۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

تور زرافشان

آقا کسی می دونه "غار رودافشان" چه جور جاییه؟
داریم جمعه با تور می ریم. هرکس می خواد بیاد بسم الله.
هزینه اش هم حدود هفده تومنه.

اگه کسی تا حالا رفته می شه به ما هم بگه چه جوریاست؟ پیاده روی داره؟ آب و خیس شدن داره؟ گرمه؟سرده؟
فقط میدونم که نزدیک فیروزکوهه.

همینجوری از سر دلخوشی


یک صبحانه ی شاهانه. آی چسبید. بستنی نقش اول این روزهای زندگی ام شده.
رنگ شاتوت و سفیدی بستنی , قشنگ ترین ابروبادی رو درست کرده بود که تا به حال دیدم.
بستنی برای صبحانه عالیه. یک بار امتحان کنید. روز آدم رو می سازه :)


ویلای عزیزم. هر روز از کنارش می گذرم. خوبه آدم ویلایی داشته باشه فقط برای این که از کنارش بگذره. حس مرفه بی دردیم گرفته!

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

امید منتظران


تنها کسانی که آرزو می کنند جهانی که ساخته اند کن فیکون شود
منتظرانند
منتظران بر این باورند ,
دنیایی که ساخته اند ارزش دفاع ندارد
جهانی که پرداخته اند سیاه است و تاریک
مایه ی آبروریزی
منتظران سربزیرند و خجل
منتظران آرزو می کنند
او بیاید
کسی بیاید
و تمام جهان سیاهی که ساخته اند
با خاک یکسان کند
منتظران
در آرزوی روشناییند
در آرزوی انتظار
آرامش
سپیدی
حق
عدالت
و
عشق....
منتظران امید دارند

خوش به حال منتظران



تولدت مبارک


پ.ن.:
امروز از مقام "تایپیست" به " منگنه زن" ارتقای مقام یافتم.برای جشن , ظرف های جشن را منگنه می زدیم. "ثنا" هم به مقام آب پاشی رسید. حیاط را آب پاشی می کرد :)
عکس های جشن را بعدا می گذارم.ان شاء اله
بعد از اتفاقی که افتاد ,مستر ح. چشمش ترسیده و به قول خودش با احتیاط تر با ما حرف می زند. می گوید ما دوز سوسولیسممان بالاست!

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

شازده کوچولوی شاملو

بچه تر از آن بودم که بخواهم عاشق "شاملو" بشوم و در تمام این سال ها بدون این که قادر باشم این نام را با تمام خاطراتی که دارم پیوند بزنم , شاملو را دوست نداشتم .
در این دو روزی که هر جا رفتم اسم "شاملو" را شنیدم به خودم گفتم من که شاملو را دوست ندارم پس اهمیتی ندارد که شاملو چند سالی قبل در همین روزها همن نزدیکی ها رفته است.
بلاگ های بچه ها را می خواندم بدون این که با شاملویی که ازش سخن گفته بودند ارتباطی برقرار کنم. خودم را با فاصله و پشت ویترین می دیدم  که دارم علاقه ی دیگران به شاعری که نمی شناسمش را می خوانم.
همین طور بی طرف پیش می رفتم که یادم به " شازده کوچولو" افتاد . قصه ای که تمام نوجوانی هایم را پر کرده بود و آن صدای غمگین و تنهای خلبان که برایم از سقوط هواپیمایش در بیابان و صدای شاهزاده ی کوچکی می گفت که ازش خواسته بود براش یه بره بکشه.شاملو تمام آن داستان را برایمان زنده کرده بود و گوش هایم بدون آن که اهمیتی بدهند که این صدا , صدای کیست , به عنوان خلبان تنهایی که دنبال گمشده اش می گردد باورش کرده بودند.
یادم به نمایشی افتاد که بچه ها در سال های دبیرستان روی "سن" نمازخانه ی مدرسه اجرایش کردند و الحق و الانصاف که نمایشش هنوز هم که هنوز است از خیلی از نمایش های سالن رودکی و چهارسوق بهتر است. یادم افتاد به " ننه دریای حسود" و این که چه طور آن سال ها عاشق تمام آن داستان جادویی شده بودم.
یادم افتاد به تمام زمزمه کردن های " بی تو مهتاب , شبی باز از آن کوچه گذشتم...." ها و عاشقانه هایی که در رویا بافته بودیم
یادم رفت به تمام "پریای نازنین... " با اون صدای آروم
"دختران انتظار" وزخم قلب آبایی و
حالا هر چند هنوز با خود نام "شاملو" هیچ ارتباطی ندارم. از آن نوع ارتباط ها که مثلا با "اخوان" یا "سایه" دارم , اما "شاملو" حتی اگر همان یک "شازده کوچولو" را برای نسل ما خوانده بود , بس بود که یک عمر عاشقش شویم.


پ.ن.:
سرکلاس , استاد سه ترجمه از "Le Petit Prince" آورده بود که مقایسه کنید و پاپپین ترین نمره ی ترجمه را به "شاملو" داده بودیم به ناچار که نتوانسته بود افسار خیال سفت کند و شاعرانگیش ,Le Petit Prince" اگزوپری را کرده بود "شازده کوچولو"ی شاملو . استاد از ترجمه ی "محمد قاضی" دفاع می کرد و ما همه به یاد خاطره ی شازده کوچولو و صدای تنهای شاملو ,توی دلمان مطمئن بودیم که "شاملو" بهترین ترجمه را کرده و خدا را شکر می کردیم که شاملو تصمیم گرفته بود "شازده " را برایمان ترجمه کند و از آن مهم تر برایمان بخواندش.



بعدانوشت:
آقا این "سامانتا" راست می گه دیگه بچه! "بی تو مهتاب" مال فریدون مشیریه خب!ما معذرت...

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

به فیل شلیک کن

بعد از مدت ها , توانستم بالاخره " فیل" گاس ون سنت رو ببینم. توصیه اش نمی کنم اما اگر خواستید ببینید و تریپ روشنفکری بگذارید , اگر چند باری سرش خوابتان نبرد , آخر خوبی دارد. یعنی غافلگیری خوب و تکان دهنده ای دارد.
البته باید بگویم که عاشق تدوینش شدم. یعنی برش های زمانی و دوایر زمانی ای که طی می شد خیل جالب بود و چسبید.
به هر حال بعضی وقت ها هم باید بی خیال فیلم های هالیوودی شد و کمی به ذهن و ذائقه اجازه داد نفس بکشد و تنوع را بچشد . حتی اگراین تنوع به معنای بی خیال شدن شیرینی شربت و مزه مزه کردن  گاه گاه تلخی قهوه باشد.

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

ویرایش

مسخره است , می دانم
اما آدم ها که می روند من تازه عاشقشان می شوم
تا هستند همانی هستند که هستند
ولی تا می روند انگار که توی خاطراتم خوبی هایشان بولد می شود
ویرایششان می کنم و با همان اسم ,تبدیلشان می کنم به چیزی که خودم می خواهم .
بعد عاشقشان می شوم. عاشق چیزی که خودم ساخته ام و لزوما آن ها نیستند
بعد می نشینم و حسرت می خورم که چرا فرصت عاشقی را از دست داده ام.
مسخره است ,می دانم
ولی هربار باز همین راه را می روم
باز عاشق می شوم.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

دو تا نامه بنویس


وقتی داشتند خروشچف را از کار برکنار می کردند ,یک روز نشست و دوتا نامه نوشت و اونا رو به جانشینش داد. بهش گفت :هر وقت در موقعیتی قرار گرفتی که نمی دونستی چه کارباید بکنی ,اولین نامه رو باز کن و مطمئن باش این نامه ,تو رو ازخطر نجات می ده. هر وقت در موقعیت خطرناک بعدی قرار گرفتی و راه خلاصی برات وجود نداشت ,دومین نامه رو بازکن. چند وقت بعد وقتی که جانشین خروشچف خودش رو در تنگنادید , نامه ی اول رو باز کرد ,در نامه نوشته بود :" همه چیز را به گردن من بینداز." جانشینش بلافاصله همین کار را کرد و این نصیحت مثل یه معجزه ,گره از کارش گشود. چندی بعد ,شرایط بد دیگری به وجود آمد که جانشین خروشچف احساس کرد دیگه راه فراری نداره.بنابراین نامه دوم رو باز کردکه داخل آن نوشته بود : "بشین و دوتا نامه بنویس."

