۱۳۹۶ دی ۱۰, یکشنبه

وصیت نامه یک بنده

- بنده قائل به انجام یک سری اصلاحات برای رسیدن به اصولی هستم که برای تحققشان چهل سال پیش انقلاب شد.
- بنده کاملا با انجام یک انقلاب دیگر با هر هدف، ایدئولوژی یا آینده ای مخالف هستم و تحمل بار اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، روانی و ...  یک انقلاب دیگر را به هیچ وجه به صلاح این مملکت نمی دانم.
- بنده اعتقاد دارم که مدیریت مشکل اصلی این مملکت از قرن ها پیش تا کنون بوده است. مدیریت شرایط عادی برای پرهیز از رسیدن به شرایط بحران و سپس مدیریت بحران همیشه در میان ایرانیان از خرد تا کلان محل اشکال بوده است.
- بنده معتقدم که هنوز اکثریت با خواهانان این حکومت فعلی است پس حق با این حکومت است که بماند فعلا ( حق در این جا منظور آن حق نیست، حق در این جا صرفا حق اکثریت در تعریف دموکراسی است). و بنده قائل به این حق هستم به شرط وجود آزادی تبلیغات (منطقی) برای گروه های اقلیت. اقلیت ها باید حق داشته باشند اندیشه هایشان را تبلیغ کنند و اگر روزی اکثریت به یکی از اقلیت ها رسید آن وقت حق با اکثریت جدید خواهد بود و خب اکثریت قبلی باید کنار بکشد و باز حق تبلیغات برای برگشت به اکثریت را داشته باشد. و تنها راه تشخیص این اکثریت ها همان انتخابات ( انتخابات تمیز) خواهد بود.
- بنده قائل به حق تغییر نظر برای هر موجود زنده ای اعم از انسان، حیوان و گیاه هستم. و هر فردی حق دارد در هر زمانی نظر و عقیده خود را تغییر دهد هر چه که باشد. و با آن که معتقد به ملاک بودن ال افراد هستم اما در عین حال این را هم لازم می دانم که فرد عواقب عمومی و شخصی نظرات و بالطبع اعمال قبلی خود را باید بپردازد مثلا فردی که قبلا به مبارزه مسلحانه معتقد بوده و الان با تغییر رویه به مبارزه ی صرفا فرهنگی روی آورده باید پاسخگوی هر قطره خونی که در مبارزات قبلیش ریخته باشد و نمی تواند بگوید که آن من قبلی دیگر این من نیست و حتما باید در نظر داشته باشد که اگر بعدتر معتقد به مبارزه ی منفی شد باید پاسخگوی همه تاثیرات فرهنگی مبارزات امروزش هم باشد.
- بنده این حق را برای خودم و همه قائلم که نظرات خود را داشته باشند و نظراتشان به خودشان مربوط باشد و این حق را داشته باشند که نظراتشان را تا جایی که مخل آسایش عمومی نباشد و فاقد خشونت کلامی یا فیزیکی باشد بیان کنند.
- بنده معتقدم که یک قانون به خودی خود نمی تواند عادلانه یا غیرعادلانه باشد. یک قانون زمانی عادلانه است که شرایط اجرایی اش برای همه یکسان باشد. دستمال روی چشمان فرشته عدالت قرار نبود چشمانش را بر روی حق کور کند قرار بود نگذارد که برق قبای یکی وزنه ترازوی عدل را به سویش کج کند.
- بنده حق اشتباه را برای همه قائل هستم به شرط آن که در هنگام انجام هر کار با دانش آن زمانش در مقابل وجدان خود مطمئن به درستی آن کار باشد. این که بعدتر آن کار درست بود یا غلط اهمیت چندانی ندارد.
-
-
-
بنده به خیلی چیزهای دیگر نیز معتقدم که در این مقال نگنجد. و این بنده ی امروز ممکن است بنده ی فردا نباشد همان طور که بنده دیروز نیست.

