۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه


شورش رو در آورديد.


عمرا اگر فكر كنيد با اين حرف هاتون بنده جوگير مي شوم.


در حال حاضر عمرا زير علم كسي سينه بزنم.


يعني چه كه به امام حسين بي حرمتي شد.


بس كنيد ديگر. اين وسط ما شده ايم گوشت قرباني كه هي اين وري ها راست جگرمان را بكشند ، آن وري ها چپش را.


بس كنيد ديگر.


احساسات گرايي و انقلابي گري بس است. چرا مي خواهيد همان راهي را برويم كه سي سال پيش بقيه رفتند و تهش شد اين؟


كه چي مثلا مدام مي گوييد آي حرمت حسين را شكستند و فلان و بيسار؟


مي خواهيد مردم را به جان هم بيندازيد.


شما كه مي دانيد ما مردم ايران به هيچ چيز شهره نباشيد به جوگيري شهره ي عالم و آدميم.


پس اين بساط واويلا چيست راه انداخته ايد؟


شما بعدا مي توانيد اين ملت را جمع كنيد كه نيفتند جان آن ملت ؟


هان؟ چه كسي مي خواهد جواب عواقب اين وضع را بدهد كه مردم را غيرتي مي كنيد و مي ريزدشان توي خيابان؟


مگر خون مفت است آقا؟ اگر مفت است چرا خودت نمي ريزي توي خيابان؟


چه شده كه تا بحث خوشي و موقع تقسيم غنايم است خاص ها از در و ديوار مي ريزند وقت مردن كه مي شود ملت بايد بميرد؟


كي تا به حال خون خواص رنگين تر شده؟


خواص هر دو طرفتان را مي گويم.


آقا به اندازه كافي عقب هستيم. چرا وقتمان را با لشكر كشي مي گيريد.


خشت اول را كج گذاشتيد ، به درك. خرابش كن دوباره از اول صافش را بگذار. عهد دقيانوس نيست كه تا ثريا كج بروي ما هم دنبالت بياييم.


هنوز تا وقت داريد بگوييد غلط كرديم. اصلاح كنيد خودتان را. شايد ما هم ميلمان كشيد بخشيديمتان. البته شما را كه نه ، كليت آن چه سي سال قبل قرار بود بشود و نشد.


بس كنيد اين لشكر كشي هاي هر روزه را.


هي تو داد مي زني ، بعد توي ديگر بلندتر داد مي زني. بعد توي اولي بلندترتر داد مي زني و ...


آقا مگر اصلا به داد زدن است؟


هي تو بزن ، اون يكي بزن . بعد اين يكي بزن و ...


عكس هاي خرداد را مي بيني سرباز مردم را مي زند. عكس هاي دي را مي بيني ، مردم سرباز مي زنند.


آخر اگر قرار به زدن است كه دشمن بهتر مي زند.




اعصابم در نهايت كشش است. پاره كه شد . در را كه رد كرديد ، بپيچيد سمت چپ. اتاق يكي مانده به آخر سمت راست. تختم آخري است پاي پنجره ي رو به ديوار


اگر نشناختمتان به بزرگي خودتان ببخشيد. برايم بي زحمت مريم بياوريد. بوي اين جا را دوست ندارم.


نارنجي


كاش ملت كمي ناز مي كرد. كاش ملت با اولين فرياد كمكشان توي خيابان نمي ريخت. كاش ملت كمي دست دست مي كرد.

برايشان كمي گوشمالي خوب است.

براي آن ها كه يادشان رفت كه قرار بود خدمتگذار ما باشند. كه خدمت به ما افتخارشان بود.

براي كساني كه يادشان رفت ما مردم سر كارشان آورديم. يادشان رفت كه آن ها به ما محتاج ترند تا ما به آن ها.

براي آن كه يادشان بيايد كه ما تعيين مي كنيم كي بماند كي برود.

يادشان رفت كه سي سال قبل پدران و مادران ما خون ندادند كه صاحبان كاخ عوض شوند .كاخ ها را نمي خواستند از بنيان

براي كساني كه

براي كساني كه


اين روزها برايشان خوب است. خوب است كه درس بگيرند.

كه بفهمند اگر سي سال چيزي از ملت نشنيدند ، از خوبي خودشان نبود ، از نجابت مردم بود.

كاش ملت كمي دست دست مي كرد...


پ.ن. 1 :

ما شهروندان متمدن هستيم. لااقل من اين طور فكر مي كنم. من ماليات مي دهم كه مملكتم را بگردانند. نه اين كه تا كمي اوضاع سخت شد ، باز دست به سمت خودم دراز شود كه آي ملت كمك...


پ.ن. 2 :

اين روزها براي همه مان خوب است و لازم. فقط كاش ظرفيت اين درس ها را داشته باشيم ، والا آخرش ترك تحصيل است و يك عمر فعلگي!!


پ.ن.3:

من هر دو طرف را شمردم!! غير سبزها بيشتر بودند!

آيا سبزها خودشان را حامي دموكراسي مي دانند؟

يك سوال داشتم از خدمتشان . با اجازه!

تا جايي كه من مي دانم اصل اول دموكراسي اين است : " هميشه حق با اكثريت است"!

اگر اشتباه نمي كنم ، پس با يك حساب سرانگشتي ، اكثريت سبز نيستند.

كاري به حق بودن يا نبودن هيچ طرفي ندارم. فقط از منظر دموكراسي گفتم . والا همه مي دانند كه من از سال ها قبل طرفدار ديكتاتوري بودم. يك ديكتاتور خوب البته!


پ.ن.4:

من عادت ندارم از ترس عقرب به مار غاشيه پناه ببرم. لااقل در اين دنيا.

اگر فكر مي كنيد بنده از اين نظام راضيم ، خيلي .... يد.


پ.ن.5:
خشونت بد است! در بدي خشونت ، عامل آن تاثيري ندارد.
خشونت را هر كس مرتكب شود بد است.




پ.ن. 6:


من سبز نيستم. همين...


اما اين كه چي هستم . مائانتا هستم. همين ....


ضمنا رنگ مورد علاقه ام هم نارنجي است . همين...


پ.ن. بي ربط 1:
كسي مي داند چرا امروز اين قدر بين خط هاي ما فاصله افتاده؟!
به گمانم كلي حرف هست كه ننوشته ام! شايد هم جا براي حاشيه نويسي مانده . هر كس دلش خواست حاشيه بنويسد! جا به اندازه كافي هست!
شايد هم توي مغزم اتفاقاتي افتاده! كلي فضاي خالي باز شد اين چند روز . بس كه علامت سوال ها جواب شدند و رفتند توي بايگاني!!

پ.ن. 2 :
به گمانم از بس در نوجواني و دوازده ، چهارده سالگي مان انقلابي بوده ايم. اين روزها از شور انقلابي جواني گذشته ايم و به آرامش ( مودبانه ي همان محافظه كاري است!!) ميانسالي رسيده ايم. گفته بودم كه پير شده ام! نگفته بودم؟!


حق نافهمي


هميشه مي گوييم : اگر ما هم آن جا بوديم معلوم نبود كدام طرف مي ايستاديم. اگر خيلي خوش شانس بوديم يا مومن ، نهايتش احتمالا سر از ميان آن ها در مي آورديم كه خودشان را زدند به كوچه علي چپ و شتر ديدي نديدي و ...


