زندگي ، مِلكِ وقف است ، دوست من !
تو ، حق نداري روي آن فساد كني و به تباهي اش بكشي ، يا بگذاري كه ديگران روي آن فساد كنند .
حق نداري باير و برهنه و خلوت و بي خاصيتش نگه داري يا بگذاري كه ديگران نگهش دارند. حق نداري برآن ستم كني و ستم را ، روي آن ، بر تن و روح خويش ، خاموش و سر به زير ، بپذيري.
حق نداري در برابر مظالمي كه ديگران روي آن انجام مي دهند سكوت اختيار كني و خود را يك تماشاگر ناتوان مظلوم بي پناه بنُمايي، لكه دار و لجن مالش كني ، يا دورش بيندازي.
حق نداري در آن ، چيزي كه به زيان دردمندان و ستمديدگان باشد بكاري ، بروياني ، و بارآوري.
حق نداري عليهش ، حتي دربدترين شرايط ، اعلاميه صادر كني ، يا به آن دشنام بدهي.
حق نداري با رنگهاي چرك و تيره ي شهوت ، نفرت ، دنائت و رذالت ، رنگينش كني .
مگر آن كه
از بيخ و بن
مِلكِ وقف بودنش را فراموش يا انكار كرده باشي ، كه در اين صورت ، البته، نه خودِ تو مسئله يي هستي و نه آن چه مي كني مسئله يي ست كه قابل بحث واعتنا باشد.
در حقيقت ، نبوده يي و نيستي تا چنين و چنان كردنت ، روي زميني كه ما مِلكِ وقفش مي دانيم ،چنين و چنان كردني تلقي شود.
نيامده يي ، نمانده يي ، نرفته يي . از هيچ ، به قدِّ هيچ بايد خواست ، نه بيشتر....
64/2/10
پ.ن. :
اين مطلب را نادر ابراهيمي اول كتاب " ابن المشغله " اش نوشته . كتابي كه پيش گفتارش را بيشتر از خودش دوست دارم. بعدتر قسمت ديگري از آن را خواهم نوشت .اگر خدا بخواهد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر