۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

؟

شما به شانس دوم اعتقاد دارید؟
اعتقاد دارید که گاهی (شاید هربار) باید به آدم ها شانس دوباره ای داد؟
اعتقاد دارید آدم باید بعضی وقت ها به خودش هم شانس دوباره ای بدهد؟
اعتقاد دارید که همیشه باید شانسی برای جبران داد , به خودمان , به دیگران؟

همه چیز...

گاهی فقط کسی را لازم داری که
زل بزند توی چشم هایت و بگوید:
" همه چیز درست خواهد شد"...

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

hate you all

Some stupid chick in the checkout line
Was paying for beer with nickels and dimes
And some old man who clipped coupons
Had argued whenever they wouldn't take one
All I wanted to was buy some cigarettes
But I couldn't take it anymore so I left

I hate everyone (4x)

All the people on the street, I hate you all
And the people that I meet, I hate you all
And the people that I know, I hate you all
And the people that I don't, I hate you all
Oh, I hate you all

Some fucking asshole just cut me off
And gave me the finger when I fucking honked
Then he proceeded to put on the brakes
He slammed on the brakes, but I made a mistake
When I climbed out of my van he was waiting
But he was six three and two hundred pounds of Satan

I hate everyone (4x)

All the people on the street, I hate you all
And the people that I meet, I hate you all
And the people that I know, I hate you all
And the people that I don't, I hate you all

Oh, I hate you all

I bet you think I'm kidding
But I promise you its true
I hate most everybody
But most of all I hate

Oh, I hate you

All the people on the street, I hate you all
And the people that I meet, I hate you all
And the people that I know, I hate you all
And the people that I don't, I hate you all
And the people in the east, I hate you all
And the people I hate least, I hate you all
And the people in the west, I hate you all
And the people I like best, I hate you all

Oh, I hate you all


پ.ن.:
دیشب که داشتم فصل دوم Grey's Anathomy رو می دیدم , این Sound Track توجهم رو جلب کرد.

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

حاشیه

خب وقتی صفحه ی آدم فیلتر باشه و وقتی سرکار فیلترشکن کار نکنه و خونه هم انقدر خسته باشی که نتونی بیای پای نت , همین میشه دیگه. کلی وقت می گذره و نمی شه بیای و یه چیزی این جا بنویسی.
بعد از رفتن نیلو و اخراج سعد و حلاج , حالا توی واحد ما ,من موندم و جناب دکتر رییس! کارها از سر و کولم بالا می ره ,افتتاحیه برای بار nام عقب افتاده و کل بار اون سه نفر هم افتاده گردن من! نمی رسم نفس بکشم. هر چی هم می گم بابا زودتر نیرو بگیرید ,کسی حواسش نیست. به رییس می گم انقدر به من فشار بیارید تا من هم برم خودم رو وارد حاشیه کنم تا مجبور شم برم و خلاص. رییس جان هم به جای همدردی و پیدا کردن یه راه حل برمی گرده و می گه , راه بهتری هم برای رفتن هست ,تو رو خدا دیگه حاشیه درست نکنید.
خلاصه این که تا این کارخونه افتتاح شه ,من یکی که مردم.

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

کلاب "اراذلگردان مقیم مرکز"

