۱۳۹۸ مرداد ۱۰, پنجشنبه

تا بشقابت را تمام نکنی حق نداری از سر سفره بلند شوی.

چند وقتی است که از نسکافه دست کشیده‌ام و چسبیده ام به کاپوچینو. من آدم ول نکنی هستم. میچسبم به یک چیز، رستش را میکشم و میگذارمش کنار. یادم نمی‌آید تا به حال برگشته باشم به یکی از آن چیزهایی که کنار گذاشته‌ام. حتما بوده ولی من الان یادم نمی‌آید.
این زیاده‌روی در ابتدای راه، دلزدگی در مسیر و ترک در آخر، خیلی جاهای دیگر هم بوده.
در آهنگ بوده که روزها پشت هم یک آهنگ را گوش داده‌ام، ده باره و صد باره و هزار باره و یک دفعه از یک روزی، از یک ساعتی آن آهنگ رفته جزو آنهایی که همان اول تا شروع شده زده‌ام آهنگ بعدی و مدت‌ها گوشه پلی لیست خاک خورده و بالاخره یک جایی برای باز شدن جای مموری پاک شده و رفته.
شده چند باری جاهایی شنیده باشمش دوباره ولی از آن لذت اول فقط حس نوستالژیک و خاطرات آن روزها مانده. خیلی کم پیش آمده که یکی از آن آهنگ‌های هزارباره برگشته باشد به لیست آهنگهایم. اگر هم برگشته یکی از بقیه آهنگهای لیست بوده بدون هیچ اثری از آن برجستگی دفعه اول.
مکان‌هایی هم بوده‌اند که مدتی پاتوق شده‌اند و بعد کم‌کم شده‌اند خاطره و حذف شده‌اند از مسیرهای همیشگی‌ام.
چیزهای زیادی بوده اند که آمده‌اند و رفته‌اند. نرفته‌اند، من رفته‌ام.
تنها چیزی که کم پیش آمده کنار گذاشته باشم دوست و رفیق بوده. دوستی که برای من دوست باشد. نه آنهایی که من را دوست می‌دانسته‌اند ولی من از اول می‌دانسته‌ام که این ها صرفا در آن زمان خاص به خاطر موقعیت خاصی در زندگی‌ام هستند و با تمام شدن آن موقعیت خاص، این رابطه هم تمام خواهد شد.
کسان کمی هستند که من دوست می‌ناممشان. آشنا زیاد دارم ولی دوست تک و توک. و همین تک و توک ها قدمتشان گاهی به بالای ۲۵سال می‌رسد. ۲۵سال در سن پدربزرگ من هم عدد بزرگی است، چه برسد در سن من. آدمیزاد وقتی از یک جایی نزدیکتر آمد دیگر نمیتوانی تمامش کنی. هر چه قدر مصرفش کنی تمام نمیشود، بزرگتر میشود، بیشتر میشود اما تمام نمیشود.
آدم‌هایی که دوستت می‌شوند. یعنی می‌آیند داخل آن دایره تنگ دوروبرت، دیگر هیچ‌وقت بیرون نمی‌روند حتی اگر قاره‌ها فاصله بیفتد یا دنیاها. لااقل برای من این‌طور بوده و امیدوارم این‌طور بماند.
این متن را برای گفتن یک چیزی شروع کردم. تمام ان داستان نسکافه و کاپوچینو قرار بود برسد به گفتن حرفی که الان یادم نیست! از همان خط سوم و چهارم‌ یکی از آن دوست‌ها، همان رفیق ترین زنگ زد و حرف زدیم و من یادم رفت چه می‌خواستم بنویسم. بهرحال این حرف‌ها این‌جا بماند یادگار تا یادم بیاید چه میخواستم بگویم. شاید هم یادم نیامد. فدای سرم.