۱۳۹۶ آذر ۲۸, سه‌شنبه

انگشت پتروس فداکار

پتروس هر روز با خودش فکر می کند که اگر آن روز مثل همیشه از مسیر کنار نانوایی اقای اندرسون به مدرسه می رفت و چون روز قبل جلوی دخترها به زیپ باز شلوار هانس خندیده بود و اشکش را درآورده بود مجبور نبود از ترس پدر هانس، آقای اندرسون مسیرش را دور کند و از کنار سد بگذرد، اگر مثل همیشه سرش پایین بود و سنگی، قوطی ای چیزی را با پا قل می داد و اتفاقی سوراخ توی سد را نمی دید، اگر یک دفعه جو قهرمانی نمی گرفتش و این ایده ی احمقانه به ذهنش نمی رسید که می تواند با انگشتش سوراخ لعنتی سد را پر کند و جدوی شکستنش را بگیرد و اگر همان دقایق اول که انگشت سبابه دست راستش از سرمای آب پشت سد کرخت شده بود بی خیال سوپرمن بازی می شد و انگشتش را در می آورد و اگر دوقلوهای موهویجی خانم ژاکلین، خیاط هیکل گنده ی شهر که همیشه خدا یک مداد لای موهای ژولیده نارنجی اش داشت و با قیچی گنده اش بچه ها را که دوقلوهایش را هویج صدا می کردند و کرکر می خندیدند تهدید می کرد آن روز از کنار سد نمی گذشتند و او را نمی دیدند که رنگ پریده با انگشتی در سد در آن وضعیت حماقت بار گیر کرده بود و همه شهر را خبر نکرده بودند و اگر تمام شهر برای دیدنش در آن وضعیت مضحک دورش جمع نشده بودند و اگر یک نفر بین آن همه آدم فهمیده بود که پتروس شاید اولش قصد قهرمان بازی را داشته ولی بعدش تنها برای این که انگشت بادکرده از سرمایش توی سوراخ سد گیر کرده مجبور شده آنجا بماند و تیلیک تیلیک از سرما بلرزد و اگر آقای شهردار شکم گنده و خنگ شهر یکدفعه کلاهش را از سر برنداشته بود و سینه صاف نمی کرد و رو به جمعیت فریاد نمی زد که پتروس یک قهرمان است و شهر را از خطر سیل نجات داده و اگر و اگر و اگر، آن وقت دیگر پتروس مجبور نبود این همه سال نقش قهرمان ها و آدم های خوب را بازی کند و حسرت یک بار دیگر ضایع بازی و خندیدن به زیپ باز شلوار هانس و هویج صداکردن دوقلوهای هویجی خانم خیاط و هزار اداواطوار بچگانه مصحک به دلش بماند و مجبور باشد به اصرار پدر و برای حفظ افتخار خاندان که بالاخره بعد از قرن ها یک قهرمان تحویل جامعه داده مدام مودب و با موهای روغن زده و شلوارک اتوکشیده ی مایه ابروریزی در شهر راه برود و به بزرگترهایی که با دیدنش لبخند میزنند لبخند آبکی تحویل بدهد و به خنده های ریز ریز همکلاسی هایش که حالا او و موها و تیپ مسخره ی تر و تمیزش را دستمایه هرهر کرکرهایشان کرده اند زیر زیرکی چشم غره برود و برای حفظ حرمت قهرمان کوفتی شهر هیچ نگوید و بسوزد و بسازد.

پلک می زند تا اشکها کنار برود و دیدش دوباره شفاف شود. به جای خالی سی ساله انگشت سبابه اش نگاهی می کند، زیر لب ناسزایی می گوید و می رود تا در گوشه ی تاریک بار روی صندلی همیشگی اش بنشیند و آبجوی گرم و چرند لارس را که مزه ی خاک اره می دهد یک نفس پایین بدهد شاید طعم گس حماقت آن روز را و خاطره آن انگشت گیر کرده در سوراخ را بشورد و ببرد.

پ.ن. وقتی همه از تو انتظار دارند که همیشه و همه جا قهرمان باشی چون یکبار یک جا قهرمان بوده ای، خودت هم این نقش را می پذیری و یک عمر بار قهرمانی را بر دوش می کشی و در جمع لیخند پیروزمندانه می زنی که خیالتان راحت همه چیز تحت کنترل است. قهرمان حق خسته شدن، زمین خوردن، اشک ریختن و انسان بودن ندارد. قهرمان فقط حق دارد قهرمان باشد.

۱۳۹۶ آبان ۲۰, شنبه

انصاف نیست

به نظرم بعضی جاها بی انصاف هستیم. جای قربانی را با ظالم عوضی می گیریم.
زندانی های بیمار زیادی را به بیمارستان می آورند. با آن لباس های راه راه آبی و زنجیرهای پایشان بدجوری توی چشم هستند. خیلی ها را دیده ام که دلسوزانه و آخی آخی گویان به زندانی نگاه می کنند و نگاه های عصبانی شان را به پسرک سرباز همراه حواله می دهند. من اما از دست زندانی بیش تر عصبانی می شوم. دلم می خواهد بروم دوتا سیلی بزنم توی گوشش و بگویم به چه حقی با خودت کاری کردی که شان و منزلت انسانی ات چنان پایین بیاید که کسان دیگری این حق را پیدا کنند که به پایت زنجیر بزنند. 
خبر اعدام را که می شنویم فریاد حقوق بشر سر می دهیم و بد و بیراه هاست که حواله ی قاضی تا مجری حکم می شود. ولی نباید از دست اعدامی هم عصبانی باشیم؟ دلم می خواهد بروم و این بار نمی زنمش، گناه دارد. ولی ازش می پرسم به چه حقی بلایی سر خودت آورده ای که انقدر کوچک شوی که پایه ای ترین حقت یعنی "حق بودن" بیفتد دست انسان دیگری مثل خودت که بتواند تصمیم بگیرد که باشی یا نباشی.
گاهی وقت ها بی انصافی مان اما برعکس عمل می کند. تجاوز از این وضعیت هاست. قربانی را این بار مقصر می دانیم و به جای متجاوز ظالم، قربانی بیچاره را متهم می کنیم که لابد خودت محرک بودی و فلان بودی و بیسار. این بار نمی زنمش چون حیف زدن، اما ازش می پرسم که چه کسی به تو این حق را داد که این طور خودت را از انسانیت پایین بکشی و مثل حیوان هر کاری دلت خواست بکنی و شان تمام انسانیت را خش دار کنی.
یا مثلا کشور متخاصم را ول می کنیم و به کشور قربانی جنگ می تازیم که چرا دولتمردانت فلان کردند و بیسار و کشور متخاصم را عصبانی کردند و باعث شروع جنگ شدند. 
قبول دارم که هیچ وقت یک طرف مقصر نیست. بله، کاش به جای زنجیر پا شیوه ای انسانی تر پیدا می کردیم که زنجیر پای زندانی، شان انسانی زندانبانش را هم پایین می کشد. اعدام زندانی روح انسانی تمام جامعه را خش می اندازد و کاش حق زنده ماندن را به حق مرداندن برتری می دادیم. کاش یاد می گرفتیم که هر چه قدر قربانی تجاوز محرک امیال متجاوز باشد باز هیچ حقی برای متجاوز وجود ندارد و کاش یاد می گرفتیم که اگر تمام دنیا هم بگویند که لابد خودش می خواسته تا خودش نگوید که می خواهد این حق برای ما وجود ندارد برای تجاوز به شان انسانی یک انسان و خودمان و تمام جامعه. و کاش بدانیم که جنگ پست ترین راه است برای انسانی که هزاران سال زندگی را تجربه کرده و بازگشت به رویه اجداد غارنشین برای قدرت طلبی و تعیین محدوده ی قدرت در شان انسان ها نیست حالا هر کس که می خواهد مقصر باشد
. و کاش یک روزی بیاید که دولتمردانی بگویند بجنگید و ملت ها روی برگردانند و بگویند هر که جنگ می خواهد خودش برود بجنگد. ما مشغول تر از آنیم به زندگی که بخواهیم بجنگیم.

