۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

آبي ها ...

آواتار را ديدم.
تمام مدت فيلم داشتم حرص مي خوردم كه اين تصاوير مزخرفي كه روي صفحه ي تلويزيون مي بينم ، اصلا مزخرف نيستند بلكه خيلي هم باحال ، قشنگ ، خوشرنگ و عالي هستند.
به خودم مي گفتم كاش مي شد فقط يك سر مي رفتم تا آن سر دنيا اين فيلم را سه بعدي توي سينما مي ديدم و برمي گشتم. تازه نشسته بودم وسط فيلم براي خودم جمع و تفريق مي كردم ببينم چه قدر خرج برمي داره يه رفت و برگشت چند ساعته!!
در كل فيلم آن قدر كه سروصدا كرده بود به من نچسبيد اما باز هم اعتراف مي كنم علت اصلي اش همان دانستن اين موضوع بود كه اين فيلمي كه دارم مي بينم خيلي بهتر از اين چيزي است كه الان هست!
داستانش را دوست داشتم. يك جورهايي اداي دين بود به سرخپوست ها و باورهاشان و احترامي كه به طبيعت مي گذاشتند . در واقع داستان جوري پيش مي رفت كه تقريبا همه ي ما طرف جبهه ي موجودات آبي را مي گرفتيم و بي خيال نژاد مايه ي آبروريزي خودمان مي شديم.
درباره ي بازي هاي چنين فيلم هايي نمي شود صحبت كرد چون اصل ماجرا در اين فيلم ها تكنولوژي اشت . شايد حتي داستان هم به اهميت فن آوري هاي خارق العاده ي اين فيلم ها نباشد.
دنيايي كه "كامرون" در اين فيلم كار كرده بود يك جورهايي بهشتي بود كه شايد خيلي هامان آرزو داشتيم تويش زندگي كنيم. جايي كه همه چيز مثل يك شبكه با هم در اتصال بودند و هم را مي فهميدند .
البته اگر قرار بود همچين جايي باشيم بنده به شخصه ترجيح مي دادم دم نداشته باشم!!
صحنه هاي عبادت دسته جمعي آبي ها!! بدجور من را ياد صحنه هاي فيلم مستند "بركت" مي انداخت .
خوبي فيلم اين بود كه برعكس فيلم هاي اين روزها كه بدجور تريپ رئاليسم برمي دارند و ته فيلم را تلخ تمام مي كنند ، "كامرون" دنياي جادويي اي را كه ساخته بود و تمام فانتزي اي كه با اين دنيا به ما هديه كرده بود را در آخر با يك هپي اند عالي تمام مي كند و اجازه مي دهد در خوشبيني ساده لوحانه مان باور كنيم كه گاهي اوقات هم خوبي مي برد حتي اگر اين گاهي اوقات خيلي كم پيش بيايد.
به هر حال با وجود تمام ايرادات داستان و اين ها ، فيلم را دوست داشتم . و اين شايد برمي گردد به علاقه اي كه هميشه به سرخپوست ها و آيين هايشان داشته ام. البته اين آبي ها يك جورهايي هم بودايي مي زدند . منتها خوبيشان اين بود كه براي آن چه داشتند مي جنگيدند حتي اگر قرار بود بميرند.

هیچ نظری موجود نیست: