۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

خاطره هاي بودار


خاطره ي آدم از بعضي ها ، بعضي جاها ، بعضي لحظات ، بويي است.
يعني بعضي بوها آدم را مي برند تا يك روز خوب ، تا يك لبخند ، تا يك دست ، تا يك سقف شيرواني....
بعضي بوها ، كم كم در طي روزها تبديل مي شوند به يك خاطره ته ته ذهن.
و هر بار جايي توي پياده رو كه كسي از كنارت گذشت يك دفعه خشكت مي زن. مي ايستي آرام رايحه را به درون مي كشي و
اين پا و آن پا مي كني تا تصوير خاطره ي آن بو جلوي چشمانت شكل بگيرت و تو يادت بيايد " يادش بخير ، فلاني . همان كه آن طور غش غش مي خنديد. همان كه وقتي با دقت نگاه مي كرد سه تا چين ريز كنار چشم هاي عسلي اش مي افتاد ، همان كه انگشت دوم دست چپش توي بازي واليبال برگشت ، همان كه ... همان كه ...."
و بعد به خودت مي آيي و مي بيني چند لحظه اي است كه ايستاده اي و لبخند به لب غرق شده اي در دنيايي كه آن بو با خود آورده .
نفس عميقي مي كشي شايد كمي از آن بو هنوز جا مانده باشد.
و راه مي افتي
مي روي
تا باز جايي
رايحه اي
بويي
تو را ببرد به دنياي خاطره هاي معطر ...

۳ نظر:

سین الف گفت...

سلام . ببخشید من معمولا نظری ندارم . ولی این نوشته اتون برای من یک سوال به وجود آورد . شما اگر برید سینما و جا نباشه و روی پله بشینید خاطره ای ، چیزی ، زنده نمیشه ؟

مسلم گفت...

منم دقیقاً همینجورم. یعنی یه بو میبرتم به اوان کودکی، به دوران دبیرستان.
خیلی حس خوبیه.

Maanta گفت...

به سين الف! :
ياد بعضيا مي افتم كه...!
به مسافر:
بزن قدش پس :)