۱۳۹۷ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

هر چه قدر برمی‌گردم به عقب، هر چه قدر خاطرات به یاد مانده و فراموش شده‌ام رو زیر و رو می‌کنم، هر چه قدر به تمام روزهایی که آمده‌ام و تمام شب‌هایی که مانده‌ام فکر می‌کنم، هر چه قدر می‌پرسم، به دور و بری هایم نگاه میکنم، هر چه قدر عمیق‌تر می‌کنم و می‌کنم هیچ سرنخی پیدا نمی‌کنم. سر سوزن دلیلی برای تمام این حصارها و خندق‌ها و برج و باروها. دریغ از یک نشانه که بتوانم این معمای سربه‌مهر را 
رمزگشایی کنم که چه شد که این طور شد.
در کل تاریخم که می‌گردم جنگی نمی‌بینم. شکست بوده، تحقیر بود، استهزا بوده اما جنگ نه، نه لااقل جنگی که چنین برج و بارویی بخواهد.
دشمن خانگی بوده، امنیت چند سالی نبوده، ...
یک لحظه صبر کن. باز همین جا، همین لحظه، قبل از پایان همین سطر رسیدم به همان جعبه‌ی پاندورا. به همان صندوقچه‌ی زنگ زده ی قفل شده‌ی به ته دریاهای فراموشی پرتاب شده. به همان صندوقچه‌ با آن راز مگویی که در سینه دارد. رازی که هر بار، هر بار که می‌روم سراغ گذشته، هر بار که پرم می‌گیرد به پر گذشته، از یک گوشه و کناری خودش را می‌کشد بالا حضور وهم‌انگیز سنگینش را تف می‌کند توی صورتم.
یعنی همه این دم و دستگاه، این سربازها و ژنرال‌ها و نیزه‌ها و خندق‌ها، همی‌ی این صف به صف مانع دفاعی و آخر سر آن درب سنگین میخکوب بزرگ با آن خندق بی‌پایان جلویش و آن پل متحرک زنگ زده که در حسرت پایین آمدن می‌سوزد همه‌شان به خاطر همان دفینه ی داخل آن صندوقچه‌ی لعنتی است؟
رازی که بخشیده شده مگر نباید حل شود؟ مگر نباید برای همیشه برود گورش را گم کند؟ پس چرا هنوز اینجاست؟ چرا پشت هر پیچ سرزمین خاطرات ظاهر می‌شود و پوزخند کج و کوله‌اش را می‌زند توی گوشم؟
نمی‌دانم، یعنی شاید هم می‌دانم و نمی‌خواهم بپذیرم که همه چیز باز زیر سر آن راز است. این پذیرش دوباره به قدرت بازمیگرداندش. به قدرت گرفتن افسار زندگی من. به قدرتی که نمی‌خواهم در دستان استخوانی سیاه لزج لعنتی‌اش باشد با آن حس نرم چندش آورش.
دیگر دنبال چون و چرای برج و باروها نخواهم گشت. دیگر گذشته را هم نخواهم زد. نگاهم به گذشته بند ناف آن صندوقچه است. باید ببرمش تا برای همیشه در تاریکی رحم شیطانی‌اش بماند و بپوسید.
داخل برج‌ها مثل تمام این سال‌ها می‌مانم و به هیچ نوایی از آن بیرون جواب نمی‌دهم و هیچ آوای موسیقی‌ای هوایی‌ام نمی‌کند و هیچ وسوسه‌ای در گوشه‌ی دل خاک خورده‌ام وول نمی‌خورد. هر کس به دلش افتاد به مهمانی‌ام بیاید خودش راهش را پیدا کند. صاحب این قلعه خسته است. صاحب این قلعه خواب است. صاحب این قلعه مرده است.

۱۳۹۷ اسفند ۱۸, شنبه

خواستن همیشه توانستن است؟ یا قرارمون یادت نره.