مخصوصا اين روزها كه منطق و برهان و استدلال از سر و كولمان بالا مي رود كمي ته دلمان شايد حتي به آن وري ها حق مي داديم كه نفهمند ، كه حق را در آن بلبشوي بازي هاي سياسي نفهمند و ...



اما امسال فهميدم كه نه . هيچ حقي نداشتند كه نفهمند . گيرم سر خروج حسين از دين يا حق بودنش شك داشتند. تا اين جايش هم OK!


اما در ناحق بودن اباسفيان و شمر و اين ها ديگر حق نداشتند شك كنند. نه چون شراب مي خوردند ، نماز جمعه را چهارشنبه مي خواندند يا ميمون باز بودند يا ....


نه . اما فقط همان يك " آب بستن" شان بس بود براي ناحق بودنشان. لااقل آن ها كه به ياد داشتند بدر را و چاه را و آب را...


گيرم تا اين جا هم نفهميديد. همان قطعه قطعه كردنت اولين كشته بس نبود براي ناحق بودنشان؟ كه لااقل آن قدر مسلمان بودند كه بدانند اسلام مرده را مثله نمي كند. كه اسلام ...


تا اين جا هم نفهميدند؟ نه جلوتر نمي روم. اگر تا اين جا نفهميدند ، هيچ حقي ندارند براي فهميدن از روي تير گلوي شش ماهه و حرمت زن را شكستن در ميان عرب و سر بريده سر نيزه و ...


نه تا اين جا كه رفتند ديگر هيچ حقي ندارند . هيچ حقي براي بازگشت ندارند. "حر" هم اگركمي ديرتر آمده بود هيچ حقي نداشت براي بازگشت از دروازه ي آتش...



آدم تا يك جايي حق دارد نفهمد. اما از خط نافهمي كه رد شد ديگر هيچ حقي ندارد. هيچ حقي...




پ.ن. : داشتم فكر مي كردم عرب كه آن زمان آن قدر روي غيرت عربي لعنتي اش غيرت داشت ، چه طور در كوفه بيعتي كه بسته بودند را يك شبه پس گرفتند؟ از عرب جماعت اين چيزها بعيد است. هر چند خيلي چيزها تاعاشورا بعيد بود ، در عاشورا قريب شد!


اين ده روز...




محرم امسال عالي بود. يعني لااقل براي من يكي كه عالي بود.


همين كه چند تا ديگه از سوال هاي آدم به جواب برسن ، عالي ديگه، نيست؟



0- ما رايت الا جميلا....



1- اين شب ها ، شب هفتم يا هشتم محرم بود يادم نيست! به هر حال مهماني داشت كه اسم اون رو هم يادم نيست. يك چيزي تو مايه هاي معرفت بود فاميلش به گمانم! به هر حال روحاني بود. اين رو ديگه يادمه!! :)


داشت به يكي از سوال هاي گنده ي اين چند سال كه مغز گرام رو بدجور درگير كرده بود جواب مي داد! اين كه مگه توي عاشورا همش چند سال از زمان پيامبر گذشته بود كه اين آدم ها فرصت كرده بودند اين قدر پسرفت كنند؟ مگر ممكن است كه كسي توي صفين با امام علي بجنگد و در كربلا بر پسرش حسين؟


و جناب معرفت؟! توضيح مي داد تاريخ را سر صبر كه مگر پيامبر چه قدر وقت داشت عرب جاهل چند صد ساله را آدم كند؟ كه اكثر مسلمان ها مال بعد از فتح مكه بودند كه چون قدرت در دست اسلام بود ، ايمان آوردند. كه كلا بيشتر مسلمانان سه سال آخر عمر پيامبر را ديده بودند. كه خيلي از مسلمانان مخصوصا منطقه ي بزرگ شام ، اسلام را با معاويه كه خودش تازه نه سال بود مسلمان شده بود، شناختند و فكر مي كردند اسلام همان است كه معاويه مي گويد. كه انقدر جهالت عرب عميق بود كه هنوز هم ريشه كن نشده و اين كه پيامبر در آن زمان كم نتوانست اين همه عرب را تصحيح كند!



و اين كه اعراب هنوز هم كه هنوز است به رسم قبيله اي پايبندند چه برسد به آن زمان كه قبيله ها پررنگ تر بودند و عرب قبيله هيچ اختياري نداشت و تصميم گيرنده سران قبايل بودند و اين كه اگر فلاني توي صفين بود و حتي در راه اسلام شمشير خورد علتش فقط اين بود كه رييس قبيله در آن زمان نفع را در حمايت از علي ديده بود و مردان قبيله كه صرفا جنگاور بودند نه صاحب قدرت تصميم گيري و تحليل در جنگ شركت كرده بودند و ...



و خيلي حرف هاي ديگر كه عالي بودند پر از شعور و تحليل



2- متاسفانه يا خوشبختانه امسال دريغ از يك مداحي كه گوش دهم . فعلا بدجور در جبهه ي ضد مداحي هستيم ، بدجور. آخرش از آن طرف بام مي افتيم و از عاشورا فقط شعورش برايمان مي افتد و دريغ از كمي شور!! تازه اگر همان شعور هم باشد!!



3- نقويان شب هشتم بود به گمانم ، حرف هاي خوبي زد. مي گفت : حسين ساحل نجات نيست كه انسان در حال غرق نمي تواند خود را به ساحل برساند. حسين كشتي نجات است. كمي كه دست و پا بزني ،براي نجات مي آيد. ( و از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان بنده بسي ياد صحنه ي نجات غرق شدگان فيلم تايتانيك افتادم!!!)


مي گفت : خداوند انتقام خون حسين را از همه خواهد گرفت . از هر كس در طول تاريخ كه ظلمي كرده ، كوتاهي كرده و .... مي گفت : خدا يك بار حسينش را داده ، عباس و اكبرش را داده و انتقام همه شان را خواهد گرفت...


و ....



4- فاطمي نيا مثل مارسل پروست مي ماند و شهاب مرادي هم فهيمه رحيمي است! قبول كنيد بعد از كلي پروست خواندن ، كمي فهيمه رحيمي مي چسبد!! اصلا مي طلبد....



5- از خود عاشورا چيزي نفهميدم چون امسال باز همراه فاميل گرام ، نوه خاله ي عزيز شده بودم كه بسي عشق دسته و خيمه آتش زدن و علم و كتل است و ما فقط راه رفتيم و علم ديديم و دسته و خيمه هايي كه آتش زدند!!


خيمه ها را از ترس آتش گرفتن تماشاچي ها اول خواباندند و بعد آتش زدند. خيمه ها را كه آماده مي كردند براي سوزاندن و پرچم هاي رويشان را برمي داشتند و نفت مي ريختند ، دلخراش تر بود از خود سوزاندنش...



6- سمت ما اوضاع كاملا عادي بود و مثل هر سال!! شب اخبار شوكه مان كرد.


اخبار كه تمام شد ، دو ركعت نماز شكر بر ما واجب شد. امروز يادم باشد نماز را بخوانم....



7-براي من هميشه شب عاشورا از تمام محرم خاص تر بوده. هيچ نوايي ته ذهنم نمي ماند به جز : " امشب شهادت نامه ي عشاق امضا مي شود ......"



8-" پدر ، عشق، پسر" مهدي شجاعي را مي خواندم . خيلي خاص نيست اما اگر خوانديد ، آن جا كه به نبرد علي اكبر مي رسيد ، به بازگشتنش پيش پدر بعد از نبرد اول و اظهار عطشش ، اگر دلتان شكست ، من را هم ياد كنيد....



9- دوستي از آن سر دنيا تماس گرفته بود . دوستي كه ديگر به نجات دهنده ي آخر اعتقاد چنداني ندارد. مي گويد Savior آخر مردمند ، خود مردم... خلاصه كتابي مي خواست كه حسين و عاشورا را از منظر عقل و منطق تحليل كرده باشد. من جز " حماسه حسيني" چيزي به ذهنم نرسيد. كسي پيشنهادي ندارد؟



10- كربلا در كربلا مي ماند اگر زينب نبود....



پارازيت

آخي بالاخره به وصال اين صفحه ي لعنتي رسيديم!
همش تقصير شماست ديگه! مي ريد خس و خاشاك بازي در مياريد، بعد بعضي ها!! ميان اينترنت ما رو قطع مي كنن.
خب نكن برادر ، نكن!!
به هر حال باز هم سلام.
ضمنا خيلي هم دوشنبه اومدم سركار! بر منكرش ....!

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

سرخ


هميشه به خودم مي گفتم چه مي شد اگر ابولفضل آن مشك را مي رساند به خيمه ها و آخ كه چه كيفي مي كردم از آب خوردن آن بچه ها هميشه مي گفتم كه چرا خدا همه شان را با خاك يكسان نكرد كه خاك بر سرشان شود و نكنند آن كاري را كه كردند هميشه خودم را آن وسط تصور مي كردم. كه موهاي دم اسبيم را كرده ام زير كلاه خود تا نفهمند زن هستم. از امام رخصت مي گرفتم و ميرفتم و يه چندتايي از آن نامردها را مي كشتم و بعد هم شهيد مي شدم. چه قدر هم به خودم افتخار مي كرد. هيچ وقت هم شك نكردم كه اگر بودم شايد نمي رفتم. نه هميشه در خيال هايم مي رفتم و هميشه شهيد مي شدم. هميشه به پسرها كه توي دسته زنجير مي زدند حسودي ام مي شد و هميشه دلم مي خواست يك دسته ي زنانه راه بياندازم توي شام غريبان. هر چه باشد شام غريبان ديگر زنانه است. اين پسرها همان يك شب را هم به ما نمي ديدند. هميشه به خودم مي گفتم آدم ها تا كجا مي توانند سقوط كنند كه يك تير بزنند توي گلوي يك بچه شش ماهه؟ مگر آن ها آدم نبودند ؟پس چه طور توانستند؟ هميشه مي گفتم و مي گفتم و مي گفتم تا اين كه آخرش فهميدم مسئله اصلا اين چيزها نبوده. مسئله اصلا يك مشك آب نبوده كه برسد يا نرسد. مسئله اصلا بچه شش ماهه نبوده كه تير بخورد يا نخورد. مسئله اصلا خوشگلي ابوالفضل ، جواني علي اكبر، بي آبي خيمه ها، روسري سر دخترها و .... نبوده. مسئله چيز ديگري بوده. يك چيز ديگر مسئله يك مثال نقض بوده براي همه استدلال ها و بهانه هاي تمام تاريخ هر چه مي خواهي استدلال كن، دليل بياور. اما وقتي طرفت مي گويد پس كربلا را چه مي گويي؟ چه داري كه بگويي؟ مسئله فقط بهم زدن تمام معادلات بود. بله خدا مي توانست همشان را با خاك يكسان كند. مي شد كه آن يك مشك برسد به خيمه ها. مي شد كه حسين اصلا نرود. مي شد كه آن ها متحول شوند. مي شد خيلي چيزها بشود اما مهم هم همين است. اين كه نشد. قرار بود كه نشود. قرار بود يك بار هم طور ديگري بشود تا سنگ محك همه چيز چند فرسخي بالاتر برود و كار دشوارتر بشود. تا ديگر نشود براي خيلي چيزها بهانه آورد. بله مي شد اگر خدا مي خواست كه تمام اين ها نشود. اما مسئله دقيقا همين است. كه خدا خواست كه بشود تا همه بفهمند كه مي شود حتي اگر بشود كه نشود. ا . . . پ.ن. : برادر جغله اين روزها بدجور به اين سوال رسيده كه چرا خدا خواست كه بشود؟ و چرا همشان را كشت؟ و من بدجنسانه جوابش را نمي دهم. هر كس بايد خودش به جواب برسد .چون اين از آن جوابهايي است كه جز خودتان كسي را قانع نمي كند پ.ن. 2 : اگر به مرگ باوري برسيم. يعني واقعا حس كنيم كه مي ميريم . نه اين كه بدانيم كه همه مان مي دانيم بلكه دقيقا حس كنيم آن وقت چه قدر همه معادله ها تغيير مي كنند. چه قدر خيلي چيزها بي اهميت مي شوند. آن وقت ديگر كميت زندگي و مرگ مهم نيست . كيفيت حرف اول را مي زند. آن وقت مي فهميم كه با اين باور عميق چه قدر مردن در عاشورا براي آن ها ساده بوده. احتمالا مدام به خودشان مي گفتند اين ها چه قدر خنگند.اين معادله كه خيلي آسان است پس آن ها آن طرف ميدان چه غلطي مي كنند؟


.
.
.
پ.ن. :
تا دوشنبه خداحافظ و التماس دعا ، خيلي...