۱۳۹۶ آبان ۱۷, چهارشنبه

یک می سی سی پی، دو می سی سی پی، ...

یه قسمت friends بود که راس می ره برنزه کنه خودشو. راس مثلا بین گروه از همه تحصیل کرده تر و آدم حسابی تر بود. هر چی نبود دکتر که بود حالا گیریم دکتر دایناسورشناسی.
یادتونه راس هی می شمرد یک می سی سی پی دو می سی سی پی و ... بعد ده بار یه ورش برنزه شد و چشماش سوخت و پدرش در اومد و آخرش هیچی به هیچی. اما در عوض جویی سمبل بلاهت خیلی راحت رفته بود برنزه کرده بود و برگشته بود.
آدم هایی که زیادی فکر می کنن یا زیادی همه چی رو جدی می گیرن یا اصولا هر چیزی رو چالش می بینن و براش دنبال یه راه حل پیچیده می گردن هم توی زندگی داستانشون همینه. در حالی که دارن هر لحظه و هر روز به همه چی فکر می کنند و تحلیل می کنن و دنبال بهترین راه می گردن و هی کارهاشون گره می خوره به هم و اعصاب و وقت کم میارن و آخرش هم می شن از این جا مونده از اون جا رونده، آدم های آسون گیر کمتر-فکر- کن تا ته راه رو خوش خوشک رفتن و دارن لذت زندگیشون رو می برن.
خلاصه که تا اینا درگیر چطوری رفتن و از کدوم راه رفتن و با کی رفتن و توی راه چکار کردن و این ها هستن اونا رسیدن و بساط آتیش و جوجه شون رو هم رو به راه کردن و توی آفتاب ملایم بهاری کنار آب نشستن و فارغ از دنیا و مافیها دارن کیفشون رو می کنن.

۱۳۹۶ آبان ۱۳, شنبه

از حال ما اگر می پرسی

می پرسی که چونم؟
 چنانم که تو چونی. 

۱۳۹۶ مهر ۲۶, چهارشنبه

خود درگیری های یک مغز ساده دل یا من به شخصه با پاک کردن صورت مسئله مشکلی ندارم (گاهی)

می گوید تو خودت را گول می زنی. باورش نمی شود این پذیرش را.
می گویم اصلا حرف تو درست. خودم را گول می زنم. مگر اشکالی دارد. چیزی که حل نمی شود را چرا نباید صورت مسئله اش را پاک کرد؟ اصلا تو هم خودت را گول بزن. مهم این است که اخرش من در آرامشم. مگر همه ما دنبال آرامش نیستیم.
14 سالم بود که گفتم برای چیزی که اتفاق افتادن یا نیفتادنش  دست من نیست تلاشی نخواهم کرد. هنوز هم همین را می گویم. انقدر چالش در زندگی هست و انقدر وقت تنگ است که بخواهی سر هر کدام این همه وقت بگذاری آخر سر می بینی وقت تمام شد و تو فقط چند چالش از زندگی ات را زندگی کرده ای. مثل کنکور می ماند . تمام سوال هارا تا ته یکبار برو و ساده تر هارا حل کن. بعد برگرد و شک دارها و وقت گیرها را حل کن. اما بدان که بعضی سوال هارا باید کلا بی خیال شوی. ارزش وقتش را ندارند. اگر نرسیدی تمامشان را حل کنی این طوری لااقل آن ها را که می توانسته ای حل کرده ای.
یکی از زبان دکتر چمران می گفت که عادت نداشت مانع ها را هل بدهد و از سر راه بردارد. مانع ها را دور می زد. از رویشان می پرید. با این نظرش موافقم. وقت تنگ است و باید دوید.
فقط این جا یک مرز باریک هم وجود دارد مثل همه ی چیزهای دیگر که علاوه بر خود مسئله همیشه مرز باریک تشخیصی هم هست. این که آیا مانع واقعا واقعا حل شدنی نیست؟ واقعا واقعا دست تو نیست؟ این جا جای سخت کار است. ولی خیلی خودت را درگیر نکن. انقدر وقت بگذار که خیالت جلوی وجدانت راحت باشد. اگر شد که عالی، اگر هم نشد کمی وقت بده. گاهی راه حل اصلا همان زمان است. اگر باز هم حل نشد وقتش رسیده بروی سر چالش بعدی. بگذار این مسئله برای خودش بماند و خودش فکری به حال خودش بکند.
خلاصه این که گاهی مغزت را گول بزن. مغز خیلی ساده است. انقدر ساده که یک آدامس می جوی باورش می شود که قرار است غذا گیرش بیاید و معده بیچاره را مجبور می کند اسید ترشح کند. پس اگر مشکلی پیش آمد یکی از راه ها این است که روال عادی زندگیت را پیش بگیری. این طوری مغز ساده دلت فکر می کند همه چیز عادی است آن وقت الکی زنگ های خطر را به صدا در نمی آورد که کل سیستم ایمنی، روانی و جسمی را به کار بیندازد و خودش بشود یک مشکل جدید.


