۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

اخراجيها را اخراج كنيد


"درباره ي الي " را در شرايط بدي ديدم و نيمي ازفيلم را از دست دادم. اما با اين احوال مگر مي شود آن همه بازي خوب و معمولي را نديد. معمولي منظورم رئاليسم و ملموس بودن بازي هاست. بدون هيچ اغراق و اضافه كاري اي.
و مگر مي شود از آن صحنه ي غرق شدن پسربچه گذشت. با آن حركت دوربين كه از همه سراسيمه تر بود و كسي كه داشت خفه مي شد من تماشاگر بودم روي صندلي گوشه ي سالن تاريكم نه آن پسرك توي آب
و دست فرهادي درد نكند كه نشان همه مان داد با يك داستان ساده خيلي كارها مي شود كرد. خيلي كارهاي ساده اما قشنگ

* فقط يه چيزي. آقا فيلمتون خيلي خوب بود فقط ميشه شهاب حسيني اش رو بيشتر كنيد ، لطفا؟ :)

" درباره ي الي " را هر چه بيشتر مرور مي كنم بيشتر اميدوار مي شوم. به سينمايي كه چارچنگولي و اخراجي ها مايه ي مباهاتش هستند اميدوار مي شوم . اميدوار كه هنوز اميدي هست
اصلا مهم نيست "درباره ي الي" شاهكار است يانه! اين همه تعريف و جايزه حقش است يا نه؟
همه ي اين ها را بي خيال. اما جان هر كس دوست داريد برويد اين فيلم را ببينيد . نگذاريد آنهايي كه نمي گويم به عمد اصلا به سهو و از روي جهالت اين زمان بد را براي اكرانش انتخاب كردند برنده شوند. نگذاريد اخراجي ها برنده شوند. از خير چند تومانتان بگذريد يك بليط بخريد برويد بنشينيد روي صندلي تاريك سينما و دو ساعتي حالش را ببريد و هم زمان كلي به خودتان افتخار كنيد كه انقلاب فرهنگي هم كرده ايد و اعتراضتان را به هر چه چارچنگولي و اخراجي هاست نشان دهيد.
تا نرويم و " درباره ي الي " ها را نبينيم ، ميروند "اخراجي ها " را مي بينند و وضع مي شود همين كه هست. مي شود همين وضعي كه هيچ كس جرات نمي كند نقدي بر اخراجي ها بنويسد از بس تا دهان باز مي كند مي گويند شش ميليارد فروخته ، حرف نزن!
پس بياييد موج " درباره الي" راه بيندازيم تا خيلي ها بفهمند هنر سينما شايد " درباره ي الي" نباشد اما مطمئنا " اخراجي ها" و " چارچنگولي " هم نيست.

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

مهملات يك بي جنبه


* اين روزها سرم بدجور شلوغ است . واحد جديدي راه اندازي شده و مسئوليتش افتاده گردن من! اين مستر ز. هم كه كوتاه نمياد. روزي N تا نامه و ايميل مي زنه. خفه كرده مارو!
* يه پرونده بود مال يه بنگاه كه تويش PVC و اينا انبار مي كرديم. قبل از سال به هزار زحمت حسابشون رو بستيم و خير سر مباركمان صفرش كرديم. حالا بعد چهار ماه باز سر و كله شون پيدا شده كه ما باز هم طلب داريم. باز اين صد من كاغذ ريخته رو ميزم. حالا مگه من يادم مياد چه طوري حساب اين ها رو رسيده بودم. اصلا مگه من حسابدارم . اصلا به من چه؟ والا!!
* يه دوره آموزشي نمي دونم چي چي گذاشتن دوبي. ما رو هم كردن مسئول اين دوره در تهران. حالا بايد هلك و هلك تو اين گرما بريم دوبي بشينيم سر كلاس! نكردن چند روز زودتر بگن لااقل!
* ما آخرش نفهميديم اين سم ما رو مهمون كرد يا نه؟!
* داريم يه آگهي تسليت مي زنيم براي مايكل جكسون كه بزنيم روي برد. همين امروز و فرداست برد طبقه اول رو جمع كنن بگن شما جنبه نداريد! بي جنبه ها!
*
* از آن جا كه دارم مهملات به هم مي بافم فعلا باي