چه كسي "سانتياگو ناصر" را كشت؟


يادم هست صد سال تنهايي را كه مي خواندم ، لذت نمي بردم.
نه اين كه زجر مي كشيدم نه ، اما مطمئنا لذت هم نمي بردم. فقط مي خواندم كه به قول بچه ها گفتني خوانده باشم. دبيرستان بودم به گمانم. تا جايي كه يادم مي آيد هيچ وقت از خواندن " گابريل گارسيا ماركز" لذت نبرم. چرايش را نمي دانم. نه اين كه با دنياي بي سروته كتاب هايش مشكلي داشته باشم . يا از آن همه اسم هاي طولاني عجيب سخت خوان كه هزار بار تكرار مي شد و آدم را از شدت فكر كردن به اين كه اين الان كدام شخصيت است كلافه مي كرد ، بدم بيايد يا آن رئاليسم جادويي عجيب غريب آمريكاي لاتيني اش توي ذوقم بزند. نه ، هيچ كدام اين ها نيست هر چند نمي توانم دقيقا هم بگويم كه علتش چيست. اما اين را خوب مي دانم كه هيچ وقت نگران شخصيت هاي داستان هايش نشدم. هيچ وقت بود و نبودشان برايم مهم نبود. اين كه مي ميرند بالاخره يا نه؟ به هم مي رسند يا نه ؟ ديوانه مي شوند يا نه؟ هيچ كدام اين ها برايم مهم نبود.
تنها داستاني كه از ماركز دوست داشتم و هنوز هم دارم " از عشق و شياطين ديگر"اش بود. كه نمي دانم چرا بين اين همه داستان معروف و مشهورش كه به گفته ي خيلي ها - كه فقط خدا مي داند راست مي گويند يا تيريپ روشن فكريشان عود كرده - شاهكار قرن محسوب مي شوند ، بايد اين كتاب كم تر شناخته شده اش بيايد و به دل ما بنشيند .با آن دخترك مظلوم مو بلند تك و تنهايش گوشه ي آن سلول و آن راهب ترسوي عاشقش برود جايي ته ذهن ما جا خوش كند. چراي اين يكي را هم نمي دانم مثل همان چراهاي قبلي.
حالا دارم كتاب ديگري از ماركز را مي خوانم. يعني در واقع چند صفحه اي مانده كه تمام شود. كتاب " گزارش يك مرگ از پيش تعيين شده(از پيش گزارش شده ) "كه البته اين قسمت " از پيش گزارش شده" اش به دلايلي در ترجمه ي فارسي اش حذف شده. كه مطمئنا "ليلي گلستان" مترجم دليلي داشته براي اين حذف. شايد اسم زيادي طولاني مي شده به فارسي يا تشخيص داده شده كه اين قسمت نباشد بهتر است يا حالا هر دليلي.
كتاب ،داستان قتل " سانتياگو ناصر " است. مردي از نژاد عرب هايي كه زماني به آمريكاي لاتين مهاجرت كرده اند. مردي كه بفهمي نفهمي با مقياس مردم آن حوالي پول دار محسوب مي شده است. مرد كهنه. پسري بيست و يك ساله حدودا كه با مادر زندگي مي كند و ثروتش در واقع ارث پدريش است.
داستان با اين آغاز شاهكار شروع مي شود .
" سانتياگو ناصر ، روزي كه قرار بود كشته شود ، ساعت پنج و نيم صبح از خواب بيدار شد تا به استقبال كشتي اسقف برود."
مطمئنا هيچ كس نمي تواند شاهكار بودن چنين شروع در اوجي را انكار كند. ماركز با اين شروع ، تو خواننده را درست از ميانه ي ماجرا، جايي در اوج ، پرتاب مي كند وسط داستان ، درست وسط ميدان شهر جايي كه در جلويي خانه ي ناصر به آن جا باز مي شود و شب قبل عروسي باشكوهي برپا بوده و قتل هم نهايتا همان جا اتفاق مي افتد. و تو تا به پايان يكي از كساني هستي كه از مرگ قريب الوقوع " سانتياگو ناصر" خبر داشته اي زماني كه همه مردم به جز خود " سانتياگو ناصر" بينوا ، از نزديك بودن وقوع آن خبر داشته اند. در واقع داستان شراكت مردم يك شهر است در يك راز كه همه بايد گناه مشاركت در آن را به خاطر غفلت در متوقف كردنش تا اخر عمر به دوش بكشند و تو به محض خواندن خط اول صفحه ي اول داستان ، همان شروع شاهكار "سانتياگو ناصر صبح روزي كه قرار بود كشته شود ، ساعت پنج و نيم صبح از خواب بيدار شد ..." در اين راز و بالطبع در گناه دانستن آن پيش از وقوع شريك مي شوي. تو هم براي متوقف كردن آن هيچ كاري نمي كني و مانند تمام مردم شهر تنها به نظاره مي نشيني .
هر چند تا پايان ماجرا نمي فهمي بالاخره آيا " سانتياگو ناصر" بي نوا همان كسي بوده كه "آنخلا ويكاريو" تازه عروس " بايارد سان رومان" را بي عفت كرده بود يا دخترك براي حفاظت از كس ديگري ، نام " سانتياگو ناصر " را به زبان آورده بود چون هيچ گاه فكر نمي كرده ه برادرانش جگر در افتادن با سانتياگوي ثروتمند را داشته باشند!!

اما تمام اين ها كه گفتم باز هم يك حقيقت را تغيير نمي دهند. دنياي "سانتياگو ناصر" هم مانند دنياي تمام آدم هاي اسم مسخره ي " صدسال تنهايي" برايم دور و ناملموس است .حالا كه به آخر داستان نزديك مي شوم بايم مهم نيست كه بالاخره "ناصر" آن كار را كرده بود يا نه؟ و دريغ اگر حتي يك ذره دلم براي بدن تكه تكه اش كه روي ميز آشپزخانه در حال از هم پاشيدن بود سوخته باشد.
مشكل هر كجا كه هست ، عادت كرده ام داستان هاي ماركز را بخوانم بدون آن كه حتي يك لحظه اميد لمس گوشه اي از آن دنيا يا نزديك شدن به هيچ كدام از شخصيت ها را داشته باشم.
دنياي ماركز لااقل براي من تا ابد دست نيافتني و بكر خواهد ماند. حتي اگر صدسال كتاب هايش را بخوانم و از دست اسم هاي اجق وجقشان حرص بخورم ، بازهم دور خواهم ايستاد و فقط نظاره گر آدم هايي خواهم بود كه در دنيايش مي آيند و مي روند و هيچ وقت براي متوقف كردن مرگ " سانتياگو ناصر" خودم را به زحمت نخواهم انداخت.
.
.
بعدا نوشت :
پنج شش صفحه ي آخر را بخوانيد. توصيف صحنه ي مرگ ، چيزي از يك حماسه كم ندارد. ماركز در اين چند صفحه چيزي كم نگذاشته.

درگير


فعلا درگير "ناصر" هستم!!

آن هم از نوع "سانتياگو"اش!


۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

كنج


اين دفعه اگر ديشب توي ايستگاه متروي هفت تير ، يه دختر ديديد كه نشسته روي صندلي هاي زرد قسمت خانم ها و به زور داره لبخند مي زنه اما چشاش خيسه و يه قطره ي اشك گنده گوشه ي چشم چپش جا خوش كرده ، مطمئن باشيد . اون من نيستم . يكي ديگه است....



خداوند اين ايستگاه هاي مترو را از ما نگيرد.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

حرف حساب

How many legs does a dog have if you call the tail a leg?i

Four; calling a tail a leg doesn't make it a leg


جمله طلايي


هر وقت مجبورم كاري رو بكنم كه دلم نمي خواد
يا قراره اتفاقي بيفته كه حوصله اش را ندارم
يا جايي بايد برم كه حاضرم بميرم و نرم
هروقت
هروقت
هروقت
يه جمله ي طلايي هست كه شرايط رو برام آسون تر مي كنه.
يادم نيست از كي اين جمله رو كشف! كردم ، ولي تا حالا كه واقعا جواب داده
جمله طلايي من اينه :
" به زودي همه ي اينا تبديل به خاطره مي شن"!

بي معني


نشسته ام پاي فيلم شايد خوابم بگيرد. يعني خوابم كه بدجور مي آيد اما خود خواب؟! كجايي كه يادت بخير!
(نيلوفر به گمانم ويروسي چيزي باشد اين بي خوابي ها )
فيلم را مي گذارم توي دستگاه . اسم فيلم " بي معني" است.
شروع مي شود. يك مستر بسي خوش تيپ دارد براي خودش كلي بيزينس مي كند. مي گوييم خوب لااقل اگر داستانش هم بد بود ، مسترش كه خوب خوش تيپ است. كمي از فيلم گذشته كه ما! نه تنها خوابمان نگرفته ، بلكه همان يه ذره خواب هم از سرمان پريده. مستر خوش تيپ بينوا گير يك گروه ساديس رواني افتاده كه مي خواهند تلافي همه ي اعمال آمريكا در جهان را سر اين سمبل امپرياليسم آمريكايي يعني بيزنس من موفق فيلم در بياورند!!
از شكنجه هايش همين را بگويم كه احتمالا ايده ي اوليه اش را هم از مستر " حضورناپديد " گرفته اند! طرف رنده را برداشته آخ دست مستر خوش تيپ بي نوا را رنده مي كند آخ رنده مي كند. حالمان دگرگون شد!
حالا خودتان قيافه ي ما را تصور كنيد كه پاي تلويزيون داريم حرص مي خوريم و بالشتمان را مي جويم!

