۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

در لذت خوردن


اگر شما هم مثل من يكي از لذات زندگيتون خوردن باشه و
هيچي مثل بوي يه غذاي خوشمزه حالتون رو خوب نكنه
و ديدن يه ظرف غذاي عالي با اون مواد طلايي رنگ براق و اون بوي محشر اشتها آور كل روزتون رو مي سازه
مطمئنم كه از ديدن " جولي و جوليا" لذت خواهيد برد.
داستان دو تا زن تو دو زمان متفاوت كه نقطه ي مشتركشون عشقشون به غذا و آشپزيه.
باور كنيد از ديدن دنياي اين دوتا زن لذت خواهيد برد
عاشق شخصيت جوليا چايلد مي شيد حتي اگر مثل من از "مريل استريپ" بدتون بياد .
تازه از اونجا كه شخصيت اصلي تو كار نوشتن بلاگه ، كلي هم ذات پنداريتون مي گيره و دلتون مي خواد شما هم بزنيد تو كار بلاگ آشپزي
اميدوارم آخر فيلم شما هم با همه ي ما عشق غذاها كه ايمان داريم دنيا رو مي شه با غذا تغيير داد و تبديلش كرد به محل بهتري براي زندگي ، هم عقيده بشيد

" جولي و جوليا" از اون فيلم هاييه كه شما رو مجبور نمي كنه فكر كنيد ، فلسفه ببافيد ، براي انتهاي تلخش گريه كنيد ، از رئاليسمش شوكه بشيد يا فسفرهاي مغزتون رو خرج كنيد تا ببينيد كارگردان چي مي خواسته بگه. "جولي و جوليا" در واقع فيلميه در ستايش زندگي و سادگي . "جولي" و "جوليا" نشون مي دن كه چه طور مي شه تو دنياي جدي اي كه همه چيزش جديه و آدم ها همشون سر خودشون رو با چيزهايي كه اصلا جدي نيستن ولي همه باور دارن كه جدي هستن گرم كردند ، گوشه اي ايستاد و با كمي فيله ي گوشت ، با كمي كرفس تازه ، با كمي شراب قرمز و از همه مهم تر با يك قالب كره چيزي رو خلق كرد كه هزار حرف براي گفتن داشته باشه و بتونه جدي ترين آدم ها رو هم وادار كنه تا احساسشون رو نشون بدن و بگن كه " Yum" ، چه غذاي فوق العاده اي .
و همين سادگي و عين زندگي بودن آدم هاي داستانه كه باعث مي شه وقتي بعد از دو ساعت از پاي فيلم پا مي شيد احساس خوبي داشته باشيد ، دلتون بخواد بريد در يخچال رو باز كنيد و يه كم قربون اون ليمو ترش هاي زرد درشت ، اون گوجه فرنگي هاي براق و اون كلم قمري كه اون گوشه كز كرده ، بريد وبعد از مدت ها يه نيم نگاهي به ميوه ي ممنوعه ي يخچال يعني اون قالب كره ي طلايي بندازيد و يه روز بي خيال چربي و كلسترول بشيد و كره رو بماليد روي برنج و بعدش هم " Yum" ، معجزه ي كره رو ببينيد .

پ.ن.:
البته فيلم يه جورايي هم علمي تخيلي بود. شما كه توقع نداريد ما باور كنيم آدم هاي قصه بعد از خوردن اون همه غذاي لذيذ و چرب همون طوري مانكن موندن؟!!

پ.ن.2:
آقا من هنوز از هيكل غول اين "مريل استريپ" تو فيلم ، شوكه هستم. همين قدر گنده بود از اول يا چه مي دونم حيله هاي تصويري بود؟!

جرئت ديوانگي


گفتم به ياد اون وقت ها كه هميشه ي خدا بنده دم عيدي تيريپ ديرس مي زدم بزنم تو كار آه و ناله و از اين ادا نوجوونيا! كه عجب دنيايي ، چه غروبي ، آه من تنهايم و اينا....!

انگار مدتي است كه احساس مي كنم
خاكستري تر از دوسه سال گذشته ام
احساس مي كنم كه كمي دير است
ديگر نمي توانم
هر وقت خواستم
در بيست سالگي متولد شوم
انگار
فرصت براي حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است كه كاري كنيم
كاري كه ديگران نتوانند

فرصت براي حرف زياد است
اما
اما اگر گريسته باشي ...
آه...
مردن چه قدر حوصله مي خواهد
بي آن كه در سراسر عمرت
يك روز ، يك نفس
بي حس مرگ زيسته باشي!

انگار اين سال ها كه مي گذرد
چندان كه لازم است
ديوانه نيستم
احساس مي كنم كه پس از مرگ
عاقبت
يك روز
ديوانه مي شوم!

شايد براي حادثه بايد
گاهي عجيب تر از اين
باشم

با اين همه تفاوت
احساس مي كنم كه كمي بي تفاوتي
بد نيست
حس مي كنم كه انگار
نامم كمي كج است
و نام خانوادگي ام ، نيز
از اين هواي سربي
خسته است
امضاي تازه ي من
ديگر
امضاي روزهاي دبستان نيست

اي كاش
آن نام را دوباره
پيدا كنم
اي كاش
آن كوچه را دوباره ببينم
آن جا كه ناگهان
يك روز نام كوچكم از دستم
افتاد
و لابلاي خاطره ها گم شد
آن جا كه
يك كودك غريبه
با چشم هاي كودكي من نشسته است

از دور
لبخند اوچه قدر شبيه من است!
آه ، اي شباهت هاي دور!
اي چشم هاي مغرور!
اين روزها جرئت ديوانگي كم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست كم
گاهي تو را به خواب ببينم !
بگذار در خيال تو باشم

بگذار...
بگذريم!

اين روزها
خيلي دلم براي گريه تنگ است!

قيصر امين پور-آذر 69

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

اسفند خاطرات


اسفند اصلا ماه نوستالژي بازيه.
دوز نوستالژي اين ماه اين قدر گاهي بالا مي زنه كه آدم مي ترسه نكنه تو اين همه خاطره خفه بشه.
ديروز نشستم پاي كارتون يادگاري ها تا كمي سروسامونشون بدم.
مثل هر سال كه مي گم خب اين دفعه يه ساعته كارشو تموم مي كنم و مي رم سر بقيه كارها. اما ...
كارت تبريك سال نويي كه " ماهرخ" سال 75 فرستاده
كارت دعوت جشن تكليف "سلما سيدي" كه موندم اصلا من چرا دعوت بودم و اصلا چرا رفتم! ما كه هيچ وقت اونقدرها دوست نبوديم!
نامه ي عشقولانه اي كه اون سال ها "پگي" برام نوشته و مطمئنم اگه الان ببينه خودشو مي كشه!
نامه ي " سم" از ارمنستان كه نوشته نشده اين هفته " خط قرمز" رو ببينه . و اين كه اينترنت چه قدر خوبه!!
اولين نامه ي " زينب" از سوييس كه يه عكس از دوتا دمپايي توشه كه خودش گرفته و گفته دلش مي خواد اين عكس هنري رو بزارم رو ميزم!
كاغذ تقلب امتحان كامپيوتر كه قربونش برم كل كتاب رو توش نوشتم!
كاغذاي تاريخچه ي " پژاگن" و تموم اون كارت عروسي هايي كه اون موقع براي "سم" و نتانياهو! "پگي" و سلمان رشدي ! "زينب" و بيل كلينتون و ... درست كرده بوديم!
انشايي كه با موضوع نامه نوشته بوديم ومن برداشته بودم يكي از انشاهاي مونا رو كپ زده بودم كه بود نامه اي به كودكي!
كاغذ عطري اي كه صميمي ترين دوست دبستانم رو وقتي توي امتحانات نهايي راهنمايي دوباره ديدمش برام توش نامه نوشته.
كارت عروسي بچه ها
بيست تومني پاره پوره اي كه "سعيده" به مسخره سر عروسي "مرمر" بهم شاباش داد!
و ...
و همه ي اينا اين قدر دلم رو تنگ كرده بود كه تا شب مدام مي رفتم تو خاطره ها و بالكل مي بريدم از زمان حال
چه قدر دلم مي خواست هنوز از اون كارپستال ها كه اون موقع ها مد بود مي خريديم و مي فرستاديم براي هم ديگه !
كي اين قدر گذشت؟
كلي زندگي كرديم و خودمون نفهميديم .!
اسفند هميشه ماه نوستالژي بوده و هست .

پ.ن.:

سگ خوش پروپاچه!


بين همه ي ضرب المثل ها بعضي هاش هست كه آدم بيشتر باهاشون حال مي كنه.
كاري به معنيشون و كاربردو ايناشون ندارم. همين جوري بيشتر كيف مي دن!!
براي من اين ضرب المثل يه چيز ديگه است:

" ديگي كه واسه من نمي جوشه، مي خوام سر سگ توش بجوشه!!"
فراموش نكنيد مهم ترين قسمتش "سر سگش" مي باشد كه بايد كلا با تشديد ادا شود و ميزان تشديد بستگي به نوع ديگ ، اندازه ي سر سگ و كلا آدمي دارد كه ديگ دارد براي او مي جوشد و نه براي من!!

ضرب المثل مورد علاقه ي شما؟!

پ.ن.:
ضرب المثل مورد علاقه ي "ثنا" :
" تو بدم ، بميرو بدم"!!

پ.ن.2:
اينو يادم رفت . اين هم خيلي باحاله!
" خيلي خوش پروپاچه است ، لب خزينه هم مي شينه"!

آبي ها ...

آواتار را ديدم.
تمام مدت فيلم داشتم حرص مي خوردم كه اين تصاوير مزخرفي كه روي صفحه ي تلويزيون مي بينم ، اصلا مزخرف نيستند بلكه خيلي هم باحال ، قشنگ ، خوشرنگ و عالي هستند.
به خودم مي گفتم كاش مي شد فقط يك سر مي رفتم تا آن سر دنيا اين فيلم را سه بعدي توي سينما مي ديدم و برمي گشتم. تازه نشسته بودم وسط فيلم براي خودم جمع و تفريق مي كردم ببينم چه قدر خرج برمي داره يه رفت و برگشت چند ساعته!!
در كل فيلم آن قدر كه سروصدا كرده بود به من نچسبيد اما باز هم اعتراف مي كنم علت اصلي اش همان دانستن اين موضوع بود كه اين فيلمي كه دارم مي بينم خيلي بهتر از اين چيزي است كه الان هست!
داستانش را دوست داشتم. يك جورهايي اداي دين بود به سرخپوست ها و باورهاشان و احترامي كه به طبيعت مي گذاشتند . در واقع داستان جوري پيش مي رفت كه تقريبا همه ي ما طرف جبهه ي موجودات آبي را مي گرفتيم و بي خيال نژاد مايه ي آبروريزي خودمان مي شديم.
درباره ي بازي هاي چنين فيلم هايي نمي شود صحبت كرد چون اصل ماجرا در اين فيلم ها تكنولوژي اشت . شايد حتي داستان هم به اهميت فن آوري هاي خارق العاده ي اين فيلم ها نباشد.
دنيايي كه "كامرون" در اين فيلم كار كرده بود يك جورهايي بهشتي بود كه شايد خيلي هامان آرزو داشتيم تويش زندگي كنيم. جايي كه همه چيز مثل يك شبكه با هم در اتصال بودند و هم را مي فهميدند .
البته اگر قرار بود همچين جايي باشيم بنده به شخصه ترجيح مي دادم دم نداشته باشم!!
صحنه هاي عبادت دسته جمعي آبي ها!! بدجور من را ياد صحنه هاي فيلم مستند "بركت" مي انداخت .
خوبي فيلم اين بود كه برعكس فيلم هاي اين روزها كه بدجور تريپ رئاليسم برمي دارند و ته فيلم را تلخ تمام مي كنند ، "كامرون" دنياي جادويي اي را كه ساخته بود و تمام فانتزي اي كه با اين دنيا به ما هديه كرده بود را در آخر با يك هپي اند عالي تمام مي كند و اجازه مي دهد در خوشبيني ساده لوحانه مان باور كنيم كه گاهي اوقات هم خوبي مي برد حتي اگر اين گاهي اوقات خيلي كم پيش بيايد.
به هر حال با وجود تمام ايرادات داستان و اين ها ، فيلم را دوست داشتم . و اين شايد برمي گردد به علاقه اي كه هميشه به سرخپوست ها و آيين هايشان داشته ام. البته اين آبي ها يك جورهايي هم بودايي مي زدند . منتها خوبيشان اين بود كه براي آن چه داشتند مي جنگيدند حتي اگر قرار بود بميرند.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

وزير نان

يارو برگشته در كمال پررويي گفته : ما وزير كاريم نه وزير بيكاري ( يه چيزي تو اين مايه ها!)

آدم ياد ملكه انگليس مي افته كه مي گفت :
"نون نداريد؟ خب به جاش شيريني بخوريد!!"

آدم چي بگه والا! ما رو باش رو ديوار كي يادگاري مي نويسيم !


پ.ن.:
آقا ما از خود طرف نشنيديما! از تو تلويزيون شنيديم يكي داشت نقل مي كرد. اگه طرف اينو نگفته ، بنده معذرت ميخام!!

عشق و حال


خب خب بنده از ديروز تا شنبه شركت نخواهم رفت .
در واقع تا پنج روز ديگر كه نديرعامل گرام از دبي تشريف بياورند بنده در مرخصي هستم و عجالتا هر چه سعي مي كنم حالش را ببرم متاسفانه موفق نمي شوم .
دوستان كه هر كدام به يك طرف رفته اند علي الخصوص "سم" كه رفته مشهد و ما مانده ايم و حوضمان. براي همين عجالتا رفته ايم سر خمره ي ! فيلم هايمان را داريم بكوب فيلم مي بينيم.
ديروز هم تا مرز رفتن و ديدن دوباره ي " به رنگ ارغوان" پيش رفتيم كه فعلا يك هفته عقب افتاد! ( بعدا دربارهي علت تمام اين سينما رفتن ها و ديدن فيلم هايي كه قبلا ديده ام خواهم نوشت. ربط چنداني به قشنگ بودن فيلم ندارد. بيشتر به امثال اخراجي ها و چارچنگولي ربط دارد.)
امروز هم مهمان " سمان" جان هستيم تا فيلم هايمان را رد و بدل كنيم و تا مي توانيم مخ بخوريم و حالش را ببريم.
پس عجالتا بنده از همه ي شما بيشتر بهم خوش مي گذره ، دل همه تان بسوزد.
كتاب هم فعلا تصميم نگرفته ام . شايد به توصيه ي بعضي ها " بيضايي" خوانديم . هر چند حال و هواي فعلنمان ! ( عجب كلمه اي! بعضي كلمه ها را وقتي مي نويسي مي فهمي چه قدر خنده دارند. مثل "بالكُل!" ) بيشتر به فردريك فورسايت و اينها مي خورد.
پس فعلا تا مدتي ، عشق و حال است و همين :)

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

خاطره هاي بودار


خاطره ي آدم از بعضي ها ، بعضي جاها ، بعضي لحظات ، بويي است.
يعني بعضي بوها آدم را مي برند تا يك روز خوب ، تا يك لبخند ، تا يك دست ، تا يك سقف شيرواني....
بعضي بوها ، كم كم در طي روزها تبديل مي شوند به يك خاطره ته ته ذهن.
و هر بار جايي توي پياده رو كه كسي از كنارت گذشت يك دفعه خشكت مي زن. مي ايستي آرام رايحه را به درون مي كشي و
اين پا و آن پا مي كني تا تصوير خاطره ي آن بو جلوي چشمانت شكل بگيرت و تو يادت بيايد " يادش بخير ، فلاني . همان كه آن طور غش غش مي خنديد. همان كه وقتي با دقت نگاه مي كرد سه تا چين ريز كنار چشم هاي عسلي اش مي افتاد ، همان كه انگشت دوم دست چپش توي بازي واليبال برگشت ، همان كه ... همان كه ...."
و بعد به خودت مي آيي و مي بيني چند لحظه اي است كه ايستاده اي و لبخند به لب غرق شده اي در دنيايي كه آن بو با خود آورده .
نفس عميقي مي كشي شايد كمي از آن بو هنوز جا مانده باشد.
و راه مي افتي
مي روي
تا باز جايي
رايحه اي
بويي
تو را ببرد به دنياي خاطره هاي معطر ...

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

سفرنامه قشم 4 بذار برسم تهران


اين آخرين قسمت سفرنامه ي قشم رو هم بنويسم تا وجدانم راحت شه كه تا آخر كار رفتم!

دم آخري وقتي كل وسايلمون رو جمع كرديم كه شده بود 13 تا چمدون كه خداوكيلي براي يازده نفر زياد نيست! راه افتاديم سمت اسكله. توي اسكله برادرگرام رفت يكي از اين اتوبوس دريايي هاي منفور را خالي گير بياورد تا دربست بگيريم و خِلاص! كه يك دفعه ديديم صداي نعره هاش همه اسكله رو گرفته! همچي داد مي زد كه زو زوي بينوا آب قند لازم شد!
ماجرا از اين قرار بود كه اون اتوبوسي(قايقي) كه برادر جان گرفته بودن نوبت نبوده و راننده ها هم شاكي شدن و هر چه برادر گرام گفته بابا ما بارهامون رو مي ذاريم و صبر مي كنيم تا نوبتش بشه راننده ها زير بار نرفتن و خلاصه زدن تو احوالپرسي از اقوام برادر گرام كه اين جانبات باشيم. برادر ما هم كه سيب زميني نيست آن رگ مذكورش بد جور زده بالا و حالا نعره نزن كي بزن!
دخترخاله هاي بينوا كه فقط آن روي خوشحالو خز برادر جان را تا به حال رويت فرموده بودند به طرفة العيني وا رفته و سري به آن دنيا زدند! و
از همه ضايع تر اين كه تا ايشانان در حال دعوا بودند ( بنده كه كلا با ديدن اين قايق هاي كنسرو مانند ، عنق فرموده گوشه اي بغ مي نمودم در تمام اين صحنه ها با اخمي به عمق تنگه ي حيران! در منتها اليه اسكله ايستاده بودم !) عده اي مسافر سوار همان قايقي شدند كه سرش دعوا بود و قضيه از پايه ملغي اعلام گرديد و ما در كمال ضايعي سوار همان قايقي شديم كه مي خواستيم سر به تن راننده ي بسيار محترمش ! نباشد!! ( بي نوا برادر گرام كه براي چه كساني سينه جر داده بود!)

خلاصه به هر ضرب و زوري بود به ترمينال( پايانه!) رسيديم و تا آمديم سوار شويم راننده ي محترم براي بارها مطالبه ي 460 هزار تومان ناقابل فرمودند! و در ميان چانه زني ها فرمودند كه شما جنس قاچاق داريد و من بايد به پليس راه رشوه بدهم و از اين حرف ها!
اين وسط هم پدر و شوهرخاله رفتند براي چانه زني و خلاصه با كلي اين تن بميرد آن تن نميرد قيمت را رساندند به 150 هزار تومان!!
اما بيچاره ها وقتي با اعصاب خورد سوار شدند با ما لشكر سلم و تور روبرو شدند كه عصباني ايستاده بوديم تا با خاك يكسانشان كنيم كه :
" شما به چه حقي رشوه داديد؟ ما رشوه نمي دهيم. ما مال حرام نمي خواهيم . فردا به خاطر چهارتا تكه جنس بچه هامان دزد بشوند و سرطان بگيرند خوب است. تا اين بساط باشه همين آشه و همين كاسه! آي نفس كش!! ما اولين ايست بازرسي مي رويم يقه پليس راه را مي گيريم كه اين راننده از ما پول زور گرفته تا به شما رشوه بده! شما چه آدم هايي هستيد كه رشوه مي دهيد و ..."