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

توهم توطئه

اعتراف مي كنيم كه ديروز با الگو از شيطان بزرگ جديد انگليس! با استفاده از جو متشنج شركت كه در پي كاهش قابل ملاحظه سود در سه ماهه اول سال 88 و هم چنين پرداخت نشدن حقوق همكاران به مدت سه ماه ، و هم چنين وظيفه خطير تنوير افكار عمومي كه بد جور بر دوش خودمان حس مي فرموديم ، اقدام به تهيه و انتشار چارت هايي به مضمون زير شديم. اما از آن جا كه تنها قصد ما شاد كردن روح همكاران و بهبود فضاي دپرس شركت بود ، حتي يك اپسيلون هم امكان نمي داديم كسي اين چارت ها را باور كند چه برسد به اين همه برخورد جدي و خشن!
داستان از آن جا شروع شد كه من و مري كه اين روزها بدجور از دست رييس جان شاكي است ، تصميم گرفتيم با كمي طنز سر به سر بچه ها و مديريت بگذاريم. چارت هاي زير را تهيه كرديم و يك ربع مانده به تعطيلي شركت ، چارت هاي مزبور را با كلي جاسوس بازي و نقشه روي برد شركت چسبانديم. بماند كه چه نقشه هايي كشيديم كه در اتاق مدير بازرگاني گرام را كه دقيقا مقابل برد بود ببنديم و سر آبدارچي گرام تر را گرم كنيم كه چند لحظه اي بي خيال استكان هايش شود.....





اما چشمتان روز بد نبيند به جز مستر خ. و خانم پ. بقيه شركت چنان قضيه را جدي گرفتند كه كار داشت به جاهاي باريك مي كشيد. مهندس غ. معروف به ساسي چنان دچار عصبانيت شده بود كه به طرفة العيني كپي اي از چارت ها برداشت و به سمت اتاق مديريت رفت تا تكليفش را روشن كند. همكاران حلقه زده بودندو چنان تحليل هايي ارائه مي كردند كه ما خودمان مانده بوديم يعني اين همه حرف پشت اين دو كاغذ بود و ما نمي دانستيم؟!!
هر چه ما سعي در آرام كردن جو و متفرق كردن خس و خاشاك موجود با مهرباني و باتوم داشتيم نشد كه نشد ، در نتيجه كاملا انگليسي مابانه در ميان جمعيت خزيده و با دادن شعار :" مرگ بر ديكتاتور - چه مهندس چه دكتر * " و " حقوق ما رو دزديدن - دارن باهاش پز مي دن" جو را متشنج تر نموديم!!
و قرار شد اگر تا شنبه حقوق ها را بازشماري نكنند به خيابان ها بريزيم و سطل آشغال هاي شركت را به آتش بكشانيم!
بعد از چند دقيقه يكي از عوامل امور مالي با سرعت خود را به برد رسانده و در يك آن با استفاده از غفلت ما كلهم چارت ها را برداشته با خود برد.
حيف تازه ماجرا داشت جالب مي شد!
به هر حال اگر زماني لو برود كه كار كار ما بوده ، كارمان زار خواهد بود.


پ.ن. :
* مهندس : مديرعامل ، دكتر : مدير امور مالي
- نتيجه گيري اخلاقي نداشت!
- همكار گرام سابق ، اگر اين جا را خوانديد مبادا در ميان صحبت با همكاران سابقتان ، ناغافل اشاره اي به اين موضوع بكنيد! والا همان اتفاقي برايتان مي افتد كه به گفته ي سبزها به سر عسگري نامي آمد!!!
- شركت ما از سه ماهه آخر سال از شركت مادر مستقل شد و مديرعامل فعلي همان مشكل تقريبا تمامي مسئولين مملكت ما را دارد. آدم خوبي است اما مدير خوب؟ چه عرض كنم.


۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

بانو


هر كه را از دور مي بينم
گلويم خشك مي شود
مي ترسم نكند
اين بار
اشتباه نگرفته باشم
بانو!
من به دنبال تو مي آيم
تو هم از من بگريز
بگذار ديرتر بميرم.




روزها آينده را مي جويند
و نمي دانند

بانو!
در گذشته ماند
تا آينده سرگردان باشد.

كيكاووس ياكيده
بانو و آخرين كولي سايه فروش

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

گره اي كه كور شد


چرا گره اي كه با دست باز مي شد
به دندان گرفتيد؟
حالا هم گره كورتر شده
هم انقدر تفمالي شده كه كس ديگه اي رغبت نمي كنه با دندون بيفته به جونش شايد باز بشه....

