۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

صبحانه در تیفانی

جایی آخر فیلم صبحانه در تیفانی، پل عصبانی و ناامید از عشق هالی زیر باران از تاکسی پیاده می شود و با چشم های آبی ناامیدش به هالی می گوید:
"You call yourself a free spirit, a "wild thing," and you're terrified somebody's gonna stick you in a cage. Well baby, you're already in that cage. You built it yourself. And it's not bounded in the west by Tulip, Texas, or in the east by Somali-land. It's wherever you go. Because no matter where you run, you just end up running into yourself."
و خب فیلم یک پایان خوش را به ما بدهکار است. 😊

فیلم های قدیمی، فیلم های دوره ی بیلی وایلدر و آدری هپبورن و گرگوری پک و مونتگومری کلیف و هیچکاک و ... به حرف های دل ما انگار که نزدیک تر بودند تا این فیلم های تکراری پر زرق و برق خوشگل این روزها. شاید هم ما همان طور که دلمان را جایی بین آهنگ های فرامرز اصلانی و کورش یغمایی و فریدون فروغی جا گذاشتیم، بین فیلم ها هم پشت و رو ایستاده ایم و عقب عقب می رویم. فک کنم بنتون فریزر راست مس گفت. " آدمی که آینده ای ندارد لاجرم به گذشته برمی گردد".
باید یک فهرست از فیلم هایی که حالم را بهتر کرده اند بنویسم. برای روزهای پیری و کوری و آلزایمر!

Breakfast at tiffany's
Roman holiday
Lost weekend
To kill a mockingbird
...