خلاصه اين قدر غر زديم تا دوباره پياده شدند و بارها را خالي كردند و باز دعوا بالا گرفت!! ( در اين مدت بنده در حال امر مقدس مستند سازي بوده از تمام صحنه ها فيلم مي گرفتم! تا بعدا بر عليه شان استفاده كنم!) راستش را بخواهد دادن پول زور خيلي زور دارد از آن بيشتر چانه زدن براي دادن پول زور كم تر زور دارد.
خلاصه كار به نيرو انتظامي و رييس پايانه هاي بندرعباس كشيد و تا اين جاي ماجرا هيچ كدام از مسافرهاي ... اتوبوس هيچ اعتراضي نه به پول زور و نه حتي به ما كه دو ساعت علافشان كرده بووديم نكردند و اگر فكر مي كنيد تا آخر ماجرا هم كمي از زير برف بيرون آمدند نيامدند!
خلاصه آخرش با كلي من بميرم تو بميري و تا پاي خواباندن اتوبوس توسط نيروانتظامي و شكايت و اين ها پيش رفتيم تا آخر سر كه رييس نيروانتظامي گفت پول هر چمدانتان را بدهيد و برويد و اين آقا هم غلط كرده رشوه بده و اين حرف ها!! ما هم گفتيم حالا كه رييس خودش مي گويد بدهيد و فقط پول خود بارهاست و ديگر رشوه نيست باشد قبول (130 هزار تومان! اين هم براي اينكه فكر نكنيد بحث سر خود پول بود ) و خلاصه دوباره چمدان ها سوار شدند و راه افتاديم!!
( مادر جان از شدت نگراني برادر گرام كه نكند جوش بياورد تا چند قدمي دور از جان جناب عزراييل خان رفتند و برگشتند!)
بعد از سوار شدن يك جنگ اعصاب كوتاه ديگر سر صندلي ها داشتيم كه باز هيچ كس روي شماره اش نشسته بود و بالاخره با چند ساعت تاخير راه افتاديم!
اتوبوس خدارا شكر اين بار خنك بود و ما هم آن قدر خسته كه جان نداشتيم از سختي جا غر بزنيم!
تازه يك ساعتي مي شد كه همه خوابيده بودند كه كمك راننده آمد همه را بيدار كرد كه پليس راه است و همه بايد بيدار باشند و همين شد كه يكي از مسافرها شاكي شد كه چرا منو بيدار كردين و آي نفس كش و با كمك راننده درگيري لفظي ( از نوع آقايان راننده جاده اي!) در گرفت و خلاصه راننده هم آمد كمك راننده را پرت كرد آن طرف و ... خلاصه همه خواب كوفتشان شد. اين مي گفت بذار برسم تهران ! من خودم سروانم!
اون مي گفت هر كي هستي باش .رييس جمهور باش اصلا. اين جا برا من مسافري و ...

دوباره داشت پلك ها گرم مي شد كه خانم بسيار محترمي كه گويا دخترش بيماري كليوي داشت و قبلا با راننده هماهنگ كرده بود كه وسط راه هر جا گفت بايستد رفت به راننده گفت توقف كند و اين گفتن تا يك ساعت ادامه داشت و وقتي راننده آدم محترم سرش نشد ، مادر مذكور شروع كرد به فرياد زدن كه مردك دخترم از دستم رفت. مي گم نگه دار. شرف نداري و ..... بذار برسيم تهران .....

خلاصه اين جا هم درگيري اي رخ داد و راننده بعد كلي معطلي نگه داشت و همه ي آن آدم هاي لال كه مثل بز نگاه كرده بودند ( به نيابت از جمع ما شوهرخاله رفت تا راننده را راضي كند بايستد) از فرصت استفاده كرده رفتند ....

ما هم كه ديديم قرار است هر يك ساعت بيدار شويم آن هم بعد از يك ساعت كشتي گرفتن براي خوابيدن كلهم بي خيال شده منتظر دعواي بعدي بيدار مانديم اما خبري نشد كه نشد! حيف...
خاله جان هم مي فرمودند : بذار برسم تهران ، پياده مي شم مي رم خونمون !

خلاصه رسيديم تهران و...
در تهران به محض رسيدن پدر جان خودش را زد به مريضي كه من نمي توانم رانندگي گنم آژانس بگيريم و اين يعني دسته گلي به آب رفته!! و اين جا بود كه فهميديم پدرجان كه ماشين را موقع آمدن به ترمينال تهران آورده بود تا در پاركينگ بگذارد و چون پاركينگ جا نبود گوشت را دست گربه داده ماشين را در "شوش"!!!! پارك كرده بود! خبر دار شده كه ماشين نصفش به باد فنا رفته و فعلا در پاركينگ پليس است. خلاصه با اين خبر خوش راهي خانه شديم و بعد هم كل پول سفر را داديم تا ماشينمان راه بيفتد و ...

اين هم پايان سفر قشم!
آخيش.
Mission Accomplished!

جنگ دنياها


مطلبي كه در سيزن 2 سريال 24 جالب است نام تروريست هاي عرب ماجراست.
سردسته شان كه "سيد علي" است . يكي از تروريست ماركو "هاشمي" است و ديگري "محمود" فهيم !!!
درست كه آخرسر معلوم مي شود يك جورهايي كار كار خود آمريكايي هاست ولي حتي من ايراني هم تا بگويند تروريست اولين چيزي كه به ذهنم مي رسد اعراب چفيه به سر هستند كه الله اكبر گويان ملت را مي تركانند و مي فرستند به فنا!

حالا هي شما بياييد هاليوود را دست كم بگيريد و راه پيمايي كنيد. ما كه قرار نيست خودمان را توجيه كنيم كه هي سخنراني و راه پيمايي و اين ها مي گذاريد. اين شيوه ها قديمي شده الان دنيا را با , " Brad Pitt" و " Avril" , "Brave Heart" تسخير مي كنند نه با موشك شهاب سه!
پ.ن.:
اين اسم هاي فيلم هاو اين ها را همين طوري نوشتم. اولين اسم هايي كه به ذهنم رسيد.

كله شق...


به گمان من هر آدمي را كله شقي هايش مي سازد. يعني به اعتبار مقداركله شقي اش آدم است . البته منظورم خودخواهي هايش نيست . حساب خودخواهي از غرور به كلي جداست و كله شقي جزيي از غرور است ، جزء مشاهده شدني غرور است .آدم خودخواه ، آدم درمانده ي مفلوك توسري خور بدبخت سيه روزي ست كه تن به هر جور نوكري مي دهد به اين دليل كه فقط خودش را مي خواهد و .....
من آدم هاي واقعا تنومندي را ديده ام كه تا شده ، خم شده ، فروافتاده ، سربه زير ، له شده با موهاي فلفل نمكي و چشم هاي پر از مكر و حيله ، به شكلي جلوي رييس شان ايستاده اند كه انگار آمده اند تا به طور نامشروع ، تقاضاي ده شاهي پول نقد بكنند ، و وقتي حرف مي زنند با صدايي مثل وزوز دوردست مگس هاي طلايي - صدايي كه مي بايست با گازانبر از ته چاه گند گلويشان بيرون كشيده شود تا شنيده شود - واقعا ترحم و شفقت انسان را برمي انگيزند. ....
اما آدم كله شق مغرور ، آدمي ست كه به خاطر هدفي ، ايماني ، اعتقادي ، باوري ... حاضر است به راحتي تمام زندگي و " خود" ش را فدا كند.
بنابراين ، يك آدم مغرور و يك آدم خودخواه هيچ وجه تشابهي با هم ندارند ، وحتي در تضاد با هم و در مقابل هم هستند. فقط يك مسئله هست و آن اين كه آدم هاي خودخواه - به دليل ذليل بودن بيش از حد و آگاهي بر اين ذلت - معمولا رسمشان است كه آدم هاي مغرور و كله شق را خودخواه معرفي مي كنند تا از اين رهگذر ، به خودشان اهميت و اعتباري بخشيده باشند و راه و رسم خودشان را توجيه كرده باشند .
...
هر سازش ، يك عامل سقوط دهنده است ، حالا چه مقدار باعث سقوط مي شود مربوط مي شود به نوع سازش . و منظور من از سازش ، فداكردن يك باور و اعتقاد است در زماني كه هنوز به صحت آن باور و اعتقاد ايمان داريم.
كله شقي ، زندگي را به طرز خاصي شيرين و دردناك مي كند . اما گذشته از مزه ي زندگي ، به آن مفهوم مي دهد ، رنگ مي دهد ، و شكل قابل قبول و ستايش مي دهد
آدم كله شق - و نه خودخواه ، يادتان باشد- آن قدر راحت مي خوابد و آن قدر خواب هاي خوب مي بيند كه همين ، و فقط همين ، به زنده ماندن مي ارزد.
آدم كله شق ، توي بيشتر قمارها مي بازد ،اما باختن آزارش نمي دهد چون چيزي را مي بازد كه واقعا برايش ارزش نداردو چيزي را توي قلبش نگه مي دارد كه عزيز و فدانكردني است.
آدم كله شق ، در بعضي از شرايط خاص اجتماعي ، از صد در كه وارد بشود، از نود در با تيپا بيرونش مي اندازند ، اما او در عين حال كه عصباني و ناراحت است ، يك جور رضايت عميق تري در وجودش حس مي كند. انگار كه وسط يك تابستان داغ كويري ، از پي ساعت ها تشنگي ، يك كاسه ي پر از آب و يخ يا شربت به ليمو به دستش داده اند.
آدم كله شق باج نمي دهد ، باج نمي گيرد ، دزدي نمي كند.با دزدها كنار نمي آيد ، به دوستانش و به ميهنش خيانت نمي كند ، براي هر بيگانه هر دشمن هر ارباب ، دم تكان نمي دهد. "بد" را به انواع ، اقسام ، درجات و طبقات مختلف تقسيم نمي كند تا چند نوع و چند درجه و چند طبقه از" بد" را قبول داشته باشد و چند طبقه و درجه و نوع را رد كند - و هميشه بگويد :" خب ...اين كار خيلي بد نيست " يا " مي داني؟ اين پولي كه من گرفته ام ، حالت رشوه و باج ندارد ، يك جور كارمزد است .. بد نيست ..." ، و الا آخر ...


ابن مشغله
نادر ابراهيمي

در نوشابه باز كن

وقتي يكي داره ازت تعريف مي كنه و هي برات در نوشابه باز مي كنه ، خيلي مهمه كه ببيني طرف كيه!
اگه طرفت آدم دزد و عوضي و ناحسابي و بي شخصيتي بود ، كه واي به حالت . بايد يه فكر اساسي درباره ي خودت بكني.
اما نه اگه طرف خودش آدم حسابي بود كه خوش به حالت . برو حالشو ببر.