قرار گذاشتیم برای سال دیگر همین موقع. قرار شد که دعوتم کند از راهی خیلی دور تا بیایم و مهمانش شوم. هزار بار قول گرفتم که سر همه قرارهایی که گذاشتیم بماند و بمانم. قول ماندن خودم را هم از او‌ گرفتم. از هزار قولی که گرفتم یکیش هم برای او نبود که او همیشه همیشه سر قول‌هایش می‌ماند. هر هزارتایش برای خودم بود انقدر که می‌ترسم از آن‌چه قرار است این یک سال بر سرم بیاید. می‌ترسم که دلم نخواهد که بیایم. از این بیش‌تر از همه چیز می‌ترسم. قولش را گرفته‌ام که دلم بخواهد اما باز می‌ترسم دست خودم نیست. به او اعتماد دارم اما به خودم ...

به خدا می سپارمت، به خدا بسپارم

به او گفتم که بخواهدتم که می‌خواهمش. خودم می‌دانم که خواستنش پررویی است چرا که چون منی زیادند که او را می‌خواهند و چون اویی چرا باید چون منی را بخواهد.
به خدا سپردمش که خنده‌دار بود و خواستم که به خدا بسپاردم که گریه‌ام گرفت.
خواستم که دستم را بگیرد و به او برساند که دست من کوتاه و خرما بر نخیل.
خواستم که بروم خیلی دور اما نه از او که می‌خواهم دنیایم نباشد اگر او نیست.
خواستم که بمیرم اگر زمانی نخواستمش که ترسیدم از فکر مردن بدون خواستن او. پس خواستم که همیشه بخواهمش در زندگی و در مرگ و حتی فراتر از آن تا بودنی هست.
خواستم که بخواهد آن‌چه میخواهم حتی اگر نخواستنی باشد. حتی اگر می‌داند که حتما می‌داند که خواستنی‌هایم نباید است، این‌بار خواستنم را بخواهد و بر من ببخشاید این خواستنم را.
خواستم که بگذارد سزاوارش شوم آن‌طور که بشناسندش با من و پیدا شود در من.
خواسته‌هایم بزرگ‌تر از لیاقتم بودند اما بزرگیش گستاخم کرد بر کوچکی ‌خودم.

مرا رها صدا بزنید

زیر بال چپم خنجری دارم فرو رفته در جگرم. سال‌هاست که این خنجر عقیق نشان را در جگر با خود این سوی و آن سوی می‌کشم. کوچکترین حرکتی که به بالهایم میدهم با هوس پریدن، خنجر کمی بیش‌تر در جگرم فرو می‌رود و دو قطره ی خون سرخ می‌چکد جلوی پاهایم روی زمین. مسیرم را پیاده پیموده‌ام و گاه به گاه خط سیرم را اگر بگیری قطره‌های پراکنده خون تلاش‌هایم برای پریدن را نشانت خواهد داد. 
سال‌هاست خنجر را زیر بال‌هایم پنهان کرده‌ام و هیچ ‌کسی از وجود این تیغ در جگرم خبر ندارد. سال‌ها قبل‌تر عزیزی از روی محبت این خنجر را در پهلویم فرو کرد و از همان روز گاهگاهی عزیزانی که مهر دارند برایم، میلم به پریدن را که می‌بینند دستی به خنجر می‌زنند تا هوای پرواز از سرم بیفتد. درد جگر تا بن مغزم تیر می‌کشد و بال‌هایم شل می‌شوند. اشکی که نمی‌بینند در چشمانم جمع می‌شود. سعی می‌کنم بال‌ها را بالاتر ببرم و بپرم. دو قطره خون بر زمین می‌چکد، دو قطه‌ی دیگر و دو قطره‌ی دیگر. بال‌ها اما هنوز جان ندارند. ضعیفند برای مسیر دورم. برای کوچ زودند هنوز.
خنجر اما برای نپریدنم کافی نخواهد بود. درد دارد، خون دارد، جگرسوزی دارد. اما درد عادت خواهد شد. درد از حد بگذرد دیگر درد نیست، عادت است، شرط است. 
پریدن بهای گرانی دارد. بهایش از دست دادن عزیزانی است که ماندن انتخابشان است، نپریدن. 
پرنده اما جز پریدن چاره‌ای ندارد. پرنده ای که نپرد مرده بهتر.
عزیزانم روزی خواهند فهمید که پریدنم از بی‌مهری نبود، اقتضای طبیعتم این بود.
سال‌هاست نام من رهاست و خنجرها نمی‌توانند زمین‌گیرم کنند.