اين آخرين قسمت سفرنامه ي قشم رو هم بنويسم تا وجدانم راحت شه كه تا آخر كار رفتم!
دم آخري وقتي كل وسايلمون رو جمع كرديم كه شده بود 13 تا چمدون كه خداوكيلي براي يازده نفر زياد نيست! راه افتاديم سمت اسكله. توي اسكله برادرگرام رفت يكي از اين اتوبوس دريايي هاي منفور را خالي گير بياورد تا دربست بگيريم و خِلاص! كه يك دفعه ديديم صداي نعره هاش همه اسكله رو گرفته! همچي داد مي زد كه زو زوي بينوا آب قند لازم شد!
ماجرا از اين قرار بود كه اون اتوبوسي(قايقي) كه برادر جان گرفته بودن نوبت نبوده و راننده ها هم شاكي شدن و هر چه برادر گرام گفته بابا ما بارهامون رو مي ذاريم و صبر مي كنيم تا نوبتش بشه راننده ها زير بار نرفتن و خلاصه زدن تو احوالپرسي از اقوام برادر گرام كه اين جانبات باشيم. برادر ما هم كه سيب زميني نيست آن رگ مذكورش بد جور زده بالا و حالا نعره نزن كي بزن!
دخترخاله هاي بينوا كه فقط آن روي خوشحالو خز برادر جان را تا به حال رويت فرموده بودند به طرفة العيني وا رفته و سري به آن دنيا زدند! و
از همه ضايع تر اين كه تا ايشانان در حال دعوا بودند ( بنده كه كلا با ديدن اين قايق هاي كنسرو مانند ، عنق فرموده گوشه اي بغ مي نمودم در تمام اين صحنه ها با اخمي به عمق تنگه ي حيران! در منتها اليه اسكله ايستاده بودم !) عده اي مسافر سوار همان قايقي شدند كه سرش دعوا بود و قضيه از پايه ملغي اعلام گرديد و ما در كمال ضايعي سوار همان قايقي شديم كه مي خواستيم سر به تن راننده ي بسيار محترمش ! نباشد!! ( بي نوا برادر گرام كه براي چه كساني سينه جر داده بود!)
خلاصه به هر ضرب و زوري بود به ترمينال( پايانه!) رسيديم و تا آمديم سوار شويم راننده ي محترم براي بارها مطالبه ي 460 هزار تومان ناقابل فرمودند! و در ميان چانه زني ها فرمودند كه شما جنس قاچاق داريد و من بايد به پليس راه رشوه بدهم و از اين حرف ها!
اين وسط هم پدر و شوهرخاله رفتند براي چانه زني و خلاصه با كلي اين تن بميرد آن تن نميرد قيمت را رساندند به 150 هزار تومان!!
اما بيچاره ها وقتي با اعصاب خورد سوار شدند با ما لشكر سلم و تور روبرو شدند كه عصباني ايستاده بوديم تا با خاك يكسانشان كنيم كه :
" شما به چه حقي رشوه داديد؟ ما رشوه نمي دهيم. ما مال حرام نمي خواهيم . فردا به خاطر چهارتا تكه جنس بچه هامان دزد بشوند و سرطان بگيرند خوب است. تا اين بساط باشه همين آشه و همين كاسه! آي نفس كش!! ما اولين ايست بازرسي مي رويم يقه پليس راه را مي گيريم كه اين راننده از ما پول زور گرفته تا به شما رشوه بده! شما چه آدم هايي هستيد كه رشوه مي دهيد و ..."
خلاصه اين قدر غر زديم تا دوباره پياده شدند و بارها را خالي كردند و باز دعوا بالا گرفت!! ( در اين مدت بنده در حال امر مقدس مستند سازي بوده از تمام صحنه ها فيلم مي گرفتم! تا بعدا بر عليه شان استفاده كنم!) راستش را بخواهد دادن پول زور خيلي زور دارد از آن بيشتر چانه زدن براي دادن پول زور كم تر زور دارد.
خلاصه كار به نيرو انتظامي و رييس پايانه هاي بندرعباس كشيد و تا اين جاي ماجرا هيچ كدام از مسافرهاي ... اتوبوس هيچ اعتراضي نه به پول زور و نه حتي به ما كه دو ساعت علافشان كرده بووديم نكردند و اگر فكر مي كنيد تا آخر ماجرا هم كمي از زير برف بيرون آمدند نيامدند!