حالا قضيه ي ما اين چند روز شده همين. اين شركت ما يه مدير امور مالي داره كه به موزماري و دغل كاري و حرام خدا را حلال كردن و برعكس و خلاصه هر چيز بدي كه بگوييد شهره است (البته از حق نگذريم نه از اون لحاظ ها!) ايشون اين اواخر كه بنده براي كارم مدام در دفترشون حاضر شدم انقدر از بنده تعريف كرده كه به خودم بدجور شك كردم. خودكشي لازم شدم يه جورايي.
صدتا فحش مي داد اما انقدر تعريف نمي كرد. اگر من مورد تاييد همچي آدمي هستم كه واي به حالم :(

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

خزعبلات نوشته

ديگه قشم بسه فعلا. اونهايي هم كه نوشتم فقط براي ثبت در تاريخ بود ! والا اصلا حوصله اش رو داشتم. قسمت باحال ماجرا يعني برگشت و دعواها و پليس و پليس كشي! و اين ها بماند براي بعد. فعلا بي خيال قشم.
من بالاخره از اين واحد عزيز هم جدا شدم و برگشتم به شركت مادر. هنوز معلوم نيست دقيقا قرار است چكار بكنم اما فعلا هستم اما جاي ديگري از شركت كه اميدوارم از اين جا بهتر باشد هر چند بعيد مي دانم اما چون موقتي است مهم نيست.. هر چه باداباد .!

بقيه چيزها امن و امان است . ملالي نيست جز دوري شما!

سفرنامه قشم 3


تقريبا بقيه ي سفر توي پاساژها گذشت. در واقع همين يك پاساژ دودلفين كه خودش سه تا پاساژ به هم چسبيده بود و با يك پل از روي خيابان به پاساژ روبرويي يعني پاساژ نور وصل مي شد.
شرح خريدها را نمي دهم . فقط بايد بگويم كه بهترين قسمت ماجرا همين قسمتش بود . يعني هيچ چيز لذت بخش تر از چانه زدن و سربه سر فروشنده ها گذاشتن و خنديدن به مدل ها ي مسخره و انتخاب اسم براي فروشنده ها نبود.
اين جا چندتا از فروشنده ها كه از بقيه معروف تر بودند را مي نويسم

1- قابلمه و در قابلمه!!

اين يكي اولش خيلي معمولي بود. يعني تنها نكته ي فروشنده اين بود كه اگر ازش مي پرسيدي مثلا اين جنس خوبه مي گفت نه نخريدش به درد نمي خوره. همين شيوه ي صداقتش ( راست و دروغش پاي خودش) باعث شده بود كه اگر مثلا مي گفت فلان چيز خوبه ما هم باور كنيم. خلاصه مادر جان براي قيمت كردن يك ست قابلمه و اين ها وارد مغازه شد و آخرش با اين جمله كه از آقامون بپرسم!! از مغازه آمديم بيرون. فردايش از جلوي مغازه رد مي شديم تا از مغازه ي بغلي كفش بخريم يك دفعه ي يك نفر از مغازه آمد بيرون و خيلي جدي وعصباني به من گفت : "شما چرا قابلمه نخريديد؟" من هم كه هنگ كرده بودم گفتم : " من از شما معذرت مي خواهم" در همين مدت هم فروشنده ي اصلي مادر جان را گير انداخته به داخل مغازه كشانده بود. من كه هاج و واج مانده بودم كه اين ياروديگه كيه با شوخيگفتم مارد من تا آقاشون نگه هيچي نمي خره. يارو هم گفت : آقاشون كجاست ؟ رفته گل بچينه؟! من همگفتم آره و اومدم برم كه دوباره اومده مي گه كجا مي ري بايد قابلمه بخري!! من هم گفتم دارم مي رم كفش بخرم. بعد ميام مي خرم بابا! طرف هم آمد تا توي كفش فروشي سفارش ما را كرده بعد هم گفت بعدش بيايد بخريدها!!
ما هم تا از كفش فروشي آمديم بيرون در جهت مخالف د فرار!!
از آن موقع اسم ايشان را گذاشتيم : در قابلمه!!
هر چند آخرش هم كلي خريد كرديماز اين قابلمه اما ديگر در قابلمه را نديديم! بايد اعتراف كنم كلي هم همه مان طرفدارش شده بوديم!!

2- جن زده :!
اين يكي روسري مي فروخت. آدم خوبي بود و چون همه اش به صورت علمي درباره ي جن هاي روستاي " سوزا" در قشم حرف مي زد اسمش شد جن زده. واقعا آدم محترمي بود. و تازه از ايشان فهميديم كه به جزيره اي ها مي گويند " جزيرتي"!

3- اسلوموشن:
اين ها دو نفر بودند . دو تا از اين پسرهاي به قول بچه ها گفتني فشن بندري! لوازم آرايش مي فروختند. از بس اسلوموشن حرف مي زدند اسمشان شد اين. اصلا يك چيزيشان مي شد. به گمانم چيزي مصرف كرده بودند. زوزو كه داشت از فروشنده اصلي خريد مي كرد دومي به زبان خودشان چيزهايي مي گفت و مي خنديدند. و تا ازش پرسيدم چي مي گيد پشت سر ما مي خنديد؟ هول كرد و گفت هيچي پرسيدم شام چي بخوريم امشب؟ نامردا داشتند حرفاي ضايع مي زدن. از قيافشون معلوم بود. يه كم كه گذشت به "سمر" چيزهايي گفتم. و زديم زير خنده طرف هم تا پرسيد چي گفتيد ؟ گفتم هيچي پرسيدم شام چي بخوريم؟!
كلا خطرناك بودن. ما هم زود جيم فنگ زديم.

4- 500 تومن اضافه
5-هري پاتر بندري
6- تخفيف گود!
...

كلي براي خودمان مشهور شده بوديم آن جا. حيف دلم براي آن چند روز بي خيالي و علافي تنگ مي شود. اين كه آدم به هيچي فكر نكند جز خوش گذراندن عالمي دارد.



ادامه دارد...

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

سفرنامه قشم 2

خب بالاخره چشممان به جزيره روشن شد.
به سوييت كه رسيديم بند و بساطمان را مستقر كرديم ، ناهار را خورديم و از آن جا كه هول بوديم تا زودتر راهي خريد شويم!! همان شب اول خسته و كوفته راهي بازار قديم شديم. چيزي بود توي مايه هاي بازار خودمان. و تقريبا همان چيزهايي را داشت كه مي توانيد توي بازار تهران خودمان پيدا كنيد گيرم كمي ارزان تر. خلاصه از آن جا كه مادران گرام فرموده بودند كه خريد نكنيد تا فردا برويم بقيه جاها و بعد مقايسه كنيم ( نه اين كه سه ماه وقت داشتيم) ماي ساده هم به حرفشان گوش كرديم و من كه فقط سفارشات "سم" خان را خريدم و فقط گشتيم و بعد كه كلي احساس علافي مي كرديم وخسته هم بوديم بي خيال شديم و وقتي براي سوار تاكسي شدن به محل قرار رفتيم ديديم مادران گرام تشريف نياورده اند. گويا ايشان به جد مشغول خريد بوده اند و خلاصه يك ساعتي معطل مانديم تا با دست پر در افق نمايان شدند و ما مانديم و حوضمان كه هيچ چيز نخريده بوديم.
از آن جا كه داشتيم از خستگي سفر به آن طولاني اي مي مرديم به سوييت برگشتيم و خواب ....

روز دوم:
اگر شوق گشت و گذار و اين ها نبود عمرا هيچ كس مي توانست ما را بيدار كند.
صبحانه را لب دريا خورديم و چه منظره اي !!!
عجب آب زلال و عجب افق قشنگي با آن همه كشتي هاي محو روي خط افق...

بعد از صبحانه راهي جزيره ي هنگام شديم. در واقع رفتيم روستاي "شيب دراز" تا از اونجا با قايق بريم هنگام. جزيره ي هنگام توي تنگه ي هرمز قرار گرفته . جاهاي ديدني اش هم ساحل نقره ايه كه شن هاي ساحلش به خاطر وجود كاني "ميكا" مثل اكليل مي درخشه. هر چند ملت از بش از شن هاش برداشتن ديگه تقريبا هيچي نمونده!
با قايق حدود يك ساعت روي دريا مي گرديد. دلفين ها رو تماشا مي كنيد كه دسته دسته از آب بيرون مي آن و اگر خيلي حوش شانس باشيذ براي تون پرش هم مي كنند. بعد هم كشتي پرتغالي ها كه البته يك چيزي تو مايه هاي كنشرو زنگ زده ازش مونده . البته يه گنسرو غول پيكر . و كلي ماهي هاي تزئيني پيژامه اي و سفره ماهي و عروس دريايي و اين حرف ها. ولي هيچ كدوم اين ها به اندازه ي شن هاي ساحل قشنگ نيست. شن هاي جنوب برعكس شمال كه سياه رنگه ، زرد ، نارنجي،خاكي،خردلي و ... رنگيه پر از خرده هاي صدف و سنگ براق . شن هاي ساحل خليج يكي از قشنگ ترين چيزهاييه كه ديدم. و دويدن با پاي برهنه توشون لذتي داره كه نمي شه گفت. هر چه قدر كه از دويدن توي شن هاي شمال از ترس سرنگ هاي بيمارستاني و شيشه و اين ها مي ترسيديم عوضش توي ساحل جنوب دويديم. هر چند آخرش كلي شيشه ي بطري شكسته توي ساحل پيدا كرديم و بايد اعتراف كنم اون جا هم ديگه امن نيست!
توي ساحل هممون دست هامون رو سپرديم به زن هاي بندري تا برامون روشون با حنا نقش و نگار بكشن. حالا خودمون يه پا بندري شده بوديم. عمرا اگه كسي مي فهميد ما مال بندر نيستيم!!!
بعدش هم رفتيم سمت جنگل هاي حرا. همون جنگل هايي كه توي آبه و يه ربطي هم به ابن سينا داره كه هر چي فكر كردم ربطش چي بود يادم نيومد!جالبه اين درختچه ها اينه كه توي آب شور رشد مي كنند.
البته ما دير رسيديم و به خاطر جذر آب، آب پايين رفته بود و جنگل ها يه جورايي مثل تالاب شده بودن تا دريا. ما هم ديگه بي خيال قايق سواري شديم و از تو احل جنگل رو تماشا كرديم با اون همه حواصيل و پليكان و ماهي لجن خوار و خرچنگ...
و بالاخره با قيافه هاي سوخته و داغون راهي پاساژهاي "درگهان" شديم تا دلي از عزاي خريد در بياوريم...