يك جاي فيلم مردك ساديست برمي گردد به مستر خوش تيپ مي گويد برنامه ي شكنجه اش آنلاين پخش مي شود و براي ادامه يا توقفش راي گيري مي كنند. مي گويد تعداد موافقان ادامه شكنجه خيلي بيشتر است و تازه رواني هاي مزخرف كلي ايده هم مي دهند كه مثلا چه مي دانم چششو در آريد و ....
و مستر خوش تيپ هم زل مي زند توي دوربين التماس مي كند كه برنامه اش را نگاه نكنيم تا به خاطر كاهش تماشاگر ، برنامه شكنجه اش متوقف شود! آن وقت تو كلي حالت گرفته مي شود و شرم حضورت مي آيد انگار كه تو يكي از همان هايي هستي كه نشسته اي پاي شكنجه ي اين بي نوا و آمار بازديد كنندگان را برده اي بالا و ادامه ي شكنجه طرف تقصير توست!

خدايي ملت ديوانه شده اند! به قول يارو مستر "جان دو " توي فيلم "هفت" مردم اين دوره زمانه آدم مي كشند فقط براي اين كه ببينند چه مزه اي دارد!(البته نقل به مضمون)
خلاصه آخر فيلم آي حالمان گرفته شد. بدجور
و نه تنها خوابمان نبرد تا صبح صحنه هاي فيلم به خصوص آن جا كه مستر خوش تيپ ! پوست زبانش را كه با اتو سوزانده بودند قلفتي مي كند!! به صورت اسلوموشن جلو چشممان رژه رفت!

ما هم مازوخيسم داريم به خدا.

خود فريب


ماه چندم بود ، يادم نمي آيد. پنجم ؟ ششم؟
ليوانم مثل ليوان بقيه توي سيني بود .
سيني برگشت. همه ي ليوان ها سالم ماندند ،جز ليوان من كه لبش پريد!
گفتم : بي خيال ، من كه دارم مي روم! ليوانم را عوضم كنم كه چه؟
و حالا يكسال و نيم است كه از ليوان لب پريده ام چاي مي خورم و هر بار به خودم مي گويم:
بي خيال ، من كه دارم مي روم! ليوانم را عوض كنم كه چه؟

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

ياد ايامي 1


يادم هست دوم راهنمايي بودم. بدترين سال تحصيلي از لحاظ درس خواندن اينجانب. بدترين سن بوديم و به هيچ صراطي مستقيم نمي شديم.
خانم محمدي را يادم هست. معلم رياضي قدبلند و چهارشانه ي دوم راهنمايي. معلم بداخلاقي بود. بداخلاق كه نه ، جدي!
يادم هست ، پلي كپي ها را كه حل نمي كرديم ، روي دو رديف آخر كلاس پشت به تخته مي نشاندتمان. تا آخر ساعت!!
يادم هست توي آن كلاس اول راهرو ، توي رديف سمت راستي ، ميز دوم از آخر كنار اس. مي نشستم! كلاس شمال جنوبي بود. يعني جنوبي در واقع )جلويم يادم هست پگي بود و ال. و يكي ديگر كه يادم نيست چه كسي بود. پشتم هم س.ج. مي نشست و ف.ا. ( كه اين ف.ا. تمام راهنمايي و دبيرستان سمبل بچه مثبت و مودب بود و حالا بايد ببينيدش. شيطنت از سروپايش مي بارد!!واترقيده به گمانم!!)
يادم نيست دقيقا چه كتابي مي خواندم . سر همين كلاس رياضي همين معلم قدبلند چهارشانه ي جدي را مي گويم. به گمانم "كين و ايبل" بود نوشته ي جفري آرچر. خوب يادم هست كه از اين جلدهاي سخت سورمه اي داشت كه اسم كتاب با حروف طلايي رويش حك مي شد.
يادم هست كه خ.محمدي داشت تمرين حل مي كرد. اس. دوست هميشه درسخوان و بغل دستي چندين ساله ام هم مثل هميشه داشت به شدت و حدت گوش مي داد. كل كلاس ايضا! و من سرم پايين بود و با تمام وجود توي دنياي كتاب فرو رفته بودم. كتاب روي پاهايم بود ، زير ميز
و نمي دانم اس. هشدار داد ، يا كلاس ناگهان ساكت شد يا چي !! يادم نيست. شايد هم خود خ.محمدي از همان جا پاي تخته اول فرياد كشيد و بعد به سمتم آمد كه : " كه تو داري چه غلطي مي فرمايي"!! البته مطمئنا نه با چنين ادبياتي ولي بي شك با يك همچو لحني!
و من همان طور كه نگاهش مي كردم كه يعني مشكلي پيش آمده ؟و يك چيزي تو مايه هاي " May I help you?!" كتاب را از ميان پاهايم هل دادم پايين و با پا سر دادم زير ميز پشتي جايي زير پاي ش.ج. و ف.ا. كه پشت سرم مي نشستند. خانم محمدي تا از ميان رديف نيمكت ها برسد به ميز ما كه دومي از آخر بود ، رمان مدت ها بود كه زير پاي دوستان ميز عقبي آرام گرفته بود!!
يادم هست كه اين معلم قدبلند چهارشانه ي جدي عصباني بود بدجور و خوب يادم هست كه اس. را بلند كرده بود و ميز را مي گشت تا بلكم كاشف به عمل بياورند من آن زير ميز چه غلطي مي فرمودم وسط كلاس رياضي؟!
و يادم هست كه تنها چيزي كه يافت پلي كپي هاي رياضي اس. بود كه توي جاميز براي خودشان ول مي گشتند و تازه ما هم در كمال وقاحت فرموديم كه پلي كپي هاي رياضيمان است خانم!! داشتيم مطالعه شان مي فرموديم!
و خانم محمدي عزيز كه هيچ مدركي بر عليه ما نيافته بود بسي سنگين تر ديد كه بازگردد پاي تخته و به كار فرونمودن فراميل ( جمع مكسر فرمول)رياضي به مخ هاي جوان و آفتاب مهتاب نديده ي ما ادامه دهد.!
يادم هست تا آخر كلاس حرص مي خوردم كه جاي حساس داستان بود و من شانس مطالعه ي بيشتر را در باقي ساعت كلاس از دست داده بودم!!
و اين نبرد تاريخي درس و رمان تا آخر با من بود. تا خود شب هاي كنكور و حتي حالا كه بدجور هنوز رمان زورش مي چربد بر درس و نكته و تست....


پ.ن. :
از اين رمان خواني هاي سر كلاس باز هم خواهم نوشت. ما با اين رمان ها زندگي ها كرده ايم!

ويلبر خوك


بالاخره بعد ازكلي اين دست و اون دست كردن ، ديروز نشستيم با برادر جغله "
Charlotte's Web" را ديديم. بيخود هم نيش مبارك را باز نفرماييد كه سر پيري معركه گيري! ما هم چنان 14 سالمان مي باشد. حالا گيريم اين فيلم براي 14 سال هم كمي تا قسمتي ضايع باشد!
به هر حال ما كه بسي بهمان چسبيد. تازه جاي سمان خالي آخرش كلي براي شارلوت كه مرد گريه هم كرديم!! به من چه كه به قول سمان "You are dead inside"!!
يادش بخير چه قدر توي سينما براي گلنار كه خرس ها دزديده بودنش گريه كرديم و اسباب تفريح پسرخاله مان را فراهم آورديم. اين پسرخاله از همان عنفوان كودكي همInside اش Dead بود!
به هر حال اگر گيرتان آمد ببينيدش. سنگ هم باشيد متحول مي شويد.
هر چند شخصيت اصلي اش يك بچه خوك صورتي است و از آن جا كه ما هر كاري مي كنيم نمي توانيم اين خوك جماعت را دوست داشته باشيم ، بسي ترجيح مي داديم بره اي ، سگي ، چيزي باشد .