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

شير يا خط


بيا شير يا خط بيندازيم
شير آمد حق با توست
خط آمد با من
قبول؟

خورشيدي براي تو


ياد روزهاي اول افتاد . آن روزها كه از ديدن آن همه چوب خط و شمع نيم سوخته و قطرات اشك و ... دلش گرفته بود
به خودش گفت حالا كه دارد براي هميشه مي رود و همه چيز تمام مي شود ، نگذارد كس ديگري آن همه آوار خفقاني را كه خودش به محض ورود حس كرده بود بچشد
قاشق را محكم در مشتش گرفت. دسته اش را با تمام توان روي ديوار بتني كشيد و كشيدو كشيد.....
چند روز بعد ، نفر بعدي كه آمد با چشمان سرخ و بدن كوفته و پاهاي سوزان ، از در كه وارد شد خورشيد بزرگي كه روي ديوار نقش بسته بود چشمانش را زد
او تنها زنداني اي بود كه با لبخند وارد سلول انفرادي اش مي شد . آخر هيچ كس جز او در سلولش خورشيد نداشت ...

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

اين روزها مرا جدي نگير

اين چيزهايي كه اين روزها مي نويسم هيچ كدام من نيستند. تنها زاييده ي آن چيزي است كه مجاورت با اين هم نشين ها و هجوم حقايق و سيل دروغ به روزم آورده
پس هيچ كدام را جدي نگير
حالم خوب خواهد شد. هيچ چيز را نتوانم قول بدهم اين را مي توانم.
قط كمي صبر كن. هر روز اندكي بهتر خواهم شد. اندكي

بچه اي هنوز


چند روزي است بلاگ ها را كه مي گردم جز آه و ناله هيچ چيزي نمي بينم. نمي فهمم اين همه ناله و نااميدي براي چيست؟
اگر شما به راهي كه مي رويد ايمان داريد . به هدفتان هر چه كه هست آزادي، برابري، تغيير يا هر چيزي معتقديد ، پس اين همه ناله و ننه من غريبم بازي براي چيست. چند نفر مردند؟ خب مگر نمي خواهيد تغيير بدهيد. مگر طبق گفته ي خودتان نمي خواهيد انقلاب كنيد. پس بس كنيد. هيچ تغيير و انقلابي بدون خون نمي شود. شما مگر نمي خواهيد همه چيز را از پايه تغيير دهيد ؟ پس بدانيد اگر كساني هم مردند اين تازه اول راه است. پدران و مادران ما كه انقلاب كردند به چيزي كه برايش فرياد مي زدند و سينه چاك مي دادند اعتقاد داشتند و هميشه تا جايي كه يادم مي آيد به كشته هاشان افتخار مي كردد.
اگر مي خواهيد به گفته ي خودتان انقلاب كنيد پس اخلاق انقلابي را هم ياد بگيريد. انقلابي غر نمي زند ، فرياد مي زند.
گريه نمي كند ، گلوله مي خورد
از اين همه آه و ناله دست برداريد. يك كم محكم باشيد. اگر هم مي بينيد اين قدر هنوز محكم نيستيد ، قانع نشده ايد تا پاي جان بايستيد و .... پس بي خيال شويد. با اعصاب خودتان و ما بازي نكنيد. خسته مان كرديد.
نمي گويم به درك كه عده اي را كشتند. نه. من بيخود بكنم همچين حرفي بزنم.
من از ناله ها و زاري هايتان خسته شده ام. يا برويد توي خيابان داد بزنيد و باتوم بخوريد يا ساكت شويد
اما ناله نكنيد.
مبارز ناله نميكند. از خشم به خود مي پيچد اما ناله نمي كند.
اگر هنوز به اندازه كافي بزرگ نشده ايد ، بي خيال شويد. هنوز براي شما زود است.
.
.
رفتم كنسرت سيمين غانم.در مدت آنتراكت دوست عزيز از ديده هايش روي اينترنت مي گويد. سر آهنگ " پرنده " مي زنم زير گريه. سم مي گويد : " ان قدر ها هم آهنگش احساسي نبود!"
رفته ام عروسي. دخترعمه ي عزيز با عصبيت تمام از زن بارداري مي گويد كه در خيابان توسط ....... . از عروسي چيزي نمي فهمم. بعد مدام مي گويد امروز سرحال نيستي! وسط عروسي ولو مي شوم روي زمين.
نمي فهميد آن چيزي كه براي شما بازي و هيجان است با ما چه مي كند؟
بس كنيد. مغزم دارد مي تركد.
مي خندم اما ........
.
.
ديگر بازيچه شما نمي شوم. جبهه ي سبزها اگر قبلا به من كمي نزديك بود ، از الان كاملا جداست. آن چيزي كه شما برايش فرياد مي زنيد آن چيزي نيست كه من حاضر باشم برايش حتي زمزمه كنم. من فعلا تفكر را ترجيح مي دهم. هيچ چيز براي من به آن واضحي كه براي شماست نيست. من فعلا بازي نمي كنم. هنوز براي المپيك آماده نيستم. فعلا تمرين سياست مي كنم. همين
.
.
پ.ن. :
عنوان مطلب تكيه كلام محمدرضا فروتن بود در فيلم " وقتي همه خواب بودند"