ادامه دارد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

سفرنامه قشم 1


خب شما هم اگر قرار باشد كاملا خانمانه! ( مودبانه ي همان زنانه) با بروبچ باحال فاميل و صد البته با قطار برويد قشم تا ته بازار را در بياوريد! آخر ماجرا ببينيد كه چون همه ي ملت معلوم نيست چشان شده كه عدل همان چند روز انتخابي شما را براي رفتن به جنوب انتخاب كرده اند نه تنها بليط قطار گيرتان نمي آيد بلكه عده اي هم از آمدن با هواپيما سر باز بزنند و دست آخر شما بمانيد و 18 ساعت ولوو سواري ! و هر چه قدر نداشتن مرخصي و بدبختي و اين ها را بهانه بكنيد افاقه نكند و تازه همه هم از شدت رو در بايستي با كسي كه سوييت توي قشم را تدارك ديده رويشان نشود سفر را كنسل كنند و به همه ي اين ها اضافه كنيد حضور آقايان فاميل را كه همسران محترمشان دوريشان را تاب نياوردهو ترسيده اند كه اگر اقايان چند روز تنها بمانند از گرسنگي و بي كسي خواهند مرد!! چه حسي خواهيد داشت. اين حسي بود كه بنده روز سه شنبه كه يك لنگ پا توي ترمينال جنوب!! منتظر گروه همسفران بودم داشتم.
عجب جايي است اين ترمينال جنوب! خدا نصيب نكند. آقايان را نمي دانم اما مطمئنا جاي خانم ها نيست! بنده حاضر بودم همان جا كلي پول بدهم و يك دست پوشيه بخرم بلكم كمي احساس بهتري داشته باشم!

ساعت دو كه همسفران عزيز با كلي چمدان كه اكثرا نيمه پر بودند تا در بازگشت خريدهايشان را توي چمدان محترم جابدهند از راه رسيدند جنگ ما شروع شد. قرار بر اين بود كه حالا كه قرار است زجر سفرس به اين درازي را با اتوبوس تحمل كنيم لااقل نيمه ي انتهايي اتوبوس را كامل بگيريم بلكم كمي راحت باشيم!!!
اما مسئول محترم تعاوني هشت! در آخرين لحظه دبه در اوردند كه نخير راننده مي خواهد روي رديف آخر بخوابد و پايين جاي خواب راننده سرد است و نمي شود و از اين حرف ها. ما هم آخر سر راضي شديم اما به شرطي كه نيمه ي اول اتوبوس را كامل در اختيار ما بگذارد!
اين شد كه راه افتاديم. اما نرسيده به قم كنار جاده راننده ي محترم توقف كرده و تمام سوراخ سنبه هاي ماشينش را با جعبه هاي نان و قارچ!!! پر نمود. ما هم كه ديديم قضيه ي سرما سركاري است و جنب راننده خان مي خواهند جاي خواب را هم بار بزنند محكم چسبيديم به صندليمان كه عمرا ما تكان بخوريم!
خلاصه چشمتان روز بد نبيند كارمان شده بود شمارش ساعت ها اما مگر تمام مي شد؟ من بيچاره هم كه عمرا بتوانم توي اتوبوس بخوابم . داشتم ديوانه مي شدم. از همه بدتر اين است كه مي بيني بقيه راحت يا ناراحت لااقل خواب هستند اما من بي نوا فقط به خوم پيچيدم و هر چه فحش بود نثار اين دو پاي درازم كردم كه هيچ جا جايشان نمي شد و خلاصه تا خود صبح كشتي گرفتم. اين راننده ي نامرد هم بخاري ماشين را تا ته زياد كرده بود و كلافگي گرما هم كلافگي ما را چند برابر كرده بود.
نميدانم چه مشكلي هم داشت كه دم به دقيقه مي ايستاد و ما آخر سر راه 18 ساعته را بيست و يك ساعته پيموديم و بالاخره ساعت حدود يازده صبح چهارشنبه چشممان به جمال بندرعباس روشن شد. آن هم چه جمالي؟!!
از بندر مي گذرم چون اگر بخواهم از روي آن قسمت هايي كه بنده از ترمينال تا اسكله ديدم قضاوت كنم مطمئنا بي انصافي است. به خصوص با آن حجم گدا و آن بوي بد دم اسكله و آن قايق هاي عصر فتحعلي شاه...
به اين جا كه رسيديم بنده ديگر كاملا به حد آستانه تحمل رسيدم و ديدن اتوبوس دريايي كه براي رفتن به جزيره كرايه شده بود به جاي قايق هاي تندرو يا لنج باعث شد كه از اين حد بگذرم و ...!
اين اتوبوس هاي دريايي كه مي گويم يعني يك سري قايق موتوري كه رويش را پوشانده بودند و چند سوراخ جغله به عنوان پنجره براي ديدم بيرون تعبيه كرده بودند و در اصل قوطي كنسروهايي بودند كه راه مي رفتند!
از شدت عصبانيت تمام مسير بيست دقيقه اي تا جزيرهچشم هايم را بستم و لام تا كام حرف نزدم و اين شد كه اولين نگاه درست و حسابي من به خليج فارس در اسكله ي قشم بود.
...

ادامه دارد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

بسيار سفر بايد


خب اين طور كه پيداست امروز راهي سفر هستيم
سفري به سمت جنوب
خيلي جنوب
به قشم
تا سه شنبه
خداحافظ
پ.ن.:
من تا حالا درياي جنوب رو نديدم!! از اروند جنوب تر نرفتم تا حالا!

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

بازي زندگي


گاهي اوقات مي شود كه مجبوري بنشيني تا زندگي ازت عبور كنه.
مجبوري مودب و دست به سينه بشيني يه گوشه و فقط نگاش كني تا هر كاري دلش خواست بكنه و بره پي كارش.
فايده هم نداره كه هي بجنگي و قلدر بازي در آري كه زندگي خودمه و هر كاريش بخوام مي كنم و از اين مزخرفات
اين جور مواقع مسخره ترين چيز اختيار و اين حرف هاست.
پس هر وقت به همچين جايي رسيدي ، اسلحه ات رو غلاف كن. گليمت روبتكون ، پهنش كن بيخ ديوار. چهارزانو بشين و تكيه بده به ديوار ، دستات رو بزار رو زانوهات ، چشماتو ببند و صبر كن.
زندگي ، كارش كه تموم شد ، خودش بهت مي گه.
اونوقت بپر از جا ، خاك لباستو بتكون و برو ببين چه خاكي بر سرت شده!!
زندگي اونقدرها هم نامرد نيست.
گاهي اوقات سورپريزهاي خوبي برات گذاشته.
جايزه ي اين كه مودب نشستي يه گوشه و كار رو براش سخت نكردي....
زندگي همينه ديگه.
گاهي فقط بايد نشست ...
پ.ن.:
تصوير :

No Work, 1935.
Blanche Grambs, born 1916.
Lithograph. Printed at the Art Students League by Will Barnet.

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

لعنت نامه


لعنت

به همه ي تصميم هايي كه بايد بگيريم

لعنت

طبقه سوم


جشنواره نوشت :
روز دهم - روز آخر :
طبقه ي سوم امتياز 10/5
طبقه ي سوم را " بيژن ميرباقري" ساخته . از ميرباقري ها من يكي كه داوود را ترجيح مي دهم!به هر حال طبقه ي سوم يك جورهايي تئاتر بود. اصلا تو بگو تله تئاتر. بار اصلي داستان بر عهده ي " پگاه آهنگراني" و " مهناز افشار" بود.
داستان درباره ي دختري است كه در جريان فرار از يك پارتي از ايوان پرت شده و وارد خانه ي طبقه يسوم كه تنها ساكنش "مهناز افشار" است مي شود و ...

نكات مثبت :
- بازي ها خوب بودند ، عالي نبودند ولي خوب بودند. مهناز افشار نشان داد لااقل بازيگري هم مي داند.
- داستان در جاهايي خوب در آمده بود. البته در جاهاي خيلي معدودي.
- ايده ي سنگ كليه داشتن افشار خوب بود.

نكات منفي :
- كليت داستان جذابيت نداشت. يعني من تماشاگر خيلي هم نگران نمي شدم. شايد هم به خاطر دور بودن فضاي آدم هاي قصه ، از دنياي من بود. يك جورهايي درد مرفهين بي درد بود!
- كارگردان از ما انتظار داشت براي مهناز افشار دل بسوزانيم؟! يا براي آهنگراني ؟ من كه دلم بيشتر از همه براي پسره سوخت كه آن همه ريسك كرد و آخرش براي كاري كه آن قدرها هم مهم نبود ، بايد آدم بده ي ماجرا مي شد!

پ.ن.:
احتمالا موقع اكران به خاطر بازيگران ، عده ي زيادي را به سينما بكشاند و حال عده ي زيادتري را بگيرد.

پ.ن.2:
بالاخره تمام شد!

شب واقعه


جشنواره نوشت :
روز دهم - روز آخر
شب واقعه امتياز 10/6

از اونجا كه فيلم قبلي شهرام اسدي"روز واقعه" درباره ي عاشورا بود ، تا آخرين لحظه يعني صحنه ي افتتاحيه ي فيلم كه موشك ها پشت هم روي شهر و جاده و سر ملت فرو مي اومدن ، بنده فكر مي كردم " شب واقعه " به حوادث بعد از عاشورا پرداخت. اما خب اشتباه مي كردم ، داستان يك جورهايي مربوط به اوايل جنگ و محاصره ي آبادان بود.
داستان درباره ي مردي به نام " درياقلي" بابازي "حميد فرخ نژاد" بود . مردي كه تمام فكر ذكرش خودش و البته كمپاني آهن قراضه هاش بود . و اين كه به مدد جده ي بزرگوارش!! متحول مي شه و يه جورايي آبادان رو نجات مي ده.

نكات مثبت:
-بازي فرخ نژاد گرچه بدجوري مثل نقش "فرحان" توي "عروس آتش" بود اما مثل هميشه عالي بود .
- جلوه هاي ويژه اش به خصوص انفجارها خيلي خوب بود. البته جلوه هاي ويژه ي كامپيوتريش هم به نسبت خوب بود.
- طراحي كمپاني درياقلي خيلي خوب بود. و البته طراحي شخصيت ها هم به نسبت خوب بود.

نكات منفي:
-داستان در كل لوس بود . به خصوص نقش جد بزرگوار كه " لادن مستوفي" بازيش كرده بود. و البته آن پسر سياه كه مدام مي خنديد.
- متحول شدن درياقلي اونهم به اين شدت يك كم زياده روي بود.