ژنرال لندی- فیلم قاچاق ( Traffic)
فیلمنامه نویس : استفان گاگان
کارگزدان : استیون سودربرگ


پ.ن.:
ساعت ششه و از صبح یکسره کارکردیم. دارم می میرم. یواشکی اومدم این جا نفس بکشم. باز باید برگردم سرکار.
درباره  این فیلمنامه بعدا مفصل صحبت می کنیم. فعلا که کتابش شده همسفر من در راه آمدن و برگشتن از سرکار.
تا بعد

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

نامرد آباد

نامردها
شاید مرده باشم...






پ.ن.:
تصویر : Inglourious Basterds

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

میلیاردی!

از صبح تا به حال دارم این قرارداد مزخرف را به انگلیسی بر می گردانم. خوب است طی کرده ام که من مترجم نیستم و ترجمه نمی کنم. چه قدر هم که گوش داده اند.
اصلا به من چه که قراردادتان میلیاردی است. هم چین می گن میلیاردی , انگار قرار است یک میلیاردش را جرینگی به من بدهند. بیشین بابا!
البته خداییش کلی چیز یاد گرفتم. از این به بعد می روم توی کار تنظیم قرارداد!!نه این که خیلی هم دوست دارم این کار را!
به هرحال تا پنج شنبه همین آش است و کاسه و شانس بیاورم بتوانم یک دقیقه بیایم این جا و ... هر چند من را که می شناسید. پس هم چنان در خدمتتان هستم .!
فعلا بروم که اگر یک دقیقه ی دیگر به این مونیتور نگاه کنم , چشمانم قلپی از کاسه می افتند بیرون. بعد پول از کارافتادگی ام  را کی می دهد؟ مستر ح. لابد!!!


پ.ن.:

عکس بچگی های ژاوی هرناندز را ببینید البته وقتی باز شد!







۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

اینجا را نخوانید. فقط غر است.

رفته ام پیش مستر ح.
می گویم من دارم می روم. می خواهم قبل " رمضان " بروم. خودم را گرفته ام. مثلا خودم قیافه ی فلسفی گرفته ام که یعنی نپرس فقط درک کن و بگو " ا , آهان . اوکی . موفق باشی" . نه به این بی احساسی . حالم گرفته می شود. یه " چه حیف" هم بگو که خر شوم که یعنی من کسی بودم در این شرکت و حالا که می روم به جایی از این شرکت برمی خورد.
مستر ح. موجود خاصی است. از این خصوصیتش که بگذریم که فکر می کند فامیل آدم است , آدمی است که استاد مخ زنی است. یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوید. چنان مخ طرف رامی گذارد توی ظرف و ترید می کند که طرف خودش هم آبلیمو می ریزد روی ترید مخش ومی خورد و می گوید به به!
خدا شاهد است صدباری ملت طلبکار با مامور و بیل و کلنگ آمده اند در شرکت را تخته کنند و سرتا پایش را بفرستند جایی که عرب نی انداخت. اما همین که سر از اتاق این ح. در آورده اند چنان گل و بلبل شده اند که یک مقداری هم پول قرض داده اند به شرکت تا طلب هایش با خودشان را صاف کند!
خلاصه ح. شروع کرد به کار کردن روی مخ ما . هی گفت و گفت تا آخرش ما گفتیم ببین مستر ح. نه چندان عزیز ! ما از اولش با این شرکت شما حال نمی کردیم. اصلا این شرکت به گروه خونی ما نمی خورد.
راستش رابخواهید از قصد دست از آسمان و ریسمان بافتن و گفتن دلایل مزخرف قصد ادامه تحصیل و این که شرکت دیگر به من احتیاج ندارد و دیگر چیزی یاد نمی گیرم و کار نیست و می خواهم برم در فیلد مورد علاقه ام و این ها را برداشتم و دلیل اصلی ام را گفتم. گفتم که شرکت را دوست ندارم. از اول دوست نداشتم.  می دانید چرا؟ چون این دلایل صد در صد دلی را هیچ کاریش نمی شود کرد. یعنی حتی آدم مخ زنی مثل ح. را هم از رو می برد. طرف هر چه می خواهد استدلال کند آخرش می گوید خب که چه؟ طرف خوشش نمیاد دیگه. چه کارش کنم؟
ح. اما کم نیاورد .باز هم به کارش ادامه داد. حتی پیشنهاد کنترل پروژه داد! باورت میشود؟ هی گفت و هی گفت و آخرش گفت : نامردم اگر دراین یک ماه تو را بند نکنم!
ما هم چیزی نگفتیم , فقط توی دلمان مدام گفتیم و گفتیم که من می روم . من می روم. شاید صدای ح. را نشنویم!


یک ماهی تا رمضان مانده و من این جا پشت میزم نشسته ام. نمی دنم ح. در این یک ماه بندم می کند یا نه!؟ کاری هم ندارم اگر بکند. مرض ندارم جایی که بند هستم ,بگذارم و بروم. اما دلم را باید بند کند. عقلم که دو سالی است بند است و روی اعصاب دل بیچاره ام پاتیناژ می رود.






پ.ن. 1:
یک روز نیامدم. ثنا اتاقم را عوض کرد و همه ی وسایلم را آورد اتاق خودش. پنج شنبه نیامده ام , امروز می بینم ویندوزم را عوض کرده. بابا بنده این جا چی هستم ؟ چغندر؟! البته نیتش پاک است ها! به جان شما 


پ.ن.2:
دو هفته ای می شود ,شاید بیش تر که "زوزو" در شرکتی همین دوروبرکارآموزی می کند. بعضی روزها حدود یازده و نیم , قرار بستنی ای داریم. الان باید بروم. منتظر است. بفرمایید بستنی!



بعدا نوشت:
وای الان فهمیدم کلهم اجمعین Favorite"هام به بد فنا رفته ! آخه بابا چرا بر میدارید ویندوز آدمو عوض می کنبد. مگه خودتون ناموس ندارید؟!!!
البته خداییش کامپیوتر داشت می ترکید!

اگر با دیگرانش بود میلی...

لیلی ها به جرم باور کردن افسانه ها
محکوم به تنهایی اند

دیگر هیچ مجنونی شکستن ظرفش را به حساب میل لیلی نمی گذارد...

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

خري كه در روياهايش يونجه مي جويد


ساعت هفت بعدازظهر است
من در شركتم
صداي عرعرم به گوش مي رسد
گفته بودم استعداد خرشدن دارم
پشت گوشم را كه سم مي كشم ، مخملي شده
حال پينوكيو را درك مي كنم
سيرك من اين شركت است

دل خرها كوچك است

زود مي گيرد
و من
دلم يونجه مي خواهد....