پ.ن.: البته این ها بیش تر مکالمات ذهنی است و مجموعه ای از مکالمات در زمان های مختلف. 

۱۳۹۶ مهر ۴, سه‌شنبه

با من حرف نزن

- زمانه ی بدی است نازنین

-بزرگ شدن درد داره
نمی دونم درد بزرگ شدنه یا خرد شدن

-مثل بید بر سر ایمان خویش می لرزم

-می ترسم زمانی برسی که از من چیزی نمانده باشد.

-برحمتک یا ارحم راحمین

یه زمانی نوشت

در حالی که داشتم نگاهش می کردم و به نظرم خیلی ابله می اومد خوابم برد. در حالی که تنها خوابیده بودم، به هیچ کس نگاه نمی کردم و هیچ کس به نظرم ابله نمی اومد.



پ.ن.: این مطلب رو توی درفت هام پیدا کردم. هر چی فکر می کنم یادم نمی آد چرا نوشتمش. تاریخ ثبت درفت هم کمکی نمی کنه.

۱۳۹۶ شهریور ۲۶, یکشنبه

نمی نویسم. کلمه ها باید خودشان را بنویسند این بار

نمی خواهم چیزی بنویسم. می خواهم فقط بنشینم و زل بزنم به صفحه ی سفید و فکر کنم. فقط و فقط فکر کنم. گاهی یک صفحه ی منتظر برای نوشته شدن می تواند کلمه ها را هل بدهد توی ذهن و تمام تصاویر گنگ و شکل نگرفته ی آن پشت ها را با صفت ها و اسم ها و فعل ها و حرف های ربطش جلوتر بیاورد و واضح جلوی چشم هایت بگیرد.
می خواهم فقط به صفحه ی سفید زل بزنم  و همه چیز را توی خلاء ذهنم بنویسم.

۱۳۹۶ شهریور ۵, یکشنبه

خون دل

نمی دونم چرا خدا انقد با مادرم بی رحمه. حتی یکی از دعاهاش رو هم برآورده نکرده. خیر و رحمت زیادی بهش داده ولی هیچ کدوم از دعاهاش برآورده نمی شه. دلم می خواست بهم می گفت چرا خیرش رو توی برآورده شدن لااقل چندتا از دعاهاش نمی گذاره که این طور خون به جگرش و اشک به چشم هاش نباشه. گناه داره به خدا. دلداری های من هم فایده ای نداره. جهان بینی و سبک زندگی من با مادر جان فرق داره. حرف های من برای آروم کردن دل خودم کارسازه، برای مامان فایده که نداره هیچ نمک می شه روی زخم هاش.
اصلا نمی دونم چکار کنم. این بار نمی رم با حرف هام دلداریش بدم. دعواش هم نمی کنم و چرا توی خواسته های دلش نمیارم. می گذارم دل سیر گریه اش رو بکنه.
ولی دلگیرم از دست صاحب همین لحظه های دم غروب که دلش برای مامان دل کوچیک من نمی سوزه و یه کم خوشی نمی پاشه توی زندگیش تا آرامش بشینه توی قلبش.
کاش می شد امتحان های سخت رو این دفعه بی خیال می شد و یه امتحان آسون می گرفت از مامان یا اصلا امتحان نگرفته قبولش می کرد.  یه بار که صدبار نمی شه، می شه؟
به قدر همه ی حکمت هایی که نمی دانیم شکر .

۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه

استخوان هایی که می شکنند...

سیستم بیمار از نیروهای تازه نفس و آرمانگرا تغذیه می کند.جوانان تازه نفس امیدوار به دنیایی بهتر را که در سر رویای بهبود می بینند با وعده و وعید می بلعد و در میان چرخ دنده های بروکراسی و خستگی نیروهای از نفس افتاده ی سابقا آرمانگرا و گرداب های بی برنامگی و بی انگیزگی استخوان های امید و آرزو و انگیزه اش را خرد می کند و سرمست از نیرویی بدشکل و بی انگیزه و از ریخت افتاده ای که در خندق بلای خود فرو برده قهقه ی مستی سر می دهد و آرام و پیوسته به مدد بدنه ی متشکل از تمام آدم های خسته ی بی انگیزه اش که خودشان از تمام آن آرزوها دست کشیده اند و صدای شکستن استخوان های رویای دنیای بهترشان در گوششان پیچیده و خود به برده ای برای سیستم بیمار تشنه ی جوانان تازه نفس و آرمانگرا تبدیل شده اند، به جلو می راند و رد لزج و متعفنی از خود بر جا می گذارد.
پ.ن.: استخوان هایم را بیمارستان دارد می شکند و من مقاومت می کنم. تسلیم که جزو گزینه های روی میز نیست، می ماند فرار اگر درد شکستن از حد تحمل فراتر بود.

احترام به حقوق هیچ کس

دلم می خواست مقنعه ای رنگی می خریدم و آن روسری سیاه تهوع آور را از سر دخترک چسب زخم فروش بر میداشتم و مقنعه ی رنگی را سرش می کردم. این همه سیاهی حق هیچ کس نیست.
ولی خب ...