پ.ن.:
صبح كه از خانه آمدم بيرون ديدم زمين خيس است و شب باران آمده ، گفتم بي خيال مثل هميشه قرار است بنده چتر و كاپشنم را خركش كنم و در كمال ضايعي نه باران بيايد نه هيچي. درنتيجه وقتي از " اميركبير" زدم بيرون و رفتم سمت انقلاب كه بروم ولي عصر و بعد هم بهشتي و سينما ، در كمال احترام آب بود كه از كلهم وجودم مي چكيد! ولي عصر هم كه هيچ تاكسي اي عمرا ما را با آن سرووضع سوار نمي كرد در نتيجه رفتيم كه خير آن سرمان اتوبوس سوار شويم . اما اشتباهي اتوبوسي را سوار شديم كه ته خطش ميدان ولي عصر بود . در نتيجه باز پياده و خيس رفتيم تا به اتوبوس هاي ونك برسيم. و بعد هم سر بهشتي ، درياچه ي ولي عصر را شنا كرديم تا بالاخره با چه سرووضعي رسيديم سينما و خلاصه...
تا ته فيلم بس كه لرزيديم هيچ چيز از فيلم نفهميديم با ان كفش هاي خيس و ... باز خدا پدر "سم" را بيامرزد كه برايمان از خانه تكه اي لباس خشك آورده بود. هر چند افاقه نكرد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

گل مساوي


علت اين كه پرسپوليس اين دفعه برد چند تا چيز مي تونه باشه :

1- از پس " دايي" بر نيومدن كه راضيش كنن مساوي بشه!
2- " باقري " كه گل زده ريختن سرش كه بابا قرار بود مساوي بشيم. اون هم برگشته گفته : " خب منم گل مساوي رو زدم ديگه!"
3- بزاريد به حساب سبزها! از اون جا كه اين روزها همه چيز ، نتيجه ي زحمات سبزهاست!
4- همه ي موارد
.
من كه فقط نيمه ي اولو ديدم! اون نيمه رو هم استقلال سر بود!
.
.
بي خودي هم دادوهوار نكنيد . من هميشه طرفدار تيم اول جدولم البته به شرطي كه پرسپوليس يا استقلال نباشه! پس امسال ، سپاهان را عشق است و ذوب آهن راعجالتا :)

وقف زندگي ، زندگي وقفي


زندگي ، مِلكِ وقف است ، دوست من !
تو ، حق نداري روي آن فساد كني و به تباهي اش بكشي ، يا بگذاري كه ديگران روي آن فساد كنند .

حق نداري باير و برهنه و خلوت و بي خاصيتش نگه داري يا بگذاري كه ديگران نگهش دارند. حق نداري برآن ستم كني و ستم را ، روي آن ، بر تن و روح خويش ، خاموش و سر به زير ، بپذيري.
حق نداري در برابر مظالمي كه ديگران روي آن انجام مي دهند سكوت اختيار كني و خود را يك تماشاگر ناتوان مظلوم بي پناه بنُمايي، لكه دار و لجن مالش كني ، يا دورش بيندازي.
حق نداري در آن ، چيزي كه به زيان دردمندان و ستمديدگان باشد بكاري ، بروياني ، و بارآوري.
حق نداري عليهش ، حتي دربدترين شرايط ، اعلاميه صادر كني ، يا به آن دشنام بدهي.
حق نداري با رنگهاي چرك و تيره ي شهوت ، نفرت ، دنائت و رذالت ، رنگينش كني .
مگر آن كه
از بيخ و بن
مِلكِ وقف بودنش را فراموش يا انكار كرده باشي ، كه در اين صورت ، البته، نه خودِ تو مسئله يي هستي و نه آن چه مي كني مسئله يي ست كه قابل بحث واعتنا باشد.
در حقيقت ، نبوده يي و نيستي تا چنين و چنان كردنت ، روي زميني كه ما مِلكِ وقفش مي دانيم ،چنين و چنان كردني تلقي شود.
نيامده يي ، نمانده يي ، نرفته يي . از هيچ ، به قدِّ هيچ بايد خواست ، نه بيشتر....
64/2/10


پ.ن. :
اين مطلب را نادر ابراهيمي اول كتاب " ابن المشغله " اش نوشته . كتابي كه پيش گفتارش را بيشتر از خودش دوست دارم. بعدتر قسمت ديگري از آن را خواهم نوشت .اگر خدا بخواهد ...

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

حاسبوا


هر سال به آخر هاي سال كه نزديك مي شويم ، شروع مي كنم به شمردن كارهايي كه در آن سال كرده ام.

اين از بدي هاي تولد توي اول سال است. هر سال نوروز كه همه چيز تروتازه مي شوند ، تو بايد بشيني چرتكه دستت بگيري و همه ي كارهاي يك ساله ات را بگذاري جلويت و به حسابشان برسي.

امسال عزاگرفته ام بس كه دستم خالي است. هيچ كاري نكرده ام. هيچ كار بدرد بخوري. اگر اين يك سال رو از كلهم عمرم حذف كنند هيچ اتفاقي نمي افتد. نه از من چيزي كم مي شود نه از دنيا.

نشسته ام فكر مي كنم يك ماه ديگر وقت دارم هنوز . فهرست مي كنم كارهاي به درد بخوري را كه مي شود در يك ماه كرد. چيز دندانگيري پيدا نمي كنم.

اسفندها هميشه براي من شب امتحان بوده اند. بايد كل يك سال را توي يك ماه زندگي كنم .البته اگر نمي خواهم روز تولد مدام گوشه ي ذهنم باشد كه توي اين يك سال ، يك سال بزرگ نشده اي ، يك سال پير شده اي.

و باور كنيد هيچ چيز ترسناك تر از اين نيست. از اين كه خجالت زده ي گلي باشي كه ازش ساخته شده اي.


فقط يك ماه مانده.

پرسه در مه

جشنواره نوشت :
روز نهم :

"پرسه در مه" امتياز 10/7
اين فيلم را روز شماري مي كردم كه ببينم. هر چه باشد كارگردانش يكي از فيلم هاي مورد علاقه ام " پابرهنه در بهشت" را ساخته .
فيلم كه شروع مي شود داد مي زند كه كار كار خود "توكلي" است. خوب است كه آدم انقدر زود امضا پيدا كند و كارهايش قابل تمييز باشند.
هرچند من سر از علاقه ي توكلي به راهروهاي بيمارستان در نياوردم .
داستان را " امين" (شهاب حسيني) نوازنده ي پيانويي تعريف مي كند كه اكنون در كما است و سعي مي كند به ياد بياورد چرا به كما رفته است .امين موزيسيني مغرور است كه از جايي به بعد دچار سكته ي ذهني مي شود و ديگر قادر نيست آهنگ جديدي بنويسد . اين وضعيت كم كم تبديلش مي كند به انساني ماليخوليايي و كم كم با همسرش رويا ( ليلا حاتمي ) دچار مشكلاتي مي شود و...

نكات مثبت :
- داستان مثل " پابرهنه در بهشت" قسمت اعظمش به مونولوگ مي گذرد و اين تماشاچي را بيشتر با دنياي دروني قهرمان داستان درگير مي كند .
- بازي ها خوب هستند . هر چند "ليلا حاتمي" مثل هميشه در بروز احساسات خساست به خرج مي دهد . "شهاب" هم نقش بيمار رواني را خوب اما كمي كليشه اي بازي كرده. اما حركات صورت ، گردن و چشم هايش در جاهايي ، علاوه بر "رويا" اعصاب ما راهم خوب خورد مي كند.
- شروع داستان از زبان يك بيمار در كما ايده اي خوبي بود.

نكات منفي:
- داستان كمي كش دار بود و البته آنهمه پرش ، رفت و برگشت و داستان كمي يك خطي و بدون فراز و فرود احتمالا موقع اكران استقبال از فيلم را تاحدودي بي رمق خواهد كرد.
-وجود هنرپيشه هاي قدر مثل " مسعود رايگان" و " احمد ساعتچيان" در هر فيلمي مي تواند دست كارگردان را براي استفاده از آن ها و رونق دادن به فيلم باز بگذارد . اما اين جا توي اين فيلم اين دو نفر جدا حرام شده بودند.
- بالاخره "استاد" موسيقي امين را از روي ديوار دزديد يا نه؟ من كه نفهميدم.

پ.ن.:
ديدن دو فيلم پشت هم از "ليلا حاتمي" كه تقريبا نقش هاي مشابهي داشت و هر دو فيلم هم از عامل موسيقي يكي ويولونسل و ديگري پيانو باعث شده بود كه ما مدام داستان ها را با هم قاطي بكنيم. براي يك روز ديدن 4ساعت "ليلا حاتمي " جدا اوردوز بود .
پ.ن.2:
"پابرهنه در بهشت" مطمئنا فيلم قوي تري بود .
پ.ن.3:
امروز را هم به جاي سينما در خدمت مادر گرام مي باشيم . باشد كه التفاطي نموده ما را بهشتي فرمودند! پس فيلم هاي امروزكه طبق برنامه ي بسيار دقيق جشنواره بايد " كيميا و خاك" به كارگرداني عباس رافعي و " شكارچي شنبه" به كارگرداني پرويز شيخ طادي باشد. حيف شد دلم مي خواست دومي را ببينم. "سينه سرخ" اش را در جشنواره هاي قبلي دوست داشتم.