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

پشت ديوار مه


حالم خيلي بد است
شايد چند روز رفتم مرخصي
مدت ها بود آسمانم آفتابي بود
داشتم فراموش مي كردم مي شود كه آدم فردا را تيره تر از امروز ببيند.
هر چه شود ديگر مهم نيست. هيچ كدام خوب نخواهد بود.
اگر شما پشت اين مه ، آسمان آبي مي بينيد خوش به حالتان .
من تاريكي بيشتر مي بينم.
تمام شد. ديگر هرگز فردايم بهتر از امروز نخواهد بود
باختيم ، همه مان . اين بار باختيم.
و بدتر اين كه جام ، حذفي بود ....



پ.ن. :
چند وقت پيش فيلمي از تلويزيون پخش شد. حشرات غول پيكري كل شهر را گرفته بودند. هوا هم مه بود ، آتشفشان شده بود يا ... درست يادم نيست. مهم پايان فيلم است. چند شخصيت اول فيلم با هزار زحمت ماشيني پيدا مي كنند و به سمت خروجي شهر مي روند تا شايد از شهر فرار كنند و به شهرهاي ديگر كه در امان هستند برسند اما هر چه مي روند مه تمام نمي شود ، بنزين ماشينشان تمام مي شود . حشره ها هم محاصره شان مي كنند. چاره اي نمي ماند جز خود كشي. چهار گلوله براي پنج نفر ( شايد هم سه تا براي چهار نفر!) . به هر حال يكي همه را مي كشد . و خودش در ماشين را باز مي كند و پياده مي شود .......
اين روزها مه تمام نمي شود و بنزين ماشين هم دارد تمام مي شود. من اين جا ايستاده ام اين روزها .....

بگذار زندگي كنم


خدا لعنتت كند سياست كه نمي گذاري زندگي كنيم. مزه ها را گس كرده اي
رييس حالش گرفته است. اينترنت هم قطع است. بچه ها اعصاب ندارند. ساعت سه تعطيل مي شويم.
مي رويم سينما " درباره الي" ببينيم . خيلي وقت است دلم مي خواهد ببينمش. از همان موقع كه در جشنواره بليطش را نداشتيم و فيلم سروصدا كرده بود.
مي رويم توي سينما. چراغ ها خاموش است. همه چيز مثل هميشه است. اما فيلم نمي چسبد. با هيچ چسبي. فيلم تمام مي شود. از فيلم چيز زيادي يادم نيست. حتي بحث هاي چند ساعته با سم هم نمي آيد.
امروز مي رويم كنسرت. سيمين غانم در تهران مي خواند. مي رويم. ولي ذوق زده نيستم مثل دفعه هاي قبل. حتي ديگر دلم غنج نمي رود براي " مرد من " .
دست و دلم به نوشتن نمي رود. تا مي آيم بنويسم همه چي رنگي مي شود. سبز و سه رنگ مي شود. از نوشتن لذت نمي برم
تلفن زنگ مي زند. دوستم است. دوست عزيزم. تا مي گوييم سلام . مي گوييم ديروز را ديدي. فلاني را شنيدي. آن عكسه را ديدي..... و وقتي مي گوييم خداحافظ نه يك كلمه از " الي" گفته ايم ، نه حال بچه ها را ازهم پرسيده ايم. نه .....
فردا مي رويم عروسي. حال و حوصله اش را ندارم اما! ذوق و شوق با بچه ها بودن ؟اصلا....
روز زن را يادشان رفته همه در سروصداي بحث هاي انتخاباتي . مي نويسيم " همكاران خانم عزيز ، روزمون مبارك ! " و مي زنيم روي برد! آمدند هديه روز زن را بدهند گل نمي دهند! مي گويند مردم دارند مي ميرند!
هر روز 2-3 تعطيل مي شويم. حتي حال ذوق كردن را هم نداريم.
خدا لعنتت كند سياست.
از زندگيم برو بيرون بگذار زندگي كنم

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

در جستجوي حقيقت


ديروز ولي عصر بودم
امروز آزادي
خدا فردا را بخير كند!!!

۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

فقط ما مانده ايم...