سبکباری سبکبالی است

امروز، حدودای ساعت سه بود فکر کنم، همون جور که داشتم سعی می کردم لابه لای درختهای وسط بلوار کشاورز سایه شکار کنم و همین جور که توی گوشم fight song می خوند و با ریتمش قدم برمی داشتم تا به مترو برسم یه چیزی به ذهنم رسید. یه چیزی که باعث شد پرونده ای رو ببندم و باری از دوشم برداشته شد.

۱۳۹۶ مرداد ۲۷, جمعه

هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه

دلم برای این خانه تنگ خواهد شد.
برای صبح ها چشم به روی برگ درخت ها و آن تک درخت لخت و پرنده ای که همیشه روی تک شاخه بالایی می نشست.
برای تمام بلبل ها و گنجشک ها و ... که صبح ها سروصدای بزم صبحگاهیشون خواب رو حراممون می کرد.
برای خنکی اتاق که دهن کجی می کرد به گرمای خرماپزون بیرون.
برای باریکه ی سرسبزی که سر خیابون تا سر کوچه رو قشنگ می کرد.
برای تمام خاطره ها و روزها و شب هایی که در آغوش گرمش زندگی کردم
برای شمعدونی های پشت پنجره
برای سم که زنگ بزنه و بگه سر راهم میام چند تا فیلم ازت می گیرم
برای کوچه پس کوچه های محله که دلتنگی هام رو باهاشون قسمت کردم.
برای عشق هایی که دیدم و گریه هایی که کردم و خنده هایی که شریک شدم و دوستی هایی که به دست آوردم و زندگی ای که از سر  گذروندم.
بعد از خونه ی کودکی هام، این اولین خونه ای بود که حس خونه برام داشت و حالا این خونه رو هم ترک می کنم و میزنم بیرون تا ببینم باز روزگار چه خواب هایی برام دیده.

پ.ن.
دارم این هارو می نویسم و یه اکاردئون نواز کوچه گرد اومده توی کوچه و داره غم انگیزترین آهنگ عالم رو می زنه.
کم خودم دراماتیک کردم اوضاع رو، این موسیقی متن هم شده چاشنی اوضاع.
پاشم چراغ هارو خاموش کنم و زار رار گریه کنم برای دلتنگی این روزهام.

۱۳۹۶ مرداد ۱۸, چهارشنبه

I stood tall


"My Way"

And now, the end is near
And so I face the final curtain
My friend, I'll say it clear
I'll state my case, of which I'm certain
I've lived a life that's full
I traveled each and every highway
And more, much more than this, I did it my way

Regrets, I've had a few
But then again, too few to mention
I did what I had to do and saw it through without exemption
I planned each charted course, each careful step along the byway
And more, much more than this, I did it my way

Yes, there were times, I'm sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all, when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all and I stood tall and did it my way

I've loved, I've laughed and cried
I've had my fill, my share of losing
And now, as tears subside, I find it all so amusing
To think I did all that
And may I say, not in a shy way
Oh, no, oh, no, not me, I did it my way

For what is a man, what has he got?
If not himself, then he has naught
To say the things he truly feels and not the words of one who kneels
The record shows I took the blows and did it my way

با صدای فرانک سیناترا از اینجا گوش بدیم.

۱۳۹۶ مرداد ۱۶, دوشنبه

بین خودمون بمونه

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، حتی منم گاهی می ترسم.

۱۳۹۶ تیر ۲۸, چهارشنبه

راه های زیادی هست برای رسیدن به خدا

این را برای ثبت در تاریخ این جا می نویسم که چند سال بعد برگردم و ببینم که که کجای جهان ایستاده ام.

دو راه پیش رو دارم. راه آ و راه ب. راه آ منطقی تره و راه ب جذاب تر. راه آ خیلی دست من نیست و راه ب دست منه به شرط قبول سختی هاش و تلاش و تلاش و تلاش. راه آ عزیز همه است و راه ب عزیز دل من. راه آ پاخورده تره و تقریبا همه از این راه رفتن. راه ب بکرتره و تروتازه تر. هر دو راه را اگر تا آخر بروم می توانند به بهترین مقصدها ختم شوند و قاعدتا هر دو راه امکان انحراف و اشتباه دارند که خب همیشه می شود از میانه ی راه برگشت هر چند به سختی و با قبول ضرر و عمری که پای تا میانه راه رفتن بر باد رفته.
البته که بهترین راه، راه آ ب است. مخلوطی از هر دو راه که همیشه ایده آل ترین است و همیشه کم تر ممکن.
یک راه ی هم هست که از همه این راه ها شیرین تر ، آرام تر، آسان تر و جذاب تر است ولی خب اول این که اصلا دست من نیست و دوم این که حتی فکر کردن بهش هم کفر است.
حالا بین راه آ و ب هر کدام را که انتخاب کنم به مقصدهایی به اندازه ی یک دنیا متفاوت خواهم رسید. آخر هر دو راه تا حدود زیادی قابل پیش بینی است ولی میزان خوشبختی و شادی من در هر یک از این مقصدها اصلا و ابدا پیش بینی پذیر نیست.
راه آ که نه به دلم است و نه در حیطه ی اختیارات من. راه ب همه چیزش خوب است جز ترسناکی اش و البته سختی و سنگلاخ بودن راهش.
بالاخره یکی را باید انتخاب کنم. دیر و زود دارد سوخت و سوز نه. فعلا اول هر دو راه یستاده ام و این پا و آن پا میکنم شاید راه آ ب خودش را نشان داد. ولی در نهایت و خیلی زود یکی را انتخاب می کنم. دلم بیش تر با ب است.  تا ببینم روزگار چه می خواهد.
تاریخ قضاوت خواهد کرد.

