۱۳۹۹ تیر ۲۸, شنبه

این وسط گوشت قربونی ایرانه.

پدر و پدربزرگ به چشم یک منبع درآمد بهش نگاه می‌کردند. ایران‌بانو از جمال و کمال چیزی کم نداشت. هنر و زیبایی و متانت و مهربانی همه را با هم داشت. نجابت با تار و پودش آمیخته بود. چشمان بزرگ سیاهش هر بیننده‌ای را مسخ می‌کرد و لبخند محوی که همیشه روی لبهای سرخ رنگش بود دل از هر کسی می‌برد. دو گیسوی بافته بلندش، با رگه هایی از طلا، روی دو شانه‌اش آویزان بودند و با این‌که هیچ‌وقت بازشان نمی‌کرد، تخیل بیننده می‌دانست که این موها در باد چه عقل‌ها که بر باد نخواهد داد. همین زیبایی، همین لبخند، همین بخشندگی و سخاوت کار دستش داده بود. ایران‌بانو پدری داشت و پدربزرگی که عیاشی و زغال منقل و بافورشان هر بار از ایران‌بانو خرج می‌کردند. ایران‌بانو همیشه وجه‌المصالحه بدهی‌های میلیونی قمارشان بود. هر بار ایران‌بانو در آغوش ناپاک کسی بود که جیب پر پول‌تری داشت و چند سکه‌ای بیش‌تر جلوی و پدربزرگ پرت می‌کرد. حال ایران‌بانو از لمس‌های چندشناک مردهای طماع با آن سبیل های زرد از سیگارهای کوبایی و آن دندان‌های جرم گرفته و دهانهای بدبو به هم می‌خورد. ایران‌بانو اما زوری نداشت، پناهی نداشت. در چنگال پدر و پدربزرگ اسیر بود. هر کس که دلی می‌سوزاند، نصیحتی می‌کرد، برای نجاتش سعی‌ای می‌کرد، چنان روزگارش را با کمک همان مردهای طماع چندشناک می‌رسیدند که تا مدت‌ها کسی‌جرات دلسوزی پیدا نمی‌کرد.
برای ایران‌بانوی خسته دلشکسته خواستگاری پیدا شد. خواستگاری که یک دل نه، صد دل عاشق بزرگی‌ و متانت ایران‌بانو شده بود. خواستگاری که لااقل در ظاهر عاشق بود و عاشقی‌اش باورپذیر. دل ایران‌بانو به تپش افتاده بود. خون به زیر پوستش دویده بود. لبهای گلی‌اش سر درونش آشکار می‌کرد. پدر و پدربزرگ ولی دیوانه نبودند که چنین گنجی را مفت و مسلم از دست بدهند. آن هم به یک گداگشنه پاپتی یک لا قبا. ایران‌بانو پیش خودش رویا می‌بافت. رویای آزادی، رویای عشق. رویای رهایی از چنگ مردهای طماع، رهایی از لبخندهای شهوتناک و چشم‌های خمار از هوس. ایران بانو دلش به ایمان مرد گرم بود. پیش خودش می‌گفت، پدر و پدربزرگ اگر از خدا نمی‌ترسیدند، این مرد ولی خدا سرش می‌شود، پیغمبر می‌شناسد. این مرد به خاطر خداترسی، پاک است و در من طمع ندارد. ایران‌بانو دلش گرم بود. 
مرد سمج بود و برای خواستنش هر کاری می‌کرد.بارها صدمه دید اما کوتاه نیامد. آن‌قدر جنگید تا ایران‌بانو را از چنگ‌ پدر و پدربزرگ بیرون کشید.
ایران‌بانو لباس سفید زیبایی پوشید، دسته گلی دستش گرفت و با لبخندی به پهنای همه صورتش و با دلی مطمئن از آزادی، به عقد مرد در آمد. مردی که حالا همه امیدش بود برای فرداهایی بدون ترس. ایران‌بانو می‌خواست تمام آن سال‌ها را جبران کند. تمام آن عقب افتادن ها از زندگی، تمام آن غصه‌ها و تمام آن چیزی که این همه سال از او دریغ شده بود.
ایران‌بانو دل در گرو عشق مرد داد. اما روزگار نقشه دیگری داشت. روزگار گشت و گشت و گشت و ایران‌بانو فهمید که مردش همان پدر و پدربزرگ است، فقط این‌بار با ظاهری خداترسانه و موجه. مرد شاید او را به دست مردهای طماع نمی‌داد، ولی خودش از درون، ایران‌بانو را به زنجیر کشیده بود. روحش را موریانه‌وار می‌جوید. شیره وجودش کشیده می‌شد و ایران‌بانوی ترگل و ورگل، هر روز نزارتر و رنگ‌پریده‌تر، از درون می‌پوسید. که
ایران‌بانو با ته مانده رمقش به زندگی‌چسبیده بود و شعله امید کوچکی را ته دلش، به دور از تندبادهای طماع زندگی، روشن نگه داشته بود. ایران‌بانو ولی خسته بود. خسته.