داور را خريدند


دهنم بسته است! چه مي توانم بگويم؟
بدون اين كارها هم شما مي برديد پس چرا؟
فقط يك سوال دارم.
چرا؟
اگر شما صلاح همه ما را مي دانيد كه حتما مي دانيد! پس چرا اين همه وقت ما را گرفتيد؟
لااقل به من كه به نوعي در جبهه ي شما بودم رحم مي كرديد بي انصاف ها
در اين انتخابات هيچ كس نبرد. همه مان باختيم. احمدي نژادي ها باختند. موسوي ها ها باختند. ايراني ها باختند. همه مان رو دست خورديم. حريف داور را خريده بود
ما سعي خودمان را كرديم. ما سعي كرديم متمدن باشيم. دموكرات باشيم. مسلمان باشيم. انسان باشيم. ما سعي كرديم. اين بار به خدا كه سعي كرديم. اما....
باورم نمي شد روزي ديدن باد كه در پرچم سه رنگ مي پيچد حالم را بد كند
دوستان رودست خورديم. همه مان با هم
فرق هم نمي كند چه رنگي بوديم. همه مان باختيم. ما براي Fair Play آمده بوديم. اما فيفا از قبل نتيجه ها را رقم زده بود. براي هر دو تيم.
قط مواظب احمدي نژادي هايي كه با انصاف راي دادند باشيد. آن ها هم حال و روزشان بدتر از شما نباشد بهتر نيست.
انصاف را اگر منها كنيم ، مي شويم مثل همان هايي كه اين بلا را سرمان آوردند.
ولي يك چيز خوب شد.
ديگر هيچ چيز مثل قبل نخواهد بود. هيچ چيز .....