اگر فقط


همين جوري الكي ياد اون صحنه از فيلم " گلادياتور" افتادم كه "كومودوس" با پدرش تنها توي چادرشه. پدري كه امپراتوره و به رسم همه ي امپراتورها ، عرصه را بر پسر تنگ كرده تا شايد جانشيني به درد بخور از آن دربيايد و به رسم هميشه ي تاريخ ، پسر پادشاه بي عرضه و خوشگذران و عياش از كار در آمده.
هيچ وقت حسي كه اولين بار از دين آن همه درد و كينه و التماس براي محبت و گدايي عشق توي چشم هاي "كومودوس" ديدم فراموش نمي كنم.
از بين آن همه صحنه اي كه " ريدلي اسكات " به تصوير كشيده بود و از بين همه ي قهرماني ها ،تنهايي ها و غرور ماكسيموس ، من هيچ وقت " كومودوس" و آن همه درد را فراموش نكردم.
"كومودوس" تنها بود .


Marcus Aurelius: Are you ready to do your duty for Rome?i

Commodus: Yes, father

Marcus Aurelius: You will not be emperor

Commodus: Which wiser, older man is to take my place?i

Marcus Aurelius: My powers will pass to Maximus, to hold in trust until the Senate is ready to rule once more. Rome is to be a republic again

Commodus: Maximus?i

Marcus Aurelius: Yes. My decision disappoints you?i

Commodus: You wrote to me once, listing the four chief virtues: Wisdom, justice, fortitude and temperance. As I read the list, I knew I had none of them. But I have other virtues, father. Ambition. That can be a virtue when it drives us to excel. Resourcefulness, courage, perhaps not on the battlefield, but... there are many forms of courage. Devotion, to my family and to you. But none of my virtues were on your list. Even then it was as if you didn't want me for your son

Marcus Aurelius: Oh, Commodus. You go too far

Commodus: I search the faces of the gods... for ways to please you, to make you proud. One kind word, one full hug... where you pressed me to your chest and held me tight. Would have been like the sun on my heart for a thousand years. What is it in me that you hate so much?i

Marcus Aurelius: Shh, Commodus

Commodus: All I've ever wanted was to live up to you, Caesar. Father

Marcus Aurelius: [Marcus Aurelius gets down on his knees] Commodus. Your faults as a son is my failure as a father. Come

[Gives Commodus a hug]

Commodus: [Commodus hugs Marcus and cries] Father. I would have butcher the whole world... if you would only love me! i

[Commodus begins to asphyxiate Marcus while they hug, Marcus grunts]

و ...

و اسپانيا قهرمان شد ...








۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

كلّا متشكريم.


فرصت نشد از تجربه ي ديدن بازي اسپانيا - آلمان در سينما پردس ملت بنويسم. همه اش تقصير بلاگ اسپات است كه پنج شنبه بالا نمي آمد و الان هم كه ديگر از سر ذوق افتاده ايم و نمي توانيم با جزييات بنويسيم!
ولي جايتان خالي خيلي تجربه ي باحالي بود. مخصوصا وقتي كه داشتيم از وسط پارك مي رفتيم سمت سينما و صداي بوق و ووزلاهاي ورژن ايراني از دور به گوش مي رسيد و من از ذوق داشتم مي مردم و مدام به اين مسيرهاي پيچ پيچي ورودي پشت سينما بدوبيراه مي گفتم كه اصل حمار را رعايت نكرده و كلي راه ما را دور كردند.
بيرون سالن روي دست و ساعد سمان پرچم آلمان كشيدم ( خائن!) و روي دست خودم پرچم اسپانيا. رويمان نشد روي صورتمان بكشيم!
تا برسيم به سالن صداي بوق ها و كل كل و صورت هاي رنگ شده و حسرت پرچم اسپانياي بقيه ما را كشت ! از بدشانسي ما ، پنج تا بليت براي يك سالن داشتيم و دوتا براي يك سالن ديگر كه دو آدم فروش "مونا" و " سمان" راهي سالن ديگر شدند و ما مانديم و خاله ي گرام و مستر م . پسرخاله ي گرام و مستر آ. و مستر ك.
باز جاي شكرش باقي است كه صندلي كناري من طرفدار آلمان بود و كمي كل كل برقرار بود و گرنه كه اغلب سالن اسپانيايي بودند و همه موافق خداييش كيفي ندارد!
بازي كه شروع شد ما تازه گرم شده بوديم. شروع كرديم به تشويق اسپانياي عزيز .
خداييش از اين ها بيش تر انتظار داشتم. به نسبت انتظار من ، سالن خيلي هم آروم بود. مخصوصا از آغاز نيمه يدوم جمعيت براي يك ربعي خوابشان برده بود و ما واقعا نگران سلامتي شان شديم و من مجبور بودم مدام فرياد بزنم كه اگه تشويق نمي كنيد بريد خونه هاتون و صداي خروپف در بياورم. _ خدا خير بدهد هر كس خاموش كردن چراغ هاي سالن سينما را اختراع كرد!! والّا آبرو برايمان نمي ماند!)
خلاصه حنجره مان پاره شد و كف دستمان مي سوخت بس كه جيغ و داد كرديم . بيشتر بر سر بقيه كه چرا شلوغ نمي كنند! پيرمردها! ( صدا از صندلي در آمد از مستر ك. و آ. هم در آمد. ايشان مدام مشغول خوردن پاستيل و لواشك بودند!!! لازم به ذكر است ايشان مدت ها قبل از رده ي سني الف و ب بيرون آمده اند.) :)
بهترين قسمتش آن جا بود كه داد زدم آلمان ضد فوتبال و ملت هم دم گرفتند. خداييش ليدرهاي ورزشگاه چه حالي مي كنند.
بدي اش اين بود كه مجبور بوديم " يوآكيم لو" عزيز را هو كنيم و از آن بدتر بايد براي " دل بوسكه" كف و سوت مي زديم!! 
خداراشكر كه اسپانيا بازي را برد و ما بعد از بازي بيرون سينما كلي با پرچم اسپانيا دور افتخار دييم و عكس گرفتيم و كيف كرديم.

بدم نمي آمد فينال را هم سينما مي ديدم اما شايد هم بعضي چيزها را بايد يك بار چشيد!

پ.ن. :
1- آخر بازي همه اختاپوس پل را تشويق مي كردند. " اختاپوس ، متشكريم!!"
2- امشب چه لذتي خواهد داشت بالابردن جام :) آخجون!
3- درباره ي ايده پخش بازي ها در سينما و اين ها بايد مفصل نوشت . فقط همين قدر بگويم كه نه تنها نظم سالن را خود تماشاگرها رعايت كردند بلكه حتي بعضي جاها از حد معمول هم بيش تر رعايت مي كردند.
و حيف است جوان هايي كه به اين سادگي راضي مي شوند را ناديده گرفت. خداييش هيچ تفريحي نداريم . چيزي به اين سادگي چه قدر حال همه رابهتر كرد .
كاش از اين ايده هاي ساده ي خوب بازهم به ذهنشان مي رسيد و اجرايي مي شد.
كلّا " بچه ها متشكريم".