۱۳۹۶ تیر ۳, شنبه

کمی واقعی تر

چند روزی می شود که توییترم را پاک کرده ام. نمی دانم تا کی ولی مدتی سراغش نخواهم رفت بی شک.
توییتر را از اول دوست نداشتم. یعنی آن 140 کاراکترش را دوست نداشتم. اما اعتراف می کنم شبکه جذابی است. شبکه ای گسترده پر از آدم هایی که نمی شناسی و هر کدام گوشه ای از این دنیا زندگی می کنند و تو هر روز بارها و بارها حرف هایشان را می خوانی. روزمرگی هایشان را. "دیشب خوب نخوابیدم"، "امتحانم را بد دادم"، "موهایم را کوتاه کرده ام و پشیمانم" و ... هر روز و هر روز  می خوانی و تکه ای از زندگیت می شوند بدون این که تو گوشه ای از زندگیشان بشوی. می دانی که ندا دخترک کوچک شیرین زبانی دارد که باید بدون پدر بزرگش کند. می دانی که هابل مدتی است از مشهد آمده تهران. می دانی که سید سعید همسر میسامو است. می دانی سینا دلش برای نامزدش در تهران تنگ شده. حتی می دانی که شقایق دلش دوست پسر می خواهد. همه ی این ها را می دانی ولی در نهایت هیچ نمی دانی. تو اصلا این آدم ها را نمی شناسی. تو فقط 12k جمله 140 کاراکتری از هر کدام می دانی. و اشکال و در عین حال رمز جذابیت کار همین جاست. این دانستن و ندانستن آدم ها.
یاد می گیری که خودت را هر بار در 140 کاراکتر جا بدهی. هر بار که اتفاقی می افتد یا چیز جالبی به ذهنت می رسد با خودت می گویی زودتر توییتش کنم. این طور می شود که کم کم حرفی برای زدن نمی ماند مگر این که قبلا توییتش کرده باشی و تمام تازگی و دست اول بودنش را به پای چند صد/هزار فالورت خرج کرده باشی.
توییتر جای شیرینی های زندگی نیست. خیلی کم پیش می آید که کسی درباره ی خوشی هایش توییت کند. جای خوشحالی و رنگ و دوستی و عشق و حال اینستاگرام است و توییتر برای نیمه ی تاریک تر آدم هاست. تصمیم و انتخاب تو نیست که شادی هایت را بنویسی، ناخودآگاه ناله های دیگران مجبورت می کند که تو هم از ناراحتی هایت بنویسی، از دلتنگی هایت. رنگی ترین روح هارا توییتر خاکستری می کند. خاکستری و بی روح.
کم کمک بین حرف‌هایت می گویی فلان چیز را شنیده ای؟ البته من هم در حد یک خط خبر دارم اصل ماجرا را نمی دانم. منبع اخبارت می شد جمله جمله های کوتاه بدون پیشینه و پسینه ای که نه لحن دارد که بفهمی گوینده می خندیده وقتی که جمله را می گفته یا به پهنای صورت اشک می ریخته؟ عصبانی بوده یا صرفا پوزخندی زده و از این جمله گذشته؟  نمی دانی که طرف گفته " هر چه بگویند باور می کنم الا اینکه بگویند ماست سیاه است" چرا که از همه حرف هایش فقط "ماست سیاه است" و نام گوینده در توییت آمده. آن وقت تو پیش خودت می گویی فلانی چه احمق است چرا که می گوید ماست سیاه است. و خب فلانی واقعا این حرف را زده است.
یک روز به خودت می آیی و می بینی آدم ها را در 140 کاراکتر خلاصه می کنی و نتیجه گیری شان می کنی و فلانی می شود آدم بد و بیساری آدم خوب. و بعد هر بامعنی ای که فلانی بگوید می شود حرف مفت و مفت های بیساری را گران می خری.
دنیای افسرده ی عصبی کسل کننده ای است توییتر پر از واژه هایی که ندیدن و نشنیدنشان را به گوش و چشمت مدیونی و پر از آدم هایی که یک توییت در میان در نکوهش قضاوت کردن دیگری می نویسند و آن توییت های بینابینی شان قضاوت فلانی است یا بیساری.
می توانی آدم ها را فیلتر کنی، کلمات را فیلتر کنی و دنیایی که دوست داری را در توییتر بسازی. می توانی هر که نمی پسندی را با یک دکمه بلاک کنی. می توانی نخوانی اش انگار که اصلا نیست و می توانی از خواندن خودت محرومش کنی انگار که اصلا نیست. ولی دنیای واقعی به این آسانی ها نیست. آدم ها هستند چه تو بخواهی چه نخواهی. و این روحیه ی حذف کردن اگر به دلت نشست و عادت شد توی دنیای واقعی به دردسر می افتی. آدم ها را نمی توان حذف کرد، باید پذیرفتشان و بعد ارتباطات را تا حد ضرورت محدود کرد. ولی حذف مخالف و محاصره شدن با موافق های تاییدکن دنیای خطرناکی است. تو را در این خطر می اندازد که خودت را همیشه برحق ببینی و اکثریت و این خطرناک است، خطرناک.
اولین خبرها همیشه از توییتر شروع می شود. تو می توانی خیلی قبل تر از خیلی های دیگر بدانی که کارگران معدن فلان اعتصاب کرده اند یا متروی فلان جا را آب گرفته یا حتی تتلو تصمیم گرفته به روسیه برود. تو همیشه آپدیت خواهی بود و همیشه باخبر. و خب باید با درد خبرداشتن هم کنار بیایی. با حمله ی بی امان خبرها که عمر هر کدام نهایت چند ثانیه است و بعد تا...دا... خبر بعدی و خبر بعدی و خبر بعدی.
با خبری درد بشر امروزی است.
شک. شک بلایی است که توییتر سرت می آورد. آن قدر خبر می آید و می رود بدون این که بدانی از کجا آمده، پشت آمدنش چه خبرها خوابیده و دانستنش برای چه کسانی سود دارد و برای کی ها ضرر. توییتر که بخوانی باید هر لحظه ات را با شک بگذرانی و باید به شک جدیدت هم شک کنی. و کم کم می بینی که به بودنت شک کردی، به دنیایت شک کردی. می بینی یک شک بزرگی که خرمن خرمن شک با خودش به این طرف و آن طرف می کشد.
اعتراف می کنم که توییتر شبکه جذابی است و البته که معتادکننده مثل همه ی شبکه های دیگر این روزها. هر چه قدر ساعت گوشه صفحه گذر زمان را توی چشمت فرو کند باز شستت صفحه را پایین می کشد تا مبادا چند توییت چند ثانیه قبل را از دست بدهی.
حساب توییترم را پاک نکردم. اما توییتر را برای چند وقتی از روی گوشی ام پاک کردم. آدمی که توییتر مرا به آن تبدیل کرده بود را دوست نداشتم حتی با این که آدم های زیادی را در توییتر شناختم که دوستشان دارم. آدم های متفاوتی را دیدم که خوشحالم می دانم هستند و دنیاهای جدیدی را لمس کردم. ولی همه ی این ها تمام واقعیت نبودند. اینها فقط هاله ای از آن چیزی هستند که واقعا دارد اتفاق می افتد و می خواهم چند وقتی کمی بیش تر واقعی باشم. فقط کمی بیش تر.