پ.ن.:
به خود چند سال بعدم:
هر کجا هستی بدان که در این نقطه از زندگیت که امروز من ایستاده ام همه ی سعیت را کردی برای بهترین انتخاب، پس از جایی که ایستاده ای مطمئن باش و لذت ببر . اگر هم لازم است که برگردی، عذرخواهی من را برای ناتوانی ام در آینده نگری بپذیر و با اطمینان و قدم های محکم برگرد. همیشه راه های زیادی هست برای رفتن و چیزی که تو زیاد داری وقت است و من که هیچ وقت پشتت را خالی نخواهم کرد.
خدا به همراهت.

پ.ن.2:
همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس
که درازست ره مقصد و من نوسفرم
این روزها رنگ تمام دعاهایم شده است همت و همت و همت. هیچ چیز نمی خواهم جز همت که با همت همه چیز را خودم به دست خواهم آورد. الهی آمین برای همت.

۱۳۹۶ تیر ۲۲, پنجشنبه

گرچه می دانی که نیست

شب باشه و تابستون باشه و بعد مدت ها گرمای جهنمی خدا دلش به رحم اومده باشه و هوا ابری شده باشه و حتی بعضی جاها نم بارونی هم زده باشه و تو تنها نشسته باشی بالای تپه و لامپ های پارک سوخته باشه و تنها روشنی، روشنایی همیشگی شهر باشه که مثل یه هاله همه جا رو دربرگرفته باشه و از بین صدای جیرجیرک ها بخونه که "
درخیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم باتو به خانه از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم خستگی در می کنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می‌ریزم در ایوانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی کار آسانی که نیست"
و صدای ترق و توروق آتیش از این فاصله هم شنیده بشه و تو مدام حس کنی کسی پشت سرت آروم آروم نزدیک می شه و مدام با حسی از ترس رو برگردونی و خیره بشی به تاریکی بین درخت ها و بلند شی خودت رو بتکونی و بیای کمی پایین تر توی زاویه دید بابااینا بشینی با این بهونه که ببیننت و نگرانت نشن و در واقع برای حس امنیتی که دیدن شعله های آتیش که محل دقیق نشستنشون رو توی تاریکی نشون میده بهت میده.
صدای آتیش بازی روی تپه روبرو که جشن وصال دو تا عاشق رو جشن گرفته اند از جایت بپروندت و
از تاریکی استفاده کنی و شالت رو بندازی روی شونه هات و بذاری باد موهای قحطی زده ات رو نوازش کنه و صدای باد رو بدون واسطه ی روسری بشنوی و از شیطنت باد که از نازکی مانتوی تابستونی ات سواستفاده می کنه و حس سرما رو بعد از مدت ها میریزه توی تنت و باعث می شه خودت رو از خنکی هوا جمع کنی و لبخندی بزنی لذت ببری و سر بلند کنی و از بین ابرهای توی آسمون دنبال ماه بگردی و خوشحال شی که پیداش نمی کنی و این یعنی ابرها انقدر مهربون هستن که حالا که بعد این همه وقت پیداشون شده زود نذارن و برن و
دلت گرم چایی ای باشه که پایین تپه انتظارت رو می کشه و مامان که با این که نمی بینیش می دونی هر دو دقیقه یه بار برمیگرده و پشت سرش بین تاریکی روی تپه دنبالت می گرده و تا نور صفحه موبایلت خیالش رو راحت نکنه که جات امنه روش رو برنمی گردونه و همه این ها برای مدت کوتاهی خوشحالت کنه و برای چند لحظه خودت رو ببخشی و اجازه بدی که بدون ناراحتی لذت خالص این لحظات رو بچشی و تا جایی که می تونی برای بعدتر و خستگی هات و گرما و بیهودگی هات این حس رو ذخیره کنی.
و آخرش لبخند بزنی و بی خیال نوشتن بشی چون که این هوا برای نوشتن زیادی خوبه و باید فقط پاهات رو روی علف ها دراز کنی گوشت رو بسپری به موسیقی و جیرجیرک ها و نوازش باد رو بپذیری و از این زمان کوتاه تا وقتی که باید کم کمک پاشی بری برای چای و آتیش و لبخند تا جایی که می تونی لذت ببری و ...

پ.ن.: ترک عادت موجب مرضه. برگشتم به توییتر هر چند کم تر میرم و قطره چکانی می خوانم با اعمال فیلترهای خودخواسته.

۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

صبحانه در تیفانی

جایی آخر فیلم صبحانه در تیفانی، پل عصبانی و ناامید از عشق هالی زیر باران از تاکسی پیاده می شود و با چشم های آبی ناامیدش به هالی می گوید:
"You call yourself a free spirit, a "wild thing," and you're terrified somebody's gonna stick you in a cage. Well baby, you're already in that cage. You built it yourself. And it's not bounded in the west by Tulip, Texas, or in the east by Somali-land. It's wherever you go. Because no matter where you run, you just end up running into yourself."
و خب فیلم یک پایان خوش را به ما بدهکار است. 😊

فیلم های قدیمی، فیلم های دوره ی بیلی وایلدر و آدری هپبورن و گرگوری پک و مونتگومری کلیف و هیچکاک و ... به حرف های دل ما انگار که نزدیک تر بودند تا این فیلم های تکراری پر زرق و برق خوشگل این روزها. شاید هم ما همان طور که دلمان را جایی بین آهنگ های فرامرز اصلانی و کورش یغمایی و فریدون فروغی جا گذاشتیم، بین فیلم ها هم پشت و رو ایستاده ایم و عقب عقب می رویم. فک کنم بنتون فریزر راست مس گفت. " آدمی که آینده ای ندارد لاجرم به گذشته برمی گردد".
باید یک فهرست از فیلم هایی که حالم را بهتر کرده اند بنویسم. برای روزهای پیری و کوری و آلزایمر!

