۱۳۹۶ فروردین ۸, سه‌شنبه

ببار

مردم شهر که برای دعای باران به دامان دشت ها رفتند، تنها دخترک پیرهن گلی بود که با خود چتر برده بود.
می خواهم آن دخترک باشم. می خواهم به همان اندازه ی قلب کوچک اما دریایی آن دخترک به تو اعتماد کنم.

من چتر خورشید رنگم را آورده ام. بسم الله، باران از تو.

۱۳۹۶ فروردین ۱, سه‌شنبه

بی نمک الدوله

جالبه قبل تر سعی می کردم کمی جدی تر بنویسم اما همه اش مسخره بازی از آب در می آمد ولی حالا هر چه سعی می کنم کمی بانمک بازی در بیارم نمی شه که نمی شه.

عید دیدنی

پارسال تصمیم گرفتم همه ی عیددیدنی ها را بروم. یعنی تقریبا به همه ی خاندان بزرگمان سر بزنم.
خیلی وقت است که می ترسم خیلی ها را فقط وقت مرگشان و در مجلس ختم ببینم. دوست ندارم وقت شادی ها نباشم و فقط برای سرسلامتی و عرض تسلیت قوم و خویش ها را ببینم.
اعتراف می کنم که آخرهای تعطیلات داشتم می مردم. به معنای واقعی کلمه داشتم می مردم. خاندان ما جدا از این که بزرگ و عریض و طویل است به خصوص از سمت پدری (بزنم به تخته 😀)، هر کدام یک گوشه ی این شهر پخش و پلا شده اند. این شهر که چه عرض کنم، تا کرج و دورتر حتی رفتیم برای دیدن عمه ی اعظم جان.
ولی در میان همه ی خستگی و گاهی حتی عصبیت از دوری راه اما از خودم راضی بودم. از شادی اقوامی که دیدنم و احترامم برای رفتن به منزلشان خوشحالشان می کرد و از این که حالا در جایی غیر از مراسم ختم می بینمشان.
خلاصه این که امسال هرچند بعید می دانم برسم در آن وسعت عیددیدنی بروم ولی تا جایی که بشود می روم.
کار سختی است اما خیلی سخت ها را چون قشنگند، چون مفیدند و یا چون ارزشمندند می شود انجام داد. می شود که بی خیالش نشد چون سخت است

۱۳۹۵ اسفند ۳۰, دوشنبه

من می خواهم

مهم نیست که زندگی چه قدر زشت، خشن، نامرد یا بی انصاف باشد.
مهم این است که انتخاب کرده ام آن را زیبا، مهربان و بامرام ببینم.
همیشه که نمی شود ولی خیلی وقت ها لااقل .
می شود بین همه ی سیاهی ها، کمی نور دید. نور که همیشه آن جا هست فقط گاهی تمام سعیش را می کند که پشت سیاهی ها پنهان شود. ولی اگر بخواهم می شود که بشود. یعنی باید بشود.
تا وقتی او هست همه چیز شدنی است اگر او بخواهد و اگر من بخواهم.

۱۳۹۵ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

شمال از شمال جنوبی

به گمانم قطعه یخ جدا شده. فقط هنوز فاصله آن قدر زیاد نشده که بفهمی جدا شده ای. بفهمی که همه چیز تمام شده و هیچ راه برگشتی نیست. تکان بخوری فقط همان یک تکه یخت را هم از دست داده ای.
به گمانم قطعه یخ جدا شده خرس قطبی سفید پشمالوی خسته. به گمانم قرار است حالاحالاها تنها روی قطعه ای یخ روی آبهای شفاف اقیانوس به طرف سرزمین های جنوبی بروی.
تا روزی که همین یک قطعه یخت هم آب شود و برای همیشه ته آبهای شفاف، آن ته ته ها کنار مرجان ها و ماهی های ساکت بی روح آرام بگیری، تنهای تنها ...

کنکور

یک جورهایی ترجیح می دهم همان آزمون قبلی را بدهیم.

