۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

آناهيتا


جشنواره نوشت :
روز ششم:

آناهيتا امتياز 10/6

فيلمي بود بر اساس نظريه ي تاثيرپذيري مولكول هاي آب از محيط ، صداها و كلمات خاص. در واقع براساس تحقيقات پروفسوري به نام "ايموتو" كه مولكول هاي آب را در معرض كلمات ، موسيقي يا عكس هاي خاص گذاشته و از آنها عكس برداري كرده . مولكول ها هر كدام به شكلي تغيير حالت داده اند.
داستان در واقع داستان دانشجوي جواني به نام خورشيد بود كهنقشش را "ميترا حجار"! بازي كرده بود . اين دانشجو كه موضوع پايان نامه اش مولكول هاي آب بود ، در ميانه يداستاني جنايي قرار مي گيرد و مولكول هاي آب در حل اين معماي جنايي به كمكش مياد.
ايده ي بكريه ، مگه نه؟
نكات مثبت :
- ايده ي اوليه و كليت داستان جذاب و گيرا بود . و داستان نوآورانه وخوبي داشت.
- پايان بندي خوبي داشت . تلفن به جايي بود.

نكات منفي :
- داستان در بعضي جاها پرداخت خوبي نشده بود . كارگردان " عزيزا... حميدنژاد" يك جورهايي بين ژانر علمي - جنايي - درام و ... سردرگم شده بود . ژانر علمي اش خوب در آمده بود اما بعد جنايي اش اصلا درگير كننده نبود. در واقع شما براي پيداكردن قاتل اصلا خودتان را درگير نمي كرديد.
- بازي ها مي توانست بهتر باشد ، هر چند به نسبت خوب بود.
- شخصيت هاي داستان خيلي خوب در نيامده بودند. اين كه از كجا آمده اند ، كي هستند ، با هم چه نسبتي دارند و اصلا چرا؟
- انگيزه ي قتل خوب نبود .

پ.ن.:

ديدن "ميترا حجار" در فيلمي ، بعد از آن همه جنجال ،جالب بود .


"شهاب حسيني " اش به خوبي هميشه نبود.

پ.ن.2:

"سم" غر نزد!






ترانه ي كوچك من

جشنواره نوشت:
روز ششم:

ترانه ي كوچك من امتياز : 10/4

فيلم قرار بود پر باشد از نماد و حرف و نشانه و عمق!! اما هيچ كدام اين ها نبود فقط كش آمدن داستان بود تا جايي كه بخواهي خودت رابكشي!
داستان پسري كه هم زمان با پدربزرگش يك خواب را مي بيند و اين يعني پدربزرگ دارد مي ميرد و بايد برگردد "شرف رود" . پسر هم بايد تنها به اين سفر برود . سفري به روستاي اجدادي اش "شرف رود"! يك جورهايي از اين سفرهاي تنها كه سرخ پوست ها در نوجواني مي روند تا مرد شوند!
خلاصه اين خلاصه ي داستان بود و راستش را بخواهيد اين قدر فيلم نچسب بود كه حوصله ندارم درباره اش بنويسم!!

نكات منفي و مثبت فيلم :

- ايده ي اوليه مطمئنا خوب بوده اما....

- بازي ها چندان خوب نبودند به خصوص خود "مسعود كرامتي " كه كارگردان هم بود . اما بازي بچه هاي فيلم خوب بود .

- طراحي صحنه ي خوبي داشت.

پ . ن . :

"سم" هم چنان غر مي زند!



خواب هاي دنباله دار

جشنواره نوشت :
روز چهارم:

خواب هاي دنباله دار 10/3

راستش اين فيلمو پنج شنبه ديديم ، بعد از كلاس بدوبدو رفتم تا به سينما رسيدم ، اما از بس فيلمش كسل كننده بود بلكل يادم رفت اين جا بنويسم!! ديگه خودتون تا تهش بخونيد.
فيلم در اصل براي جشنواره ي كودك همدان بود ، حالا اين كه چرا سر از فجر در آورده خودش جاي بحث داره. فيلم ماجراي يه دختر هشت ساله است كه روياهاي صادقه مي بينه . اولين خوابش هم در مورد معلمشه كه تصادف مي كنه. بعد كع ميره مدرسه و مي بينه معلمش نيومده ، به مدير و اينا مي گه چه خوابي ديده وخلاصه ملت راه مي افتن دنبال معلمه. دختره هم هي اين وسط مي گيره مي خوابه تا بلكه معلمه را ببينه!
آخرش هم كارگردان كه حوصله اش سر رفته بر مي داره يه قاشق خواب آور مي ده به بچه ، اونم مي خوابه وتا آخر فيلمو خواب مي بينه كه هم خيال ما راحت شه ، هم خيال كارگردان كه مجبور نباشه هي بيات تو دنياي رئال و بعد بره تو دنياي خواب!
آخر فيلم هم معلوم مي شه معلمه از يالا پله ها افتاده ، يه دختر عقب افتاده كه سابقا شاگرد همين معلم بوده اما چون بايد مي رفته مدرسه استثنايي ، از مدرسه اخراج شده معلمه رو برده حبس كرده تا بهش ديكته بگه!!!

خداييش داستانش بد نبود اما امان از خود فيلم . آخه هر چيزي جايي داره ،جاي اين فيلم هم همون "جشنواره كودك" بوده نه اين جا.
نكات مثبت و منفي:
-ايده ي كلي و به خصوص قسمت آخر كه معلم و دخترك عقب مانده توي زيرزمين تنها هستند خوب بود اما امان از ديالوگ ها و بازي بي مزه ي دختر عقب افتاده! دختره انگاري اومده بود تئاتر مكبث اجرا مي كردو بابا تو خير سرت عقب افتاده اي!!

- بازي " فرشته صدرعرفايي" ( كافه ترانزيت) مثل هميشه خوب و باورپذير بود.و "عليرضا خمسه" هم خوب بود .
- شخصيت هاي داستان همگي لوس و بي مزه بودند به خصوص معلم پرورشي بابازي "پانته آ بهرام" كه بسيار علاف و بي كار بود و خانه زندگي نداشت و تا نصفه شب خانه ي دختر خواب بين مانده بود. لوس!

پ.ن.:
باز هم اين همراه ما "سم" خان ، فيلم را با غرهاي خود زهر نمودند براي ما. تحمل فيلم به خودي خود كار مشكلي بود اما اين "سم" ديگر ....
پ.ن.2:
اين اتوبوس هاي تندروي ولي عصر - ونك چرا بين مطهري تا ولي عصر ايستگاه ندارند؟!!بنده در حالي كه ديرم شده بود خيلي شيك با اتوبوس از جلوي سينما رد شدم و اتوبوس هم كه دلش نمي سوخت رفت و رفت و رفت و جايي وسط هاي ولي عصر نگه داشت و ما مجبور شديم n كيلومتر پياده برگرديم بس كه همه جا يك طرفه است!
پ.ن.3:
فيلم هاي جمعه را به خاطر گل روي مادر گرام نرفتيم. بسي روحش شاد شد !

۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه

وحي..

دو سوم لذت "زندگي" در " كل كل " كردن است
و يك سوم ديگر بي شك در " غر غر" كردن
براي آنان كه مي انديشند
باشد كه رستگار شويد....

خداحافظ هولدن


مرد، به ضمّه ي ميم...

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

صبح روز هفتم

جشنواره نوشت :
روز سوم :
صبح روز هفتم امتياز : 10/4

قرار بود براي فيلم دوم " آناهيتا" را ببينيم از عزيزالله حميدنژاد ( كارگردان اشك سرما ) . همان فيلمي كه هم به خاطر حضور "ميترا حجار" جلب توجه مي كرد و هم داستان تازه اش درباره ي انرژي مولكول هاي آب و ...
اما فيلم كه شروع شد كاشف به عمل آمد كه " صبح روز هفتم" پخش خواهد شد. ( خب بابا برنامه نديد از اول. ما كه انتظاري نداشتيم . اصلا همين طوري سورپريز شدن باحال تره!)
فيلم ايده اش را از فيلمي آمريكايي برداشته بود بابازي Bill Murray منفور! تا اين جايش مشكلي نيست و خيلي هم عادي است . اما بابا لااقل آخرش بزن بر اساس ايده اي از فلاني! نه اين كه با اعتماد به نفس برداري اسم N نفر را بزني به عنوان نويسندگان!
به هر حال فيلم درباره ي زندگي خلافكاري با بازي " شهرام حقيقت دوست" بود كه قرار است در هفت روز اتفاقاتي برايش افتاده و متحول شود.
همين اول كاري بگويم كه به زودي اين فيلم را در تلويزيونخواهيد ديد در روز عيدي ، تعطيلي چيزي. به داستانش كار نداشته باشيم كه باب دل تلويزيون است ، از روي حجاب خانم هاي فيلم مي شود به اين نتيجه رسيد.

نكات مثبت :
- داستان خوب بود ، هر چند ايده حرام شده بود اما به نسبت خوب از كار در آمده بود!
- نكات مثبت فيلم را به طور نسبي بايد بگوييم. يعني به نسبت سينماي اين روزهاي ما ، فيلم خيلي خوبي بود. براي گذراندن يك روز خوب خانوادگي دور هم و آخر روز احيانا تحول پسر سرتق خانواده!!! خوب بود.
-فيلم بي ادعايي بود . نه شعار مي داد و نه هيچي! حرفش را زد و رفت بدون هيچ ادا و اصولي

نكات منفي :
- ايده حرام شده بود . حوادثي كه نويسنده در هر روز براي شخصيت اصلي چيده بود خيلي ساده و كم بودند . مي توانستند اتفاقات را جالب تر و درگيركننده تر بچينند .
- بدترين قسمت فيلم صداگذاري / موسيقي ؟! فيلم بود . جاهايي كه روي تصوير به سبك كمدي هاي مسخره ي صدسال پيش صداي اسب و ... گذاشته بودند . واقعا اين صداها لازم بود . انگار روي فيلم برداري از آن صداهاي خنده ي سريال "Friends" بگذاري.
- تماشاچي ها از روز سوم به بعد صدايشان كم كم در آمده بود و حوصله شان سر رفته بود. بازيگر نقش اول مي توانست هر روز كمي متحول شود نه اين كه يكدفعه در صبح روز هفتم.
- فيلم براي جشنواره كمي سبك بود.


