم پيچيدم و هر چه فحش بود نثار اين دو پاي درازم كردم كه هيچ جا جايشان نمي شد و خلاصه تا خود صبح كشتي گرفتم. اين راننده ي نامرد هم بخاري ماشين را تا ته زياد كرده بود و كلافگي گرما هم كلافگي ما را چند برابر كرده بود.
نميدانم چه مشكلي هم داشت كه دم به دقيقه مي ايستاد و ما آخر سر راه 18 ساعته را بيست و يك ساعته پيموديم و بالاخره ساعت حدود يازده صبح چهارشنبه چشممان به جمال بندرعباس روشن شد. آن هم چه جمالي؟!!
از بندر مي گذرم چون اگر بخواهم از روي آن قسمت هايي كه بنده از ترمينال تا اسكله ديدم قضاوت كنم مطمئنا بي انصافي است. به خصوص با آن حجم گدا و آن بوي بد دم اسكله و آن قايق هاي عصر فتحعلي شاه...
به اين جا كه رسيديم بنده ديگر كاملا به حد آستانه تحمل رسيدم و ديدن اتوبوس دريايي كه براي رفتن به جزيره كرايه شده بود به جاي قايق هاي تندرو يا لنج باعث شد كه از اين حد بگذرم و ...!
اين اتوبوس هاي دريايي كه مي گويم يعني يك سري قايق موتوري كه رويش را پوشانده بودند و چند سوراخ جغله به عنوان پنجره براي ديدم بيرون تعبيه كرده بودند و در اصل قوطي كنسروهايي بودند كه راه مي رفتند!
از شدت عصبانيت تمام مسير بيست دقيقه اي تا جزيرهچشم هايم را بستم و لام تا كام حرف نزدم و اين شد كه اولين نگاه درست و حسابي من به خليج فارس در اسكله ي قشم بود.
...

ادامه دارد.

۱ نظر:

حضورناپدید گفت...

متنفرم از مسافرت با اتوبوس.
آخرین باری که با اتوبوس رفتم جایی، ختم بابای دوستم بود، منم مریض بودم، یه اوضاعی بود ... وای.