۵شنبه ای خیر سرمون قرار بود بعد کار با زوزو  سمان بریم "کوک" ناهار بخوریم بعد هم بریم سینما پردیس ملت و سعادت آباد یا یه حبه قند ببینیم , بعدش هم بستنی و یه روز خوب رو تموم کنیم. بماند که بعد اخراج ن. , روز از اولش مسخره شروع شد و کل کارهای اون هم افتاد گردن من , اما به هر حال وقتی مستر غ. تا خود ظفر منو رسوند گفتم نحضی های روز تموم شده و قراره بقیه اش خوش بگذره.
اما همین که رسیدیم به "کوک" دیدیم روی درش خیلی قشنگ نوشته " به علت خراب بودن گاز! تعطیل است"! این بود که اولین قسمت برنامه رفت روی هوا. ما موندیم و حضمان. خلاصه گفتیم ناهار رو بریم نزدیک پارک ملت تا لااقل به سینما برسیم. این بود که سر از یه پیتزریای جدید در آوردیم.اسمش اگر اشتباه نکنم "پینتو" بود یا حالا هر چی. ولی خوبیش این بود که صندلی هاشو بیرون چیده بود و ما تونستیم وسط کلی باد! پیتزامون رو بخوریم.
بعد هم 3:15 بدوبدو رفتیم سمت سینما اما طبق معمول که تو پارک ما یه جند دوری می گردیم تا از این ور پارک برسیم اون ور ,اشتباهی رفتیم سمت باغ وحش و خلاصه ساعت سه و نیم بود که کنار قفس بزها فهمیدیم دیگه دویدن فایده نداره و نمی رسیم. این هم از دومین قسمت برنامه که رفت روی هوا!
و چون دیگه واقعا آبروریزی بود اگر بدون دیدن فیلم می رفتیم خونه ,زنگ زدیم و دیدیم سینما آزادی ساعت ۴ونیم سعاد تآباد رو داره. خودمون رو تا 4وپنج دقیقه رسوندیم به آزادی و اونجا بود که فهمیدیم بلیت ها تا ۱۰ شب فروخته شده و کلا ول معطلیم ! و این طور شد که ما سه نفر سر از نمازخانه سینما در آوردیم . یک ساعتی توی نمازخانه ولو شدیم و آن جا بود که بنده فهمیدم "سمان" این ها بلیت کنسرت شهرام ناظری و حسین علیزاده رو دارن و تا خود جگرم سوخت!
برای جلوگیری از تکمیل ضایعات کل روزمون , رفتیم کافی شاپ سینما تا لااقل بستنی مان را خورده باشیم.
بعد از بستنی و خریدن فیلم "جدایی نادر از سیمین" ,راه افتادیم سمت خانه. من هم مثلا خواستم زرنگی کنم و به جای مترو که باعث می شد مجبور شوم ۲بار هم سوار تاکسی شوم ,تصمیم گرفتیم با اتوبوس مستقیم تا خانه بروم. و این شد که یک ربع به نه ,بعد از کلی حرص خوردن و توی ترافیک ماندن ,رسیدم خانه در حالی که تقریبا هیچ کدام از برنامه هایمان انجام نشده بود اما به جایش کلی خندیده بودیم و خوش گذرانده بودیم با اعضای ثابت کلاب "اراذل گردان مقیم مرکز"!!!

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

ورود حاشیه ممنوع

سه روزه داریم هفت از کارخونه میایم بیرون. نه چون شنبه افتتاحیه است و کلی مهمون رسمی داریم و یه دنیا عقبیم و یه دنیا کار ریخته سرمون و قراره رییس جمهور روبان رو ببره.
به خاطر این هم نیست که دیروز صبح دکتر همه رو جمع کرد و خواهش کرد که هر کاری می تونیم بکنیم تا این چند روز هم بگذره و نتیجه یکسال جون کندنمون رو ببینیم.
به خاطر هیچ کدوم اینا نیست.
به خاطر اینه که دقیقا ساعت دو و نمی دونم چند دقیقه دیروز,یکشنبه 24 مهر90, واحد ما با خاک یکسان شد و اینجانب  به این خودشناسی رسیدم که اصلا طرف آدم شناسی و این کارا نرم.البته حق بدید آدم توی فاصله ی کانونیش که نمی تونی چیزی رو واضح ببینه.
خلاصه ماجرا تا جایی که عفت کلام اجازه میده اینه که یه مثلث عشقولانه داشتیم ما اینجا درست جلو چشممون که دوتا عنصر ذکور و قاعدتا یک عنصر انوث!! کمی تا قسمتی... بللللللله
بعد یکی از این آقایون شوت فهمیده که بله پای اون یکی هم درمیونه , وسط شرکت داد و هوار. بعد دختره با اون یکی زدن به چاک و خلاصه تهدید و این حرفا و بعدش ما هم که نه سر پیازیم نه سرش به عنوان دادستان لابد و دکتر هم به عنوان قاضی , یه چند ساعتی حرف آقا اولیه و دختره که برگشته بود که مثلا از حقش دفاع کنه رو گوش دادیم و مخمون ترکید و به این نتیجه رسیدیم آخرش که دختره احمق و دوتا پسرها پررو و مزخرف تشریف داشتن. این شد که فرداش  دوتا آقا اخراج و دختره هم ماندگار شد.
هرچند دختر ماجرا از امروز دیگر نمی آید و آن هم برای حفظ جانش که مبادا داستان به اسیدپاشی و چاقو ماقو بکشه.
خلاصه چند روز مانده به افتتاحیه , دریغ از یک اپسیلون کار.
دکتر که همش دوره خودش می چرخه می گه چه خاکی به سرم کنم. منم که شدم سنگ صبور و باید هی به دردودلاش گوش بدم.
تازه از اون بدتر , دیگه با این همه حاشیه ,کسی جرات نداره جواب سلام بده. نکنه فردا یه داستانی توش در بیاد.
خلاصه اینم زندگی ماست این روزا البته با سانسور!!