پ.ن.1:
اگر رفتيد فيلم را ببينيد حتي الامكان با آدمي مثل " سم" نرويد كه از دقيقه ي يك تا دقيقه ي نود ! فيلم يك بند غر بزند و آه بكشد و نفرين كند و در يك كلام فيلم را كوفتتان كند . بابا كمي آزادي عقيده هم بد نيست. شايد اگر "سم" نبود بنده الان به اين فيلم 10/10 داده بودم!!!!



پ.ن.2:
ببينم " Bounty " ها قبلا هم اين قدر شيرين بودند يا من پير شده ام؟! هيچ كدام از خاطرات سوغاتي هايت از ارمنستان زنده نشد سم!!


پ.ن. 3:
ممنون بابت رساندن ما! و ضمنا بابت شوخي ها Sorry.

طلا و مس

جشنواره نوشت :
روز سوم :
طلا و مس امتياز 10/9

خب وقتي قرار باشد فيلمي ببينيد از كارگرداني كه آخرين فيلمش " ده رقمي" ! بوده و فيلمش هم آن طوركه روزنامه ي جشنواره نوشته قرار است طنز باشد و البته درباره ي زندگي يك طلبه و شما هم هميشه ي خدا كارگردان بيچاره اش " همايون اسعديان" را با " آرش معيريان"!! ( كارگردان شارلاتان ، چپ دست و كما) اشتباه مي گيريد ، چه حسي خواهيد داشت؟
خب اين دقيقا حسي بود كه بنده ديشب داشتن تمام وقتي كه 5 پله برقي سينما را بالا مي رفتيم تا به سالن " شهر هنر" برسيم.
فيلم بازيگرانش آن قدرها هم آشنا نبودند به جز " نگار جواهريان" كه او هم مطمئنا جزو بازيگران موردعلاقه ام نبود ( لااقل تا ديشب!) . نقش اول مرد را هم كه طلبه اي جوان و نيشابوري بود " بهروز شعيبي" بازي مي كرد كه براي ما فقط آشنا بود اما از آن جا كه "سم" اسم همه حتي "صفر كشكولي!!) را هم حفظ ايت فرمودند كه ايشان همانا پسر حاج كاظم " آژانس شيشه اي بودند . البته در عنفوان جوانيشان !
به هر حال ا زآن جا كه به خودم قول داده ام داستان ها را اينجا ننويسم لااقل داستان فيلم هايي كه اميدوارم بعدا برويد ببينيد و حالش را ببريد ،لاجرم درباره ي اين يكي فيلم هم دستم بسته خواهد بود.
همان قدر بگويمكه رابطه ي طلبه ي جوان ( آقاسيد) و همسرش ( زهرا سادات) خيلي قشنگ ، محترمانه و دوست داشتني در آمده بود كه مطمئنا جدا از كارگردان ، نمي توان نقش " شعيبي " و " جواهريان" را در آوردن اين نقش به اين قشنگي ناديده گرفت .
پيشنهاد من براي نقش اول زن البته تا الان مطمئنا " نگار جواهريان " است . ( نظر من خيلي مهم است. نمي دانستيد؟!)
نكات مثبت :
- روابط خيلي خوب از آب در آمده بودند.
- تماشاچي خيلي راحت وارد داستان مي شد ، به شخصيت ها نزديك مي شد . زندگيشان را لمس مي كرد و نگران نگراني هاشان مي شد و البته با شادي هايشان ، شاد
- ديالوگ ها كه تقريبا هميشه نقطه ي ضعف سينماي ما بوده و هستند ، توي اين يكي فيلم ديالوگ ها خوب ، به جا ، غيرشعاري از آب در آمده بودند و هيچ كدام آن قدر نابه جا نبود كه تو را يك دفعه از وسط دنياي فيلم پرت كند بيرون!! ( بدترين ديالوگ ها را تا اين جا " يك گزارش واقعي" داشته . ديالوگ هاي آن فيلم بيشتر براي تئاتر خوب بودندنه سينما)
- مطمئنا قوت فيلم ، فيلم نامه ي خوبش بود . نوشته ي " حامد محمدي" و " همايون اسعديان"
- يكي از قشنگ ترين عاشقانه هايي كه تا به حال ديده ام. عاشقانه اي محترمانه.
نكات منفي:
- بنده الان كاملا در جبهه ي اين فيلم بوده و عشق كورم كرده در نتيجه هيچ نكته ي منفي اي به ذهنم نمي رسه!!!
- فقط بگويم چون داستان ، داستان طلبه ها و آخوندها و اين ها است از نظر بعضي!! درنتيجه اگر با اين قشر هر گونه مشكلي داريد ، بهانه اصلي لذت فيلم يعني ارتباط با شخصيت ها را از دست داده ايد . در نتيجه بي خيال فيلم شويد كه حوصله تان سر خواهد رفت.

صحنه هاي مورد علاقه :
- صحنه ي ناتواني "زهراسادات" از ماكاروني درست كردن
- صحنه ي دعواي " آقا سيد" و " زهرا سادات"
- صحنه ي آخر
و ....


پ.ن.1:
اگر يه بار ديگر بليط را كه دم در نشان داديم ، طرف برگردد بگويد پنج تا پله برقي بريد بالا ! و وقتي دم در سالن كارت نظرسنجي را كه دادند دو ساعت توضيح بدهند كه نصفش را فلان كن و نصفش را بيسار ،خودم را مي كشم .
پ.ن.2:
شش ماه است هوس " هايدا " كرده ام و هر كاري كردم نشد كه بروم و يك هايدا بزنم به تن و بدن!! اگر اين روزها مردم ، در مراسم ختم " هايدا" بدهيد!!
پ.ن.3:
امروز احتمالا فيلم اول را كه قرار است " نفوذي" به كارگرداني " كاروري" باشد را به خاطر يك كلاس فوق العاده از دست مي دهم. و فيلم هاي جمعه ( چهل سالگي - عليرضا رييسيان و عصر روز دهم - مجتبي راعي) را هم به علت مراسم ، ايضا

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

ملكه يخي زندگي

"ثنا" همكار عزيزي است كه در واقع دوست محسوب مي شود. هم نشين اين روزهاي شركت.
دختري است بيست و دو ساله كه دو سال پيش مزدوج شده و خلاصه اين كه حسابي عقلش از من يكي بيش تر مي رسد ( البته گفته باشم اين كه عقل كسي بيشتر از من برسد ، امتياز خاصي محسوب نمي شود!)
اوقات خوبي را مي گذرانيم هر چند مجبور مي شوم گاهي به صحبت هايي درباره ي پختن كيك و قيمت نيم ست نارنجي و مشكي و اين ها گوش بدهم ولي در كل اگر از حال ما بپرسي خوبيم .
اين " ثنا" فقط يك مشكل دارد . آن طور كه خودش مي گويد به خاطر رشته اي است كه در دانشگاه خوانده هر چند به نظر من مشكل ريشه دار تر از اين حرف هاست!
"ثنا" همه چيز را سياه مي بيند وهمه كس را بد ، مگر اين كه عكسش ثابت شود.
امروز مجبور شدم با جمله اي بسي قصار!! بهش بگويم : "چه دنياي زشتي داري ، دلم برايت مي سوزد! وقتي دنبال زشتي بگردي ، خودشو بهت نشون مي ده " خدا شاهد است نمي خواستم اين حرف را بزنم ، اما واقعا ديگر نتوانستم ساكت بمانم .
ببينيد نمي خواهم بگويم دنيا جاي خيلي قشنگي است يا مثلا چه مي دانم اين جا به ما خيلي خوش مي گذرد و ملالي نيست جز دوري شما ! نه اصلا. هر چه باشد منهم خودم دارم توي همين دنيا زندگي مي كنم ، ضمنا توهم هم ندارم. اما مي خواهم يك چيز بگويم و آن اين كه زندگي به نظر من مبارزه است. يك مبارزه ي هميشگي بين ما و زندگي . زندگي موجود جالبي نيست. مي خواهد حال ما را بگيرد . يعني تمام سعيش را مي كند كه به كسي خوش نگذرد. اما خب كه چي؟

حالا كه زنده ايم قرار است بگذاريم زندگي هر كاري مي خواهد بكند و به ريش ما بخندد. من به شخصه معتقدم بهترين راه مبارزه با كسي كه تمام هم و غمش گرفتن حال ما است اين است كه ما حالش را بگيريم.
چند وقت پيش فيلمي تلويزيون نشان داد با همان داستان قديمي " مريلين" جادوگر رفيق " آرتور شاه " و اينها.... ملكه اي يخي توي فيلم بود كه آدم بده ي ماجرا بود . هر كاري مي كردند از پسش بر نمي آمدند.
آخر فيلم "مريلين" به همه مي گويد تا ملكه را ناديده بگيرند . انگار نيست ، وجود ندارد .
و مردم همه به كار خود مي پردازند و حضور ملكه را بالكل ناديده مي گيرند . ملكه ضعيف و ضعيف تر و در نهايت نابود مي شود .
مي بينيد . اين دقيقا كاري است كه بايد با زندگي كرد . يعني زشتي هايش را ناديده گرفت .
ببينيد منظورم اين نيست كه زندگي و زشتي هايش را نبينيد . اتفاقا با تمام حواس ، چشمتان به زشتي ها و نيرنگ هايش باشد . اما طوري كه خود زندگي نفهمد زيرنظرش داريد. تظاهر كنيد كه زشتي هايش را نمي بينيد . نگذاريد بفهمد كه حالتان را گرفته . هر چه بيشتر حالتان را گرفت شما بيشتر حال كنيد . آن وقت مي بينيد چه طور حالش گرفته شده و ...
بهترين راهش هم ديدن زيبايي در همه چيز است . همه چيز چه زشت و چه زيبا .
دنبال زيبايي ها بگرديد . آن وقت مي بينيد كه كم كم زشتي ها كمرنگ تر و كمرنگ تر مي شود .
بهترين راه از پس اين زندگي بر آمدن همين است . دنبال زيبايي ها گشتن .