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

رنگ رنگ تا پيروزي


ديروز يكي از بدترين روزهاي عمرم بود. يكي از سخت ترين ها
جنگ اعصاب را حس كردم. شكنجه رواني را. و فهميدم اگر شكنجه فيزيكي درد دارد ، شكنجه روحي خسته ات مي كند . آن قدر خسته مي شوي كه دردت مي آيد.
داستان از آن جا شروع شد كه با تمام سبز نبودنم به تشويق يك همكار سابق بسيار محترم ( كه از تمام سبزهاي اين مطلب جداست ) همكارانم را كه قريب به اتفاق سبز هستند تشويق كردم لوگوي گوگل تاكشان را يك دست سبز كنند. و چون خودم سبز نشدم .....
دلم خواست كه بروم. مثل آن روزهاي اول. داشت يادم مي رفت كه اين جا من يك غريبه ام. داشتم خودم را به اشتباه با ديگران مي ديدم. تازه داشت آن روزهاي سخت اول براي كنار آمدن با آدم هايي كه مال سياره هاي ديگري بودند از يادم مي رفت. اما ديروز...
ديروز چند رنگ ساده چنان فاصله اي شد كه دلم سوخت. مي دانيد دلم خواست گريه كنم. نه اصلا دلم نسوخت .عصباني شدم. بعد از اين همه سال عصباني شدم. آرامشم خط خطي شد. پگي شاخ در آورد وقتي عصبانيتم را ديد ! مري مانده بود مبهوت
نيرويم همان صبح تمام شد. اميدم همان اول صبح بر باد فنا رفت.
چه قدر اميد داشتم به اين مردم! اما....
ملتي چنين را دولتمرداني چنان بايد
اگر من ادب ندارم چرا انتظار دارم دولتمردم كه از ميان خودم تربيت شده و بالا رفته ادب داشته باشد. اگر خودم دروغ مي گويم چه راستگويي از آن مردان مي خواهم.
از آن چهار نفر انتظاري ندارم. آن ها سياست مدار و مزورند. برايم هم مهم نيستند. مي آيد و مي روند و كمي در قبال ما به وظيفه شان عمل مي كنند و كمي در قبال خودشان....
من از مردم نا اميد شدم. تقصير دولتمردان هم نيست. آن ها همديگر را مي درند و پرده هاي ادب را يكي يكي پاره مي كنند . بگذار بكنند . اما آيا اين ها تمام رفتارهاي سخيف اين چند روز ما مردم را توجيه مي كند؟
دستبند سبز اصلاحات مي بندي و مي گويي غلط مي كني به فلاني راي بدهي؟ مي گويي دهاتي ها به فلاني راي مي دهند؟ ( آخر فلاني تو خودت از ده آمده اي! مگر دهاتي شعور ندارد؟ از كي شهرنشيني شعور آورد؟ مگر مراد شما آن ديگري را به تقسيم مردم به شهروند درجه يك و دو متهم نمي كند؟ نژادپرست!) مي گويي فلاني را طويله هم رد كرده؟ سمبل ادبيات!!! آن نگاه عاقل اندر سفيه ات را نگه دار جلوي آينه خرج كن.
از دروغ حرف مي زني دروغگو! تو شغلت دروغ گويي است. تو توي چشمان من نگاه كردي و دروغ گفتي! تو به مردم دروغ مي گويي هر روز و شب. شغلت اين است
حالم از هر چه " از تو انتظار نداشتم " به هم مي خورد. من موظف نيستم طبق انتظارات تو زندگي كنم! اگر سختت است مي تواني انتظاراتت را عوض كني!
مي داني تا به حال به شوخي در جبهه ي مخالف شما بودم اما حالا به جد. جبهه ي شما سبزهاي الكي را مي گويم كه از هر چه زرد است پژمرده تريد
من ميرحسين را دوست دارم خيلي قبل تر از آن كه تو حتي اسمش را شنيده باشي. و مي دانم ميرحسين مرد متين و بااخلاقي ات. پس اگر مي خواهي وجود خودت را ابراز كني. اگر مي خواهي ديده شوي و باشي تو را خدا دهانت را بسته نگه دار. روبان سبزت را ببند ، تي- شرت سبزت را بپوش اما دهانت را باز نكن حتي اگر به زور مجبورت كردند. زيبايي سبزت را مي بينم و تصور مي كنم آدم خوبي هستي . تصوراتم را با حرف هايت به لجن نكش.
چرا نمي فهمي كه همه ي اين حرف ها بر سر يك چيز است. بر سر اين كه ياد بگيريم با احترام كنار هم زندگي كنيم. نه اين كه هر وقت به ما بي احترامي شد دردمان بيايد و هر وقت به كسي با عقيده ي متفاوت بي احترامي شد توي دلمان قند آب شود
تو اگر سبز مي پوشي و اگر مي فهمي آزادي عقيده ، دموكراسي ، فرهنگ را و هر چيزي قشنگي كه قرار است اين سبز سمبلش باشد ، لطفا آن لبخند مزخرف را از لبانت جمع كن. از خواندن جك هايي كه تا ديروز حتي آوردن بعضي كلماتش جلوي من باعث شرم حضورت مي شد دست بردار. آن پچ پچ هاي دور ميزي و نگاه هاي گاه به گاهت به من را تمام كن.
من ميرحسين را دوست دارم . خيلي زياد. اما شما را دوست ندارم . اصلا.
شما را كه دقيقا همان كارهايي را مي كنيد كه نامزد حريف را به آن متهم مي كنيد.
يك چيز را مي دانيد حتي اگر به ميرحسين راي بدهم هرگز نخواهم گذاشت شما بفهميد. هرگز نمي گذارم يك لحظه هم تصور كنيد كه من در همان جبهه اي هستم كه شما هم هستيد. ما حتي اگر رايمان يكي باشد ، سياره مان جداست
من نه براي آزادي زنده ام ، نه عدالت و نه اميد. من فقط براي احترام زنده ام و اين آن چيزي است كه شما حتي نمي توانيد هجي اش كنيد
آقايان و خانم هاي محترم سبز. آرمان شهرهاي ما حتي همسايه هم نيستند . شما را به آرمان شهرمان راه مي دهيم فقط چون به ايده آل هايتان احترام مي گذاريم ولي از ما نخواهيد دوستتان داشته باشيم و شما را از خودمان بدانيم. ما زبان همديگر را نمي فهميم
اگز زماني قرار است كشورمان چنان سبزي شود كه هيچ رنگ ديگري را نتواند بدون تحقير بپذيرد ، بايد بگويم من سه رنگ را ترجيح مي دهم . لااقل سه رنگ را مي پذيرد نه فقط يك رنگ را



