۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

راننده ناشی

مسافرانی را فرض کنیم که در اتوبوسی نشسته اند....در طی مسیر هر مسافری به طور طبیعی در دنیای ذهنی  و حرفه ای خود سیر می کند و با کناردستی از همان دنیای تخصصی حرف می زند . دنیای اقتصاد و کسب و تجارت , دنیای فن و فن آوری، دنیای تعلیم و تربیت و .... آیا کسی راجع به اتوبوس صحبت می کند؟ راجع به رانندگی صحبت می کند؟راجع به راننده ی آن صحبت می کند؟
حالا فرض کنیم طی همان مسیر ، راننده اتوبوس محکم بزند روی ترمز و کمی هم اتوبوس برود توی شانه ی خاکی و گوشه ی سپر هم بگیرد به گارد کنار جاده...دیگر آیا کسی حاضر است راجع به دنیای ذهنی و حرفه ای و تخصصی خود حرف بزند؟ گیرم که بالاترین متخصص علوم هسته ای هم باشی , حکما فقط راجع به رانندگی اظهارنظر خواهی کرد. آیا در میان اضطراب اتوبوس و جاده فرصتی برای ورود به دنیاهای ذهنی و تخصصی باقی می ماند؟ وای به روزی که هر مسافری احساس کند که ولو با گواهی پایه دوم یا اصلا بدون گواهی نامه ، دست فرمان بهتری دارد نسبت به راننده ی اتوبوس....




این ها همه دلیلی است که رضا امیرخانی آورده در کتاب " نفحات نفت" برای این سوال که چرا همه در ایران راجع به سیاست حرف می زنند!

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

حدیث مفصل

روزهای زندگی تو دنیای واقعی هر چی سخت تر و بدرنگ تر می شه فیلمایی که می بینم رنگی رنگی تر و فانتزی تر می شه . انتظار ندارید تو این وضع  بشینم و Biutiful یا  Requiem for a dream  ببینم که؟!!
آخرین فیلمی که دیدم Princess Diaries I & II  بوده!! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!!

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

یه لا شمد!

هر چند که دیشب سرد بود و سرماخوردگی در کمین , ولی عمرا اگر پنجره را می بستم. این هوا را تا سه ماه آینده باید در خواب ببینم. پس بی خیال سرماخوردگی و همه چی . با یه لا شمد نازک تا صبح می لرزیم و حالش را می بریم ...

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

روز پرتغالی

بعضی روزا هست که تو بدنت هنوز از گشت و گذار آخر هفته درد می کنه , بعد فرداش هم تعطیله , بعد هوا هم برخلاف انتظارت اونقدرها هم گرم نیست , بعد تو مانتو لیمویی ات رو پوشیدی و آدیداس مورد علاقه ات رو , بعد کارهات اونقدر زیاد شده که دیگه بی خیالش شده باشی! , بعد ناهارت رو تازه خوردی و بعد میوه ات رو هم خوردی و از سر سیری دلت یه جورایی داره می ترکه! و بعد همکارات همه مهربون شدن و بعد منتظری چایی دم بکشه تا بری و لیوانت رو پر کنی و بعد یه جمله ی قشنگ رو تازه از بلاگ اولد فشن خوندی و دکتر هم قراره یه سه-چهارروزی  بره مرخصی و بعد تو. داری ثانیه ها رو میشمری  تا زودتر امروز هم تموم شه و بری بشی تو خونه و یه کله فیلم ببینی و خلاصه
بعضی روزا کلا این مزه ای هستن. شیرین و پرتغالی :)

جیغ جیغو...

هنوز اونقدر بزرگ نشدم که وقتی می ریم توی تونل کله ام رو از شیشه نیارم بیرونو و جیغ نکشم.

و البته اونقدر بزرگ و نوستالژیک شدم که از گرفتن گوشهام خوشحال بشم!!



پ.ن.: عکس مربوط به شهرستانک - جمعه 26خرداد91

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

نردمیل

همیشه از تردمیل متنفر بودم . اما کارهای این روزای شرکت شده مثل دویدن روی تردمیل. هرچی می دویم به هیچ کجا نمی رسیم.
دلم یه دوی ماراتن می خواد. لااقل یه مشعلی چیزی حمل می کنیم و یه خبر خوبی می دیم و ....

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

خیال باطل یک سیاه بخت

امروز تعطیل است ؟ زهی خیال باطل . برای من سیاه بخت انگار تعطیلی های تقویم شوخی هستند . فردا هم برای ما تعطیل نیست . ای بخشکی شانس ...

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

پیر شده ام رفیق

امشب مهمان خاله بودیم. خاله در آپارتمانی زندگی می کند که بر روی خانه کودکی هایم ساخته شده . یک آپارتمان 10 واحدی که جای خانه ی پدری دو طبقه با حیاط بزرگش را گرفته. خاله ها سرگرم مهمانی بودند که ظرف به دست رفتیم تا از درخت حیاط کودکی هایم توت بچینیم. از آن حیاط با صفای بزرگ با تاب و الاکلنگ و جوی آب و درختان آلبالو و خرمالو و گردو , فقط یک درخت توت ناآشنا مانده بود و درخت گردویی که خیلی سال قبل پدربزرگ کاشته بود . دلم گرفت , دلم خیلی گرفت . ناجور ...
آن قدر پیر شده ام که دلم برای خاطرات کودکی و گل هایی که همبازی ام بودند بگیرد. پیر شده ام رفیق ...




پ.ن.: تصویر البته مال خانه ی این روزهای من است. خانه ای بدون خاطره , بدون کودکی...