۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

بله، گاهی برای زنده ماندن باید مرد.


گاهی فکر میکنم کاش یه روز صبح با یه درد شدید از خواب بیدار شم. جوری که نتونم از جام بلند شم. بعد برم بیمارستان و آزمایش و سی تی اسکن و ام آر آی و ...
بعد بشینم روبروی دکتر، و بهم بگه باید شیمی درمانی بکنم. باید پرتودرمانی بکنم. ولی باز هم شاید نشه کاریش کرد. شاید این سال، این ماهها یا این روزها، لحظات آخری باشن که می تونم زندگی کنم. 
بعد به تمام اون لحظه ها که دکتر داره این حرف ها رو بهم میزنه فکر میکنم و به آرامشی که هر کلمه اش ممکنه بهم بده.
حتی الان هم که دوباره دارم بهش فکر می کنمو این جا می نویسم از ترس اینکه این حرف های احمقانه رو دارم میزنم حس بدی دارم. 
ولی جلوی فکر رو که نمیشه گرفت. یعنی نه که نشه گرفت. نمی خوام که بگیرم.
فکر می کنم این خبر مرگ زودهنگام که بهم میدن، باعث میشه که دلم بخواد زندگی کنم. این زندگی مفت طولانی خیلی زیادی دم دستیه. انگار از اول اینجا بوده، مثل یه پادری. دوستش ندارم. نمی خواهمش. از وقتی یادم میاد، نه، از وقتی که یادم نمیاد، نمی خواستمش. نه که زنده بودن رو دوست نداشته باشم. هست برای خودش. هیچ حسی رو درم بر نمی انگیزه. زندگی ام برای خودش داره یه گوشه زندگیش رو می کنه. انگار که به من ربطی نداره و من فقط از پشت شیشه دارم گذشتن بیهوده اش رو نگاه می کنم. 
این بی حسی که کل زندگی ام رو گرفته، از بالا پایینش رو، ازشرق تا غربش رو. این بی حسی و کرختی رو نمی خوام. گاهی فکر میکنم اگر مرگ خودش رو بهم نشون میداد، جدی و نزدیک نه مثل یه واقعه حتمی که همه مون می دونم اون ته منتظرمونه. مثل یه شمشیر آویزون شده از یه نخ پوسیده بالای سرم اگر خودش رو نشون میداد شاید کمی فقط کمی انگیزه برای زندگی پیدا می‌کردم. 
شاید اونوقت چیزی بود که دلم می خواست.
میدونی چیه؟ بارها امتحان کردم. خواستم فهرستی بنویسم از چیزهایی که می خوام، چیزهایی که واقعا بودن و نبودنشون برام فرق می کنه. چیزهایی که از ته دل میخوام داشته باشمشون. و خب لیستم خالی موند. سفید سفید.
بارها فکر کردم، تصور کردم که آخرین روز زندگیمه، که زمان کمی دارم، که هر آرزویی بکنم برآورده میشه، که هیچ محدودیتی ندارم، که ابر و باد و مه و خورشید و فلک به صف و دست به سینه آماده اجرای خواسته های منن، ولی خب میدونی هزار چیز به ذهنم رسید ولی کنار تک تکشون یه " حالا نشد هم نشد" نشسته بود که کل قضیه رو منتفی می کرد.
یک جورهایی حوصله ام سر رفته. این وقت اضافه زندگی دیگه زیادی داره کش میاد. این که زندگی می کنم چون زنده ام دیگه کم کم داره به پت پت میفته و بعید میدونم مسیر زیادی بتونه منو ببره جلو. تا همین جاش هم به زور اومدم. 
هر روز صبح حسی که دارم، تصویری که مدام جلوی چشمهام میاد ناخن های شکسته و پر خونم هستن که دارن روی زمین کشیده می شن تا بتونن این جسم سنگین رو ذره ذره توی جاده زندگی بکشونن جلو. درد داره می دونی؟ سخته و سنگین و نفس گیر. ولی چیزی که از همه این سوزش جگرسوز سر انگشتها و داغی خون و خاک که با هم قاطی شدن و موهای چسبیده به هم از خیسی عرق بدتره، اینه که چیزی اون جلو نیست. این که برای هیچی خودت رو روی زمین داغ پر از سنگریزه بکشی جلو احمقانه است. احمقانه و ترحم برانگیز.
این که میرم جلو، این که برای خودم مدام چیزهایی رو تکرار می کنم که مثلا رسیدن بهشون قراره خوشحالم کنه، این که لبخند میزنم، این که یه تصویر از خودم ساخته‌ام که خونگرمه و پر از امید به زندگی، تنها کاریه که توی زندگی دارم انجام میدم. یه ویترین قشنگ قابل ارائه.
تمام این سالها که اومدم جلو، سعی کردم که هیچی از این زندگی بهم نچسبه. چیزی که سنگینم کنه و ذره ای دلم بخواد بیشتر بمونم و وقتی موقعش بالاخره رسید باعث بشه نتونم توی چند ثانیه بند نافم از این دنیا رو قطع نکنم و تردید کنم و بلرزم و دلم برای چیزی تنگ بشه. سعی کردم عاشق نشم، بچه، دلم همیشه خواسته ولی بچه خیلی دست و پاگیره. بچه نمی ذاره هر وقت خواستی حتی با خیال راحت آروز کنی که کاش بمیری. بچه ریشه است. بچه محکمت میکنه توی خاکی که حتی نمی خوابم مثل یه بوته روش با باد قل بخورم و رد بشم و محو بشم، چه برسه به این که ریشه بدوانم و موندگار بشم. هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز نباید باشه که بخواد نگهم داره. چرا؟ چون ارزشش رو نداره. واقعا زندگی بی ارزشه. هیچ چیزی برای دوست داشتن نیست، هیچ چیزی برای خندیدن، هیچ چیزی برای گریه کردن. هیچ چیز جالبی نیست. هیچ چیزی که دلت بخواهد برایش بجنگی.
این زندگی هیچ چیزی ندارد که بخواهم برایش بمیرم. 
اینه که گاهی فکر می کنم کاش یک روز صبح با درد شدیدی از خواب بلند بشم. وجود برآمدگی مشکوک رو زیر دستم حس کنم. لبخندی از ترس بزنم و فکر کنم که چجوری می تونم این غده لعنتی رو شکست بدم و زنده بمونم. آره بعضی وقتها برای زنده موندن باید مرد آقای بیضایی عزیز، باید مرد.