۱۳۹۷ دی ۱۹, چهارشنبه

بذار آدم بده ی ماجرا من باشم.



می دونی چیه؟ اعتراف می کنم من هم گاهی به این قضیه فکر کردم. توی خیلی از خستگی هام یا تنهایی هام و حتی توی بعضی از شادی هام به خودم اجازه دادم رویای داشتنت رو ببینم و راستش رو بخواهی خیلی هم اون رویاها رو دوست داشتم. ازت ممنونم که اون رویاها رو بهم دادی حتی اگر هیچ وقت حقیقت نشن.
اما باورم کن وقتی می گم باید برم. امروز اگر نرم تمام روزها و هفته های با تو بودن رو باید با نفس کشیدن متعفن این ترس توی وجودم زندگی کنم که نکنه یه وقت یه جایی از زندگیم یه لحظه بایستم، به دور و برم نگاه کنم و شاد نباشم. حتی از شاد نبودن هم نمی ترسم، نه. از اون لحظه ای می ترسم که سرم رو آروم برمیگردونم و به مسیری که رفتم نگاه می کنم و از خودم می پرسم چرا سر اون دو راهی، راهی رو انتخاب کردم که من رو به این جا، به این لحظه ی سربه عقب برگردوندن رسوند. حتی از این هم نمی ترسم. از اون لحظه ای می ترسم که زبونم لال خدای نکرده حتی قدر یه ارزن ازت متنفر میشم. از این که سر اون یه راهی روشن و واضح پیدات شد و یه راهم رو کردی دوراه و اون وقته که از روی استیصال حتی من-همیشه-مسئولیت-همه-کارهام-رو-خودم-به-عهده-گیرنده هم تقصیر این استیصال رو می اندازم گردن تو و اونوقت از حس یه ذره نفرتی که ازت توی دلم پیدا می کنم از خودم متنفر می شم. می بینی ترس کوچکی هم نیست، بهم حق بده.
این جوری نگاهم نکن. خودم می دونم . خودم می دونم که حالا که رفتن رو انتخاب کردم هم باید یه عمر با همین ترس روبرو بشم. با ترس از اون لحظه ی شاد نبودن، کنار تو نبودن، سر برگردوندن و دوراهی رو دیدن. اما می دونی چیه این بار خوبیش اینه که از خودم متنفر می شم نه از تو، از تویی که یه زمانی سر دوراهی اونقدر عاشقش بودم که مردد بشم حتی وقتی یکی از راه ها برای سال ها تنها راهم بوده. پس بذار این لطف رو در حق خودم بکنم. بذار که رهات کنم. بذار اون لحظه احتمالی ناشاد بودنم و تنفر از خودم لااقل این دلخوشی رو داشته باشم که انقدر منصف بودم که تو رو رها کنم تا لااقل تو مسیری رو بری که کسی که توی راه همراهته تو تنها راهش باشی یا انتخاب اول و دوم و سومش باشی اگر تا آخرین انتخابش فقط تو نیستی.
می دونی مسخرگی زندگی به همینه. که هیچ وقت انقدر مهربون نیست که بذاره تو هر دو راه رو بری. همیشه ازت میخواد که سر دوراهی ها که تعدادشون هم کم نیست یکی رو انتخاب  کنی. و در اون لحظه انتخاب، مطمئن میشه که تو می دونی که با انتخاب یکی از راه ها، اون یکی راه رو برای همیشه از دست می دی. از اون مسخره تر اینه که تو حتی نمی دونی توی هر راه چی در انتظارته. ازت می خواد که یکی از مشت ها رو انتخاب کنی بدون این که بدونی توی کدومش گله و کدوم پوچه. و بعد که یکی از مشت هارو انتخاب کردی ، هیچ وقت نشونت نمی ده که توی اون مشت گل بود یا پوچ بود. حتی شاید تقلب کرده باشه و توی هر دو مشت گل بوده باشه یا هر دو پوچ بوده باشن. به هر حال تو هیچ وقت نخواهی فهمید. لااقل نه در این دنیا و نه در این زندگی.
ازت می خوام به احترام اون نگاهی که الان داری بهم می کنی این اجازه رو بهم بدی که آدم بده ی این ماجرا، ماجرای تو و من، من باشم. بذار اونی که قراره ازش متنفر باشم خودم باشم نه تو. بذار خودخواه باشم و نامرد. ولی تو مرد باش و برام آرزو کن که هیچ وقت به اون لحظه مکث و سربرگردوندن نرسم توی هیچ کجای راه زندگی ام.