چهل سالگي

جشنواره نوشت :
روز نهم:
چهل سالگي امتياز 10/6
حالا ما يك چيزي گفتيم كه دوز روشنفكري اين دوره پايين بود ، بايد زودي دوتا فيلم روشنفكري مي انداختي توي دامانمان اي جشنواره؟!
"چهل سالگي" بين فيلم هايي كه تا اين جا ديده ام از همه بيشتر نشانه هاي آن سينمايي را داشت كه من يكي لااقل بهش مي گويم افه ي روشنفكري! يا سينماي "قهوه"!
داستان البته ربطي به چهل سالگي نداشت. يعني آدم اسن فيلم را كه مي بيند مي گويد لابد راجع به بحران 40 سالگي است كه مي گويند خيلي هم بحران دپرس و بدي است!اما فيلم بيشتر بحران رقيب عشقي بود تا 40 سالگي. يعني طرف مي توانست هر چند سالش باشد ، شما بگير 38 سال يا 45 سال!! البته تا اين حد هم بي ربط نبود ها! بالاخره بحران عشقي هم از جزه هاي اصلي همين بحران 40 سالگي است به گمانم!
خلاصه اين كه داستان ، داستان فرهاد ( محمدرضا فروتن) بود و همسرش نگار( ليلا حاتمي - قابل توجه بعضي ها!) . نامزد سابق نگار كه حالا نوازنده اي معروف شده بود در حال برگشتن از پاريس بود و نگار كمي فيلش ياد هندوستان كرده بود و فرهاد هم به نوعي از عشقش مي ترسيد! و ...
داستان فيلم بايد اعتراف كنم كه خوب بود و جذاب. يعني من تماشاچي نگران آخر كار شده بودم و اين خودش يعني موفقيت فيلم نامه. بازي ها هم عالي بود كه جزاين نمي شد انتظار داشت.
داستان همان طور كه اولش مي نويسد برداشتي است امروزي از مثنوي اول مولوي و اين امروزه بودن را خوب در آورده بود حالا گيرم كه آدم هاي داستان زيادي مرفه بي درد! بودند و ...
ضمنا جناب آقاي رقيب عشقي از پاريس برگشته ،كه بي شك خيلي خوش تيپ تشريف داشتند كاشف به عمل آمد كه از فوتومانكن هاي هاكوپيان هستند ! ( البته توسط "سم" جان كه علاقه ي خاصي به كاتالوگ هاي هاكوپيان دارد! )
اوايل فيلم داشتيم مي گفتيم كه كدام آدمي فروتن را ول مي كند مي رود سراغ يكي ديگه؟! اما جناب رقيب خان را كه ديديم دلمان به حال فروتن سوخت كه بي نوا عجب رقيبي هم دارد!! فروتن هم باشي كم مي آوري! البته احتمالا منظور كارگردان هم همين بوده :)
فيلم ازآن جا كه امضاي "عليرضا رييسيان " پايش است ، نبايد خيلي غافل گير شويد اگر روال داستان كمي كند پيش مي رود.
نكات مثبت :
داستان قوي وپركشش و بازي هاي ملموس و قشنگ

نكات منفي :
"ليلا حاتمي" مي تواند واقعا زني باشد از سنگ. درست كه چهره ات به خودي خود خيلي معصوم است ولي جان هركي دوست داري كمي احساس يده به آن صورت. كمي احساس هم شايد بد چيزي نباشد. "حاتمي" در فيلم هايش انگار توي باغ نيست. منگ است. ! البته ما ايشان را بين اين همه بازيگر زن به در نخور ، بسيار هم قبول داريم. گفته باشم!
- پاشنه ي آشيل فيلم جناب آقاي رقيب بودند كه بازي شان جدا توي ذوق مي زد. جز چهره ي قشنگ اما مصنوعي و غيرقابل لمسش كه دقيقا به درد همان شوهاي تبليغاتي مي خورد ، هيچ هنر ديگري ما از ايشان نديديم. بازيگري شايد انتخاب خوبي نباشد براي جناب رقيب.
- نقش دختر خانواده هم خيلي لوس و خنك از آب در آمده بود . اين درست كه بچه هاي الان مثل مادربزرگ ها حرف مي زنند بس كه مي فهمند ، اما كمي بچگي هم براي يك دختر 10 ساله شايد بد نباشد.


پ.ن.:
جايي در داستان ، ماجراهاي كميته و برخوردهاي گشت ارشادهاي دهه ي شصت را نشان مي دهد و سعي بي نهايت آن زماني ها براي بهشتي كردن همه ي ملت بلااستثنا. اين قسمت ها جان مي دهد براي سربه سرگذاشتن سبزها . نخست وزير آن موقع ها "ميرحسين" بود ديگر؟! ;)
بعدا نوشت:
ايده ي اشك ريختن ناخوداگاه فروتن ، كه نفهميدم چه كاركردي در پيشبرد داستان داشت ، من را ياد اشك هاي قهرمان فيلم عزيزم " The princess and the warrior" انداخت. چه قدر اشك ها در تضاد با چهره ي سنگي بازيگر آن فيلم قشنگ بود.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

نشانه ي لب پر

ليوان چايي ام را فكركنم قبلا گفته بودم كه همان ماه هاي اول آمدنم به اين شركت لب پر شد. و از آن جا كه قصدم رفتن بود هيچ وقت عوضش نكردم!
بعد از يك سال و نه ماه ، دوسه روزي است كه ليوانم گم شده. به گمانم كسي شكسته باشدش.
دلم مي خواهد اين را نشانه بگيرم براي بايدي رفتنم و بروم از اين شركت هميشه دوست نداشتني!
حيف كه
نشانه ها را هميشه نشانه ي خرافات دانسته ام .
حيف...

بدون شرح


فلك به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش و فضلي همين گناهت بس


لازمه بيش تر توضيح بدم؟

لطفا مزاحم نشويد

جشنواره نوشت:
روز هشتم:
"لطفا مزاحم نشويد" امتياز 10/7
كارگردان فيلم " محسن عبدالوهاب" اين اولين فيلم مستقلش بود . تا به حال دستيار رخشان بني اعتماد بود و با اين فيلم در واقع به طور مستقل وارد سينما شد.
داستان فيلم ، سه اپيزود جداگانه بود كه با برخورد اتفاقي شخصيت هاي يك اپيزودبا نفر بعدي ، به هم متصل شده اند .
اپيزود اول داستان دعواي بين يك مجري مسابقه ي تلويزيوني بابازي "افشين هاشمي" و همسرش " باران كوثري" است .
اپيزود دوم داستان روحاني - عاقدي است كه در مترو كيفش را مي زنند و براي برگرداندن شناسنامه هاي مشتري ها با دزد وارد مذاكره مي شود.

داستان سوم هم داستان يك زن و شوهر پير و مرد معتادي (حامد بهداد) است كه براي تعمير تلويزيون ميايد .
جالب ترين و در اصل اپيزود كمدي فيلم اپيزود دوم و ماجراي روحاني بود و لهجه ي مشهدي جذاب روحاني.

نكات مثبت :
-نقطه ي قوت اين فيلم هم مثل خيلي از فيلم هاي قبلي اين دوره ، بازي هاي خوب بازيگران بود .همه ي بازيگرها يكدست و خوب بازي كردند . "بهداد" هم كه مثل هميشه خوب بود.
- ديالوگ ها خوب ، به جا و مختصرومفيد بود .كسي شعار نمي داد . شخصيت ها هم خيلي خوب در آمده بودند.
- اپيزودها خيلي خوب به هم متصل شده بودند و فيلم پايان بندي قوي اي داشت .

نكات منفي:
- فيلم يك جورهايي كوتاه بود .تمام كه مي شد هنوز منتظر بودي كه ادامه داشته باشد. انگار يك اپيزود كم شده بود . اگر من بودم يك اپيزود ديگر ، دنبال " بهداد" مي رفتم .
پ.ن.:
فيلم با اين كه به نوعي كمدي بود ، اما از كمدي هاي آبرومند بود نه از آن كمدي هاي جلف چارچنگولي اي.
پ.ن.2:
امسال جشنواره از سال هاي قبل -به نظر من- بهتر بود . درست كه فيلم خيلي شاهكاري نبود اما فيلم هاي بد و ضعيف اصلا نبود . و فيلم ها اكثرا خوب به بالا بودند.
از فيلم هاي لوس و روشنفكري خبري نبود و از فيلم هاي مزخرفي مثل " تصميم كبري " يا سبيل مردونه " كه جشنواره هاي سال هاي قبل رو بي كيفيت كرده بودند نيز.
پ.ن.3:
تمام حرف هايي كه مي زنم درباره ي "بخش مسابقه ي سينماي ايران " است. از بخش بين الملل و فيلم هاي اول و ... خبري ندارم.
پ.ن.4:
دارم كم مي آورم . سينما هم حدي دارد. از الان روزها را مي شمارم زودتر تمام شود. از هر چه سالن سينماو پله برقي و ... است حالم به هم مي خورد!

كيفر

جشنواره نوشت:
روز هشتم :

كيفر امتياز 10/8
خب خب خب . اين هم يك روز فيلم هاي خوب ديگر.
فيلم اولمان كيفر بود كه طبق اسم كارگردانش "حسن فتحي" انتظار يك فيلم خوب با يك عالمه ديالوگ هاي قشنگ را داشتيم .
كيفر داستان مردي است كه به دار كشيده مي شود و برادر كوچكترش براي فهميدن گذشته ي برادر و تمام ابهاماتي كه برادر را در برگرفته ، در جستجوي حقيقت وارد دنيايي متفاوت مي شود . دنياي كثيف گذشته ي برادر....
از آن جا كه فتحي مي داند كه سينما ، سرگرمي است بنابراين نمي توان درباره ي مثلا فيلمبرداري ، اديت ، فلان سكانس يا ... حرف زد . مثل تيمي مي ماند كه در كل زيبا بازي مي كند و خوب نتيجه مي گيرد اما فوق ستاره اي مثل مثلا " مسي" ندارد. "فتحي" سينما را خوب بلد است و البته داستان را...

نكات مثبت:
- همان طور كه انتظار داشتيم بازي ها محشر بود . مخصوصا بازي "مريلا زارعي" كه احتمال زياد كانديدا خواهد شد. " مصطفي زماني" هم خيلي خوب از زير بار نقش "يوسف پيامبر" بيرون آمده بود و نشان داد كه بازيگري هم بلد است جدا از چهره ي مخاطب پسندش!! "امير جعفري" هم خوب بود و همان نقش هميشگي اش را بازي مي كرد . "هومن برق نورد" هم حضوركوتاه اما موثري داشت .
- ديالوگ ها مثل هميشه نقطه قوت كار "فتحي" بود .كسي كه ديالوگ هاي "شب دهم" و " ميوه ي ممنوعه " را يادش نرفته؟
- داستان خوب و جذابي داشت و "فتحي" مثل هميشه سينماي داستان گو را به سينماي روشنفكرانه يا نمادين و ... ترجيح داده و به ماي تماشاچي رحم كرده و يك داستان خوب و جذاب ارائه كرده. داستاني كه تماشاچي را با خود همراه مي كند و ما هم پا به پاي "سيامك" ( مصطفي زماني ) به دنبال حقيقت مي گرديم.
نكات منفي:
- بعضي از داستان هاي موازي به علت ضيق وقت ابتر ماندند ( عجب جمله اي - عجب كلماتي!!)
- مدت فيلم مثل فيلم قبلي كارگردان " پستچي سه بار در نمي زند" تقريبا دو ساعت بود .