بزم


من و جناب خدا در يك زمينه بدجور تفاهم داريم!

هر دو يمان :

" هر كه در اين بزم مقرب تر است" ، جام بلا بيشترش مي دهيم...

از بس كه جان ندارد...

نمي دانم يادتان هست آن مهماني كذايي مكه و آن مهماني و ...
همان مهماني كه دو ساعت درباره ي عزب اوغلي هاي فاميل و اين ها برايتان روضه خواندم. يادتان آمد.
آن مهماني مهماني دخترخاله ي گرام مادرجان بود. خانمي در دهه ي چهل زندگيش كه يك دختر تقريبا بيست و هفت ساله و يك پسر اگراشتباه نكنم بيست و سه ساله دارد.
حالا بروم سر اصل ماجرا.
ديروز حدود دو و نيم بود كه رسيدم خانه و از آن جا كه وقتي براي حاضر شدن و رفتن به جشنواره نمانده بود يك راست رفتن سر قابلمه روي گاز و خوردن لوبياپلو ( جاتون خالي) !
همان طور كه كله ام را تا ته كرده بودم توي قابلمه و قاشق ها را به طرفة العيني در خندق بلا خالي مي نمودم ، مادر جان كه در حال شستن ظرف ها بود ( مايه ي خجالت ما!) گفت من الان بايد بهشت زهرا مي بودم. يادم بود كه سالگرد مادر يا پدرش روزي همين روزها بوده گفتم : چه طور؟ سالگرده؟
گفت نه ، فلاني مرد!!
و بنده همان جا سرقابلمه ، گوشه ي آشپزخانه ، ايستاده با دهان پر ، قاشقم ميان هوا معلق ماند و خشكم زد!!
من اين خانم را خيلي نمي شناختم ، دخترش را هم . سال ها همسايه ديوار به ديوارمان بودند . يعني ته حياط ما مي شد ديوار پشتي آن ها . از خيلي دور مي شناختمش و مي دانستم كه مريض است. مادرجان همين چند وقت پيش مي پرسيد مي خواهيم برويم ديدنش . اين آبميوه ها كه خريدم خوب است يا كمپوت بخرم؟
گويا حج كه بوده ، پاهايش بي حس مي شده و زمين مي خورده. جوان تر كه بود تصادف كرده بود و پاهايش پلاتيني بود به گمانم. هيچ كس فكرش به مغز و تومور نمي رفت! اما بر كه گشته بود كارش به عمل مغز و اين ها كشيده بود.
اما خوب بود. لااقل خودش كه اين طور مي گفت اما...
مادر جان برگشت و گفت : "فلاني مرد!"
و من فقط توانستم بگويم :" بيچاره ، زهرا ( دخترش) " و لقمه ي لعنتي ام را قورت دهم از جايي ميان بغضي كه نمي دانم از كجا پيدايش شده بود!

مرگ هميشه ناگهاني مي آيد و مي رود و همه را مبهوت مي گذارد! اما هميشه اولين چيزي كه به ذهن آدم مي رسد اين است كه چه يهويي! چه بي خبر! چه ...
انگار كه مرگ جايي روزي گفته خواستم بيام ، خبرتون مي كنم!!
مشكلم با مرگ خودم حل شده. به دنياي آن طرف و محبت خدا هم ايمان دارم. اما مرگ ديگري را نمي توانم هضم كنم. مرگ خودِ آدم پايان است و آرامش ( مي دانم آن طرف سرمان شلوغ تر است. اما اين آرامش از اتمام تكليف است. مثل آرامش بعد از كنكور كه ديگر كاري نيست كه تو بكني. ديگر همه چيز تمام شده . نتيجه هر چه باشد اين بي تكليفي لذتي دارد براي خودش ) اما مرگِ ديگري تازه اول ماجراست. اول ماجراي لعنتي دلتنگي....
يادم هست كه مثل بقيه توي آن مهماني، برايمان آرزوي ازدواج كرده بود و ما هم مثل هميشه لبخند زده بوديم. صحنه را قشنگ يادم هست . قيافه اش مريض و خسته بود. از همان اول مهماني تا آخر نشسته بود روي آن صندلي اول سالن آن گوشه. نمي توانست بايستد . اما هيچ كداممان به رفتنش فكر نمي كرديم. زهرايش چه قدر سرحال بود و چه بين ميزها مي گشت و ازمان مي پرسيد چيزي كم و كسر نداريد؟
زهرا الان چه كار مي كند؟ بدون مادر؟!!
خدايش بيامرزد كه رفت حج، پاك شد ، بعد رفت!
و خدا به زهرايش صبر دهد و به مجيدش . صبر عظيم تحمل بي مادري. مادري در خاك....

پ.ن.:
يك فاتحه كه مهمانش مي كنيد ، نه؟!

ملك سليمان نبي

جشنواره نوشت :
روز دوم :

" ملك سليمان نبي" امتياز 10/8


من از " مريم مقدس " هيچ وقت خوشم نيامد . فيلمش را مي گويم . اصلا از اول آبم با اين فيلم توي يك جو نرفت كه نرفت! مخصوصا از خود مريم و آن دوبلور مليح و نازش! بدم مي آمد .
خلاصه وقتي شنيدم كه " شهريار بحراني" دارد سليمان را مي سازد آن هم با آن هزينه ي چند ميلياردي ، دلم به حال آن همه سرمايه سوخت كه عنقريب اين سرمايه و البته داستان هم مانند " يوسف" سر از زباله داني در خواهد آورد .
وقتي بين اسم فيلم هايي كه خواهيم ديد چشمم به اسم " ملك سليمان" خورد از يك طرف به خاطر جلوه هاي ويژه اي كه كار " لئو لو" است ( مسئول جلوه هاي ويزه " ببر غران ، اژدهاي پنهان " كه اسكار برد) قند توي دلم آب شد و هم به خاطر آن همه تعريف و تمجيد و خود متشكري مسئولين دلم نمي خواست فيلم را ببينم و البته تجربه ي بد " يوسف" هم بي تاثير نيود

خلاصه فيلم از همان عنوان " ملك سليمان نبي" "Kingdom of Solomon the prophet " دل ما را برد تا آخر!

اگردلتان كلي تصوير زيبا و باشكوه سواركاري در دشت و كلوزآپ " امين زندگاني" ( كه چه قدر خوب شد كه حسين ياري نيامد و جايش را زندگاني گرفت) و تصاوير وحشتناك جن زده ها و جادوگري و ارتش جن ها و اين ها مي خواهد بشتابيد كه درست آمده ايد.

داستان هم داستان مبارزه ي حضرت سليمان است با جن ها ( در واقع جن زده ها!) . همان جا اول فيلم سليمان نبي مي گويد كه جهان جن ها و انسان ها به هم نزديك شده و به زودي با هم تلاقي پيدا خواهد كرد و ...

نكات مثبت :
بازي ها خوب است و جلوه هاي ويژه هم خوب از آب در آمده . موسيقي فيلم به خصوص در صحنه هاي حضور جن ها خوب توانسته حس صحنه را به تماشاچي منتقل كند
داستان هم كه به خودي خود جذاب است .

صحنه هاي زيبا كم ندارد . به خصوص سواركارها توي دشت

نكات منفي:
فيلم در بعضي جاها بدجور آدم را ياد "ارباب حلقه ها " يا " Kingdom of heaven" مي اندازد. در قسمت هايي كه مي شد خيلي راحت از زير اين تشابه در رفت. يك نگاهي به صحنه هاي سواران توي دشت و يا صحنه ي مرگ ميريام بيندازيد.




پ.ن. 1 :
اين ننوشتن از داستان بدجور دست آدم را مي بندد. وقت اكران اگر شد! حتما مي نويسم.
پ.ن.2:
اين فيلم قسمت اول ماجرا بود . گويا قرار است قسمت دوم با موضوع ملكه ي سبا ساخته شود .
بودن چنين فيلم هايي مطمئنا روي بعضي اعتماد به نفس هاي كاذب را  كم خواهد كرد .

پ.ن.3:
اين فيلم را هر وقت كه رفتيد ببينيد ( كه حتما برويد! از ما به شما نصيحت) حتي الامكان توي سينماهاي خوب مثل " فرهنگ" ، " آزادي" يا " پرديس ملت" ببينيد.

پ.ن.4:
"مهدي فقيه" توانايي خوبي در بازي نقش يك پيرمرد مهربان شيرازي و در عين حال يك جادوگر ترسناك شيطان صفت را دارد!
" الهام حميدي" بعد از همسري يوسف پيامبر به مقام همسري " سليمان نبي" هم رسيد!
باباي پير يوسف هم توي اين فيلم گويا به مقام بزرگي بني اسماعيل رسيده بود و يك جورهايي هم روحش را به شيطان فروخته بود!