همه به جز من ساكت!(عصباني نامه)


تمام بدنم درد مي كنه. مچ پام مي سوزه و ساق پام ورم كرده. آرنجم هم تا يه ذره دستمو تكون مي دم جيغش مي ره هوا. كف دستام هم پر تيغه. تازه از يه سفر خيلي مزخرف برگشتم. حالا خود سفر به كنار كه يه آشغال به تمام معنا بود ،خودم ركورد بدترين همسفر رو شكوندم و انقدر غر زدم به جون همسفرام كه حال خودم هم به هم خورد چه برسه به اونا!
خيلي سفر بدي بود. از همون اولش اشتباه بود. از همون اولش كه تا هفت بدازظهر جمعه معطل مونا شديم تا بيايد و بعد از آن همه معطلي كنار جاده تا خاندان خاله جان برسند و بعد از آن همه بحث فلاني بهتر است و ما همه Loser هستيم و مايه ي ننگ و اين حرف ها! سفر كذايي آغاز شد و سالي كه نكوست ...
نصف شب بعد از كلي دور خودمان گشتن ، سفري كه قرار بود پيك نيك باشد ر دل طبيعت و چادر باشد و آتش و رودخانه و ... تبديل شد به چادري در پارك توريستي فيروزكوه و كلي آدم علاف كه آن دور و بر چادر زده بودند و پايت را توي چادرت دراز مي كردي ، صداي آخ يكي توي چادر بغلي هوا مي رفت!!
خلاصه تا اين جايش هم چنان خوش مي گذشت حتي با همه ي اين تفاصيل و هوا هم خوب بود و ...
صبح هم به خير و خوشي شروع شد هر چند افسوس ما از دستشويي هاي دلپذير امام زاده نمي دانم كي كي كه خدا روح پيامبر را قرين رحمت كند كه امتش كه قرار بود " النظافة من الايمان " باشند و هزار چيز ديگر و از تميزي برق بزنند آن طور در آشغال و كثافت دست و پا مي زدند و تازه بهشان خوش هم مي گذشت!
بند و بساطمان را جمع كرديم بلكم براي صبحانه چشممان به جمال يك رودخانه اي روشن شود! از همان موقع شايعه ي تعطيلي تهران به گوشمان خورد اما از آن جا كه براي شخص بنده كه امروز اين جا در خدمتتان سر كار هستم تفاوتي نمي كرد اهميتي نمي دادم. هر چند دخترخاله جان "سمر" از آن مدل استرس هايي گرفته بود كه كلا اين دو دخترخاله ي ما هميشه گرفتارش هستند و با توجه به كك مرده ي اين جانب ، از هر گونه درك و همدردي با آن ها عاجز مي باشم. 
ساعت حدود نه بود كه رودخانه اي در افق مشاهده شد. از روي پلي كه به سبك چه مي دانم مثلا اشكانيان! رويش زده بودند رد شديم و رفتيم تا به ساحل اين رودخانه ي چشم نواز برسيم كه ... چشمتان روز بد نبيند با انبوهي از زباله روبرو شديم و لشكري از مگس و از همه بدتر چادرهايي كه در اين آشغال ها علم شده بودند و آدم نماهايي كه همان طور غذا تناول نموده و آشغال را بانشانه گيري زيبايي در محدوده ي اطرافشان شوت مي نمودند. 
و از اين جاي ماجرا بود كه بنده گريبان دريده ، اعصاب و روان تعطيل شده ، دهان گشوده و غري زدم غر زدني كه اعصاب مي خواست شنيدنش ...
از خير رودخانه و پل گذشتيم و كمي جلوتر رفتيم و خاندان گرام كه گشنگي بر شكم هايشان فشار آورده بود كمي پايين تر بر كنار رودخانه در جوار N خانواده ي انسان نماي ديگر سكني گزيدند و غرهاي ما را وقعي ننموده و قربان صدقه ي رودخانه ي مزخرف و درختان گر و مگس و مردان لخت شكم گنده ي توي آب و بچه هاي مغرق در آب رودخانه و .... رفتند و ما را با اعصاب و روان قاطي تنها گذاشتند تا آي بناليم كه :
" خلايق هر چه لايق و اين ملت را بايد از دم تيغ گذراند و هر كس از اين پس دم از آزادي بيان و دموكراسي و اين خزعبلات بزند در حالي كه هنوز نمي دانيم جاي زباله كجاست و مي نشينيم وسط زباله و مگس و كيف مي كنيم و خودمان هم زباله هايمان رامي ريزيم همان جا كه به درك كه كس ديگري مي خواهد بيايد اين جا چهارتا درخت ببيند و ... خونش پاي خودش و لياقت نداريم و هرچه سرمان بيايد حقمان است و غلط كرد كورش كه منشور حقوق بشر نوشت اين ملت را تربيت مي كرد به جايش و اين ملت همين مملكتي كه دارد همين الان هم از سرش زياد است و بهتر است دهن مبارك را بسته و به قلت زدن در همين آشغال ها سرش را گرم كند." و ...
و اين بود ماجراي سفر ما كه شده داستان تكراري همه ي سفرهاي من بيچاره كه هيچ جاي ديگري نمانده كه آرامش داشته باشم . و ديگر هيچ رودخانه و درختي نمانده كه بتوانم لذتش را ببرم و ... و خدا مي داند كه از هيچ كدام آدم هايي كه حتي يك دانه زباله در حد پوست خيار در اين طبيعت ريخته اند روز قيامت نمي گذرم كه آرامش و لذت و همه چيز را از من گرفته اند. و به عنوان آدمي كه از وقتي بد وخوبش را تشخيص داده مي توانم ادعا كنم نه صددرصد ولي نود و نه درصد ، هيچ زباله اي به اين طبيعت بي نوا وارد نكرده ام ، حق خودم مي دانم كه آرزوي يك متر جاي تميز را داشته باشم. 
و جدّا ديگر حتي يك اپسيلون هم براي هيچ كس در اين مملكت احترام قايل نيستم و هيچ قدمي در راه بهتر شدن زندگي حتي يك نفر از مردم اين آب و خاك برنخواهم داشت. از نظر بنده ، همه بروند به درك!
( 1- حتي اهميتي به كساني كه زباله نمي ريزند و طبيعت را به آتش نمي كشند و ... هم نمي دهم. اصلا به من چه؟ بگذاريد به درد خودم بميرم.
2- گفتم اين مملكت ،چون دارم اين جا زندگي مي كنم و اصلا اهميتي نمي دهم كه آن طرف اين مرزها از ما كثيف ترند يا تميزتر ، چون به من چه؟!)

و اين سفر عزيز با سنگي كه از زير پاي برادرجغله در رفت و ما را از كوه پرت كرد توي بته هاي تيغ و كل هيكلمان يا سوراخ شد يا كبود يا بريد! به اتمام رسيد و حقا كه دست خدا صدا ندارد كه جواب غرهاي ما  و كوفت كردن سفر به همسفرهاي عزيزمان را به طرفة العيني داد ، خيلي هم ممنون. 
ما هم همه ي اين مملكت را از آن بالا تا آن پايين به خودش واگذار مي كنيم و ...
كلّا به حرف گربه سياه ، كي تا به حال باران آمده؟ 

پي نوشت : 
آقا من عصبانيم ، اعصاب هم ندارما! نيايد اين جا از حقوقتان دفاع كنيد كه ...! فقط اجازه داريد تاييد كنيد ، همين! به اين مي گويند دموكراسي هدايت شده. حق داريد نظر بدهيد اما نظري كه ما را پسند آيد. 
ضمنا بنده از ته ته قلبم بهترين نوع حكومت را در  ديكتاتوري و نهايتا  دموكراسي هدايت شده مي دانم .

اگر هم مي بينيد اين قدر من من كردم توي اين متن ، براي اين است كه دلم خواست. چهارديواري اختياري!

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

جهت ثبت در تاريخ 2


"شفيعي كدكني " برگشت و ترم بعد در دانشگاه تدريس خواهد كرد!

عشق لرزه


از" اريك مانوئل اشميت " قبل ترها "خرده جنايت هاي زن و شوهري " را خوانده بودم و " اسكار و خانم صورتي" را كه عاشقش شدم.
نمي گويم نمايشنامه هايش محشرند اما دوستشان داشته ام.
صبح كه از در بيرون مي آمدم ، " عشق لرزه " اش را برداشتم تا در راه بخوانم. منتظر "زوزو" كه ايستاده بودم كنار اتوبان حقاني ، نمايشنامه اش تمام شد.
جالب بود يعني خيلي ساده و روان بود. اما يك جورهايي به دلم ننشست . داستان خيلي تكراي شده بود. البته نمي دانم اشميت چه سالي آن را نوشته اما الان كه آن را مي خواندم به نظرم خيلي تكراري آمد. داستان عشق شديدي كه بر اثر يك سوءتفاهم تبديل به نفرت و انتقام مي شود.
اما با همه ي تكراري بودنش ، بايد اعتراف كنم كه ديالوگ ها خيلي عالي نوشته شده اند و شخصيت ها جالب هستند.
نمايشنامه ي صد و خرده اي صفحه اي را خيلي راحت مي شود به يك داستان عشقي ايراني در سبك " دلنوازان" !! تبديل كرد!
هر چند هنوز هم بين اين سه نوشته اي كه از "اشميت" خوانده ام ، هنوز هم اسكار و خانم صورتي را بيش تر از بقيه دوست دارم.


"رديكا : زني كه فقط با اتكا به نيروي عشق سرپاست ، وقتي اين عشق رو ناگهان ازش مي گيرن ، براي اين كه نيفته بايد اين احساس رو با احساس قوي ديگه اي جايگزين كنه يعني با نفرت . شما دارين انتقام مي گيرين .
.....
حق هم دارين. نفرت احساس خوبيه ، گرمه،محكمه،مطمئنه. درست برعكس عشق ، در نفرت آدم شك و ترديد به دلش راه نمي ده.هرگز. من هيچ احساسي به وفاداري نفرت نديدم. تنها احساسيه كه به آدم خيانت نمي كنه."

عشق لرزه (نمايش نامه)
نوشته ي : اريك-امانوئل اشميت
ترجمه ي :  شهلا حائري
نشر قطره
عنوان اصلي : La Technique des sentiments

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

براي ثبت در تاريخ

به رييس مربوطه گفتم مسئله اي دارم كه تا يك ماه ديگر شايد حل شود ،شايد نشود. اگر شد مي مانم ، اگر نه مي روم.
مي خواهم تا قبل از رمضان شر اين شركت را از سرم كم كنم.
رييس مربوطه باز خبر ترفيع داد. خدا كند اين بار خر نشوم. خدا كند!

والّا

بالاخره به هر ضرب و زوري بود و با تشكر از سامانتا!!! بليت فردا شب جور شد و ما مي تونيم بازي رو تو سينما پرديس ببينيم.
از ديشب قاطي كردم بس كه يكي مي گه اختاپوس پل گفته اسپانيا مي بره بعد اون يكي ورداشته يه عكس رو كرده كه نخيرم اين تقلبيه! و اختاپوس پل هنوز هيچ تصميمي نگرفته!!

بس كه اين آلمان ما رو ترسونده ببين تو رو خدا به كجا رسيديم كه دست به دومن اين اختاپوس شديم! والّا!

به هر حال ما كه رفتيم فينال!

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

پرش يك فيوز مغز با گيلاس اضافه


ساعت حدود دوو نيم است. حوصله ام سر رفته. هوا گرم است. از صبح با Access كشتي گرفته ام و هزارجور How to فلان و How To بهمان سرچ كرده ام وهنوز به هيچ نتيجه ي به درد بخوري نرسيده ام كه اين Data Bank اين شركت مزخرفمان را در چه فرمتي بريزم كه خدا را خوش بيايد. آخر من كه غريبه نيستم مي دانم اين شركت چند مليتي شما از همان روزي كه HQ اش ايراني شد ، رفت توي خط حجره ي ميرزا فلان توي بازار وكيل شيراز! حالا شما هي بيا واسه من سيستم DBMS  بيا كه مثلا ما خيلي مهميم.
خلاصه داشتم مي گفتم ساعت دو و نيم است و حوصله ام سر رفته. سمان زنگ زده كه ساعت يك رفته سينما ملت كه بليت بگيرد گفته اند تمام شده! آخه اي ملت هميشه در صحنه ي علاف. بليت را تازه از ساعت 12 شروع كرده اند به فروش ، شما چه جوري تا يك تهش را درآوره ايد. حرصم در مي آيد و چند نفرين ناحق نثار سمان مي كنم كه بابا تو كه مي دوني 12 شروع به فروش مي كنند چرا پامي شي يك مي ري اونجا آخه؟!! بعد از آن جا كه ته نامردي است كه بچه توي اين گرما رفته سينما تا جور بليت هاي ما را هم بكشد ترس مي افتد به وجودمان كه نكند نفرين ناحق دامن خودمان را بگيرد. مامانمان كه اين طور مي گفت! بايد حلاليت بطلبيم مبسوط!!( سمان بي نوا ديروز ساعت دوازده به هواي اين كه توي سايت نوشته بود بازي هاي نيمه نهايي و نهايي را از يكشنبه ساعت دوازده مي فروشيم و ما هم زنگ زديم تاييديه تلفني گرفتيم از سينما ، پاشد رفت سينما كه آن جا كاشف به عمل آمد كه اشتباه شده و فقط بليت بازي سه شنبه را مي فروشند و چهارشنبه را امروز مي فروشند! تقصير ماست كه فكر مي كنيم اين جا سوييس است و همه چيز بايد هماني باشد كه قرار است باشد!)
خلاصه كمي به بند "پ" فكر مي كنيم و مي رويم توي كار بعضي ها شايد فرجي شد ( تا حالا كه خبري نشده!)  خلاصه در همين حين برمي داريم مي زنگيم به سامانتا بلكم كمي اختلاط كنيم دلمان باز شود كه ناغافل وسط حرفمان برق كلهم محله مي رود و روحمان شاد مي شود كه كامپيوتر خاموش شد و خلاص و خدا را شكر مي كنيم كه دكمه ي save  را زده ايم قبل از رفتن برق .
از سامانتا كه خداحافظي مي كنيم اتاق هنوز خنك است . "زوزو" زنگ مي زند كه برق ما هم رفته وگرم است و تاريك و خلاصه مي نشينيم به غر زدن كه كم كم اتاق ما هم گرم مي شود .
خداحافظي مي كنيم و از آن جا كه ته علافيم مي نشينيم به اختلاط با ثنا كه ناگهان مسترآقايشان زنگ مي زند و ايشان انگار نه انگار كه ما اينجا آدم بوديم و داشتيم حرف مي زديم شروع مي كند به آسمان و ريسمان بافتن با مستر آقايشان!
ما هم حسوديمان مي شود و شروع مي كنيم به پرتاب هرچه دم دستمان است به سوي ملاج مبارك ايشان تا زودتر تلفن را قطع كند. ايشان هم در جواب همان ها را به قصد كشت به سمت كله ي مبارك مي شوتند كه خلاصه سروصدايي برپا مي شود كه آقاي همسايه را به اتاق مي كشاند كه "خانم ها خانم ها اگر مي خواهيد چيزي را بشكنيد بدهيد من برايتان بشكنم و خلاص!! "
ما هم كه مانده ايم چه بگوييم مقداري سوت بلبلي تحويل مي دهيم و ...
آقاي همسايه كه گويا متوجه اوضاع عقلي وخيم ما شده ظرفي پر از گيلاس و سيب مي آورد بلكه عقل داغ كرده مان كمي خنك شود. گيلاس ها را مي خوريم و با ثنا مسابقه ي پرتاب هسته ي گيلاس مي گذاريم. توي يك خط ته اتاق مي ايستيم و هر بار كه مي خواهيم هسته را با دهان پرتاب كنيم خنده مان مي گيرد و نمي شود. قرار مي شود ثنا اول پرتاب كند و بعد من ، شايد خنده مان نگيرد. بعد از چندبار تلاش بالاخره موفق مي شود و پرتاب مي كند. از آن جا كه ايشان هسته ي گرام راتا آن سر اتاق شوت كرده اند! و بنده به فرض اين كه خيلي خوب پرتاب كنم ديگر از ديوار كه رد نمي شود ، درنتيجه انصراف داده و ايشان را برنده اعلام مي كنيم.
ساعت سه و ربع است كه برق مي آيد و شركتي را از نگراني براي سلامت عقل ما مي رهاند!!