پ.ن.:
این ها فقط بریده بریده ای از چرایی رفتنم از توییتر است برای مدتی نامعلوم. شاید چند روز شاید چندماه یا سال و شاید تا همیشه.
پ.ن.:
برای کسی که به نوشتن عادت دارد ننوشتن سخت است. پس لاجرم این چند روز وبلاگم باید جورش را بکشد.

من عاشقِ شنیدنِ این خنده‌ام!

چراییش خیلی مهم نیست ولی الان بدجوری یاد این تکه از داستان شازده کوچولو افتادم :

به سوال من جوابى نداد اما گفت: -چیزى که مهم است با چشمِ سَر دیده نمى‌شود.
– مسلم است.
– در مورد گل هم همین‌طور است: اگر گلى را دوست داشته باشى که تو یک ستاره‌ى دیگر است، شب تماشاى آسمان چه لطفى پیدا مى‌کند: همه‌ى ستاره‌ها غرق گل مى‌شوند!
– مسلم است…
– در مورد آب هم همین‌طور است. آبى که تو به من دادى به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقى مى‌مانست… یادت که هست… چه خوب بود.
– مسلم است…
– شب‌به‌شب ستاره‌ها را نگاه مى‌کنى. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم براى تو مى‌شود یکى از ستاره‌ها؛ و آن وقت تو دوست دارى همه‌ى ستاره‌ها را تماشا کنى… همه‌شان مى‌شوند دوست‌هاى تو… راستى مى‌خواهم هدیه‌اى بت بدهم…
و غش غش خندید.
– آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خنده‌ام!
– هدیه‌ى من هم درست همین است… درست مثل مورد آب.
– چى مى‌خواهى بگویى؟
– همه‌ى مردم ستاره دارند اما همه‌ى ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایى که به سفر مى‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضى دیگر فقط یک مشت روشنایىِ سوسوزن‌اند. براى بعضى که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن باباى تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکى ستاره‌هایى خواهى داشت که تنابنده‌اى مِثلش را ندارد.
– چى مى‌خواهى بگویى؟
– نه این که من تو یکى از ستاره‌هام؟ نه این که من تو یکى از آن‌ها مى‌خندم؟… خب، پس هر شب که به آسمان نگاه مى‌کنى برایت مثل این خواهد بود که همه‌ى ستاره‌ها مى‌خندند. پس تو ستاره‌هایى خواهى داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
– و خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمى‌زاد یک جورى تسلا پیدا مى‌کند دیگر) از آشنایى با من خوش‌حال مى‌شوى. دوست همیشگى من باقى مى‌مانى و دلت مى‌خواهد با من بخندى و پاره‌اى وقت‌هام واسه تفریح پنجره‌ى اتاقت را وا مى‌کنى… دوستانت از این‌که مى‌بینند تو به آسمان نگاه مى‌کنى و مى‌خندى حسابى تعجب مى‌کنند آن وقت تو به‌شان مى‌گویى: “آره، ستاره‌ها همیشه مرا خنده مى‌اندازند!” و آن‌وقت آن‌ها یقین‌شان مى‌شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌اى. جان! مى‌بینى چه کَلَکى به‌ات زده‌ام…
و باز زد زیر خنده.

۱۳۹۶ تیر ۱, پنجشنبه

عالی بود.

دیشب خواب جالبی دیدم. پسرک/دخترک ژنده پوش خوابم اسم جالبی داشت. برادرهایش هم اسم های جالبی داشتند.
وقتی از پسرک/دخترک مو ژولیده با آن چشم های زیتونی عسلی عمیق و درشتش اسمش را پرسیدم گفت عالیبود! اسم عجیبی است مگرنه؟ حتی توی خواب که هر چیز غیرعادی ای می تواند کاملا عادی و روزمره حساب شود هم از اسمش تعجب کردم. یعنی آن موقعی که اسمش را انتخاب می کردند به چه چیزی فکر می کردند. به این که چه همه چیز عالی بوده و چه پسرک/دخترک عالی ای به دنیا آمده؟ پس چرا "بود"؟ چرا "عالیبود"؟. یعنی قبلا عالی بوده و حالا دیگر نیست؟ یعنی پسرک/دخترک قرار بوده تولدش پایان دوران عالی بودن خاندان را رقم بزند؟ الله اعلم.
از پسرک/دخترک پرسیدم برادر یا خواهری داری؟ همان طور که با کیف پاره و پوره اش و آن برچسب رنگ و رو رفته اش بازی می کرد گفت دو تا داداش دارم. دین و ایثار! اسم برادرانش عجیب نبود ولی من تا به حال نشنیده بودم. شاید جایی "ایثار" به گوشم خورده بود ولی "دین"!
یک خواهر هم داشت که خب اسمش "بهار" بود و بهار هم که این روزها همه جا هست.
چطور میشود اسم هایی که تا به حال نشنیده ای را در خواب ببینی. لابد اگر مثل lucid dream به درون خاطرات قدیمی ام برگردم می بینم که جایی در پس زمینه ی خاطراتم، جایی که من حواسم به متن بوده لابد کسی در پس زمینه داشته آن یکی را صدا می کرده که "عالیبود، بیا ببین ایثار و دین بازی های جدید آوردن. بریم خونشون بازی"! هر چند اگر همان موقع حتی جایی خیلی دورتر چنین اسامی را می شنیدم حتما حواسم از متن پرت می شد و سر می چرخاندم تا صاحبان چنین اسم های عجیبی را ببینم!

پ.ن.: اسم "مهدیار" را هم اولین بار در آن خواب عجیب پژو 206 گوجه ای شنیدم. پسربچه ی یتیم شده ی آن خوابم اسمش "مهدیار" بود و من آن موقع نمی دانستم که مهدیار واقعا اسم است و این روزها روی پسرهایشان می گذارند. فکر می کردم از اکتشافات ذهنی خودم در خوابم است و خلاصه عاشق اسمش شدم.