يك گزارش واقعي


جشنواره نوشت
روز دوم:
" يك گزارش واقعي" امتياز 10/4

قرار شد از اين به بعد فيلم هاي دوم را برويم و بي خيال فيلم اول شويم ، بسكه اولي ها بي مزه اند!
فيلم اولي كه ديشب ديديم قرار بود " ترانه كوچك من" باشد از مسعود كرامتي .اما گويا نرسيده بود يا هر چي به هر حال ما " يك گزارش واقعي " را ديديم از داريوش فرهنگ
و نمي گويم بد اما اصلا خوب نبود.
مشكل اصلي اش هم داستان تقريبا صاف و بدون فراز و فرودش بود و البته ديالوگ ها كه اصلا قشنگ نبودند . آدم ها درگيركننده نبودند و معلوم نبود من تماشاچي چرا بايد نگران ادم هاي قصه شوم و چرا بايد سرنوشت شان برايم مهم باشد.
تصاوير اما قشنگ بودند ، هر چند بعضي جاها تصاوير كليشه اي ، مصنوعي يا اضافي بودند. به خصوص جاهايي كه باد برگ ها را مي رد! يا خيابان خالي پر از بركه هاي سفيد A4 بود!!
اصلا فيلم يك جورهايي خيلي خلوت بود و آدم ها خيلي شرد.
خيابان ها خالي بود ، زمان جنگش به همه چي ميخورد جز زمان جنگ ، سال 56 اش هم خيلي خلوت بود.
اصلا انگار شهر مرده بود و آدم ها هم .
زن ماجرا كهاصرار داشتند به ما بقبولانند كه خيلي عاشق است و ليلي است و اين ها ، فقط سعي ميكرد بي تاب باشد و عاشق كه سعي اش خيلي نتيجه نداده بود!
به هر حال اگر هم زمان اكران خواستيد فيلم را ببينيد گير شروع خوبش يعني همان چند دقيقه ي قبل از عنوان بندي را نخوريد . آن جا كه " كامبيز ديرباز" با اسلحه شكاري؟! " كوروش سليماني را كه در قاب پنجره ي روبرويي دارد گل ها را آب مي دهد نشانه رفته و " فرهنگ" اسلحه اي روي سر "ديرباز" گرفته تا شليك كند .

امتيازات فيلم :
ديدن كامبيز ديرباز وقتي سايزش به رضازاده نزديك مي شود!
يكي دوتا ديالوگ خوب و تصوير زيبا به خصوص تصوير درياچه قم
شنيدن صداي فرهنگ روي پرده
اشارات جالب فيلم به " روز برمي آيد" .همان فيلمي كه فرهنگ از شكنجه گرهاي زمان شاه است و يكتا ناصر شكنجه ديده و ...
فرهنگ در اين فيلم هم شكنجه گري است كه مثل " روزبرمي آيد " عاشق زنبورداري است و ... سم مي گفت همان شخصيت است در برش زماني ديگري! و از آن جا كه نويسنده ي هر دو فيلم يكي است اصلا بعيد نيست

نكات منفي فيلم :
نخواب . بيدار شو الان تموم مي شه!
فضاي سرد و لمس نشدني
شخصيت هايي كه شما را درگير نمي كنند
بعضي ديالوگ هاي شعاري
كلي سوال بي جواب! كسي فهميد اصلا رابطه ي "ديرباز" و "سليماني" چرا اين قدر صميمي بود؟

پ.ن.1:
از آن جا كه ما خودمان را خيلي تحويل مي گيريم از اين به بعد به فيلم ها از يك تا ده امتياز مي دهيم . باشد كه رستگار شويم!!
پ.ن. 2:
خيلي دلم مي خواهد تحليل فيلم ها را بنويسم . اما چون اصولا كي نديده شان . پس نوشتنش هم به درد نمي خورد، مي خورد؟ تازه داستان هم لو مي رود !

پ.ن.3:
امسال صندوق نظرخواهي تماشاچي ها به جاي سه گزينه ي " ضعيف" "متوسط" و "خوب" به سه گزينه ي " خوب" " خيلي خوب" و "عالي" تغيير كرده . يعني د راين يك سال اين قدر سطح سينماي ما بالا رفته كه ديگر از فيلم " ضعيف" و " متوسط" خبري نيست؟ پس اين ها كه ما ديديم چي بود ؟ توهم؟!

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

همين جوري


حاصل عشق مترسك به كلاغ

مرگ يك مزرعه بود...

هو الحبيب

جشنواره نوشت
روز اول
" تسويه حساب" 10/4
" به رنگ ارغوان" 10/9

يادم هست كه " از كرخه تا راين " را كه ديدم چه حالي داشتم. عاشقش شده بودم .عاشق تك تك صحنه هايش. هنوز كه هنوز است مي نشينيم با هم صحنه هاي خاص و تاثيرگذارش را بشمريم ، بعد از ده تاي اول بي خيال مي شويم و مي گوييم تمامش قشنگ بود تمامش. و اين چيزي است كه من هميشه از فيلم هاي حاتمي كيا دوست داشته ام قبل از اين كه ....
يادم هست " آژانس شيشه اي " را كه ديدم ، تا مدتي بهتم زده بود . فقط زل زده بودم به صفحه ي تلويزيون كه ديگر آژانس نشان نمي داد. همين طور نشسته بودم و ...! هنوز كه هنوز است مي نشينيم با هم صحنه هاي خاص وتاثيرگذارش را بشمريم ، بيست تاي اول را كه شمرديم بي خيال مي شويم وميگوييم تمامش محشر بود ، تمامش . و اين چيزي است كه من هميشه از فيلم هاي حاتمي كيا دوست داشته ام قبل از اين كه ....

يادم هست " روبان قرمز" ش با من چه ها كه نكرد. زده بود به خال. همه ي آن چيزي را كه بايد مي گفت ، گفته بود و چه قشنگ هم گفته بود . هنوز كه هنوز است مي نشينيم با هم به يادآوري صحنه اي خاص و تاثيرگذارش ، سي تاي اول را كه مي شماريم بي خيال مي شويم و مي گوييم تمامش عالي بود ، تمامش . و اين چيزي است كه من هميشه از حاتمي كيا دوست داشته ام قبل از اين كه ...

يادم هست " خاك سرخ " را و اين كه دوستش نداشتم . كه چه قدر دلم خواست حاتمي كيا ديگر هيچ وقت سريال نسازد ، هيچ وقت. "خاك سرخ" را از ذهنم پاك كردم و

" به رنگ ارغوان "را ساخت و نشد كه ببينيمش ، پس منتظر مانديم تا ...

يادم هست " به نام پدر" كه تمام شد و چراغ هاي سالن روشن شد ، بهتم زده بود . باورم نمي شد . شروع كردم به شمردن صحنه هاي خاص و تاثيرگذارش ، يك ، دو ، سه ، ... و تمام . هر چه فكر كردم ، هر چه به اين مغزم فشار آوردم تا باز هم بشمرم تا آن قدر بشمرم كه بي خيال شوم و بگويم تمامش قشنگ بود ، تمامش . نشد كه نشد .
"به نام پدر " قشنگ بود و عالي اما كار حاتمي كيا نبود . به قد و قواره اش نمي خورد . خيلي كوتاه بود براي بلندايي كه حاتمي كيا بالايش ايستاده بود . و يادم هست فيلم كه تمام شد و چراغ هاي سالن كه تمام شد ، بهتم زده بود .
" حلقه ي سبز" را كه مي ساخت ، روزها را مي شمردم تا كي پخشش شروع مي شود و ... وقتي تمام شد ، نشستم به گريه! " حاتمي كيا " براي من تمام شده بود . از همان وقتي كه " روبان قرمز "تمام شد.
" حاتمي كيا" آن قدر بالا بود كه يك قدم پايين آمدنش ، آن قدر در نظرم زياد باشد كه نتوانم نبينم . فيلم هايي كه حاتمي كيا بعد از روبان قرمز ساخت همه عالي بودند و يك سروگردن بالاتر از بقيه ي سينماي قحطي زده ي ما ،اما چه كنيم كه انتظار ما خيلي بالا رفته ، خيلي بالا برده شده!
از همان موقع عادت كردم " حاتمي كيا " را مرحوم " حاتمي كيا"صدا كنم!
دلم مي خواست كسي باشد كه بتوانم بگويم من فلاني را دوست دارم بدون اين كه بگويم به جز فلان كارش و آن يكي و آن يكي .

ديشب بعد از مدت ها ، همان حاتمي كياي قديمي را ديدم . دوباره يادم افتاد كه قبل تر ها با فيلم هايش چه دنيايي داشتيم . و بايد اعتراف كنم دلم بيش تر سوخت كه چرا حاتمي كيا كوتاه نمي آيد و نمي شود هماني كه مي شناختيم. هماني كه دوستش داشتيم.
"به رنگ ارغوان " را ديدم. بعد از اين همه سال و خدا خير بدهد هر كس را كه اين همه سال توقيفش كرده بود!! تا ما بعد از مدت ها ، با هم لذت "حاتمي كيا" ديدن را ببريم!
"به رنگ ارغوان " كه آمد ، حتما ببينيد. مطمئن باشيد لذت مي بريد.
و سعي كنيد ياد " Life of others" نيفتيد . هر چي باشه حاتمي كيا " به رنگ ارغوان" را زودتر ساخته !
پ.ن.1:
براي اذيت كردن "سبزها" اين فيلم مورد خوبي است!! در دولت "خاتمي" توقيف شد و ....
پ.ن.2:
واقعا صحنه اي قشنگ تر از آن ماشين خط كشي خيابان ، آخرهاي "آژانس شيشه اي" يا آن صحنه ي پلاك توي قاب پنجره ي هواپيما يا مباهله ي " روبان قرمز" يا .... سراغ داريد؟
ديالوگي قشنگ تر از " اين رو هم ارزون فروختي "يا سرفه هاي سعيد " از كرخه تا راين" ، فاطمه فاطمه هاي حاج كاظم يا ... سراغ داريد؟
پ.ن. 3:
به زور جلوي خودم رو گرفتم از "به رنگ ارغوان" چيزي ننويسم.شايد وقتي ديگر ، موقع اكران . فقط بگم كه اون صحنه اي كه " محسن" زانو زد جلوي "ارغوان" چوب به دست عالي بود و " هو الحبيب" عالي تر
پ.ن.4:
"حميد فرخ نژاد" اگر سيمرغ نقش اول را نبرد ، هيچ كس ديگري به حق آن را نخواهد برد!
پ.ن.5:
خوبي سينما آزادي اين است كه بردن هرگونه خوردني جز مايعات به داخل سالن ممنوع است و خدارا شكر ما از شنيدن صداي خش خش چيپس و پفك و شكستن تخمه راحت شديم.
هر چند نمي دانم راه ديگري نبود كه فضاي داخل سينما اين قدر عصرصنعتي ،سرد و فلزي از كار در نمي آمد. آدم حس مي كند توي ايستگاه يكي از متروهاي برلين غربي است يا دست كم " كيف" !!


2-
فيلم اولي كه ديشب ديديم " تسويه حساب" بود از "تهمينه ميلاني"
"دو زن" اش را دوست داشتم و خيلي از فيلم هاي ديگرش را . فيلم ديشب هم نمي گويم بد بود اما خداييش خيلي كش دار بود و صد البته جاهايي از فيلم بد جور شعاري . انگار داريم " به كجا چنين شتابان" مي بينيم!!
طرفداري از حقوق زنان خيلي هم كار خوبي است! اما نه با چنين فيلم هاي رو و تندروانه اي!
مي گويند دفاع بد از صدتا حمله بدتر است. خانم "ميلاني" عزيز بي خيال شويد لطفا!
فقط "حامد بهداد" و " احمد مهرانفر" مثل هميشه خوب بودند و البته " بهاره افشار" هم خوب از پس نقش يك دختر لوس معتاد بدبخت بر آمده بود!!

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

بيلياردباز


اينو رو مي خواستم ديروز بنويسم ، وقت نشد!
پريشب يه قسمت از سريال " يك لحظه ديرتر " رو اتفاقي ديدم . فقط قسمت اولش كه توي اون هم اتفاقا " هومن سيدي " بازي مي كرد رو ديده بودم . البته نصفه ، چون پيام بازرگاني گذاشتن و بنده فكر كردم تموم شده!!
به هر حال پريشب كه از سر علافي زدم كانال 2! و اتفاقي ديدم كه "هومن سيدي"! داره نشستم به ديدن و خداييش عالي بود. جدا از بازي ها كه حالا خيلي خوب نبود ولي ما ياد گرفتيم سطح انتظاراتمون رو با طرفمون تطبيق بديم ، فيلم نامه جذابي داشت. يعني غافلگيري آخرش خوب در اومده بود. ما رو غافلگير كرد ، بقيه ملت رو نمي دونم. انقدر خوب هست كه از بعضي نقطه ضعف اش بشه گذشت.
داستانش رو مي گم چون قرار نيست كسي بگه آخرشو نگو مي خوام بعدا ببينم !
داستان ، قصه ي مسعود ( هومن سيدي) است . پسر علاف معتاد نسبتا پولدار علاف بي خيال و البته بيلياردبازه. يه جورايي پل نيومن رو تصور كنيد توي " بيليارد باز" ( هر چند اين كجا و اون كجا!). ايشون كارشون ول گشتن و بيليارد بازي كردنه و البته گويا در اين كار هم به اندازه كافي مهارت دارند!
طرف ديگر ميز بيليارد پسر علاف ديگري است به اسم " پيمان " ( به گمانم!) كه مدام در حال باختن از مسعود است و البته بهايش هم انواع و اقسام شرط هاي تحقيرآميز مثل پوشيدن لباس زنانه و رها شدن وسط بيابان است . اين پيمان كاري ندارد جز آرزوي بردن از مسعود و البته در آوردن تلافي تمام اين تحقيرها
همان اوايل فيلم پسر ديگري (فرامرز)هم وارد داستان مي شود كه به قول خودشون بچه مثبت است و دوست كودكي هاي آقا مسعود . ايشون گويا با خواهر مسعود نامزد كرده و آمده تا اين خبر را به مسعود كه مدت هاست از خانواده بريده بدهد و يك جورهايي ايشون رو به كانون گرم خانواده برگرداند.
خلاصه ، يك شب كه پيمان و جمعي از اراذل براي بازي به خانه ي مسعود مي آيند تا مجبورش كنند با پيمان بازي كند ، فرامرز بعد از يك تماس تلفني با عجله از خانه خارج مي شود. اراذل هم پيمان را مجبور مي كنند تا بازي را شروع كند . اواسط بازي كه اتفاقا مسعود هم كه همه ي حواسش به فرامرز است چندان جالب بازي نمي كند ، تلفن زنگ مي زند و همه خبردار مي شوند كه مسعود تصادف كرده. مسعود كه قصد ترك منزل را دارد با در قفل شده مواجه مي شود و پيمان مي گويد يا اعتراف كن باختي يا ادامه بده.
و بالاخره مسعود مي بازد و اراذل چشم هايش را بسته و براي اجراي شرط راهي باغي خارج شهر مي شوند. توي باغ بري كنده اند و قرار مي شود مسعود را براي نيم ساعت دفن كنند ( مسعود آسم دارد)
بعد از مدتي همين طور كه بچه ها در حال شمردن دقيقه ها براي در آوردن مسعود هستند ،مسعود جايي دورتر از قبر از خواب پا مي شود و بچه ها را مي بيند كه كنار قبر جمع شده اند . جلو مي رود ولي هر چه با بچه ها حرف مي زند انگار اورا نمي بينند .
بعد از چند دقيقه پيمان و بقيه قبر را باز مي كنند تا مسعود را بيرون بياورند اما مسعود تكان نمي خورد و .. پيمان و بقيه كه مي بينند مسعود مرده وحشت كرده و فرار مي كنند . مسعود كه از ديدن خودش توي قبر وحشت كرده از قبر فاصله مي گيرد . كمي دورتر از قبر ة فرامرز را مي بيند كه ايستاده . فرامرز مي گويد توي بيمارستان بوده و حتي خودش را ديده كه توي سردخانه گذاشته شده. مي گويد كه كسي او را نمي ديده . مسعود مي گويد پس يعني من مردم كه تو را مي بينم؟
فرامرز قضيه ي نامزدي اش با خواهر مسعود و علاقه ي مادرش به بازگشت او را تعريف كرده و مي رود .
مسعود كه از مرگش شوكه شده به سمت قبر مي رود . پيمان و بچه ها برگشته اند و سعي مي كنند جسد را در بياورند . فرامرز كه برگشته و پشت مسعود ايستاده مي گويد احتمالا مي خواهند جسد را جابه جا كنند . همين موقع بچه ها به جاي جسد ، عروسكي پارچه اي را از قبر بيرون مي آورند و همگي با خنده به سمت مسعود بر مي گردند .
اين جا معلوم مي شود كه مسعود اصلا نمرده و اين تنها نقشه اي بوده كه فرامرز به همراه پيمان گرفته و از اول ماجراي تلفن و تصادف و .. همه نقشه بوده و مسعود را توي قبر بيهوش كرده و به فاصله ي دورتر انتقال داده اند.
مسعود كه حسابي رودست خورده و حالش بد است از همه خواهش مي كند تنهايش بگذارند و همان جا كنار قبر مي نشيند و ...

بازي "هومن سيدي" كه تقريبا هميشه خدا در نقش مثبت و آدم هاي ساده بازي مي كند ، در نقش يك آدم اراذل و علاف خيلي خوب نبود. يعني نه اين كه بد باشد فقط شايد ما به چهره ي مثبتش عادت كرده ايم.
يك جاي فيلم مسعود بر مي گردد مي گويد :" خيلي دوست دارم يه جور درست و حسابي كلكم كنده شه"! مطمئنم اين ديالوگ رو قبلا جايي شنيدم اما يادم نيست كجا؟! شما يادتون نيست؟
كارگردان : رضا بهشتي بود . اما متاسفانه فيلم نامه نويس رو با اين كه نگاه كردم اما يادم نيست يادمه خانم بوده و اسمي توي مايه هاي " تينا" داشت!

پ.ن.:
ديروز تله فيلمي نشان داد به نام " اي دوست مرا به خاطر آور " ( چه اسم خزي !) . كاري به فيلم ندارم كه خيلي هم جالب نبود . اسم كارگردانش جالب بود (لااقل براي من) . حميد نعمت الله كارگردان بي پولي!



ببينم اين بلاگ من زيادي فيلمي شده يا من اين طور فكر مي كنم؟

ماشين تحرير


يه مدت به بلاگ "Old Fashion" سر نزدم و ديروز كه رفتم كلي نغمه ي ماشين تحرير عالي داشت.
يه سر بزنيد و لذتش را ببريد .