هر چي تو بخواي

دو روزه كه دارم سعي مي كنم درباره ي كتابي كه خوندم بنويسم اما آشنايي كمابيش با نويسنده و از همه مهم تر ، مهم بودن نويسنده براي كسي كه برايم مهم است باعث شده كه عين عقب مانده هاي ذهني بمانم كه چه بنويسم.
ترجيحم اين است كه با خود نويسنده يا باآن آدم مهم براي خودم به عنوان واسطه صحبت كنم . پس سعي خودم را مي كنم تا از اين برزخ خارج شوم.
اين حرف ها راهم نگذاريد به پاي اين كه به خاطر آن دم مهم است كه دارم مي نويسم چون به هر حال اين نوشته را مي نوشتم .فقط اين كه حضور اين آدم ها كمي نوشتن را سخت تر كرده ، همين!


همين اول هم بگويم هر چيزي كه مي نويسم
اول اين كه نظر شخصي من است به عنوان يك خواننده ي عام و نه نظر تخصصي يا هر چيز ديگري!
دوم اين كه چون مي دانم نوشتن چه قدر سخت است ، مخصوصا از نوع بلندش و چه همتي مي خواهد ، بايد بگويم كه اصل موضوع كه همانا نوشتن و شجاعت شروع و در عين حال همت ادامه ( ان شاء اله) واقعا قابل احترام است .




" خواندن كتاب " هر چه تو بخواهي" را پنج شنبه شب حوالي ساعت دوازده و كنار رودخانه ي "دارآباد" تمام كردم! خوشحال از برگشتن حس وحال كرم كتابي قديم كه باعث شده بود نه تنها كتاب هاي مانده ي قبلي را تمام كنم بلكه اين كتاب را كه از نمايشگاه تا به حال بلاي جانم شده بود و نخوانده روي كتاب ها دهن كجي مي كرد را هم تمام كنم .
بايد اعتراف كنم كه يك سوم اول كتاب ، به خصوص به خاطر شخصيت اصلي آن كه از نظر من آدمي فوق العاده عصبي ، ناراحت و در عين حال به عنوان يك شخصيت 23-24 ساله كه ديپلمش را گرفته ، سربازيش را رفته و حالا هم در دانشگاه ، آن هم رشته ي ادبيات قبول شده بسيار ساده لوح و حتي تا حدودي شايد عقب مانده از نظر دانش اجتماعي و فرهنگي ، بسيار برايم سخت بود و حرف زدن شخصيت عصبي ام مي كرد ( داستان به زبان اول شخص و يك جورهايي مونولوگي چند ده صفحه اي است . ) . خيلي طول كشيد تا با شخصيت كنار بيايم. كنار كه نه در واقع بهش عادت كنم.
مخصوصا اصرار شخصيت به كاربرد كلمه ي " يعني" كه هر حرف ساده اي را باچندين يعني توضيح مي داد ، جدا اعصابم را خط خطي مي كرد. و اين حس ناراحتي با شخصيت تا آخرهاي داستان با من بود.
يك سوم بعدي داستان يك جورهايي روي غلطك افتاده بود و ارتباط با آن و آدم هايش كمي ساده تر شده بود. هر چند هنوز بعضي واكنش هاي پسرك داستان ، بيش تر به نوجوان هاي چشم و گوش بسته اي مي خورد كه مثلا در كارگاه هاي آجرپزي خارج شهر زندگي و كار مي كنند و هيچ تصوري ازدنياي بيرون از آجرپزي ندارند ( من به اغراق عادت دارم . شما هر چيزي را كه از من مي خوانيد چند درجه خفيف ترش كنيد!)
به نظرم نويسنده ، شخصيت مقابل پسرك در يك سوم مياني را ( كه بدجور ما را ياد همان آدم مهم مي انداخت!) و دنياي آن را بيشتر مي شناخت و همان شناخت و توصيفاتي كه معلوم بود از تجربه برمي خيزد باعث ملموس شدن بيش تر داستان شده بود.
يك سوم پاياني را هم بايد بگويم با توجه به علاقه ي خودم به ديالوگ هاي شعاري و فضاي بحث آلود و ... ، بيش تر از بقيه ي داستان دوست داشتم گرچه بحث هاي اين قسمت در حد همان ذهن ساده ي پسرك مانده بود و مطمئنا توقع بحث هايي مثلا در حد بحث هاي " آلني" آتش بدون دود را نبايد داشت. هر چند شايد هم نويسنده روي اين كه دنياي سومي را كه خلق كرده كم تر كسي لااقل از ميان هم سن و سالان ما مي شناسد و آن را لمس كرده است حساب كرده بوده است. چه بسا از ديد كساني كه اين دنيا را لمس كرده و مي دانند چنين فضاهايي چه شكلي است ، اين قسمت داستان مصنوعي و به دور از واقعيت به نظر بيايد.

اما جدا از ارتباطي كه بايد با شخصيت اصلي به وجود مي آمد و نيامد ، اما بايد بگويم كه من كتاب را به راحتي و بي دردسر خواندم و بي انصافي است اگر همه ياين سرعت و سادگي را به حساب بازگشت حس " كرم كتاب" و هم چنين مهم بودن آن آدم مهم بگذارم. مطمئنا نوشته هم مرا با خود كشيد.
از آشنايي نويسنده به كار شخصيت اصلي اش و رواني اي كه در شكل دادن دنياي كارواشي كه پسرك اصلي قصه آن جا كار مي كرد لذت بردم. دقيقا همان حسي را دارد كه مثلا شما با ديدن " دنيرو" در راننده ي تاكسي داريد. " دنيرو" براي بازي در آن نقش ، مدتي راننده تاكسي شده بود و همان كمكش كرد تا آن دنيا را و آن آدم را آن قدر ملموس ترسيم كند. نويسنده نيز دنياي كارواش را خيلي خوب ترسيم كرده بود كه تصور اين كه خودش مدتي را در كارواشي نگذرانده باشد ، غيرممكن مي سازد.
ارتباط بين سه دنيا را كه با تكرارگويي پسرك و آن سكته ي ذهني كه هر بار با ديدن واقعيت دنيايي كه واردش شده به آن دچار مي شد را دوست داشتم . دنياها را خوب به هم متصل مي كرد.
و جاهايي از داستان هست كه به خوبي مي شود قريحه ي خوب نويسنده را كه ما را به كارهاي بعدي اميدوار مي كند ديد . مثلا جايي در اواخر داستان كه پسرك گوشه ي كارواش نشسته و در ذهنش با مادرش دردودل مي كند را واقعا دوست داشتم.

يك اشاره هم به عنوان كتاب بكنم و خلاص. مي دانم كه نويسنده اين عنوان را به چه سختي انتخاب كرده و چه همه مقابل چه اسم هايي مقاومت كرده ولي هنوز هم معتقدم كه مي شد عنوان بهتري انتخاب كرد. عنواني كه در عين مشتري پسندي ( متاسفانه) ، كم تر زرد باشد.


به هر حال باز هم مي گويم كه مهم ترين قدم كه همان اولين است برداشته شده و بقيه راه آسان تر خواهد بود . اميدوارم كتاب هاي بهتر و بيشتري را بعدا بخوانم .

" هرچي تو بخواي"
نوشته ي : سجاد اميريزداني
انتشارات دستان
تعداد صفحات : 216
قيمت : 3600 تومان

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

دخترك عاشق بينواي من...


