۱۳۹۶ فروردین ۲۷, یکشنبه

من بی گناهم

دلم می خواست در اون دادگاه که حاضر می شدم وقتی قاضی با اون ردای سرخ بلندش فریاد می زد: " اتهام تو هدردادن زندگیته"
می تونستم توی چشم هاش نگاه کنم، مشتهام رو گره کنم و فریاد بزنم : "من بی گناهم".
اما خب فایده ای نداره. هم خودم، هم قاضی و هم هیئت منصفه، همگی می دونیم که من گناهکارم.
پس سرم رو پایین می اندازم و زیر لب زمزمه می کنم "گناهکارم".
و وقتی قاضی حکم رو می خونه: "جزای چنین جرمی مرگ است".
به توافق سری تکون می دم و باز زیر لب می گم:"گناهکارم".
و آروم آروم صحن دادگاه رو ترک می کنم و به سمت سلول کسل کننده ام برمیگردم تا روزهای مونده رو هم با حسرت روزهای رفته و در انتظار روز اجرای حکم هدر بدهم.

۱۳۹۶ فروردین ۱۲, شنبه

ترافیک سنگین در همت

حال و روز غالب این روزهایم شده عصبانیت.
نه هز زمین و زمان شاکیم، نه از دست کسی عصبانی.
از دست خودم به تنگ آمده ام. فقط و فقط از دست خودم.
من آدم عصبانی ای نیستم و این که این روزها عصبانی هستم، عصبانی ام می کند.
دوای عصبانیتم را می دانم و آرامش دو قدم آن ورتر است. اما توان رفتن را در خودم پیدا نمی کنم و این عصبانیم می کند.

همتم بدرقه راه کن ای طائر قدس، که از بی همتی ام عصبانیم.

لعنت نامه

امروز از آن روزهای لعنتی ای است که دلم می خواهد یک گوشه بنشینم و زار زار گریه کنم.
کسی را نبینم و صدایی نشنوم.
یک خلا محض می خواهم و سکوت و هیچ.
از آن روزهای لعنتی که به خودم لعنت می فرستم چرا اهل سیگار نیستم.
از آن روزهایی که می مانم چرا زمان خروج از این دنیا را بر عهده خودمان نگذاشته اند تا هر وقت دیگر کاری در این دنیا نداشتیم و بهانه ای برای ماندن، برویم و بی خود جای آن هایی که این دنیا را دوست دارند و هزار کار دارند برای انجام دادن و کابوسشان کم بودن وقت این دنیاست، تنگ نکنیم.
خلاصه این که روز لعنتی ای دارم و گریه هم آرامم نکرد.
بروم یک کوچه علی چپ پیدا کنم و خودم را بزنم بهش، ببینم تا فردای لعنتی دوام می آورم یا نه.