پ.ن. :
1- اين مطلب بيشتر خطاب به سبزهاي همكار و عده اي سبز است كه اين روزها افتخار برخورد با آن ها نصيب بنده شده و راجع به شمايي كه مثل اين ها هستي و مطمئنا شمايي كه مثل اين ها نيستي را در بر نمي گيرد
2- اين مطلب هر رنگ ديگري كه احترام نمي گذارد را هم شامل مي شود. كما اين كه اين روزها گروه هاي ديگر از ترس تحقير چندان تمايلي به ابراز وجود برابر سبزها را ندارند
3- اين مطلب فقط سبزها را در بر مي گيرد و نه ميرحسين را . كه مير حسين را به هر چه متهم كنند به بي احترامي نمي توانند
4- از همكار سابق محترمم كه نمي دانم اين جا را مي خواند يا نه ، ممنون به خاطر احترامي كه به كسي گذاشت كه هم رنگش نبود
5- لطفا من را سه رنگ نبينيد . من بعد سه هفته تازه يك كانديدا را حذف كرده ام و در حال حاضر هنوز رنگارنگم!
6- امروز را روزه سكوت سياسي گرفته ام و علي رغم ميل شديد همكاران به بحث و ارشاد خودم ترجيح به سكوت داده ام. انرژي ام را صرف شما نمي كنم . فقط اميدوارم فهميده باشيد كه ديگر خودم را از شما نمي دانم
7- مي شود هر وقت كسي ازتان پرسيد به چه كسي راي مي دهيد نگوييد : " معلوم است ديگر! " . قضيه آن قدر كه براي شما واضح است براي من نيست
8- همكاري دارم كه علوم سياسي خوانده . بدم نمي آمد نظرش را بدانم. اما با جكي درباره ي قيافه ي يكي از نامزدها شروع كرد . عطاي بحث را به لقايش بخشيدم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

راي من ، چشمان براق و درشت تو


پسربچه با آن موهاي فرفري بلندش كه خبر از آغاز تعطيلات تابستاني مي داد ، با آن چشم هاي درشت و درخشانش ايستاده بود و به همهمه چشم دوخته بود. به مچ دست راستش پرچم ايراني بسته بود.
زن جلو رفت و گفت : " پسرم ، اين پرچم كه به مچت بسته اي اين روزها نشانه ي طرفداران احمدي نژاد است . بازش كن و بعدا هر چه قدر خواستي پرچم ايران به دستت ببند."
پسرك با آن چشمان درشت و براقش نگاهي به زن انداخت و با خنده گفت : " خب من هم طرفدار احمدي نژاد هستم ديگر" و به سمت همهمه دويد . همهمه دور ستاد انتخاباتي ميرحسين بود. به سرعت يكي از پوسترهاي ميرحسين را برداشت و دوان دوان به سمت كوچه دويد. زن صدايش كرد و گفت :"مگر تو طرفدار احمدي نژاد نبودي؟ پوستر ميرحسين مي خواهي چه كار؟"
پسرك با آن چشمان درشت و براقش ،همان طور كه به راهش ادامه مي داد بلند گفت :" پوستر را براي دوستم مي خواهم . دوستم طرفدار ميرحسين است..."
و در كوچه ناپديد شد.
سياست دنياي كثيفي است و خدا كند چشمان درشت و براق هيچ كدام از بچه هايمان در اين غوغاي بر سر قدرت كدر نشود. كودكان تنها چيز سبز و دولت اميد اين روزهاي سياه و بي همه چيز اين روزها هستند. من به كودكان راي مي دهم. به همان پسرك با چشماني درشت و براق

سرراهي


خانه ام را كه عوض كردم ، گفت ديگر به ديدنم نمي آيد.
فهميدم تا به حال كه مي آمد ، خانه ام سر راهش بود
حالا ديگر نيست!

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

تماس


وقتي در طي دو هفته و بعد از صد بار تماس ، از ميان " شماره مورد نظر در شبكه موجود نمي باشد " ، " دسترسي به مشترك مورد نظر امكان پذير نمي باشد "، " No Response" و .... " Call Waiting " نزديك ترين جواب به نتيجه باشد كه آن هم مثل باقي دفعات كه شنيدن صداي بوق اتصال به بوق اشغال ختم مي شود به سنگ بخورد! شما هم مثل من ديوانه مي شويد! نمي شويد؟

يا من اسمه دواء


يك سندرومي هست كه مدت هاست به جانم افتاده. به نظرم اصلا به دنيا كه آمدم مبتلا بودم! شايد هم سندروم نباشد . اختلال ژنتيكي هم مي تواند باشد.هر چه كه هست بعضي مواقع بدجور عود مي كند! و لي از حق هم نبايد بگذرم به من كه خوش مي گذرد. يعني اگر نبود زندگي ام خيلي كسالت بار مي شد
اين روزها باز بدجور عود كرده. و هر چه جلوتر مي رويم وخيم تر هم مي شود! فقط دلم مي سوزد كه تا چند روز ديگر باز مي خوابد و زندگي كمي كسل كننده تر مي شود. هر چند با داشتن اين سندروم يا شايد هم اختلال ژنتيكي زندگي هرگز يكنواخت نخواهد بود . هميشه كسي هست كه به آن دامن بزند.
خيلي شايع نيست اما آن قدرها هم كم نيست كه بتوان ناديده گرفتش. راه درمانش تا اين لحظه كه اين سطور نگاشته مي شود كشف نشده و علت اصلي توفيق نداشتن در كشف درماني موثر براي آن ، عدم استقبال مبتلايان به درمان است
سندروم موردنظر اسم علمي ندارد اما ميان عامه مردم به " مخم و مخم مخالفم" شهرت دارد و از علائم آن اين است كه مهم اين نيست كه ديگران چه مي گويند . مهم اين است كه شما با آن مخالف باشيد
پس از من نپرسيد كه به چه كسي راي مي دهم. ببينيد خودتان به چه كسي راي مي دهيد ؟ من به آن يكي راي خواهم داد!