Breakfast at tiffany's
Roman holiday
Lost weekend
To kill a mockingbird
...

۱۳۹۶ تیر ۳, شنبه

کمی واقعی تر

چند روزی می شود که توییترم را پاک کرده ام. نمی دانم تا کی ولی مدتی سراغش نخواهم رفت بی شک.
توییتر را از اول دوست نداشتم. یعنی آن 140 کاراکترش را دوست نداشتم. اما اعتراف می کنم شبکه جذابی است. شبکه ای گسترده پر از آدم هایی که نمی شناسی و هر کدام گوشه ای از این دنیا زندگی می کنند و تو هر روز بارها و بارها حرف هایشان را می خوانی. روزمرگی هایشان را. "دیشب خوب نخوابیدم"، "امتحانم را بد دادم"، "موهایم را کوتاه کرده ام و پشیمانم" و ... هر روز و هر روز  می خوانی و تکه ای از زندگیت می شوند بدون این که تو گوشه ای از زندگیشان بشوی. می دانی که ندا دخترک کوچک شیرین زبانی دارد که باید بدون پدر بزرگش کند. می دانی که هابل مدتی است از مشهد آمده تهران. می دانی که سید سعید همسر میسامو است. می دانی سینا دلش برای نامزدش در تهران تنگ شده. حتی می دانی که شقایق دلش دوست پسر می خواهد. همه ی این ها را می دانی ولی در نهایت هیچ نمی دانی. تو اصلا این آدم ها را نمی شناسی. تو فقط 12k جمله 140 کاراکتری از هر کدام می دانی. و اشکال و در عین حال رمز جذابیت کار همین جاست. این دانستن و ندانستن آدم ها.
یاد می گیری که خودت را هر بار در 140 کاراکتر جا بدهی. هر بار که اتفاقی می افتد یا چیز جالبی به ذهنت می رسد با خودت می گویی زودتر توییتش کنم. این طور می شود که کم کم حرفی برای زدن نمی ماند مگر این که قبلا توییتش کرده باشی و تمام تازگی و دست اول بودنش را به پای چند صد/هزار فالورت خرج کرده باشی.
توییتر جای شیرینی های زندگی نیست. خیلی کم پیش می آید که کسی درباره ی خوشی هایش توییت کند. جای خوشحالی و رنگ و دوستی و عشق و حال اینستاگرام است و توییتر برای نیمه ی تاریک تر آدم هاست. تصمیم و انتخاب تو نیست که شادی هایت را بنویسی، ناخودآگاه ناله های دیگران مجبورت می کند که تو هم از ناراحتی هایت بنویسی، از دلتنگی هایت. رنگی ترین روح هارا توییتر خاکستری می کند. خاکستری و بی روح.
کم کمک بین حرف‌هایت می گویی فلان چیز را شنیده ای؟ البته من هم در حد یک خط خبر دارم اصل ماجرا را نمی دانم. منبع اخبارت می شد جمله جمله های کوتاه بدون پیشینه و پسینه ای که نه لحن دارد که بفهمی گوینده می خندیده وقتی که جمله را می گفته یا به پهنای صورت اشک می ریخته؟ عصبانی بوده یا صرفا پوزخندی زده و از این جمله گذشته؟  نمی دانی که طرف گفته " هر چه بگویند باور می کنم الا اینکه بگویند ماست سیاه است" چرا که از همه حرف هایش فقط "ماست سیاه است" و نام گوینده در توییت آمده. آن وقت تو پیش خودت می گویی فلانی چه احمق است چرا که می گوید ماست سیاه است. و خب فلانی واقعا این حرف را زده است.
یک روز به خودت می آیی و می بینی آدم ها را در 140 کاراکتر خلاصه می کنی و نتیجه گیری شان می کنی و فلانی می شود آدم بد و بیساری آدم خوب. و بعد هر بامعنی ای که فلانی بگوید می شود حرف مفت و مفت های بیساری را گران می خری.
دنیای افسرده ی عصبی کسل کننده ای است توییتر پر از واژه هایی که ندیدن و نشنیدنشان را به گوش و چشمت مدیونی و پر از آدم هایی که یک توییت در میان در نکوهش قضاوت کردن دیگری می نویسند و آن توییت های بینابینی شان قضاوت فلانی است یا بیساری.
می توانی آدم ها را فیلتر کنی، کلمات را فیلتر کنی و دنیایی که دوست داری را در توییتر بسازی. می توانی هر که نمی پسندی را با یک دکمه بلاک کنی. می توانی نخوانی اش انگار که اصلا نیست و می توانی از خواندن خودت محرومش کنی انگار که اصلا نیست. ولی دنیای واقعی به این آسانی ها نیست. آدم ها هستند چه تو بخواهی چه نخواهی. و این روحیه ی حذف کردن اگر به دلت نشست و عادت شد توی دنیای واقعی به دردسر می افتی. آدم ها را نمی توان حذف کرد، باید پذیرفتشان و بعد ارتباطات را تا حد ضرورت محدود کرد. ولی حذف مخالف و محاصره شدن با موافق های تاییدکن دنیای خطرناکی است. تو را در این خطر می اندازد که خودت را همیشه برحق ببینی و اکثریت و این خطرناک است، خطرناک.
اولین خبرها همیشه از توییتر شروع می شود. تو می توانی خیلی قبل تر از خیلی های دیگر بدانی که کارگران معدن فلان اعتصاب کرده اند یا متروی فلان جا را آب گرفته یا حتی تتلو تصمیم گرفته به روسیه برود. تو همیشه آپدیت خواهی بود و همیشه باخبر. و خب باید با درد خبرداشتن هم کنار بیایی. با حمله ی بی امان خبرها که عمر هر کدام نهایت چند ثانیه است و بعد تا...دا... خبر بعدی و خبر بعدی و خبر بعدی.
با خبری درد بشر امروزی است.
شک. شک بلایی است که توییتر سرت می آورد. آن قدر خبر می آید و می رود بدون این که بدانی از کجا آمده، پشت آمدنش چه خبرها خوابیده و دانستنش برای چه کسانی سود دارد و برای کی ها ضرر. توییتر که بخوانی باید هر لحظه ات را با شک بگذرانی و باید به شک جدیدت هم شک کنی. و کم کم می بینی که به بودنت شک کردی، به دنیایت شک کردی. می بینی یک شک بزرگی که خرمن خرمن شک با خودش به این طرف و آن طرف می کشد.
اعتراف می کنم که توییتر شبکه جذابی است و البته که معتادکننده مثل همه ی شبکه های دیگر این روزها. هر چه قدر ساعت گوشه صفحه گذر زمان را توی چشمت فرو کند باز شستت صفحه را پایین می کشد تا مبادا چند توییت چند ثانیه قبل را از دست بدهی.
حساب توییترم را پاک نکردم. اما توییتر را برای چند وقتی از روی گوشی ام پاک کردم. آدمی که توییتر مرا به آن تبدیل کرده بود را دوست نداشتم حتی با این که آدم های زیادی را در توییتر شناختم که دوستشان دارم. آدم های متفاوتی را دیدم که خوشحالم می دانم هستند و دنیاهای جدیدی را لمس کردم. ولی همه ی این ها تمام واقعیت نبودند. اینها فقط هاله ای از آن چیزی هستند که واقعا دارد اتفاق می افتد و می خواهم چند وقتی کمی بیش تر واقعی باشم. فقط کمی بیش تر.