۱۳۹۶ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

عاشق باش ولی آرام

هیچ کس عاشقانه های آرام رو دوست نداره. عاشقانه های بی سروصدایی که آروم آروم برای خودشون گوشه و کنارهای تاریخ زندگی می کنند و عاشقانه می میرند و هیچ کس یا خبر نمی شه یا فراموششون می کنه یا درباره شون حرف نمی زنه.
همه عاشقانه های پرسروصدای ناهنجار پرسوز و آه خانه خراب کن را ترجیح می دهند. همه جا حرف از لیلیو مجنون است از شیرین و فرهاد از رومئو و ژولیت از هیت کلیف و کتی و ...
هیچ کس هم نمی گوید چه فشار و ناآرامی و ناراحتی اس در تمام این عشق ها نهفته بوده، چه نامردی هایی که نشده چه حق هایی که پایمال نشده چه جوانی و زیبایی و عشق های آرامی که به پای این عشق های ناآرام و بی ربط به باد نرفته. چه فرصت هایی برای عاشقانه های آرامی که حق حیات پیدا نکرده اند و زیر دست و پای شور های تند و داغ این عاشقانه های پر سروصدا از بین نرفته اند.
هیچ کس نمی گوید که یک عمر بربادرفته جوان در بیابان های داغ در توهم عشق دختری که جای دیگری زندگی خودش را می کند و عین خیالش نیست را چه چیز می تواند جبران کند. هیچ کس پاسخگوی دختر و پسر جوانی که بعد از چند روز چنان عاشق می شوند که زهر بنوشند و خنجر بر جگر بزنند نیست.
هیچ کس عشق خسرو را نمی فهمد و فرهاد می شود آدم خوب و پاک و عاشق و خسرو که عشقش اگر بیشتر از فرهاد نباشد کم تر نیست فقط علاوه بر عاشقی کمی هم رنگ و بوی منطقی دارد و عاشق و معشوقش بیش تر به هم می آیند و به هم مرتبط تر هستند می شود آدم بده ی داستان عاشقانه ی پر سوز و گداز فرهاد. هیت کلیف مغرور و بی خرد که با کوته فکری ها و نجنگیدن ها و فقط خواستن و خواستنش فرصت را از یک عاشقانه ی آرام می گیرد و به مرگ و آوارگی و ناراحتی و ناآرامی آدم های زیادی می انجامد همیشه پرطرفدار و جذاب می ماند و برای ناکامی اش در بازخوانش هرباره ی داستان اشک ها ریخته می شود و هیچکس ادگار آرام و عاشق را آن گوشه ی داستان نمی بیند و نمی شناسد.
علی و فاطمه و عاشقانه ی آرامششان کم خوانده می ماند و علی می شود جنگجوی عادل سینه سوخته و فاطمه آرد کننده ی دست پینه بسته ی سخنگوی فدک. اما عاشقانه ی آرام باز آن گوشه کنارها و در حاشیه می ماند.
همه ی ما عاشق عاشقانه های ناهنجار پرسروصدا هستیم غافل از آن که این عاشقانه ها برای زندگی کردن نیستند و معمولا حاصلی جز تیره بختی و مرگ به همراه ندارند. عاشقانه های آرام اما برای زندگی آفریده شده اند. دو عاشق آرام با دنیاهای مشابه در سکوت و بی حاشیه با لبخندهای آرام به دور از قهقهه های مستانه از عشق با بوی روزمرگی را می توان زندگی کرد. اما آرامشی در پایان عاشقانه های ناهنجار نیست چون این عاشقانه ها معمولا ریشه در تفاوت ها و بی ربطی های دو طرف دارد و تفاوت ها پس از وصال-وصالی که معمولا به دست نمی آید و راز ماندن این عاشقانه ها در نرسیدن است- ذره ذره شعله ی سوزان عشق را می خورد و در آخر خاکستری سرد می ماند با خاطراتی از روزهای داغی و سوزندگی.
هیچ کس منکر جذابیت عشق های ناآرام نیست. هیچ چیز جذاب تر از چنین عشق هایی نیست. اما اگر چند صباحی فشار و ناآرامی چنین عشق هایی را بچشی تو هم در پی آرامش می گردی. آرامش یک عاشقانه آرام با بوی لبخند و نان سنگک و لذت کتاب خوانی های دونفره و صدای فس فس کتری روی گاز و سکوت های ظهرهای جمعه بدون حرف و بااطمینان از بودن.
عاشق باش ولی آرام.

پ.ن.: به عاقلانه ی آرام راضی نشو هر چه باشد آدم برای زنده ماندن به عشق نیاز دارد. اگر می خواهی عاقلانگی کنی تنها بمان. عاقلانه ترین کار تنها ماندن است وقتی عاشق نیستی.