جلو كه مي آيد ، مي ترسي دخترك. مي ترسي و مي روي يك گوشه كز مي كني. دست ها را جلوي صورت مي گيري. چشم ها را مي بندي و گوش نمي دهي چه مي گويم. هر چه مي گويم پاشو دختركم. پاشو. بزرگ شدي ديگر. بايد بايستي ديگر روي پاهاي خودت. بايد ياد بگيري عاشق شوي. بايد ياد بگيري آن دل كوچكت را كه آن ته ته ها قايم كرده اي براي  خاك خوردن و تنها ماندن نيست. براي بخشيدن است. براي لرزيدن است. نترس از ريختن هرّي دلت. پاشو دخترك كوچك من. پاشو چشم هايت را باز كن و ببين . خوب نگاه كن و بگذار دلت بلزرد و بريزد پايين.
حيف آن دل كوچك شيشه اي ات نيست كه تنها بماند آن گوشه؟
اما دختركم ، دختر كوچك قشنگ زلف فرفريم. تو مي ترسي. تو آن گوشه كز مي كني و هر بار كه كسي مي آيد جلو ، دستش را مياورد جلو زل مي زند تو آن دو تا چشم قهوه اي كوچيكت ، ترس رو مي بينم ته آن چشم هاي قشنگ براقت.
دختركم ، مي دانم كه هر بار كه مي گويي نه ، هر بار كه سرت را مي گيري بالا و چشم هايت را محكم مي بندي و مشت گره مي كني و مي گويي نه ، بعد مي روي آن گوشه ي دنجت تنها مي نشيني و فكر مي كني. به دست هايي كه جلو آمده بودند. به چشم هايي كه زل زده بود توي چشمهايت ، به لبخندي كه دلت را لرزانده بود. به نسيمي كه از گوشه ي دل كوچك ترسانت سرك كشيده  بود تو و
بعد دخترك بيچاره ي من ، عاشق مي شوي. همان كنج تنهايي و خلوتت ، تك و تنها ، بدون آن كه ديگر دستي به سويت باشد و نگاهي توي چشم هايت ، عاشق مي شوي. عاشق همان دست و همان نگاه و بعد دختر كوچك بي نواي من ، قلبت مي شكند. دل تنهايت خرد مي شود و مي ريزد زمين. و تو باز تنها آن گوشه نشسته اي .تنها و عاشق
و هم من مي دانم هم تو اي دختركم ، كه بار ديگر كه دستي به سويت دراز شد و نگاهي دلت را لرزاند ، باز خواهي ترسيد و باز  خواهي رفت به آن  كنج دنجت و كز خواهي كرد. دست ها را جلوي صورت خواهي گرفت. چشم ها را خواهي بست و...
دختركم تو محكومي ، محكوم به تنها ماندن با يك دنيا ترس و هميشه عاشق اما تنها...

هم چنان "Viva Spain"

بازهم هم فوتبال:

1- گل سوم را كه آرژانتين خورد به غلط كردن افتاديم كه كاش آرژانتين ببرد و اسپانياي عزيز نخورد به اين آلماني كه هيچ رقمه كوتاه نمي آيد! بيست دقيقه ي آخر بازي قربان آرژانتيني ها مي رفتيم بلكه تكلي چيزي بروند توي پا و شكم اين آلماني ها ، شايد مصدومي چيزي شدند و به بازي بعد نرسيدند!  با بازي بسيار دلبرانه و سازنده ي اسپانياي عزيز مقابل پاراگوئه ، به نظرم بايد چيزي نذر اختاپوس پل كنيم بلكم برود و بر روي ظرف اسپانيا نذول اجلال بنمايد ، باشد كه خدا فرجي كند!

2- آخر برادر من ، دل بوسكه جان ، قربان آن سبيل هاي مردانه ات و آن دل بشكه ات ،  مگر كلهم اجمعين چند نفر توي زمين داري كه بر مي داري يك دانه اش را هم با آن "تورس" عزيز كه خدا به سر شاهد است ما كلي خودمان طرفدارش هستيم ، مي سوزاني برادر من؟ خود تورس هم گناه دارد به خدا مي آيد آن جا هي دور خودش مي چرخد آبروريزي مي كند. همان " فابرگاس" را بياور و ملتي را از نگراني برهان!

3- خداييش بلاتكليفي " مزدك" كه مانده بود بالاخره بگويد " دي كاپريو" توي ورزشگاه هست يا نه خيلي حال داد. بماند كه ايشان در آوردن اسم " چارليز ترون" شكي به دل راه ندادند! الله اعلم!
به سمان مي گويم ، اگر الان ما تو ورزشگاه بوديم ، همش صدهزار نفر با " دي كاپريو " فاصله داشتيم ، حيف!! :)
( جدا " دي كاپريو" ش خيلي چسبيد. هر چند به گمانم بچه طرفدار آرژانتين بود و كمي تا قسمتي ضايع شد!)

4- آقا اين " يوآكيم لو" مطمئنم يه لپ تاپ داره كه همه چي رو از اول جام تا آخر بازي فينال توش برنامه ريزي كرده. حتي براي بالابردن جام هم برنامه نوشته كه مثلا ببين " لام" تو كاپ رو بيست سانت مي بري بالا ، شما سه تا جيغ مي زنيد . بعد بيست سانت ديگه مي بري بالا ، شما چهارتا داد مي زنيد. بعد تو " شوآن اشتايگر"!!! دو قطره اشك به چشم مياري. بعد من بيست ثانيه بغلت مي كنم و ....

5- و چه زجري بالاتر از اين كه بازي را خياباني گزارش كند و تو دعا كني كاش اين سمبل اعتماد به نفس را يك شير پاك خورده اي طي يك عمليات شهادت طلبانه منفجري چيزي مي كرد يا لااقل مثل فرشيد منافي مي رفت بلاد كفر و آن جا گزارشگري مي كرد ، شايد مملكتي از دستش راحت مي شدند. خداييش تمام انرژي اي كه بايد صرف طرفداري اسپانيامي كرديم به لعن و نفرين اين خياباني هدر رفت.

6- پس فعلا تا اطلاع ثانوي ، علي رغم " Deutchland uber alles*" ، ولي هم چنان " Viva Spain" .


* شعار آلمان ها در اين جام . يعني : آلمان بالاتر ازهمه



پ.ن.:
هم چنان عكس آپلود نمي شود! :(

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

در حاشيه ي جام

هي مي خواهم فوتبالي ننويسم نمي شه  خب!

1- آي خداييش حال كردم برزيل حذف شد. آب ما از كرّگي با برزيل تو يه جوب نمي رفت كه نمي رفت ، چه برسه به اين كه برزيلي باشه كه دفاعش از حمله اش قوي تره! هر كسي را بهر كاري ساختن آخه!!! بعدشم كلا Melo را عشق است كه يك تنه هم براي هلند گل زد و هم اخراج شد.

2- تا قبل بازي ديشب فكر مي كردم مي شه يكي از اين رونالدوي پرتغال منفور تر باشه با اون ضربه آزادهاي مزخرفش و اون قيافه ي حق به جانب مزخرف ترش؟! تا اين كه تو بازي هلند و برزيل ، آرين روبن با اون تك روي هاش جوابم رو داد.

3- خداييش درست كه برزيل تا قبل گل هلند خوب بازي مي كرد و بعدش مثل بچه ها روحيه اش رو باخت و قاطي كرد ، اما هلند بازيش واقعا افتضاح بود. انگار نه انگار كه اينا تيم هستن. هر كي واسه خودش بازي مي كرد!

4- دم فردوسي پور گرم كه برگشته مي گه ما نفهميديم اين "دونگا" لباساش رو چه طوري ست مي كنه. بعد دقت كردم مي بينم راست مي گه ، طرف پيرهن گل بهي پوشيده با عرق گير سبز يا آبي و جليقه ي قهوه اي!!