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

صدای این روزها

جاخالی

حالم گرفته. دارم کاری رو می کنم که تو عمرم نکردم. دارم این واحد رو حذف می کنم. پروژه ام آماده نشد. با یه پروژه نصفه نیمه هم که نمی شه ژوژمان کرد. یعنی من جراتش رو ندارم. باز اگه می شد پروژه رو داد و در رفت یه چیزی.
به هر حال از دیشب دارم حواس خودمو پرت می کنم که یادم نیاد قراره از زیرش در برم. ولی حالم خیلی بده. عادت به این کارا ندارم. مخصوصا که از اول هم نمی خواستم این ترم واحد عملی بردارم. به بچه ها هم گفتم نمی رسم. هی اصرار کردن, رفتن با استاد حرف زدن و استاد گفت هر کاری هست تو کلاس می کنیم و کار چندانی نداره.
البته بی انصاف نباشم , خودم هم کم گذاشتم. یعنی نه حالشو داشتم نه انرژیشو. ماه رمضون هم کل نیروم رو گرفته بود. به هر حال از اول عقب افتادم و الان کلی عقبم. ترم دیگه مجبورم باز این واحد رو بردارم. البته خوبیش اینه که فقط ارائه می مونه و مجبور نیستم باز کلاسا رو برم.
و به هر حال هم که فقط A به کار ما میاد و این استاد A  بده نبود Anyway!

امروز رو می رم سینما , یه بستنی هم می خورم شاید حواسم پرت بشه.
راستی سه شنبه و پنج شنبه ساعت 6 هم برنامه سینماست. کی میاد؟

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

می دونی چه جوری پیدام کنی.
می دونی چه جوری پیدام کنی؟
می دونی چه جوری پیدام کنی!!!!













پ.ن.:
هیچی...

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

سیب سرخ یوسف

مامان توی مهمونی از نمی دونم نوه دایی خاله ی عمه ی مادر مرحومش! شنیده که اگز به سیب سوره ی یوسف بخونه و به خورد ما بده , یه بخت خوب نصیبمون می شیه!!
مادرا هم که قربونشون برم به هر چیزی حتی اگر بدونن که احمقانه است عمل می کنن تا بچه هاشون خوشبخت بشن ,اول صبحی یه سیب سرخ خوشگل داده به منو می گه بخوریشا,ندیش به کس دیگه های.بهش سوره یوسف خوندم.
انقدر این توجه مامان بهم می چسبه که سیبه خودش برام می شه یوسف. از در خونه می زنم بیرونو اولین گازو به بختم می زنم!! سیب که تموم می شه نیشم تا بناگوش بازه. دووبرو می پام ببینم یوسفی چیزی رد نمی شه!!
دیر می رسم .با نیلو 45 دقیقه ای منتظر تاکسی می شیم. ساعت ۷ می شه و ما هنوز نزدیک خونه ایم. سرویس هفت و نیم از آزادی حرکت می کنه! در کمال ناامیدی کاری رو می کنیم که هشت ماهه داریم از زیرش طفره می ریم! زنگ می زنم به مستر م. و می گم شرمنده می شه ما رو هم ببرید!! سوار که می شیم تو دلم می گم اگه مامان می دید جای یوسف ,مستر م. نصیبمون شده ,دفعه بعد بقره می خوه برای سیبه!



بعدانوشت:
از اون بدتر که فرداش هم نیلو خواب می مونه و ما باز مهمان مستر م. می شیم! از اون بدتر که مادرگرام ایشون هم تا جایی از راه همراهمان می شوند و کلی نگاه چپ چپ نصیبمان می شود! اگر این سیبه بخواد همین طوری عمل کنه, فردا یحتمل جا می مونیم و توی ماشین مستر م. شیرینی خورون برگزار می کنیم. امان از دست این مامان ها!!!

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

همه هستند و فلفل دلمه ای

امروز نوبت صبحانه بچه ها با من بود. صبح از اتوبوس اول جا ماندیم. اتوبوس بعدی شلوغ بود. تاکسی نبود. زنگ زدیم آقای همکار. هنوز نرفته بود. سوار شدیک . با آقای همکار رفتیم. تقریبا به موقع رسیدیم. صبحانه آن طور که می خواستند نبود. بچه ها املت اردک آبی! و میرزاقاسمی و ... می خواهند. راهمان دور است , نمی توانیم ! به مان گجه و خیار و فلفل دلمه و لیموترش و پنیر و مربای انجیر و آلبالو و خامه باید راضی شوند!
دکتر امروز مستقیم من را خطاب قرار داد. این در شرکت ما یعنی خیلی! بس که دکتر حتی سلام هم نمی کند. گرچه با من همیشه مهربان بوده و حتی چند باری خندیده با ما!!!
روز مصاحبه نمی شناختمش .فکر می کردم یکی از چند مدیر این جا باشد. الان فهمیده ام که از نخبه هاست و الحق که دور سرش آی کی یو می چرخد.
تلویزیون "باران عشق" ژخش می کند. دلم هوای قدیم ترها را می کند.همه ی آن عاشقی های ساده ی نوجوانی را...
امروز س. آهنگ " بذار خیال کنم هنوز..." خواجه امیری را گذاشته بود. یاد تو افتادم. حالم بد شد. سرم را بین دست ها گرفتم و خم شدم روی صندلی . س. تا عصر از تو می پرسید. از خاطره ای که پشت این آهنگ است.
امروز هم مثل هر روز حرف تو بود. به "سم" گفتم فعلا که سرمان را گرم کرده ایم. فقط حیف که همه هستند جز تو که باید باشی.
به هر حال , بگذریم.
همه ی این ها را نوشتم که بهانه ای باشد که چند باری از تو بنویسم.
می دانم تو یاد من نیستی و زندگی ات را می کنی. اما دلم که می تواند به همین نوشتن های کوچک خوش باشد.
راستی

هیچ . فقط خداحافظ...



برباد رفته هیچ وقت فیلم موردعلاقه ام نبود. برایم فقط فیلمی بود مثل همه ی فیلم های دیگر. اما هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز این قدر شبیه زندگی ام شود این داستان مسخره ی لعنتی...

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

مینیمایز

نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم.۴شنبه تحویل پروژه داریم  ومن دست و دلم به کار نمی ره. هی می شینم پای کامپیوتر اما به جای کار روی پروژه , می شینم و فیلم می بینم. محاله بیفتم این واحدو ولی مگه A رو به خواب ببینم ,مخصوصا با این استادی که به چشم سیراب شیردون به من بینوا نگاه می کنه ! البته حق هم داره. این ترم اصلا نرسیدم به کلاسم و رسما به مقام خنگول ترین دانشجو نائل شدم. البته بعد از ...
بماند. دعا کنید تو این دوسه روز باقی مانده ,آدم بشم و بشینم یه اپسیلون کار کنم.
الان هم که دارم اینو می نویسم ساعت ۱۱ و بیست دقیقه شبه و به جای این که تا مطلبم تموم شد بپرم برم Cad هایی که تا حالا آماده شده رو برای پلات آماده کنم , مدیاپلیر رو که مینیمایز کردم رو می یارم و می شینم بقیه ی فیلم Hanna رو می بینم.
آدم نمی شیم به خدا!!!

۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

ماموریت غیرممکن

آقا یکی برداشته یه زنگی رده به ما , یه ماموریت غیرممکن انداخته تو دامنمون. هیچ راه فراری هم نداریم رسما.
از اون ماموریتا که آخرش کلی آدم صدمه دیده هست دور و برمون.
از اون ماموریتا که فقط می تونی بگی " Oh , sh... . I'm SCREWED"
از اون ماموریتا که ...
خلاصه دعا کنید به خیر بگذره. هر چند فکر نمی کنم خیر زیادی توش باشه. عا کنید خیلی شر نباشه.
یعنی پیروزی که توش نیست. لااقل نهایت یه قطعنامه باشه با حداقل تلفات.  حالا گیرم جامش هم زهر باشه. اونم چشممون کور , دندمون نرم, سر می کشیمش. به جهنم...

