۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

من؟


خيس عرق از جا مي پرم. به اطراف نگاه مي كنم. من كجام؟ اينجا كجاست؟ اتاق نا آشناست. از جا بلند مي شم! سرم كمي گيج مي ره. اين تخت دوطبقه مال كيه؟چرا من توي اين تخت خوابيدم. تلوتلو مي خورم. يه صداهايي اون دور دورا به گوش مي رسه. سعي مي كنم به ياد بيارم كه كيم. اسمم چيه. چرا اين جام . بي فايده است. يه دفعه صدايي مثل زنگ توي گوشم مي پيچه! صداي زير وحشتناكي كه مثل سوزن تو مغزم فرو مي ره. سرم را بالا ميارم تا منبع اين صدا رو پيدا كنم. يه عالمه زنگوله زرد كوچولو از لوستر وسط اتاق آويزونه! الان اگه فيلم بود واگر اين جا اتاق من بود ، اين زنگوله ها بدون شك بايد چيزي يادم مي آورد اما .... مزه ي گسي توي دهنم داره خالم به هم مي زنه. سعي مي كنم با آب دهنم گلو رو تازه كنم و شايد از شر اين مزه گس راحت شم! اما دهنم اينقدر حشكه كه زبونم مثل يه پاره آجر سيخ وايستاده تو دهنم.  به طرف در ميرم. از كنار يه تابلو رد ميشم كه عكس يه دختر توشه.  جلو تابلومي ايستم تا بهتر ببينمش. تابلو تكون مي خوره. پلك مي زنم پلك مي زنه. دستم رو تكون مي دم ، دستشو تكون مي ده. جلوتر مي رم و دقيق مي شم تو چشماش. برام آشنا نيست اما خيلي خوب اداي منو در مي آره. بي خيال دختر ابله توي تابلو مي شم و از در بيرون مي رم.
خانومه ميانسالي سلام مي كنه و منم ناخوداگاه مي گم سلام. مي پرسه ساعت چنده؟ دروديوار رو دنبال ساعت مي گردم تا بالاخره اون بالاي ديوار سمت راستي ساعن رو مي بينم و مي گم 6:30 ! اما صبخ يا شبش رو نمي دونم. به روي خودم نميارم. همونجا وامي ايستم تا اين كه زن همين ور كه داره چاي دم مي كنه سرش رو به سمتم مي گردونه و با تعجب مي گه: مگه امروز نمي ري؟ ديرت مي شه!
نمي دونم چي مي گه اما به هر حال از اون جا ميرم تا بيشتر از اين مشكوك نشده. دارم برمي گردم تو اتاقي كه تويش بيدار شدم كه پسربچه اي با قيافه ي هپلي و خوابالو از كنارم رد مي شه! نگاهش مي كنم كه يه راست مي ره توي در كوچكي و در رو پشتش مي بنده. حدس مي زنم اون جا بايد دستشويي باشه!! برمي گردم توي اتاق و مي شينم لب تخت! چيكار مي تونم بكنم؟

ادامه دارد......