Charlotte A. Cavatica: Wilbur... we're born, we live, and when our time comes, we die. It's just a natural cycle of life.
Wilbur: No! Just climb down! I'll carry you the rest of the way! We'll go back to the barn and I'll take care of you!
Charlotte A. Cavatica: No, Wilbur... I don't even have the strength to climb down.


اين جانب بسي چشم به راه " Mary & Max" , "9" و ... مي باشم.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

از بالا


هر كسي يه سازي داره توي وجودش

مثلا يكي سازش پيانوئه. هر بار كه به صداي پيانو گوش مي ده. هر بار كه انگشتاي نوازنده ، كلاويه ها رو نوازش مي كنه ، انگار داره روح اون رو نوازش مي كنه.
يكي ديگه رومي بينيد كه ساز درونش ني يه! به همون خفه اي و با همون دنياي غم
اون يكي گيتاره. تك تك ضربه هاي دست روي تارهاي گيتار ، روحش رو مي بره بالا و بالاتر
يكي سه تاره
يكي ساكسيفون!
يكي سازدهني
يكي تمبك!
يكي
يكي
يكي

ساز من اما " ويولن"ه
ويولن هميشه با من "آن كار ديگر مي كند"
اين آرشه رو كه نوازنده مي كشه روي سيم ها
انگار تك تك سيم هاي روح منه كه داره به ارتعاش در مياد
از همون اول " ويولن" براي من يك چيز ديگري بود.
از همان اول
صدايي از بالا

ساز تو چيه؟



پ.ن. :
تصوير : نقاشي " ويولونيست " اثر " مارك شاكال"

پشت پرده ي مه


چشم هايم مدت هاست كه از پشت يك پرده مه همه چيز را مي بيند
فكر مي كردم شوخي اش گرفته
تا ديروز
كه ديدم نمي توانم خطوط چهره ي دكتر ج.
-همان دكتري كه چشم هايم را عمل كرد- را توي تلويزيون تشخيص دهم.
مه چند روزي است كه شديدتر شده.

يك سوال:
خيلي طول مي كشد آدم بريل ياد بگيرد؟



دو روز بعد نوشت :
ديشب آزي ، دختر عمه گرام تماس فرمودند و بعد از كلي صحبت از در و ديوار و سختي زندگي و غيره فرمودند كه خواب اين جانب را ديده اند!!
اين هم از خوابشان :
" مادر گرام بنده تماس گرفته اند با مادر گرام ايشان و در حال مقدار متنابهي اشك و زار و ... فرموده اند كه اين جانب يعني مائانتا ، توي بيمارستان بستري شده ام و حالم خيلي بد است و ... بعد خودم هم مدام از بيمارستان زنگ مي زنم به دخترعمه جان كه آي آزي كجايي؟ پاشو بيا بيمارستان جان مادرت. يه چيزي هست كه بايد بهت بگم! و خلاصه بعد از كلي گريه و زاري و التماس بنده ، ايشان آمده اند بيمارستان و ما تا آمده ايم افاضات بفرماييم و بگوييم چه مرگمان است ! ايشان از خواب پريده اند!!"
بعد هم در كمال خونسردي ، آزي جان برگشتن مي گن : " ببين ، چشات مشكلي داره؟"
مي گم :"چه طور"؟
مي گه : " آخه تو خوابم مريضيت مربوط به چشمت بود!!"

حالا هي بگيد كولي بازي در ميارم!!

عقايد يك دلقك


كميك بودن ، شوخ بودن اولش يه راه فراره. يه سيستم دفاعي. يه راه براي مقابله با همه ي كمبود اعتماد به نفس ها و گره هاي دروني. اولش از يك جايي به بعد تصميم مي گيري هر جا كم مياري ، هر جا حالتو مي گيرن ، هر جا مي خاي حال يكي رو بگيري و ... شروع كني به خنديدن. شروع كني به مسخره بازي در آوردن.
اولش همه چيز خوب پيش ميره. يه دفعه ديگه كسي نمي فهمه كه تو اعتماد به نفست چيزي در حد صفره! ديگه كسي نمي تونه مسخره ات كنه چون مي بينه اگر مسخره ات كنه ، تو هم باهاش به شوخيش مي خندي و عين خيالت هم نيست .
اما كم كم اوضاع فرق مي كنه. از يه جايي به بعد كه خودت هم نمي فهمي كي و كجاست ، تبديل مي شي به يه آدم مسخره. آدمي كه هيچ كس جديش نمي گيره! آدمي كه حتي وقتي داره جدي حرف مي زنه ، همه شروع مي كنن به خنديدن. آدمي كه گريه هم كه مي كنه ، همه فكر مي كنن داره جك تعريف مي كنه.
به اين جا كه مي رسه ، ديگه كارت تمومه. خودت هم خودتو كه يه زماني اون دور دورا پشت خنده ها و شوخي ها قايم كرده بودي ، گم مي كني.
حالا تو يه دلقك تمام عياري. دلقكي كه حتي خودش هم باورش شده وظيفه اش اينه كه ديگران رو بخندونه. آدمي كه به خودش اين حق رو نمي ده كه نخنده . به خودش اين حق رو نمي ده كه توي يه جمع ساكت بمونه ، مسخره بازي در نياره ، جوك نگه و ...
به اين جا كه رسيدي ، ديگه بي خيال خود اون ته تهات شو. خودت خيلي وقته كه مرده.
حالا تو به دنياي مسخره ها خوش اومدي.
اين جاست كه مي شنوي فلاني مي گه : " .... رو هم دعوت كنيد. كلي از دستش مي خنديم!" يا مي گه :" اگه فلاني نياد منم نميام. خوش نمي گذره." و ...
شايد به نظر اين حرف ها تعريف باشه اما ته تهش معنيش اينه كه تو رو مي خوان چون با تو ، به خودشون بيشتر خوش مي گذره.
حالا جرات داري برو تو مهموني و سركيف نباش.
اونوقته كه مي بيني چه همه ازت توقع دارن. چه همه بهت غر مي زنن كه اه امروز چت شده ، بي مزه.
و اگر ميخاي مطمئن شي ، چهارپنج بار اين كارو بكن. نه اين كه اخم كني بشيني يه گوشه ! نه! فقط مثل بقيه باش. نه خيلي بامزه ، نه خيلي بي نمك.
اونوقت ببين چه زود فراموش مي شي.
تو وظيفه داري هميشه بانمك باشي ، نمكدون!

به دنياي دلقك ها خوش اومدي.....




پ.ن. :
يكي يه جايي مي گفت :
اوني كه گريه مي كنه يه درد داره ، اوني كه مي خنده ، هزار و يك درد..

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

سوسك زده


باز محرم نزديك مي شود
و ما باز نگرانيم
نگران همه ي آن چيزهايي كه مي دانيم اشتباهند
اما از ترس سوسك شدن ، به روي خودمان نمي آوريم....