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

بدون هيچ دردي


چند روزي است كه درد دارم.

يك درد لعنتي. اين جا توي شكمم . درد توي شكمم شروع مي شود بعد همين طور رشد مي كند و رشد مي كند. بزرگ مي شود انگار. پنجه هايش را حس مي كنم كه بر درونم مي كشد. اگر مي توانستم درونم را ببينم مطمئنم كه خراش هاي ناخن هاي بلند و چركش را مي ديدم. خراش هايي كه ازشان خون مي چكد.خوني سياه و چرك . درد مي پيچد و مي پيچد. مثل گردابي چنين هايل تمام وجودم را به درون خودش مي كشد. مثل سياه چاله ي تاريكي كه با تمام نيرو وجودم را مي مكد.


جريان خونم متوقف مي شود. مي ماند. مي ايستد. همان جا كه هست خشكش مي زند. گلبول ها بلاتكليف در جا مي مانند.


در خود مچاله مي شوم. نفسم حبس مي شود. مي توانم نفس بكشم اما نمي خواهم .نمي خواهم نفس بكشم. هر نفسي كه مي كشم مثل بادي است كه به آتش دردم وزيده باشد. درد را شعله ور مي كند.


درد به ديواره ي مري چنگ مي زند و خودش را بالا مي كشد. دارم از هم مي پاشم. از درون


درد بالا مي آيد ، بالاتر. راه تنفس را مي بندد. دهانم را باز مي كنم. فرياد مي زنم بلندتر و بلندتر. مي خواهم با فرياد درد را تف كنم.درد لعنتي را.درد اما سر جايش مي ماند. فرياد مي زنم . صدايي نمي شنوم. فريادم بي صداست يا گوشهايم نمي شنوند؟


درد همين طور بالا مي رود . به چشم ها مي رسد. چشم ها به بيرون فشار مي آورند. مي خواهند از حدقه بيرون بزنند. اشك هايم روان مي شوند. چشم ها تار مي شوند. اما اشك هم آتش درد را خاموش نمي كند. نفتي است بر شعله ها. همه جا تاريك مي شود. سياهي مطق


درد به مغز سرم مي رسد. صداي تركيدن سلول هاي خاكستري توي گوشم پيچيده. درد به نهايت رسيده. از اين بيشتر امكان ندارد.


به خودم مي پيچم. بر صورتم چنگ مي زنم. موهاي سرم را دسته دسته مي كنم. سرم را تكان مي دهم، تكان مي دهم شايد درد لعنتي آرام بگيرد اما ......


ناگهان همه چيز تمام مي شود.سكوت همه جا را مي گيرد. درد مي رود به همان سرعت كه آمده بود. رشد كرده بود.درونم را غصب كرده بود. به همان سرعت عقب مي كشد. مي ميرد. پنجه عقب مي كشد


چشم ها دوباره روشن مي شوند. خون دوباره به جريان مي افتد. اكسيژن به شش ها هجوم مي آورد


از فشار سكوت ، آرامش ، بي دردي به زمين مي افتم. آرام و سبك. صورتم نرمي خاك را حس مي كند. سرم چند باري خاك را لمس مي كند و بعد آرام مي گيرد


خسته از درد لبخند مي زنم. مي خواهم همين جا بمانم. آرامو خسته اين بي دردي را جشن بگيرم. اما آرام و سبك بلند مي شوم. نفس عميقي مي كشم. نگاهي به خود سنگين و بي حركتم بر خاك مي كنم و


مي روم. با قدم هاي آرام دور مي شوم. مي روم به سوي نور. به سوي روشنايي


دردي آرام در دلم مي پيچد. از همين الان دلم براي خودم تنگ شده. خودي كه آن جا ، دورتر روي خاك آرام گرفته. اما بر نمي گردم. به جلو خيره مي شوم به مركز نور و وارد نور مي شوم.......... آرام و سبك


بدون هيچ دردي