خلاصه آخرش با كلي من بميرم تو بميري و تا پاي خواباندن اتوبوس توسط نيروانتظامي و شكايت و اين ها پيش رفتيم تا آخر سر كه رييس نيروانتظامي گفت پول هر چمدانتان را بدهيد و برويد و اين آقا هم غلط كرده رشوه بده و اين حرف ها!! ما هم گفتيم حالا كه رييس خودش مي گويد بدهيد و فقط پول خود بارهاست و ديگر رشوه نيست باشد قبول (130 هزار تومان! اين هم براي اينكه فكر نكنيد بحث سر خود پول بود ) و خلاصه دوباره چمدان ها سوار شدند و راه افتاديم!!
( مادر جان از شدت نگراني برادر گرام كه نكند جوش بياورد تا چند قدمي دور از جان جناب عزراييل خان رفتند و برگشتند!)
بعد از سوار شدن يك جنگ اعصاب كوتاه ديگر سر صندلي ها داشتيم كه باز هيچ كس روي شماره اش نشسته بود و بالاخره با چند ساعت تاخير راه افتاديم!
اتوبوس خدارا شكر اين بار خنك بود و ما هم آن قدر خسته كه جان نداشتيم از سختي جا غر بزنيم!
تازه يك ساعتي مي شد كه همه خوابيده بودند كه كمك راننده آمد همه را بيدار كرد كه پليس راه است و همه بايد بيدار باشند و همين شد كه يكي از مسافرها شاكي شد كه چرا منو بيدار كردين و آي نفس كش و با كمك راننده درگيري لفظي ( از نوع آقايان راننده جاده اي!) در گرفت و خلاصه راننده هم آمد كمك راننده را پرت كرد آن طرف و ... خلاصه همه خواب كوفتشان شد. اين مي گفت بذار برسم تهران ! من خودم سروانم!
اون مي گفت هر كي هستي باش .رييس جمهور باش اصلا. اين جا برا من مسافري و ...
دوباره داشت پلك ها گرم مي شد كه خانم بسيار محترمي كه گويا دخترش بيماري كليوي داشت و قبلا با راننده هماهنگ كرده بود كه وسط راه هر جا گفت بايستد رفت به راننده گفت توقف كند و اين گفتن تا يك ساعت ادامه داشت و وقتي راننده آدم محترم سرش نشد ، مادر مذكور شروع كرد به فرياد زدن كه مردك دخترم از دستم رفت. مي گم نگه دار. شرف نداري و ..... بذار برسيم تهران .....
خلاصه اين جا هم درگيري اي رخ داد و راننده بعد كلي معطلي نگه داشت و همه ي آن آدم هاي لال كه مثل بز نگاه كرده بودند ( به نيابت از جمع ما شوهرخاله رفت تا راننده را راضي كند بايستد) از فرصت استفاده كرده رفتند ....
ما هم كه ديديم قرار است هر يك ساعت بيدار شويم آن هم بعد از يك ساعت كشتي گرفتن براي خوابيدن كلهم بي خيال شده منتظر دعواي بعدي بيدار مانديم اما خبري نشد كه نشد! حيف...
خاله جان هم مي فرمودند : بذار برسم تهران ، پياده مي شم مي رم خونمون !
خلاصه رسيديم تهران و...
در تهران به محض رسيدن پدر جان خودش را زد به مريضي كه من نمي توانم رانندگي گنم آژانس بگيريم و اين يعني دسته گلي به آب رفته!! و اين جا بود كه فهميديم پدرجان كه ماشين را موقع آمدن به ترمينال تهران آورده بود تا در پاركينگ بگذارد و چون پاركينگ جا نبود گوشت را دست گربه داده ماشين را در "شوش"!!!! پارك كرده بود! خبر دار شده كه ماشين نصفش به باد فنا رفته و فعلا در پاركينگ پليس است. خلاصه با اين خبر خوش راهي خانه شديم و بعد هم كل پول سفر را داديم تا ماشينمان راه بيفتد و ...
اين هم پايان سفر قشم!
آخيش.
Mission Accomplished!
دم آخري وقتي كل وسايلمون رو جمع كرديم كه شده بود 13 تا چمدون كه خداوكيلي براي يازده نفر زياد نيست! راه افتاديم سمت اسكله. توي اسكله برادرگرام رفت يكي از اين اتوبوس دريايي هاي منفور را خالي گير بياورد تا دربست بگيريم و خِلاص! كه يك دفعه ديديم صداي نعره هاش همه اسكله رو گرفته! همچي داد مي زد كه زو زوي بينوا آب قند لازم شد!