باد شرق ، باد غرب


"باد شرق ، باد غرب " يكي از آن كتاب هايي است كه در جريان خوردن كتابخانه ي دبيرستان ، به تورم خورد و خواندمش . و آن قدر دوستش داشتم كه مدت ها بعد ، وقتي توي بساط يكي از دست فروش هاي خيابان انقلاب ديدمش با آن جلد سبز تيره كه فقط نام كتاب با خط طلايي رويش حك شده بود ، خريدمش.
و ديروز دوباره بعد از اين همه مدت خواندمش!
نمي گويم كتاب خيلي شاهكار است. شايد هم اصلا نباشد. اما براي من ، علاوه بر حس نوستالژيك تمام دوراني كه توي كتابخانه ي بزرگ طبقه ي دوم مدرسه ، با تمام دوستان كرم كتابم گذراندم ، موضوع كتاب همان موضوع مورد علاقه ام است. يعني تفابل فرهنگ شرق و غرب! يك چيزي شم بگير توي مايه هاي فيلم " آب" .
من هميشه از چنين موضوعاتي خوشم مي آمده . از تاثير دو جانبه اي كه فرهنگ ها روي هم مي گذارند. از زايش فرهنگي جديد از ميان دو فرهنگ قديمي تر كه سعي دارد خوبي هاي هر دو را داشته باشد و از بدي هركدام حذر كند.
از شگفتي افراد در برابر هر آن چه براي ديگري عادت و معمول است لذت مي برم.
از ديدن يك زندگي ، از دريچه ي چشم يك غريبه. يك چيزي در مايه اي " هفت سال در تبت"!
و اين كتاب هم موضوعي دارد به همين مضمون!
داستان دختري از خانداني اصيل در چين كه با نامزد دوران كودكيش كه حالا مردي شده تحصيلكرده ي طب غربي در دنياي متوحش! غرب.
داستان را همين دخترك هفده ساله نقل مي كند . از اين كه چگونه تمام كودكيش صرف تربيت او براي خدمت به سرورش (همسرش) شده است. از دردي كه به خاطر كوچك ماندن پاهايش در تمام سال هاي كودكي و نوجواني كشيده! از تمام چيزهايي كه در شوهر حالا غربيش مي بيند. از اين كه مي تواند نظر بدهد ، مي تواند در چشمان همسرش مستقيم نگاه كند ، مي تواند فرزند پسرش را به جاي سپردن به مادر و پدر همسرش نزد خود نگاه دارد و تربيت كند و تمام اين شگفتي هاي كوچك كه براي دختري با تربيت او ، انگار زندگي در كره اي ديگر است.
من عاشق تمام اين ريزه كاري هاي متفاوت فرهنگي هستم.
فقط يك مشكل وجود دارد و آن اين كه نويسنده ي كتاب زني غربي است به نام " پرل باك"كه به مدت حدود 40 سال در اوايل قرن بيستم در چين زندگي كرده است. و در ميان داستان ، متاسفانه تمام كفه ترازو به سمت فرهنگ جوان غرب است و هيچ نشانه اي به نفع فرهنگ غني و چندهزار ساله ي چين ديده نمي شود. و در پايان داستان شما ناچار خدا را شكر مي كنيد كه غربي ها به چين آمدند تا اين جاهلان نادان را از جهالت و ظلمات برهانند و به سوي آزادي و نور رهنمون شوند!! برعكس مثلا " هفت سال در تبت " كه شايد كفه حتي بيشترمواقع به نفع شرق سنگيني مي كرد.
با همه اين ها در حين خواندن اين داستان همان حس نفرت از جهالت در درونتان بيدار مي شود كه اگر فيلم " آب" را ببينيد خواهيد داشت يا مثلا نمي دانم آن قسمت سريال " پزشك دهكده" را يادتان هست يا نه؟ آن قسمتي كه مي خواستند پاي دخترك چيني را بشكنند و نوارپيچ كنند تا پايش بزرگ نشود ، در حالي كه مادر دخترك كه چندان هم پير نبود ، توان راه رفتنش را به خاطر همين رسم غلط ، خيلي زود از دست داده بود؟ با خواندن اين كتاب همان حس را خواهيد داشت.
اصلا چرا راه دور برويم؟ " عروس آتش" را ديده ايد؟

عزب اوغلي ها


قسمت بد ماجرا اين جاست كه كافيست شما به عنوان يك دختر مجرد ، در يك مهماني در فاصله اي كمتر از چند ده متري يك مادر ،خواهر ،دخترخاله ،نوه دايي عمه ، زن برادر همسايه ي سر كوچه يا ... يك پسر مجرد قرار بگيري!! آن وقت است كه بدون اين كه بفهمي ماجرا از چه قرار است در طرفه العيني ، كليه حضار به شهود جمعي مي رسند كه شما به شدت و حدت ، قصد دلبري از فرد مذكور را داشته ايد!
و عمرا اگر فكر كنيد كه احيانا ممكن كسي آن ميان به ذهنش خطور كند كه شايد چنين نباشد!
اصلا هم مهم نيست كه شما اطلاع داشته باشيد كه اين زن برادر همسايه ي سر كوچه ممكن است از اقوام درجه يك! اين پسر مورد بحث باشد.
و آن وقت است كه تمامي اين فرشتگان نيك انديش خيرخواه ، با توجه به اين فرض اوليه ( فرض نه ! نظريه هم نه! قانون اوليه كه از سه قانون نيوتن هم واضح تر است ) )با تمام قوا سعي مي كنند كه شما دو كفتر عاشق را به هم برسانند! و حتي ذره اي هم به مخيله شان خطور نمي كند كه شايد اصلا شما قصد ادامه تحصيل داشته باشيد!!
حالا اين ماجرا شده قضيه ي يكي از پسرهاي فاميل ما! كه نمي دانم كي كي دايي مادر ما مي باشد اين آقا پسر گل گلاب! كه آن طور كه ما شنيده ايم ايشان دكتراي نمي دانيم چي از دانشگاه اگر اشتباه نكنم علم و صنعت دارد! و ضمنا ته بچه مثبت و دقيقا از همان پسرهايي است كه مادربزرگ ها براي نوه ي خود آرزو مي كنند! حالا خلاصه ، ديروز جايتان خالي نباشد به مهماني وليمه يك حاجي دعوت بوديم كه از بخت بد ما! از اقوام مادر گرام تشريف داشتند و اين يعني دقيقا حضور ما دختران مجرد خاندان در فاصله اي كمتر از چند كيلومتري پسر عزب مذكور و كل خاندانش!
چشمتان روز بد نبيند از ترس هر گونه حرف و حديث چنان به سرعت از سر ميزها گذشتيم و سلام و احوالپرسي به جا آورديم كه خودمان نفهميديم كي را ديديم و كي را نديديم! بدبختي اين است كه مطمئنيم به محض استقرار در پشت ميزمان در امن ترين نقطه ي سالن ، تمام ايل و تبار پسر مذكور به اجماع رسيدند كه حتما ما بسيار قصد ازدواجمان با ايشان مي آيد و از شدت خجالت و حيا!!! مراسم سلام و احوالپرسي را اين طور سريع به جا آورديم!!
و در آخر مراسم تنها كاري كه از دست ما و دخترخاله هاي عزب تر از خودمان برآمد اين بود كه دعا كنيم ايشان زودتر زني اختيار نموده و خانواده اي را از نگراني و ما را از اين حرص خوردن هاي هر دفعه اي برهاند! باشد كه ما بتوانيم بالاخره يك بار در اين جمع ، بدون محاسبه ي رابطه ي طرف مقابل با پسر مذكور ، با ديگران هم كلام شويم!
بگو آمين!