پ.ن.:
علي رغم مدت زياد فيلم ، چنان درگير داستان مي شويد كه گذر زمان را حس نمي كنيد . فقط گفته باشم از آن جا كه من " پستچي سه بار.." رو به دوستان توصيه كردم و عده اي خوششان نيامده بود اين يكي را توصيه نمي كنم. خواستيد ببينيد خواستيد نبينيد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

بيداري روياها

جشنواره نوشت :
روز هفتم :
بيداري روياها امتياز 10/7

با توجه به فيلم قبلي كارگردان " فرزند خاك " كه آن همه تعريفش را شنيده بوديم و با توجه به خلاصه ي داستان و البته بازيگران " هنگامه قاضياني ( به همين سادگي ) " امين حيايي" و البته " حميد فرخ نژاد " انتظار داشتيم با فيلمي در حد عالي روبرو شويم .
اول ماجراي اين يكي فيلممان با تاخير بعضي ها!! و اجبار ما براي نشستن روي پله هاي سالن شروع شد. هيچ چيز بدتر از اين نيست كه جلوي در سالن ايستاده باشي اما چون بايد منتظر كس ديگري باشي نتواني بروي تو و وقتي بالاخره مي روي تو جا براي نشستن نباشد و تو بليط رديف چها صندلي شش در دست بروي بنشيني روي پله ي چهار !
ماجراي فيلم داستان مردي است كهخبر شهادتش در اسارت حدود 20 سال پيش رسيده و همسرش كه بچه اي دو ساله دارد به عقد برادر كوچك تر در آمده و حالا بعد از بيست سال كه از شوهر دومش دختري دارد و زندگي خوب و عاشقانه اي ، خبر مي رسد كه شوهرش زنده است و در راه بازگشت.
داستان فيلم آن قدر مهم نيست كه حس آدم ها و واكنششان به اتفاق بازگشت.
"هنگامه قاضياني" بازيش محشر است. زني سردرگم كه نه مي تواند جلوي عشق اولش سر بلند كند نه طاقت گذر از عشق دومش را دارد.
"امين حيايي" مثل هميشه عالي است. برادري كه علي رغم ميلش سرپرستي همسر برادر و كودكش را پذيرفته و بعدتر عاشق شده و حالا به آني زن و عشق و زندگي و همه چيزش را از دست داده.
باقي بازيگران خوبند اما د رحد اين دو نفر نيستند و شايد خواسته اند كه باشند اما نتوانسته اند.
داستان به خودي خود كشش دارد . بازي خوب بازيگران و البته كارگرداني قوي "باشه آهنگر" فيلم خوبي مقابل چشم تماشاچي گذاشته است.

نكات مثبت :
- بالا نوشت.

نكات ضعف:
- پايان بندي داستان خيلي قوي نيست . يعني يك جورهايي سرهم بندي شده. كارگردان يك ساعت تمام روي در آوردن شخصيت ها و واكنش هايشان وقت گذاشته اما نيمه ي مهم مربوط به همسر از اسارت بازگشته را سريع جمع و جور كرده است . شايد وقت فيلم اجازه نداده كارگردان روي نيم ديگر ماجرا كار كند در حالي كه مطمئنا سختي همسر اول اگر بيش تر نباشد كم تر نيست . مردي كه سال هاي اسارت را به اميد زن و فرزند گذرانده پس از بازگشت ....
شايد هم كارگردان تعمدا نخواسته من تماشاچي به اين نيمه نزديك شوم تا قرباني بودنش را بيشتر لمس كنم .
به هر حال فيلم ، فيلم خوب و تحسين برانگيزي است . هرچند مي توانست در نيمه ي دوم بهتر از اين ها هم باشد .
پ.ن. :
هنگامه قاضياني و امين حيايي اگر برنده سيمرغ نباشند ، مطمئنا از كانديداهاي آبرومند اين دوره خواهند بود .
پ.ن.2:
فرخ نژاد چند دقيقه ي اول فيلم حضور افتخاري داشت . همان چند دقيقه اي كه ما ميان پله ها در رفت و آمد بوديم تا جايي براي نشستن پيدا كنيم !! اما مطمئنم مثل هميشه خوب بوده .
پ.ن.3:
دوتا بازيگر هستند كه بودنشان در يك فيلم يعني اين كه ممكن است فيلم خوبي نبينيد اما مطمئنا از بازي آن ها لذت مي بريد. اين دوتا اگر بخواهند هم نمي توانند بد باشند . مهم نيست كه توي بدترين فيلم سال هستند يا بهترين، هميشه خوبند و گاهي عالي . يكيشان " امين حيايي" است و ديگري"حامد بهداد" ( البته فرخ نژاد را هم حساب كنيد !)

طهران، تهران

جشنواره نوشت :
روز هفتم :
طهران ، تهران 10/8
خب بعد از چند روز ديدن فيلم هاي نه چندان خوب ، به نظرم حقمان بود كه يك روز خوب ديگر را تجربه كنيم.
فيلم "طهران ،تهران" از آنجا كه اسم " داريوش مهرجويي" رو يدك مي كشيد همون طوري كه انتظار داشتيم شلوغ بود . روي پله هاي سالن هم مردم نشسته بودند .
"طهران ، تهران " اولش قرار بود سه اپيزود باشد . يكي را مهرجويي بسازد ، يكي را كرم پور و يكي هم سهم "سيف الله داد" بود كه وقتش تمام شد و رفت آن طرف.
اين بود كه فيلم به "داد" تقديم شده بود . روحش شاد...

اپيزود اول :

"طهران ، تهران " كارگردان : داريوش مهرجويي
داستان خيلي قشنگ شروع شد . توي يكي از آن خانه هاي قديمي حياط دار . لحظه ي سال تحويل
چند دقيقه ي اول تماشاچي را مي برد به "مهمان مامان" همان جو پر از دوستي و خوشي در عين فقر. خانواده اي كه هيچ چيز نداشتند اما حتي يك لحظه هم فكر نميكردي كه چه قدر بدبختند . و بعد داستان اين خانواده كشيده مي شد به تور تهران گردي يك سري پيرمرد و پيرزن خوشحال! و يك تورمجاني مهمانشان مي شدي به تهران و همه ي آن چه به عنوان يك تهراني نديده اي تا به حال!

نكات مثبت :
- آدم هاي مهرجويي لااقل در اين دو فيلم "مهمان مامان " و " طهران تهران " از شر تمام آن سردرگمي ها ، تنهايي ها ، درك نشدن ها و ... ليلا و پري نجات پيدا كرده اند و چه فقير و چه غني ياد گرفته اند از زندگيشان لذت ببرند . اين شاد بودن در عين اين كه شايد هيچ كدام از دلايلي كه مردم معمولا با آن شاد مي شوند وجود ندارد و ديدن بهانه هاي كوچك براي دلخوشي همان چيزي است كه از فيلم هاي مهرجويي دوست دارم. (داريم؟)
- بازي ها عالي بودند . " پانته آ بهرام " نقشش را واقعا خوب بازي كرده بود . " قربان نجفي" هم خوب از پس نقش "نجيب" بر آمده بود. و بچه ها و پيرترها هم نقش خودشان را بازي مي كردند و اين خودش بيشترين كمك را به رئال بودن فضا ( در عين غيرواقعي بودنش) كمك كرده بود.

نكات منفي
- اگر بتوان خوش بيني بيش از حد را نقطه ي ضعف به حساب آورد ، اين خوش بيني مطمئنا پاشنه ي آشيل فيلم محسوب خواهد شد.

اپيزود دوم :

"سيم آخر" كارگردان : مهدي كرمپور

داستان اين يكي اپيزود راجع به گروه موسيقي راكي بود كه طبق معمول در اخرين لحظه كنسرتشان كنسل مي شود .
مطمئنا جالب ترين نكته ي فيلم حضور " رضا يزداني " به عنوان بازيگر بود . البته خيلي احتياجي به بازي نداشت چون هم نقشش كوتاه و كم ديالوگ بود و هم يك جورهايي داشت خودش را بازي مي كرد . اما با اين وجود هنوز بالاتر از خيلي از خود بازيگر پندارهاي فعلي سينما قرار مي گرفت.
داستان جالب بود .لااقل ديدن كنسلي كنسرت ها ، اين بار از آن سوي پرده ي سالن به خودي خود جذاب است .

نكات مثبت :
- همين اول بگويم بهترين قسمت فيلم كليپ آخرش بود با صداي محشر "رضا يز داني " البته منهاي چند تصوير كليشه اي و كمي لوس " رضا يزداني " در افق با گيتار الكترونيك در حالي كه باد در موهايش مي پيچد!
- داستان براي پرش از داستان هر كدام از نوازنده ها و ورود به داستان ديگري كاتهاي خوبي مي خورد و برگشت به سالن و ادامه ي ماجرا از كمي جلوتر ، خيلي خوب بود .
- داستانش گرچه خوب نبود و خيلي سرهم بندي محسوب مي شد و گاهي شعاري اما پرداخت خوبي داشت .

نكات منفي:
- همان نقطه ضعف هميشگي . ديالوگ ! بازهم ديالوگ هاي نچسب و تئاتري و شعاري .
نمي دانم چرا نويسنده ها به نوشتن كه مي افتند ، حرف زدن يادشان مي رود!
- بازي ها در كنار بازي هاي روان اپيزود اول قرار گرفته بودند و همين كمي تا قسمتي بازي ها را سردتر از آن چه بود نشان مي داد .

پ.ن.:
يكي از شخصيت هاي پررنگ در هر دو اپيزود ، مطمئنا موسيقي فيلم بود .
پ.ن.1 :
نمي دانم مردم كلا بي حال شده اند يا "آزادي ها" شوت مي زنند . بابا جشنواره است و همين كف و سوت زدن ها. نه كسي براي اسم مهرجويي كه روي پرده آمد دست زد نه براي اسم رضا يزداني . بابا ما به عشق همين ها مياييم جشنواره . والا
البته خبر رسيده سينما فرهنگ وضعش بهتر بوده و كمي سوت و دست از اقصي نقاط سالن به گوش رسيده و بعضا مشاهده شده.
( سم ، ياد دست زدن براي بهداد سر فيلم " روز سوم" بخير :) )

پ.ن. 3:
فيلم را حتما ببينيد . ضرر نمي كنيد.