۱۳۹۵ اسفند ۱۹, پنجشنبه

عشق برتر از دوست داشتن یا یک صفر به نفع عشق

تنها یک جاست که عشق از دوست داشتن برتر است و آن، آن جایی است که معشوق کامل است و بی عیب. آن جا که معشوق از هر نقصی مبرا و آیینه ی کمال است و هیچ غباری جرات نشستن بر تن شفاف وجودش را ندارد.
عشق کور است و کر. همین است که عشق را خطرناک می کند. عاشقی جای چون و چرا نیست. جای من و تو.
عاشق را راهی نیست جز این که تیشه بردارد و سر به کوه بگذارد. عاشق را همدمی جز طنین ضربه های تیشه اش بر کوه نیست. نباید که باشد. نمی تواند که باشد.
دوست داشتن شاید بگویند که از عشق برتر است به خاطر آن دو چشمی که کور نمی کند و آن تعلقی که ورای کمی ها و نقص ها به وجود می آید و می ماند و نمی گسلد. اما این را می گویند چرا که معشوق بی عیب را نیافته اند. آن جا که پای معشوق کامل در میان است؛ آن جاست که دوست داشتن کمیتش می لنگد و عشق برتر از همه چیز یکه تازی می کند.
معشوق کامل بی نقص را فقط می توان عاشق بود. دوست داشتن کم کاری است و خیانت به کمال معشوق و به دل عاشق .

۱۳۹۵ اسفند ۱۶, دوشنبه

با رمز یا زهرا

عقلم وارد میدان مین شده. هر حرکت اشتباه، هر لغزش می تواند تمام دنیایم را نابود کند.
مین ها یکی و دوتا نیست. هوا مه آلود است و تنها نور موجود، همان یک ذره نوری است که از رخ نمایی گاه و بیگاه ماه لاغر و رنگ پریده از میان ابرهای تکه تکه به زور خودش را به میدان مین می رساند و خیلی به کار چشم های تار شده عقل از حقه های دل موذی نمی آید.
دل نامرد بی انصاف اما آن طرف میدان مین روی پشته خاکی یله داده و پوزخند مسخره همیشگی اش را نشانده روی لب هایش و زل زده به پاهای لرزان عقل و مین های جلوی رویش.
عقل بیچاره دل به میدان مین زده و زیرلب ذکر میگوید مبادا پا روی یکی از مین ها بگذارد و ...

۱۳۹۵ اسفند ۱۵, یکشنبه

نکونام


و کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته.

چه بسیار ستایش شدم که شایسته آن نبودم. این تو بودی که نام خوش از من در میان مردمان پراکندی.

۱۳۹۵ اسفند ۱۴, شنبه

باش

با کسی باش که تو را تبدیل به آدم بهتری می کند. سقوط همپا نمی خواهد.

۱۳۹۵ اسفند ۱۳, جمعه

امانت کبود

وقتی چیزی امانت می گیری، همه سعیت رو میکنی که خط روش نیفته. مواظبی عین اولش پسش بدی.
یه خال روش میفته دلواپس می شی. میری کل شهر رو میگردی تا عینش رو پیدا کنی.
پیدا نشد با سرشکستگی و خجالت پسش میدی و هرارتا عذرخواهی می کنی. دو تا چیز می ذاری روش تا شاید کوتاهیت توی نگه داری امانت رو جبران کنه.

اما علی چه حالی داشت موقعی که کبودی بدن زهرا رو موقع غسل می دید.
علی، زهرا رو پیمبر این طور دست تو داده بود؟ علی با امانت پیمبر چه کردی؟ علی خوب امانت داری نکردی.

علی چه حالی داشت؟ چه خجلتی به جانش افتاده بود؟
علی جان موقع پس دادن امانت سر به زیر داشت. نه در شهر مانندی بود که جایگزین کند نه چیزی بود که سر بدهد.
علی بهترین امانت دار بود اما وای از امانتش. وای از امانت کبود و شکسته اش.

۱۳۹۵ اسفند ۱۲, پنجشنبه

ای حلزون

ای حلزون
از کوه فیجی بالا برو
ولی آهسته آهسته. ..

مطمئنا شاعر ژاپنی این هایکو اصلا منظورش نبوده که حلزون عجله نکن برای بالا رفتن از کوه فیجی. حلزون در بالاترین سرعتش، یک قدم تا نرفتن و ایستادن فاصله داره.
ترجمه دقیق این هایکو میشه:
ای حلزون،
از کوه فیجی بالا برو
با آخرین سرعتی که می تونی.

و خب آخرین سرعت اون حلزون در مقیاس ما احتمالا می شه چیزی توی مایه های آهسته آهسته.