لاله هاي هلندي

آقا چسبيد. بدجور هم چسبيد.
چرايش رو نمي دونم . احتمالا از دل بر آمده بود.
فيلم ها رو كه آوردن ، يكي از اونايي كه سفارش داده بودم همين " The best two years" بود . اگر تا ديشب ازم مي پرسيديد ماجراش چيه ؟ مي گفتم داستان دو تا برادره توي هارلم كه يكيشون از جنگ برگشته!!! حالا اين داستان از كجا رفته بود تو مخ بنده ، خدا مي دونه! هارلمش رومي دونم ، بقيه اش رو نه!
داستان فيلم با صحنه اي از مزارع گل هلند از قاب پنجره ي قطار شروع مي شه و به صحنه اي از قطار و مزارع گل ختم مي شه. آن قدر هلند توي اين فيلم قشنگه كه تو هم دلت مي خواد مثل شخصيت هاي فيلم يك دوچرخه داشتي و كنار آن همه گل و رودخانه و آسياب بادي براي خودت ركاب مي زدي و حالشو مي بردي. بگذريم!
داستان ، قصه ي سه مرد + يكي ديگه است كه همگي از مسيونرهاي مذهبي به گمانم! بابتيسم هستند كه زير شاخه اي از مسيحيت به پيامبريِ شخصي به نام " اسميت " است كه در پي حقيقت به درون جنگل رفته و خدا مورد خطابش قرار داده و خلاصه پيامبر شده و اين ها و حالا اين چهار نفر در واقع مبلغين مذهبي اين دين هستند كه به " مورمون ها " مشهورند.!
از قسمت هاي مذهبي فيلم كه شايد حرف اصلي كارگردان بوده! بگذريم . داستان شخصي يكي از شخصيت ها به نام " Elder Rogers" و درگيري اش با خودش و ايمانش بهترين و جذاب ترين بخش ماجرا رو تشكيل مي ده. "الدر راجرز" ( Elder در واقع عنواني است كه مبلغين يدك مي كشند. بقيه افراد گروه Elder Johnson , ...) طي ماجرايي ايمانش سست مي شه و با اين كه قبل تر يكي از فعال ترين هاي گروه بوده نسبت به وظيفه اش سست شده .
جايي همان اوايل فيلم يكي از افراد جديد برا ي پيوستن به گروه به هلند مياد و مسئوليت آموزشش بر عهده ي راجرز مي افته . مبلغ جديد كه Elder Calhune" نام داره با قيافه اي بلاهت بار از قطار پياده مي شه و علي رغم اين كه مبلغين ديگه از راجرز مي خوان كه "اين يكي رو خراب نكنه"! راجرز همان راه بي انگيزه ي خودش رو ادامه مي ده و همين بي تفاوتي اش نسبت به همه چيزه كه ازش شخصيتي جذاب مي سازه. شخصيتي كه بر عكس بقيه سحرخيز نيست ، دعا نمي خونه ، براي ارشاد ! ملت توي خيابون راه نمي افته ، عاشق شريني هاي هلنديه ، مدام دوربيني دستشه كه از گل ها و مناظر عكس مي گيره و مبلغ جديد بي نوا فقط دور و برش مي پلكه تا چيزي ازش ياد بگيره .
راجرز مطمئنا دوست داشتني ترين شخصيت ماجراست . كسي كه از همون اول داستان عاشقش مي شيد و تا آخر آن جا كه توي آب ايستاده و .... قصه اش رو دنبال مي كنيد.
در واقع داستان روايت ساده ايه از زندگي چهار مبلغ جوان توي كشوري غريبه و زندگي شبه دانشجوييشون و طنز نرم و عالي اي كه كارگردان / نويسنده تونسته بدون اغراق يا بي مزگي لابلاي حركات هر كدوم بگنجونه بدون اين كه هيچ كدوم حتي" كالهون" تازه وارد خنگ كم بياره .
فيلم آن قدر درگيرتون مي كنه كه آخر فيلم و اون خداحافظي قشنگ توي ايستگاه و نگاه آخر راجرز و البته مسخره بازي دو مبلغ ديگه كه آخرين عكس يادگاري رو هيچ وقت نگرفتند -و چه بهتر !- همون حس بد تلخ روز آخر مدرسه و دانشگاه و يه سفر دسته جمعي چند روزه و ... رو به يادتون بياره و اين كه آدم وقتي يه دوره از زندگيشو رو به پايان مي بره چه خوش گذشته باشه چه بد ، باز يه جورايي دلش تنگ مي شه .
اگر فيلمي مي خواهيد كه آخرش به نظرتون دنيا جاي قشنگ تري باشه ، بهتره اين فيلم رو از دست نديد .
هر چند قابل توجه بعضي ها!! فيلم هيچ جنس مونثي نداره! گفته باشم نگيد نگفت!

پ.ن. :
اين جا به گمانم كل فيلم رو بتونيد ببينيد :

http://video.google.com/videoplay?docid=2538538544281128308#

2- كارگردان خودش در دهه ي هفتاد در هلند ميسيونر بوده ! بازيگرها هم همگي از مسيونرها بوده اند هر چند نه در هلند .

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

فيلم خوب


معمولا مي گن موسيقي فيلمي خوبه كه بشه با سوت زدش!
من هم مي گم فيلمي خوبه كه بعد كه ديديش ، دلت بخواد داشته باشيش.
مثل خيلي دور ، خيلي نزديك - پابرهنه در بهشت - درباره ي الي و ...

بي مزه!

از بالا نگاه مي كنم. همان طور كه تاب مي خورم. به گمانم صداي صندلي آن قدر بوده كه خواهرم آن پايين شنيده باشد. خب مثل اين كه دارند مي آيند .صداي پاشون توي راهرو پيچيده. الان خوب حالشان گرفته مي شه. اميدوارم قيافه ام آن قدر ترسناك شده باشد كه زهره ي اين خواهر بي قلبمان را بتركاند.
آها آمدند.
( زهرا اول وارد مي شود. به محض ديدن صحنه ، جيغ و داد راه مي اندازد و شيون را شروع مي كند. مدام صورتش را چنگ مي زند وگريه مي كند)
خداييش از زهرا انتظار اين همه گريه رو نداشتم . خاك تو سرت نمي تونستي زودتر يه ذره عاطفه خرجمون كني. حتما بايد الان تو اين وضعيت محبتت گل كنه؟
( مادر در پي سروصداي زهرا وارد مي شود. همان جا دم در با ديدن صحنه غش مي كند. )به ، اين مامان هم باز غش كرد! لااقل يه كم قربون صدقه ام مي رفتي دلم نسوزه بعد غش مي كردي!
اه نكردم شب اين بازي رو راه بندازم كه لااقل چهارتا مرد هم خونه باشن بلكم يه كم تحويلمون گرفتن به جاي گريه و زاري يه كار مفيدي مي كردن.
اصلا حال نكردم. انتظار بهترشو داشتم. اگر مي شد يه بار ديگه اين كار رو مي كردم شايد بهتر مي شد!
حيف كه آدم يه بار بيشتر نمي ميره!
اين طناب بدجور داره گردنم رو اذيت مي كنه. دفعه ي بعد حتما با اسلحه اي چيزي خودمو ميكشم. اونجوري صحنه هم دلخراش تر مي شه. فعلابايد برم ببينم اونور چه خبره.
فعلا خداحافظ

سي تا مرغ


خب اين هم از اين.

جشنواره ي امسال هم شروع شد و اين جا احتمالا از پس فردا تبديل خواهد شد به اخبار جشنواره.

شرمنده اخلاق ورزشكاريتون !

فعلا به مدت ده روز كار ما خواهد شد تماشا و در پارهاي از اوقات احتمالا تحمل فيلم هاي بخش مسابقه ي جشنواره ي امسال!

با ديدن ليست فيلم هاي امسال ، اعتراف مي كنم كه هيچ ذوق و شوقي ندارم حتي براي ديدن " به رنگ ارغوان " مرحوم حاتمي كيا كه احتمالا به خاطر خيلي از مسايل قرار است امسال سيمرغ پارو كند!

همين !

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

شستم درد مي كند!


بدبخت شدم رفت پي كارش!
اصلا هر وقت اين مستر ح. رييس امورمالي گروه زنگ مي زنه مي گه يه دقيقه بيا ، يعني بنده به فنا رفته ام و خلاص!
اصلا همون موقع كه هفته ي پيش برداشته يك كاره! تو مرخصيش از شيراز زنگ زده كه تو چيكاره اي و مي موني يا مي ري ؟ شستم خبردار شد كه يه خبرايي هست و از طرف ايشون بايد خيلي خوش شانس باشي كه خبر خوب باشه!
ما هم كه كم نياورديم و اصلا به روي مبارك نياورديم كه داريم به ترك گروه در پايان سال مي انديشيم و برگشتيم گفتيم : نه! فعلا كه برنامه اي نداريم. هستيم فعلا در خدمتتون !
حالا امروز وقتيم برگشتم پشت ميزم ديدم مستر د. گرام يه يادداشت گذاشته روي ميزم كه آقاي ح. تماس گرفتند گفتند مي خواهند شما را ببينند و اين جمله همان و خاك بر سر شدن ما همان!!
خلاصه رفتيم بالا در خدمتشان
بذاريد اول شرح صحنه بدهم بعد بروم سر اصل مطلب
ايشان يعني همين مستر ح. مذكور كه ماري هستند در نوع خودشان بي نظير و جان مي دهند براي مسئول امور مالي شركت هاي خلاف و چه مي دانم پولشويي و زدن مخ ملت و از اين كارها! خلاصه ايشان به كمردرد مزمن دچارند و امروز گويا قرص نمي دونم چي چي خورده بودند كه به قول خودشان عضلات را شل مي كند! و تازه از آن جا كه يادشان نمي آمده قرص را خورده اند يا نه ، يكي ديگر هم نوش جان فرموده اند و خلاصه بنده موقعي خدمت ايشان رسيدم كه نه تنها مثل معتادها شل و وارفته شده بودند بلكه اصلا تمركز نداشتند و به زور چوب كبريت چشم هاشان را باز نگه داشته بودند.اين از صحنه
و اما ادامه داستان
ايشان بعد از كلي تعريف و تمجيد و هندوانه!! كه آدم مي ماند بالاخره اين چوپان دروغگو دارد راستس راستي حرف مي زند يا قضيه ي همان كاسه ي آب قبل از سر بريدن گوسفند است؟!( در مورد زبان بازي و موزماري و آب زيركاهي و ... ايشان هر چه بگويم كم گفته ام!)
بعد از كلي صغري كبري چيدن كهما خيلي روي شما حساب مي كنيم و اصلا دخترتان را براي پسرمان خواستگاري مي فرماييم!!( به جان شما همينو گفتا! مي خواستم برگردم بگم من دختر به گرگ بيابون مي دم به پسر تو نمي دم!! اصلا من راضي باشم پدرش زير بار نمي ره!!!! :) ) و از همان حرف هاي خركننده اي كه مديرعامل محترم پارسال همين موقع توي گوش بنده خواندند و مني كه صد در صد مي خواستم بروم گوشهايم مخملي شد و شد آن چه نبايد بشود! ( اي سست عنصر!) همي گفت وگفت تا
آخرش به اين جا رسيد كه : ( البته دنبال كردن حرف هاي ايشان از بين آن همه پرت و پلايي كه به قول خودش مثل مست ها بلغور مي كرد كار هركسي نبود!)
مي خواهيم يك گروه بازرگاني براي كل گروه تشكيل دهيم كه كل سفارشات برود زير دستشان و بعد از آن جا تقسيم شود بين شركت هاي زير مجموعه ! و قرار است بنده هم يكي از اين كارشناس ها باشم!!
تا اين جاي قضيه خيلي هم خوب است. هر چند بنده عمرا بازاريابي نمي كنم! محال است!
مزايا و حقوقش هم كه خدا مي داند بهتر است و همين كه مي توانم به جاي كار كردن با شركت زير مجموعه با خود شركت مادر باشم عالي است!
اما!!!!
كارشناسان ديگر گروه ،مجموعه اي از مزخرف ترين ، منحرف ترين ، هيزترين و ناپاك ترين آقايون شركت مي باشند كه دو نفرشان را حاضرم بميرم و سلامشان هم نكنم!
و
مشكل از همين جا آغاز مي شود كه مزايا چه قدر مي ارزد كه آدم ، آن هم يكي مثل من كه نه بچه ام روي تخت بيمارستان است نه از زور مخارج قرار است كليه ام را بفروشم نه پدرم بابت بدهي در زندان است و .... ( خدا را شكر) خودم را بفروشم و بروم با چنين آدم هايي كه هر كدام گرگي هستند كه دومي ندارند زير يك سقف كار كنم.
آن هم من كه نه مي توانم اخلاق سگي داشته باشم و تا پايشان را از گليمشان درازتر كردند پاچه شان را بگيرم نه آدمي هستم كه ....
خلاصه بازپاي اصول است و خدا مي داند كه اصول را كه بفروشي تمام مي شوي اگر حتي دنيا را بدهند جايش!

لعنت به هر چه بهمن است كه تا من بر ميدارم بعد از كلي كلنجار رفتن با خودم تصميم مي گيرم كه بروم و خلاص ، چنين داستاني را مي گذارد توي دامنم!
تو را به خدا برنداريد شعار بدهيد كه تصميم گرفته اي ، پايش بايست و اين حرف ها. من تصميم را آن موقع گرفتم با آن شرايط . حالا موقع يك تصميم لعنتي جديد است.
و من چه قدر از دو راهي و تصميم بدم مي آيد. مخصوصا وقتي كه اطلاعاتم كافي نيست و هوا مه آلود است.
و من اين جايم باز
بر سر دو راهي من بودن...

پ.ن. :

به قول "ثنا" كي بزرگ مي شوي مائانتا ، كي؟

پ.ن. 2:

مستر ح. مذكور جمله ي قصاري دارند با اين مضمون : " نود و نه درصد آدم ها گرگند . آن يك درصد بقيه هم يا به نفعشان نيست يا نمي توانند كه باشند"!

پ.ن.3:

زنگ زدم به مستر د. سابق. مستر د. سابق رييسم بود قبل تر ها. آدمي است از جنس خود مستر ح. گيرم كمي مثبت تر اما به همان آب زير كاهي. فرقش با من اين است كه قسمت هاي تاريك ماجرا را مي بيند بيشتر اما من خنگ تر از آنم كه جز روشني ها چيزي ببينم! پپه!

گفت بروم پيش همين مديرعامل فعلي ام و تقاضاي افزايش مزايا و حقوق كنم ، اگر گفت قبول بمانم همين جا ( تا به حال كسي را ديده ايد از ارتقاء مقام اين قدر بترسد؟)
اگر نه بروم آن طرف . اگر خوب نبود آن ها را به خير و ما را به سلامت.
اما به نظر او هم ماجرا كمي بو مي دهد. كمي بيشتراز كمي!
شايد ايشان هم زيادي ماجرا را تاريك مي بينند ، شايد!

بعدا نوشت :
رييس گرام يه هفته مهلت خواستن فكر كنن كه من رو مي خوان يا مي دن به گروه!! زير لفظي مي خوان به گمانم!

سوختگان!


نكنيد آقا اين كار را ، نكنيد!
يعني كه چه بر مي داريد توي مجله تان از اين فيلم ها تعريف مي كنيد بعد ماي ساده كه حرفتان باورمان شده طي يك رسم قديمي كه " نه" به رفيق يعني خيانت!! برمي داريم مي گيم OK بزن بريم. كي و كجا؟ و بعد از يه روز مزخرف كاري ، خسته و كوفته سر از يك سينما در مي آوريم و ما مي مانيم و دو ساعت فيلم مزخرف " تاكسي نارنجي"!!
نكنيد آقا اين كار را ، نكنيد!
خب مي رويد يك فيلم مزخرف مي بينيد ، چرا براي اين كه تنهايي ضايع نشويد ، بر مي داريد از فيلم تعريف مي كنيد كه ما گول بخوريم و دو ساعت تمام بزنيم توي سر خودمان و بغل دستي و پشت سري و پسرك پرروي چسب زخم فروش دم سينما فرهنگ ؟!چرا؟!
نكنيد آقا اين كار را ، نكنيد!
آقا نرويد اين فيلم را ببينيد. اگر به خودتان اهميت نمي دهيد ، دلتان براي سينماي اين مملكت بسوزد. سينمايي كه با توليد يك فيلم خوب در سال ، بالاترين ركورد توليد كمترين فيلم قابل ديدن در سال را در كلهم جهان دارد.
نكنيد آقا اين كار را ، نكنيد !
بابا نسازيد اين فيلم ها را ! همان بهتر كه اين فيلم ها را توقيف كنيد! يعني چه كه " آزيتا حاجيان " خدات ساله را بر مي داريد با اون موهاي مسخره و اون آرايش( گريم!!؟) مسخره تر و اون طرز حرف زدن مسخره تر تر به عنوان جوان چند ساله مي كنيد توي پاچه ي ماي تماشاچي بينوا . مثلا قرار است بخنديم؟ برو آقا ، برو خودت را مسخره كن! يعني ما اين قدر بي نوا شده ايم كه به مسخره بازي هاي ننر يه مشت مسخره در يك جزيره با يك داستان عهد بوقي و همان ماجراي عروسي و اين ننر بازي ها بخنديم؟!
نكنيد آقا اين كار را ، نكنيد!
من نمي فهمم مردم ما چشان شده ؟ يعني اصلا اين مملكت داره به كجا مي ره با اين ملت و اين دولتش؟! بابا يه زماني مي رفتي سينما فرهنگ با وقتي كه مي رفتي سينما شهدا( ما فيلم قرمز رو سينما شهدا ديديم!! يادش بخير. فقط مونده بود طرف گاز پيك نيك بياره ، آش بار بذاره! شايد هم آورده بود ، تاريك بود ما نديديم!) يه فرقي مي كرد! الان كه قربانش بروم هر جا مي روي ملت براي خودشان تخمه مي شكنند ، در پپسي باز مي كند گرومپ! با موبايل حرف مي زنند ، جواب سوال هاي فلسفي پسر بچه ي موفرفريشان را مي دهند وسط فيلم ، حرف هاي عاشقانه شان را بلند بلند زمزمه! مي كنند و خلاصه همه كار مي كنند جز فيلم ديدن! البته تقصير فيلم ها هم هست كه آن قدر جذابند كه آدم همه كارش ميايد! جز فيلم ديدن! اما تو را به خدا اين جور مواقع پاشيد بريد بيرون ، حالا مي گيم چون پولش رو داديد بيرون بيرون هم نريد ، لااقل بريد توي لابي سينما بشينيد و حالش را ببريد!
نكنيد آقا اين كار را ، نكنيد!
بابا مثل ما نباشيد كه هر بار شعار مي دهيم و پاي "نه" گفتن كه مي رسد هميشه ي خدا كميتمان مي لنگد!( از مزاياي ادبيات دبيرستان!!) يه "نه" قشنگ بگوييد و خودتان و عالمي را از زجر عظيم ديدن چنين خزعبلاتي برهانيد. دفعه ي بعد هم كه از اين فيلم ها ديدم ، شهروند نمونه بودن را بي خيال مي شوم و هر چه دم دستم بود پرت مي كنم تو صورت اين هنرپيشه هاي مزخرف تا ديگر جرات نكنند راست راست روي پرده راه بروند و به ريش ملت بخندند!


پ.ن. :
بازي " ماهايا پطروسيان" بد نبود ، البته در مقايسه با خودش! اما اين قدر اين فيلم مزخرف بود كه آخرش بايد بگوييم : خب كه چي؟ بود كه بود!!
بعدشم همين جا بگم كه با خاك يكسان كردن اين فيلم در اين جا ، در واقع حرصي بود كه از ساختن " آقاي هفت رنگ " و امثالهم داشتيم. والا اين فيلم هزار بار شرف دارد به چهارچنگولي سانان!

پ.ن.2:
اگر همراه گرام پول بليت را با اصرار!! متقبل نمي شد ما بيشتر سوخته و در همين جا بيشتر از خجالت اين فيلم مزخرف در مي آمديم!