پ.ن. :
يكي نيست بگويد چه مي دانم شايد فلان پسر عزب اوغلي هم كه با مثلا شوهرخاله ي ما صحبت مي كند ، شايد چشمش دخترخاله ي ما را گرفته! والا!!
پ.ن. :
اگر بدانيد ديروز توي اين لابي سالن، ما چه قدر لايي كشيديم از لابه لاي اين زن ها كه مبادا يك وقت فاصله مان با پسر مذكور كم تر از چند متر شود!!
پ.ن.:
اگر بدانيد چه حس ضايعي است كه پسر نوه دايي مادرتان ! يا يه همچين چيزي در سن چهار پنج سالگي دماغ شما را گاز گرفته باشد و حالا كه كلي براي خودش كسي شده ، مدام در جمع فاميل صحبت از اين باشد كه فلاني دماغ بيساري را گاز گرفته! بابا بي خيال! كوتاه بياييد ديگر! يك بار گفتيد خنديديم! همينمان مانده با اين جوك بي مزه ، متهم به دلبري از اين يكي پسر نديده و نشنيده هم بشويم! ( حالا خوبه ايشان دماغ ما را گاز گرفته اند ، نه ما!)بابا آخرين باري كه ما ايشان را ديديم همان لحظه اي بود كه داشتند با دندان هاي به آن گندگيشان به سمت ما مي آمدند تا دماغ بيچاره مان را آش و لاش بفرمايند! والا!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

امروز


رييس بزرگ تشريف آوردن ايران! و همه به صورت كاملا اتفاقي فعال شده اند! رييس واحد بازرگاني تازه يادش افتاده همه گزارش ها را امروز از بنده تقاضا بفرمايند! و بنده هم كه گوشم به اين حرف ها بدهكار نيست.
ز ساعت 1 تا 3 مجبور شدم بروم كلاس! آن هم چون يكشنبه كلاس را پيچانده بودم و فكر مي كردم فردا كلاس تشكيل مي شود ، اما زهي خيال باطل كه امروز آخرين جلسه ي اين هفته بود و اگر نروم اين جلسه دود مي شود مي رود هوا!
در نتيجه چاره اي نماند جز اين كه دست مدير بازرگاني گرام!! را در پوست گردو نهاده ، جيم فنگ بنماييم!
حالا بيچاره هي مياد تو اتاق و مستر د. هم مي گويد همين دور و برهاست! هر چند آخرش بيچاره لو داد كه بنده بيرون شركت در مرخصي ساعتي به سر مي برم!
بگذريم. حالا كه برگشتم و ساعت پاسي از پنج گذشته ، بنده از بس كار دارم كه زده ام به بي خيالي و نشسته ام اين جا دارم بلاگ مي نويسم . آهنگ گوش مي دهم و مي گذارم كه سم جان مخم را بخورد براي چند ساعت!!!
خلاصه اين هم از امروزمان كه ساعت هفت شده و ما هنوز در شركت به سر مي بريم مبسوط...




پ.ن. :
اگر فردا ننوشتم ، بدانيد و آگاه باشيد كه سم مرا كشته بابت مطلب هاي امروز!! گفته باشم نگيد نگفت....

ر.ذ.


آقا تا دهنمون رو باز كرديم گفتيم ما مي خوايم سه شنبه تهنايي! بريم "محاكمه در خيابان"! با موجي از " من جوونيمو پات گذاشتم" و " آدم رذل كثيف" و " انگار نه انگار من هم تفريح لازم دارم" و " همش بشور و بپز و بساب اونوقت ايشون مي خوان تنها برن خوشگذروني" و " ول بي سروپا" و " برو كه لياقت من رو نداري. از اول هم در شان ما نبوديد" و .... روبرو شديم !! و ما هم كه ر.ذ. ( رفيق ذليل!!) عطاي سينما را بخشيديم به لقايش تا ببينيم اين "سم" گرام كي اجازه مي فرمايند بنده در معيتشان راهي سينما شوم!!!
همينو مي خواستيد؟! انقدر گفتيد تا چشم خورديم و نه تنها سينما نرفتيم ، كلي هم در ميدان ولي عصر علاف شديم! نكنه مي خواستيد برم نيش زنبور ببينم! نه آقا فيلم خنده دار از عهده ي من يكي خارجه! اون هم از نوع "عطاران"ش. شرمنده!
خلاصه بنده هم چنان "محاكمه در خيابان " نديدم. جاي نگراني نيست. "بي پولي" را هم N بار خواستيم برويم ببينيم آخرش نشد.


پ.ن.:
راستي درباره ي الي را ديروز دوباره ديدم. يعني خواب بودم جلو تلويزيون. خواب و بيدار. اما به صحنه ي غرق شدن كه رسيد ديگه نتونستم زير پتو بمونم. كله ام روآوردم بيرون و با اين كه همچين داشتم از خواب مي مردم ، تا تهش رو ديدم. خداييش بازي هاشون عاليه. عالي!!
راستي تو سينما هم آخر فيلم انقدر روي چهره ي الي مكث داشت؟ تا جايي كه يادمه ما يه صحنه ي كوتاه مي ديديمش. خيلي كوتاه. وبعد صورت "صابر ابر" رو مي ديديم كه گريه مي كنه! البته ما اون موقع انقدر حالمون بد بود كه اصلا نفهميديم چي ديديم!


۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

در حال و هواي عاشقي


يه
فيلمي هست كه خيلي وقت پيش ديدمش.
يعني بهتره بگم يه كارگرداني هست كه خيلي وقت پيش شناختمش
خلاصه اين فيلم ها كه الان مي خوام ازشون بگم ، از اون فيلم هايي هستن كه احتمالا حوصله ي شما رو سر مي برن.
از اونايي كه يه شيب نرم داره ماجراشون و تا آخر شما فقط مي شينيد پاشون ، اما از هيجان و اتفاق و غافلگيري و اين چيزا تقريبا خبري نيست.
من به اين فيلما مي گم " فيلمايي كه آخرش آدم لبخند مي زنه"
به هر حال اصلا الان بحثم سر فيلم نيست . ( اين بلاگ انگار داره كم كم ميشه سينمايي!!)
الان مي خواستم از يكي ديگه از موسيقي متن هايي حرف بزنم كه بدجور با روح ما بازي مي كند.
اصلا ويولن هميشه براي ما يك چيز ديگر بود. ويولن با روح ما ، آن كار ديگر مي كند.
از اين به بعد گاه گداري از آهنگ هايي خواهم نوشت كه شنيدنش به اين ديالوگ كتاب " پروانه آهنين " سيدني شلدون بيشتر موءمنم مي كند!! (عجب فعلي!) :
فيليپ آدلر :" موسيقي تنها شعوري است كه در اين دنياي ديوانه باقي مانده است.



پ.ن.:
خداييش خودم هنوز موندم من چه طوري اسم اين كتاب و شخصيتش رو يادمه!؟! حالا خود جمله هه بماند!!
اين مستر "سيدني شلدون" عشق دوران دبيرستان ما بود به همراه "فردريك فورسايت" و "استفن كينگ" ! يادش بخير! چه كتاب هايي كه ما سر كلاس و زير ميز خونديم! يادم باشه بعدا يه سري از خاطرات اون دوران رو بنويسم. حتما!
پ.ن. :
دلم نيومد فيلم "My Blueberry Night" از همين كارگردان رو نگم. من عاشق اين فيلم هستم!