ماجرا از اين قرار بود كه اون اتوبوسي(قايقي) كه برادر جان گرفته بودن نوبت نبوده و راننده ها هم شاكي شدن و هر چه برادر گرام گفته بابا ما بارهامون رو مي ذاريم و صبر مي كنيم تا نوبتش بشه راننده ها زير بار نرفتن و خلاصه زدن تو احوالپرسي از اقوام برادر گرام كه اين جانبات باشيم. برادر ما هم كه سيب زميني نيست آن رگ مذكورش بد جور زده بالا و حالا نعره نزن كي بزن!
دخترخاله هاي بينوا كه فقط آن روي خوشحالو خز برادر جان را تا به حال رويت فرموده بودند به طرفة العيني وا رفته و سري به آن دنيا زدند! و
از همه ضايع تر اين كه تا ايشانان در حال دعوا بودند ( بنده كه كلا با ديدن اين قايق هاي كنسرو مانند ، عنق فرموده گوشه اي بغ مي نمودم در تمام اين صحنه ها با اخمي به عمق تنگه ي حيران! در منتها اليه اسكله ايستاده بودم !) عده اي مسافر سوار همان قايقي شدند كه سرش دعوا بود و قضيه از پايه ملغي اعلام گرديد و ما در كمال ضايعي سوار همان قايقي شديم كه مي خواستيم سر به تن راننده ي بسيار محترمش ! نباشد!! ( بي نوا برادر گرام كه براي چه كساني سينه جر داده بود!)
خلاصه به هر ضرب و زوري بود به ترمينال( پايانه!) رسيديم و تا آمديم سوار شويم راننده ي محترم براي بارها مطالبه ي 460 هزار تومان ناقابل فرمودند! و در ميان چانه زني ها فرمودند كه شما جنس قاچاق داريد و من بايد به پليس راه رشوه بدهم و از اين حرف ها!
اين وسط هم پدر و شوهرخاله رفتند براي چانه زني و خلاصه با كلي اين تن بميرد آن تن نميرد قيمت را رساندند به 150 هزار تومان!!
اما بيچاره ها وقتي با اعصاب خورد سوار شدند با ما لشكر سلم و تور روبرو شدند كه عصباني ايستاده بوديم تا با خاك يكسانشان كنيم كه :
" شما به چه حقي رشوه داديد؟ ما رشوه نمي دهيم. ما مال حرام نمي خواهيم . فردا به خاطر چهارتا تكه جنس بچه هامان دزد بشوند و سرطان بگيرند خوب است. تا اين بساط باشه همين آشه و همين كاسه! آي نفس كش!! ما اولين ايست بازرسي مي رويم يقه پليس راه را مي گيريم كه اين راننده از ما پول زور گرفته تا به شما رشوه بده! شما چه آدم هايي هستيد كه رشوه مي دهيد و ..."
خلاصه اين قدر غر زديم تا دوباره پياده شدند و بارها را خالي كردند و باز دعوا بالا گرفت!! ( در اين مدت بنده در حال امر مقدس مستند سازي بوده از تمام صحنه ها فيلم مي گرفتم! تا بعدا بر عليه شان استفاده كنم!) راستش را بخواهد دادن پول زور خيلي زور دارد از آن بيشتر چانه زدن براي دادن پول زور كم تر زور دارد.
خلاصه كار به نيرو انتظامي و رييس پايانه هاي بندرعباس كشيد و تا اين جاي ماجرا هيچ كدام از مسافرهاي ... اتوبوس هيچ اعتراضي نه به پول زور و نه حتي به ما كه دو ساعت علافشان كرده بووديم نكردند و اگر فكر مي كنيد تا آخر ماجرا هم كمي از زير برف بيرون آمدند نيامدند!
خلاصه آخرش با كلي من بميرم تو بميري و تا پاي خواباندن اتوبوس توسط نيروانتظامي و شكايت و اين ها پيش رفتيم تا آخر سر كه رييس نيروانتظامي گفت پول هر چمدانتان را بدهيد و برويد و اين آقا هم غلط كرده رشوه بده و اين حرف ها!! ما هم گفتيم حالا كه رييس خودش مي گويد بدهيد و فقط پول خود بارهاست و ديگر رشوه نيست باشد قبول (130 هزار تومان! اين هم براي اينكه فكر نكنيد بحث سر خود پول بود ) و خلاصه دوباره چمدان ها سوار شدند و راه افتاديم!!