5- آخه تيمي كه نمي تونه يه پنالتي بزنه ،همون بهتر كه نره بالا! برادر من آخه چند بار پيش مياد دقيقه ي 120 پنالتي بگيريد كه اونم برمي داري مي كوبي تو تير دروازه. بعدشم آخه اون پنالتي بود شماها زديد . قل قل رو زمين. خب معلومه اروگوئه صعود مي كنه با اون پنالتي هاتون! والّا...!

6- خداييش "ديه گو فورلان" رو حذف كنيد از اروگوئه ، ببينيد چيزي مي مونه از اين تيم ؟!

7- هلند كوفتت شه كه خوردي به اروگوئه. اونوقت ما بايد بريم با آرژانتين يا آلمان بازي كنيم. هر چند دستت درد نكنه كه برزيل رو حذف كردي!


پ.ن:
مي خواستيم بريم پرديس ملت بازي آلمان - آرژانتين رو  ببينيم. از صبح رفتم تو سايت مي گه تمومه. زنگ مي زنم ميگه ديروز تموم شده. آزادي هم همينو مي گه. درست كه ما تا حالا خواب بوديم اما شماها حالا براي چي همتون هجوم آورديد سينما. آخه مگه خونتون تلويزيون نداريد؟
حالا از الان دورخيز كرديم براي بازي فينال. تا ببينيم مي تونيم بليت بگيريم يا نه؟!!


پ.ن.2:
معلوم نيست امروز اينترنت چشه! عكس آپلود نميشه! 

به سبك ايراني

A Great JAPANESE Proverb

"If one can do it, U too can do it, If none can do it, U must do it"

And the IRANIAN Version:h

I"If one can do it, let him do it. If none can do it, why waste our time on it!!!!" h

 
 
اينو از بلاگ مدير امور مالي سابقمون كش رفتم!

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

آخرش اين ساختمون رو به آتيش مي كشم!


ديشب يه فيلم ديدم كه براي همه ي اونايي كه از كارشون متنفرن مثل بنده!، بدجوري توصيه اش مي كنم.
از همون ابتداي فيلم كه شخصيت اصلي "پيتر" كه شباهت زيادي به "براندون فريزر" داره اما خداروشكر ، اون نيست و يك هنرپيشه ي ديگه است ، توي ترافيك گير كرده ، گوشي دستتون مياد كه قراره با فيلمي روبرو بشيد درباره ي آدم هايي كه تو موقعيت  اعصاب خردكني گير كردند و هيچ راه فراري ندارن. 
پيتر توي خطوط ترافيك گير كرده و به محض اين كه خط كناري باز مي شه مي پيچه توي اون خط اما ، خطي كه تا حالا باز بوده بسته مي شه و خط قبلي كه پيتر همين الان توش بود ، باز مي شه. و از همه مسخره تر پيرمرد توي پياده روست  كه با واكر از ماشين پيتر جلو مي زنه!
داستان ، داستان آدم هاييه كه توي موقعيت شغلي كسل كننده و بي فايده اي گير كردن و فقط به خاطر امنيت شغلي و اين مزخرفاته كه به كارشون ادامه ميدن. و خداييش وقتي به محيط كار اون ها نگاه كردم ، كلي عاشق شركت خودمون شدم !
به هر حال يه روز "پيتر" مي ره پيش يه " هيپنوتيزم درمانگر" ( عجب كلمه اي!) و ....

فيلم رو ببينيد . كمدي سياه جالبيه. شاهكار هنري نيست مطمئنا ولي براي تمدد اعصاب خوبه.
صحنه ي مورد علاقه ي من اونجاييه كه مي افتن به جون دستگاه فكس. آخ چه لذتي داره ....
فيلم كمي قديميه. مال 1999.
اسمشو يادم رفت بگم : "  Office Space"


Peter Gibbons: So I was sitting in my cubicle today, and I realized, ever since I started working, every single day of my life has been worse than the day before it. So that means that every single day that you see me, that's on the worst day of my life.



Dr. Swanson: What about today? Is today the worst day of your life?h

Peter Gibbons: Yeah.


Dr. Swanson: Wow, that's messed up.

اختاپوس پل ، هر چي تو بگي...

اختاپوس زشت بي ريخت هشت پاي خاك بر اون سر قلمبه اش ، پاشده رفته تو ظرف آرژانتين !
 همون اختاپوسه رو مي گم كه تو آلمان از نوستر آداموس هم اين روزا مهم تر شده و نتيجه ي بازي ها رو پيش بيني مي كنه. خب آخه كله كدوي بدرنگ متهوع! يه ذره اون عقل نداشته ات رو به كار مي گرفتي و اون چشم هاي ورقلمبيده ي كورت رو باز مي كردي كه برنداري اشتباهي بري تو ظرف آرژانتين و بد تو رودربايستي اون همه چشم كه زل زدن بهت مجبور شي همون جا بموني!
هنوز هم دير نشده ها ، فردا پس فردايي كه بازي برگزار شه و آرژانتين ببازه و خذف شه ، ضايع مي شي بالكل مي ري به فناها! از ما گفتن ...




پ.ن.:
نه اين كه من طرفدار آلمان باشما! اصولا از اين تيم بدم هم مياد و يه جورايي نوستالژي منفي دارم نسبت بهش از بس كه اون موقع ها كه من فوتبال نمي ديدم اين مونا طرفدار آلمان بود و من از شنيدن اسم كلينزمن و لوتار ماتئوس و اينا بدم ميومد. اما آلماني كه الان داره بازي مي كنه رو مي شه دوست نداشت اما نمي شه به اون همه نظم و تفكر احترام نگذاشت . آلمان هم شطرنجي بازي مي كنه اما برخلاف تيم هاي مزخرفي مثل يونان و سوييس ، شطرنجشون رو قشنگ و فوتبالي بازي مي كنن. آدم لذت مي بره از اون همه حساب كتاب و پاس از قبل نوشته شده!
و نه اين كه من از آرژانتين بدم بيادا ، نه. اما از اونجايي كه از وقتي يادم مياد از اين مارادونا متنفر بودم ( آخه ما مارادونا رو با بازي هاش نشناختيم ، از وقتي شناختيمش يا الكلي بود ، يا معتاد يا داشت خبرنگارا رو مي زد!) و از اون جا كه اصولا بنده فوتبال آمريكاي لاتيني رو دوست دارم اما ورژن اروپاييش رو يعني اسپانيا ، پرتغال و هلند رو! در نتيجه حتي با وجود "مسي" ، باز هم نمي تونم طرفداري راه راه هاي آبي آرژانتين رو بكنم هر چه قدر هم كه با بغل كردن هاي مارادونا و رفتارش با بازيكنا حال بكنم!و حتي با اين كه معتقدم بردن آرژانتين تو دور بعد براي اسپانيا آسون تره تا بردن آلمان!

اصلا اين طرفداري ما از آلمان رو بذاريد به حساب اين كه تو هر بازي آدم بالاخره بايد طرفدار يه تيم باشه ديگه والّا بازي كلا بي مزه مي شه مي ره پي كارش...

پ.ن. 2:
فينال رويايي من آرژانتين - اسپانيا بود . ولي حيف كه طبق گروه بندي امكان نداره . و مجبورم به فكر اسپانيا - هلند باشم. فقط كاش هلند ، برزيل رو حذف كنه! آخ اگه بشه ، چي مي شه!



بعدانوشت:
آقا به ما اطلاعات غلط دادن! ما هم برداشتيم اين اختاپوس بي نوا رو مورد عنايت قرار داديم. اين بيچاره كه درست پيش بيني كرده و رفته تو ظرف آلمان!
اي مرگ بر اخباررسان هاي شايع ساز دروغ گو كه باعث تفرقه و لعن و نفرين مي شن!!