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

سركاري

اين روزها سرم شلوغه سركار.
نمي رسم درست مطلب بذارم اين جا
ولي اگر يه لحظه فكر مي كنيد سرم به كار مشغوله ، عمرا!!!
كار كجا بود؟
:)

كلاس از نوع فرانسوي

خب وقتي برداري تيريپ هنري بذاري و مثلا خودت فيلم " كن" برده و اينا ببيني ، همين مي شه ديگه.
بعد دو ساعت فيلم ديدن يه دفعه مي گي : وا ، چي شد؟ تموم شد؟!!
خلاصه ي ماجرا مي شه اين كه ما ديروز نشستيم به ديدن فيلم " كلاس " ، يكي از فيلم هاي تجربي برنده ي جايزه ي "كن" .
از همان فيلم ها كه خرجش ته تهش شده باشد چند هزار دلار ناقابل . از همان فيلم هايي كه مي شود بهشان گفت " فيلم دانشجويي" .
مواد لازم يك دوربين و كمي داستان وچندتا آدم است كه خودشان را با كم ترين تغيير ممكن بازي مي كنند
و البته بايد اعتراف كنم كه معمولا هم آخر كار شايد شاهكار در نيايد ، اما چيز بدي هم نخواهد شد. البته بايد بي خيال فانتزي ها و كليشه هاي هاليوودي و اين ها بشويد.
داستان يك سال تحصيلي در فرانسه را در برمي گيرد. و شخصيتي كه قرار است همراهش شويم " فرانسوا" معلم جوان اين مدرسه است. و شخصيت هاي اصلي ، شاگردان مدرسه كه قرار است داستان تقابل فرانسوا و شاگردان نوجوانش باشد كه هر كدام از يك گوشه ي دنيا آمده اند. از مالي در آفريقا گرفته تا كره در آسيا.
فرانسوا معلم فرانسه است و قرار است به بچه ها كه اكثرا فرانسه را چندان خوب صحبت نمي كنند ، درس بدهد. و كل ماجرا بده بستان هاي اين معلم با شاگردان است در يك سال تحصيلي.
و بدون شك امتياز اصلي فيلم ، رئال بودن آن است. از همان نوع رئاليسمي كه مي توانيد توي " خانه ي دوست كجاست؟" كيارستمي ببينيد. و به گمانم درست به همان دليل است كه فيلم كلي توي جشنواره ها عزيز شده است. و خداييش اگر بي خيال روشنفكري و اين چيزها بشويم ، كجاي " خانه ي دوست كجاست؟" جذاب بود كه "كلاس" باشد؟

به هر حال از انصاف نگذريم ، فيلم آن قدر ارتباط برقرار مي كند كه وقتي فرانسوا از كوره در مي رود و با "سليمان" - مشكل ترين پسر كلاس- و دخترهاي نماينده كلاس در شوراي مدرسه دهن به دهن مي شود ، تو تماشاگر حرص بخوري و مدام بگويي : " فرانسوا بي خيال. جوابشون رو نده. وضع بدتر مي شه"

ضمنا فيلم از همان امتيازي كه به گمانم يكبار " Where the truth lies" توي بلاگش نوشته بود برخوردار است. اين امتياز كه اكثر فيلم هاي اروپايي ، آدم هايشان ملموس است. با همان زشتي ها و نقص ها كه همه مان داريم. و نه مثل فيلم هاي هاليوودي كه طرف بعد از يك شب وحشتناك و كتك كاري و مستي و بارون ، انگار تازه از آرايشگاه برگشته با هيكل هايي همه باربي و كن!!

آدم هاي اين فيلم هم همه معموليند و حتي زشت. همان طور كه خيلي ها هستند . فقط كافي است "High School Musical" و " Zac Effron" را با اين فيلم و مثلا " Arthur" مقايسه كنيد تا بفهميد چه مي گويم!

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

پدر و دختر


دخترش كه به دنيا آمد ، براي ديدنش رفتيم.

دخترش را بغل گرفته بود. نگاهمان كه كرد ، چشمانش خيس بود.

گذاشتيمش به حساب خوشحالي و اشك شوق و اين مزخرفات

از آن روز ديگر هيچ وقت در جمع هاي زنانه مان حاضر نشد. هيچ وقت با ما سفر نيامد. حتي آن وقت كه دختركش بزرگ شده بود .

اصرار ما براي تنها گذاشتن دخترك با پدرش و آمدن به سفر به هيچ جا نرسيد.

شوهرش كه مرد. دخترك را تنها مي گذاشت و به سفر مي آمد.

هيچ وقت نفهميديم چرا نگذاشت حتي يك لحظه دختر با پدرش تنها بماند.

هيچ وقت نفهميديم ، نه ما و نه حتي مادر خودش....

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

موج مكزيكي


اين روزها آدم كلماتي را در تلويزيون و از زبان آدم هاي محترم ( لااقل در ظاهر!) مي شنود كه توهم برش مي دارد نكند رفته استاديوم بازي پرسپوليس- استقلال ببيند.

اين روزها كلماتي در مسجدها شنيده مي شود و در منابر طوري پدر و مادر محترم عده اي مورد التفاط قرار مي گيرند كه آدم توهم استاديومش مي گيرد و موج مكزيكي را بين جمعيت نمازگزار به عينه مشاهده مي فرمايد!!

اين روزها در تظاهرات فلان روز و بيسار روز، در شعارها ، كلماتي را شنيده مي شوند كه آدم مدام دور و برش را نگاه مي كند بلكم يك جايي ، گوشه ي خياباني ، بالاي تابلوي راهنمايي رانندگي اي جايي ، آن علامت كذايي بالاي 18 سال را ببيند.

و ...

بابا اين جا زن و بچه ي مردم نشستن ، رعايت كنيد خب!


پ.ن. :
مطلب آخر " خون و دلقك " جالب است و البته طولاني. بنده كه در چند اپيزود خواندمش و تازه هنوز به اپيزودهاي پاياني نرسيده ام. در نتيجه در ازاي اين دعوت به خواندن ، تنها مسئوليت 10 اپيزود اول را به عهده مي گيرم و لاغير!


پ.ن. 2:
توي اتاق مهندس ز. هستم و داريم راجع به سفارشات شركت چيني GDZR بحث مي كنيم كه تلفن زنگ مي خورد. بعد از چند كلمه حرف زدن ، مستر ز. مي فرمايند : " خانم فلاني! چند لحظه من را مي بخشيد لطفا ؟ مي خواهم حرف هايي بزنم ممكن است ناراحت شويد!"
و ما كه هر كار مي كنيم نمي توانيم تصور كنيم كه مستر ز. بيشتر از "بد" و "بي ادب" ناسزاي ديگري بلد باشد ، در كمال " مردن از شدت فضولي" اتاق را ترك مي كنيم!
مستر د. هم بعد از شنيدن شرح ما وقع ، در سختي خودداري از گوش ايستادن پشت درب اتاق مستر ز. با ما شريك مي شود!
بعضي وقت ها ، چيزهاي بديهي ، آن قدر قحط مي شوند كه آدم از ديدنشان شاخ در مي آورد.

درون خودم گير افتاده ام...


خسته شده ام از اين همه تظاهر. تمام بودنم شده تظاهر به كسي كه نيستم. دلم تنگ شده براي كمي بودن ، تمام بودن. خالص خالص.


از اين تصويري كه از خودم ساخته ام خسته شده ام. از اين تصوير كودكانه ي شاد يك خطي روي بدون هيچ سطح و لايه اي كه هيچ دافعه اي ندارد ، كه مثل آينه شفاف است . كه هر كس فكر مي كند مي شناسدش. كه هر كس ادعا مي كند مي تواند در چهارخط توضيحش دهد. از اين مني كه ساخته ام كه همه ي من نيست. تنها يك تكه ي كوچك از من است . تكه اي كه به مدد اين صورت بي ربطي كه خداوند سر يك شوخي احتمالا داده اش به من و با تكه اي از كودكي هايم و كمي صافكاري اين ور و كمي اضافات آن طرف تر ، چند سال پيش براي خودم ساختمش و رفتم پشتش قايم شدم. اول ها آسان بود . مائانتاي شاد خنده دار دلقك هميشه راضي بودن آسان بود. اما كم كم سخت شد. كم كم انرژي ام تحليل رفت. و الان


اين روزها كه برگشته ام و به درونم نگاه مي كنم ، به پشت آن چهره ي ابلهانه با آن لبخند آرام هميشگي اش، دلم براي آن موجود مچاله ي پير تنهاي آن پشت مي سوزد. نمي توانم به چشم هايش نگاه كنم ، به آن چشم هايي كه از بس نور نديده اند سفيد شده اند. به آن پوست چروكيده ي خشك و پيرش كه نگاه مي كنم ، جگرم كباب مي شود. اين جنايتي است كه يك روزها ، چند سال قبل مرتكب شده ام و نتيجه اش اين روزها به سراغم آمده و زل زده است به چشمانم.


اين روزها نه مي توانم ماسك را بردارم ،چرا كه جراتش را ندارم ! و نه مي توانم نگهش دارم و به اين بودن فرسايشي ادامه دهم چرا كه نيرويي برايم نمانده.يعني نه تنها نمي خواهم ، نمي توانم!


خسته شده ام از هميشه به قول يكي " So much fun" بودن. از خوشحال بودن ، از خنديدن ، از اين همه كودكانه بودن. باور كنيد كودك بودن در دنياي آدم بزرگها ، مي تواند چيز وحشتناكي باشد ، چيزي مثل شكنجه . نه از آن شكنجه هاي قرون وسطايي پر از خون و ... ، از آن شكنجه هاي مدرن سورئال كه بر مي دارند يك عالمه نقاشي عجق وجق مي چينند دور اتاق زنداني و زنداني بيچاره بعد چند وقت بدون اين كه بفهمد چه مرگش است و اصلا چرا وسط اين موزه ي نقاشي ، حالش يك جورهايي خوش نيست ، برمي دارد به همه ي كارهاي كرده و نكرده اش اعتراف مي كند.

و اين كه اين روزها اين قدر به اين بودن بي مزه ي هميشه خوشحال كه نه عصباني مي شود ، نه ناراحت و نه هيچ چيز ديگر شايد اين باشد كه وقتي كسي در دنياي بيرونش چيز جالبي نمي يابد ، لاجرم برمي گردد به درون و نگاهي به آن توها مي اندازد!!



پ.ن. :

به خزعبلات بالا توجه نكنيد. بنده كماكان اين جا نشسته ام با همان لبخند آرام هميشگي. كماكان!