( مادر جان از شدت نگراني برادر گرام كه نكند جوش بياورد تا چند قدمي دور از جان جناب عزراييل خان رفتند و برگشتند!)
بعد از سوار شدن يك جنگ اعصاب كوتاه ديگر سر صندلي ها داشتيم كه باز هيچ كس روي شماره اش نشسته بود و بالاخره با چند ساعت تاخير راه افتاديم!
اتوبوس خدارا شكر اين بار خنك بود و ما هم آن قدر خسته كه جان نداشتيم از سختي جا غر بزنيم!
تازه يك ساعتي مي شد كه همه خوابيده بودند كه كمك راننده آمد همه را بيدار كرد كه پليس راه است و همه بايد بيدار باشند و همين شد كه يكي از مسافرها شاكي شد كه چرا منو بيدار كردين و آي نفس كش و با كمك راننده درگيري لفظي ( از نوع آقايان راننده جاده اي!) در گرفت و خلاصه راننده هم آمد كمك راننده را پرت كرد آن طرف و ... خلاصه همه خواب كوفتشان شد. اين مي گفت بذار برسم تهران ! من خودم سروانم!
اون مي گفت هر كي هستي باش .رييس جمهور باش اصلا. اين جا برا من مسافري و ...
دوباره داشت پلك ها گرم مي شد كه خانم بسيار محترمي كه گويا دخترش بيماري كليوي داشت و قبلا با راننده هماهنگ كرده بود كه وسط راه هر جا گفت بايستد رفت به راننده گفت توقف كند و اين گفتن تا يك ساعت ادامه داشت و وقتي راننده آدم محترم سرش نشد ، مادر مذكور شروع كرد به فرياد زدن كه مردك دخترم از دستم رفت. مي گم نگه دار. شرف نداري و ..... بذار برسيم تهران .....
خلاصه اين جا هم درگيري اي رخ داد و راننده بعد كلي معطلي نگه داشت و همه ي آن آدم هاي لال كه مثل بز نگاه كرده بودند ( به نيابت از جمع ما شوهرخاله رفت تا راننده را راضي كند بايستد) از فرصت استفاده كرده رفتند ....
ما هم كه ديديم قرار است هر يك ساعت بيدار شويم آن هم بعد از يك ساعت كشتي گرفتن براي خوابيدن كلهم بي خيال شده منتظر دعواي بعدي بيدار مانديم اما خبري نشد كه نشد! حيف...
خاله جان هم مي فرمودند : بذار برسم تهران ، پياده مي شم مي رم خونمون !
خلاصه رسيديم تهران و...
در تهران به محض رسيدن پدر جان خودش را زد به مريضي كه من نمي توانم رانندگي گنم آژانس بگيريم و اين يعني دسته گلي به آب رفته!! و اين جا بود كه فهميديم پدرجان كه ماشين را موقع آمدن به ترمينال تهران آورده بود تا در پاركينگ بگذارد و چون پاركينگ جا نبود گوشت را دست گربه داده ماشين را در "شوش"!!!! پارك كرده بود! خبر دار شده كه ماشين نصفش به باد فنا رفته و فعلا در پاركينگ پليس است. خلاصه با اين خبر خوش راهي خانه شديم و بعد هم كل پول سفر را داديم تا ماشينمان راه بيفتد و ...
اين هم پايان سفر قشم!
آخيش.
Mission Accomplished!
۵ نظر:
ببین مائانتا یه فکری واسه این وبلاگت بکن ..چرا توی ریدر من به روز نمیشه ؟:(((
خیلی وقته با اتوبوس به جایی نرفتم ..یادم نمی یاد آخرین بار کی بوده :-؟
اما خب اینقدر جالب تعریف کردی که تمام خاطراتم زنده شد ..
جوونی هام یه بار من اینجوری رفتم زاهدان ..:دی
ماشاالله چقد شما چیز دارین.. دراما !
منم کلی تراژدی دارم !
GAME OVER
به دونقطه :
نمي دونم والا چش شده! هركاريش مي كنم درست نمي شه. كسي نمي تونه كمك كنه؟
به ناپديد:
وا!!
به مسافر:
خوبي شما كلا؟!!
ارسال یک نظر