۱۳۹۷ آبان ۲۶, شنبه

پیام کمک mayday mayday

ساعت دقیقا 3و33 دقیقه شب شنبه است. بعد از 14روز پناه گرفتن در خانه فردا می خواهم بروم بیمارستان. کار خاصی ندارم اما دیگر وقتش است از ته گودال سینوس بیرون بیایم و به دنیای زنده ها برگردم. 
اضطراب دوباره دارد خفه ام می کند. مود پایین این دو هفته بس نبود، اضطراب لعنتی هم برگشته. ساق پاهایم دوباره گز گز می کنند و نمی گذارند بخوابم. پاهایم را روی زمین فشار می دهم شاید بی خیال شوند ولی فایده ای ندارند. مغزم مدام از روی موضوعی سوییچ می کند روی موضوعی دیگر. یکبار تا ته زندگی ام را می روم و برمی گردم و مسیر دیگری را می روم و از وسطهایش وحشت برم مید ارد و مسیر را عوض می کنم و ...
آهنگ گذاشتم شاید مغزم ساکت شود و آرام بگیرم بلکم کمی خوابیدم اما فایده ندارد. صدای افکارم بلندتر از آهنگ است. صدای آهنگ را زیاد می کنم، خواننده بلندتر فریاد می زند. هر چند یک کلمه از حرف هایش را نمی فهمم، حواسم جای دیگری است.
مدام به خودم می گویم خب فردا نمی روم بیمارستان. مهم نیست. ولی خودم هم باورم نمی شود. یعنی می خواهم که حتما بروم حتی شده ظهر به بعد. باید این ریتم درجازدن را بشکنم. اگر این دلهره و دلشوره بگذارد. 
به جای فکر کردن، فکر می کنم بروم کنار پنجره و سیگاری بکشم. اما نمی شود. فایده که ندارد فقط بوی دود غیرقابل توجیهی باقی می گذارد. 
اینستاگردی هم دردی دوا نکرد. 
گفتم بیایم این جا بنویسم ببینم فایده ای دارد یا نه. 
تا اذان خیلی مانده اگر هنوز بیدار بودم به خدا پناه میبرم شاید لااقل آرامشی آن جا برایم بود.
توی مغزم مدام دارم با استرس و تند تند با دست های گره کرده در پشت و سر پایین توی اتاق می روم و برمیگردم و این روال پاندولی بیشتر مضطربم می کند و به همم می ریزد.
به گمانم دیگر وقتش شده کمک بگیرم. باید دست کمک را دراز کنم وگرنه این ره که می روم به ترکستان است.

گمشده در شهر

سوار اتوبوس بودم. صندلی آخر. اتوبوس خالی بود یا نه خیلی یادم نیست. تا جایی از مسیر فقط من بودم و راننده ولی از یک جاهایی آزاده هم بود. چرا و چکار می کرد را هم یادم نیست فقط حس حضورش را جایی گوشه تصویر یادم هست. محله کاملا ناآشنا بود. آن قدر که تمام حواسم را داده بودم به بیرون پنجره تا مبادا ایستگاهی که باید پیاده شوم را رد کنم. یادم نمی اید از کجا می آمدم ولی حسم می فت دارم می روم خانه. ولی چرا انقدر همه چیز و همه جا ناآشنا بود و حس ترس از گم شدن یقه ام را ول نمی کرد را نمی دانم چرا. از کل محله دیوارهایی با سنگ آبی اش را یادم است. یک طرف دیوار بلندی بود با سنگ های آبی مثل سنگهای دیوار دانشگاه شهید بهشتی کنار ورودی استخر و یک طرفش هم محوطه باز بود و درختان بلند سرو شاید سپیدار شاید هم صنوبر. نمی دانم از همان ها که توی اوشون فشم کنار رودخانه زیاد است و آدم را یاد دنیای سهراب سپهری می اندازد. از همان ها
یادم نیست چرا ولی یادم هست که یکهو به خودم آمدم و دیدم دارم به راننده التماس می کنم که تو رو خدا وایستا. ایستگاه را رد کردم. که من اینجا را بلد نیستم و گم می شوم. جان مادرت وایستا. راننده اما نایستاد که نایستاد. رفت و رفت و ایستگاه بعد من را پیاده کرد.
مدام زیرلب تکرار می کردم دلم را شکستی و ... 
و آن قدر غم بزرگی روی دلم بود آن قدر غمگین بودم از آن غم های سنگین هولناک له کننده که از شدت غم از خواب بیدار شدم و با بغض مدام در ذهن نیمه بیدارم که بغض کرده بود و دلم که مچاله شده بود تکرار می کردم دلم را شکستی، دلم را شکستی ، دلم را شکستی...
...
پیاده شده بودم و با سر پایین توی خیابان ناآشنا از اتوبوس دور می شدم و زیر لب به راننده می گفتم دلم را شکستی...
طول کشید تا اشکها را پاک کنم، به خودم بیایم و غمگین و فشرده برای نماز صبح از جایم بلند شوم.
حس غم عجیبی بود. آن قدر عظیم و عمیق بود که از خواب بیدارم کرد. غمی ملموس و پررنگ از دلی که شکسته بود و آدمی که وسط ناکجاآباد گم شده بود و سرگردان از اتوبوس دور می شد.


۱۳۹۷ آبان ۱۶, چهارشنبه

روزهای نبودن

مدتی است دلم می خواهد سوت پایان را بزنند. حوصله ام ناجور از این دنیای کسل کننده سر رفته. برای سوال خب که چی هایم روزهاست که جوابی ندارم. از خودم میپرسم چرا زندگی می کنی و تنها جوابی که پیدا می‌کنم این ست که چون زنده ام زندگی می‌کنم.
کار خاصی نیست که بخواهم بکنم. هدفی نیست که بخواهم بهش برسم. جایی نیست که بخواهم بروم.
با آدم ها حرف می‌زنم، به دیدنش می‌روم، مدام به خودم یادآوری می‌کنم که حال فلانی را بپرس، از بیساری سراغی بگیر فقط برای این که این ها قواعد جامعه انسانی است و برای زنده ماندن در میان آدم ها باید حداقلی از بده بستان را با آن ها داشته باشی.
دلیلی برای بودنم نیست و برای نبودم ده‌ها دلیل. همان روزی که بار مسئولیت نجات جهان را زمین گذاشتم و پذیرفتم که بودن یا نبودنم در مسیر بشریت هیچ تاثیری نخواهد داشت، آن آرامش لعنتی کار دستم داد. آن آرامش باتلاقی شد که آرام آرام پایین کشیدم و این روزها لجن زندگی تا پایین چشم‌ها رسیده و آخرین تصاویر را تماشا می‌کنم. 
این روزها اگر از من بپرسی چه خبر جوابت را خواهم داد که منتظرم. و اگر بپرسی منتظر چه، جوابی نخواهی گرفت. جوابت خواهد بود منتظر هیچ، منتظر نبودن. ولی این جواب را برای خودم نگاه خواهم داشت و تو را از ساعتها سخنرانی در مدح زندگی و خودم را از ساعتها شنیدنش نجات خواهم داد.
پس ای دوست آن روز که دیگر نبودم مرا به یاد نیاور. بگذارم تماما هیچ شوم. نه خانی آمده و نه خانی رفته. بگذار خاکستر شوم و بر باد بروم.
آن کس که بودنش به درد نخورد، محکوم است که نبودنش هم از یادها برود.
هیچ بود، هیچ نبود...