شمال نامه

داستان شمال رفتن ما با همکاران هم از آن جا شروع شد که چند ماه پیش زمزمه هایی برای رفتن به جایی خارج از شرکت برای خوش گذرانی مطرح شد و از آن جا که ما هم اهل بیرون رفتن با همکاران نیستیم مگر این که واقعا آن همکاران خاص باشند , این شد که چند باری از زیر پیشنهادات در رفتیم تا این که این بار فقط تعداد محدودی از همکاران گلچین شده راهی سفر بودند و ما هم که به شدت دریای خونمان پایین آمده بود نتوانستیم مقاومت کنیم و به محض اعلام آمادگی برای همراهی مثل یک موجودی پشیمان شدیم مخصوصا که بعد از ورزشگاه هیچ انرژی ای برایمان نمانده بود.
اما به هرحال راهی شمال شدیم و طبق معمول وقتی رسیدیم به شهرهای زشت شمال و آن دیوارنوشته های مزخرف و بدترکیب کنار جاده و خانه های بدشکل و آپارتمان های بی ربط , و البته ساحل کثیف و پر از زباله و آدم های بی فرهنگ لب ساحل ,تازه یادمان آمد که قسم خورده بودیم دیگر شمال نیاییم و بی خیال این مناظر مزخرف شویم اما چه فایده که دیگر برای پشیمانی دیر شده بود. این شد که رفتیم گوشه ای و تا توانشتسم به دریا نژزدیک شدیم تا مبادا به جز خود دریا نگاهمان به ذره ای از ساحل و آدم ها بیفتد. بعد هم که یک راست به جنگل رفتیم و جوجه ای و بساطی و خلاصه ۱۲ونیم شب یعد از کلی در ترافیک ماندن به تهران رسیدیم و شنبه صبح با احساس له شدن توس یک تریلی 18 چرخ ,راهی شرکت شدیم و خلاصه شنبه این هفته , کل اتاق ما دسته جمعی له و لورده و آفتاب سوخته بود.
جای شما خالی ...

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

زنان در معبد سلیمان!

بالاخره بعد چند روز به اینترنت رسیدم :) سه روزه می خوام بیام آخرهفته رو این جا تعریف کنم ,نمیشه که نمی شه. الان هم که بالکل از شوق و ذوق افتادیم.
ولی جای همتون خالی. بالاخره رفتیم استادیوم برای فینال.
من که تا 2 موندم شرکت و 2:30 میدون آزادی بودم. تا بروبچ برسن مقداری مبسوط در فضای بسیار مفرح میدان آزادی وقت کشتیم!
بالاخره ساعت 4رسیدیم درب غربی .
همون دم در دوتا پرچم .و یه بوق آبی خریدیم ( نه این که ما طرفدار استقلال باشیما , ولی خب از پرسپولیس که بهتره :) )
مونا زودتر رفته بود و جا گرفته بود , ولی از اونجا که ته سالن جا گرفته بود و ما می خواستیم تو کمر زمین بشینیم , این شد که مونا تنها موند اون سر سالن و ما هم نشستیم وسط تقریبا.
بعدش دیگه جز جیغ و بپر بپر و فریاد و ایران ایران و هو کردن بازیکنای حریف و تشویق مخصوص "آرش کشاورزی " :)) و ... کاری نکردیم.
اون قدر بوق و جیغ زدم که بعد سه روز هنوز صدام گرفته , انقدر پریدیم بالا پایین که پشت زانوهام که گرفته لب صندلی ها کبود شده بود!! انقدر هم که با پا زدم تو کمر خانوم جلویی و با دست زدم تو سرش که هنوز عذاب وجدان دارم!!
ولی واقعا قهرمانی خیلی چسبید , مخصوصا که ست اول رو باختیم و هیجان بازی رفت بالا!
به اندازه یه ماه انرژی مصرف کردیم,جاتون خالی :) تا خونه هم پرچما رو از پنجره آورده بودیم بیرون و نزدیک خونه که دیگه از جو استادیوم خبری نبود کلی نگاه عاقل اندر سفیه دریافت کردیم. خدا رو شکر که شب بود و ماه بود و ....
ضمنا اینم بگم که آقایون بس که رفته بودن تماشای فوتبال , کلا روی هم نیم ساعت تشویق کردن ولی خانوما که براشون تجربه ی تازه ای بود عین 4 ساعت رو تشویق کردن. از بازی رده بندی استرالیا-کره تا خود جام...

خلاصه ده و نیم بود که رسیدیم خونه البته له و لورده و پر انرژی :)
و من بدبخت ! که فرداش قراره شمال داشتم با همکارا , پنج صبح مجدد از خونه زدم بیرون به سوی شمال...