پ.ن.:
این ها فقط بریده بریده ای از چرایی رفتنم از توییتر است برای مدتی نامعلوم. شاید چند روز شاید چندماه یا سال و شاید تا همیشه.
پ.ن.:
برای کسی که به نوشتن عادت دارد ننوشتن سخت است. پس لاجرم این چند روز وبلاگم باید جورش را بکشد.

من عاشقِ شنیدنِ این خنده‌ام!

چراییش خیلی مهم نیست ولی الان بدجوری یاد این تکه از داستان شازده کوچولو افتادم :

به سوال من جوابى نداد اما گفت: -چیزى که مهم است با چشمِ سَر دیده نمى‌شود.
– مسلم است.
– در مورد گل هم همین‌طور است: اگر گلى را دوست داشته باشى که تو یک ستاره‌ى دیگر است، شب تماشاى آسمان چه لطفى پیدا مى‌کند: همه‌ى ستاره‌ها غرق گل مى‌شوند!
– مسلم است…
– در مورد آب هم همین‌طور است. آبى که تو به من دادى به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقى مى‌مانست… یادت که هست… چه خوب بود.
– مسلم است…
– شب‌به‌شب ستاره‌ها را نگاه مى‌کنى. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم براى تو مى‌شود یکى از ستاره‌ها؛ و آن وقت تو دوست دارى همه‌ى ستاره‌ها را تماشا کنى… همه‌شان مى‌شوند دوست‌هاى تو… راستى مى‌خواهم هدیه‌اى بت بدهم…
و غش غش خندید.
– آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خنده‌ام!
– هدیه‌ى من هم درست همین است… درست مثل مورد آب.
– چى مى‌خواهى بگویى؟
– همه‌ى مردم ستاره دارند اما همه‌ى ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایى که به سفر مى‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضى دیگر فقط یک مشت روشنایىِ سوسوزن‌اند. براى بعضى که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن باباى تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکى ستاره‌هایى خواهى داشت که تنابنده‌اى مِثلش را ندارد.
– چى مى‌خواهى بگویى؟
– نه این که من تو یکى از ستاره‌هام؟ نه این که من تو یکى از آن‌ها مى‌خندم؟… خب، پس هر شب که به آسمان نگاه مى‌کنى برایت مثل این خواهد بود که همه‌ى ستاره‌ها مى‌خندند. پس تو ستاره‌هایى خواهى داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
– و خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمى‌زاد یک جورى تسلا پیدا مى‌کند دیگر) از آشنایى با من خوش‌حال مى‌شوى. دوست همیشگى من باقى مى‌مانى و دلت مى‌خواهد با من بخندى و پاره‌اى وقت‌هام واسه تفریح پنجره‌ى اتاقت را وا مى‌کنى… دوستانت از این‌که مى‌بینند تو به آسمان نگاه مى‌کنى و مى‌خندى حسابى تعجب مى‌کنند آن وقت تو به‌شان مى‌گویى: “آره، ستاره‌ها همیشه مرا خنده مى‌اندازند!” و آن‌وقت آن‌ها یقین‌شان مى‌شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌اى. جان! مى‌بینى چه کَلَکى به‌ات زده‌ام…
و باز زد زیر خنده.