۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

کمرنگ

آن روزها , دست ها و پاهای مجرم ها را به اسب می بستند و بعد اسب ها را هی می کردند و بعد ....

این روزها که می گذرد احساس می کنم وقت کم می آورم. احساس می کنم اسب ها را هی کرده اند و اسب ها بی رحمانه می تازند و مفاصلم کم کمک دارند از هم می پاشند.

این روزها هر کس  از یک طرف می کشد و من کش نمی آیم , تکه تکه می شوم.

دوست دارم برای همه وقت داشته باشم. اما ندارم. چه کنم که شبانه روز بیست و چهار ساعت است و هر چه قدر هم که نخوابم باز هم فایده ای ندارد. باز هم وقت کم است .

دایره ی دوستانم را همیشه محدود نگه داشته ام. آشناها را نه ولی دوستان را سعی کرده ام که کم کنم. دوست دارم برایشان وقت بگذارم. دوست دارم از احوالشان با خبر باشم , ببینمشان . به حرف هایشان گوش کنم. اگر کاری دارند , باری دارند , ...
برای همین است که شماره تلفنم , شده ناموسم و آب از دستم بچکد , شماره ام نمی چکد! نمی خواهم که دوستی داشته باشم که از قلم بیفتد . که نرسم برایش وقت بگذارم.

اما این روزها برای همین دایره ی محدود هم وقت کم آورده ام. همین است که اسب ها می تازند و بین دوستان هر چه می دوم و می دوم , به هیچ کدامشان نمی رسم.
دوست ندارم کمرنگ باشم و دنیای محدودم از این هم محدودتر شود , ولی چه کنم که شده است. چه کنم که در این بکش بکش اسب ها , هر چه قدر فریاد می زنم , التماس می کنم و ناز اسب ها را می کشم , بیش تر رم می کنند و تندتر می تازند.

به زودی مفاصلم از هم خواهد پاشید. این را خوب می دانم...

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

دور تند...

نشسته ام توی شرکت. هیچ کس نیست. یعنی از روسا هیچ کس نیست. مستر آبدارچی هم نیست. برای خودمان توی آشپزخانه خدایی می کنیم بس که آبدارچی محترم اجازه نمی داد به چیزی توی آشپزخانه دست بزنیم یا سر یخچال برویم یا آب های معدنی را هر چه قدر می خواهیم بخوریم. حتی نمی گذاشت به ماکروفر دست بزنیم!
حالا ما هم هی برای خودمان چای می ریزیم. ماست توی یخچال را می خوریم و هر چه قدر که می خواهیم آب می خوریم! حالا گیرم که لیوان هایمان را هم خودمان می شوریم.
شرکت سوت و کور است . جز ما و بچه های مالی کسی نیست. بقیه منتقل شده اند کارخانه. اباب و اثاث ما را هم جمعه بار می کنند , می برند و ما هم می شویم ساکن شهرستان البرز!!
دارم فکر می کنم مثل دانشجوها , خوابگاه بگیریم کرج و بی خیال خانه و خانواده شویم!
منشی سرماییمان هم نیست و با خیال راحت پنجره را تا ته باز کرده ایم و مور مور می شویم و با لذت توی سرما , چایی می خوریم. و ته دلمان خوش است که هواشناسی گفته آخر هفته برف می آید! هزار بار هم اشتباه پیش بینی بکند, هر بار که بگوید قرار است برف و باران بیاید با ساده لوحی باور می کنیم که خواهد آمد! و هر بار هم که خبر از هوای آفتابی بدهد شک می کنیم و مطمئنیم که اشتباه می کند. هر چند همیشه درباره ی باران  برف اشتباه  می کند و آفتاب را صد در صد درست پیش بینی می کند!
پایان نامه ی "سم" روی Desktop دهن کجی می کند و نمی شود که بروم سراغش بس که حوصله ندارم و عقده ی چنین روز آرامی این روزها به دلم مانده. می دانم که به زودی سروکله ی روسا پیدا می شود و باز همه چیز روی دور تند بی منطقی قرار  می گیرد و باز من همه چیز را روی دور کند خواهم دید و باز همه چیز دیوانه خواهد شد!!

و خلاصه این که این روزها زندگی دارد راه خودش را می رود و ما هم برای خودمان لم داده ایم روی صندلی , پاپ کورن و رانی مان را گرفته ایم دستمان و نگاه می کنیم شاید این داستان بی مزه ی بی حادثه , آخرش خوب تمام شود. فقط خدا کند مثل این فیلم های ادعای روشنفکری , پایانی معلق نداشته باشد...

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

پررو

اولش نمی خواستم برم کلاس.یعنی راستش رو بخواهید روم نمی شد که برم. بعد از دو جلسه تعطیلی , کار من هیچ پیشرفتی نکرده بود.نه اینکه هیچ کاری نکرده بودم. بعد این ده روز فقط کانسپت کار رو پیدا کرده بودم و طرح کلی تو ذهنم آماده بود ولی از اجرا خبری نبود که نبود. فقط رسیده بودم پلان رو پیاده کنم و نصفه نیمه راندوش کنم. یه چهارنمای الکی پلکی هم آماده کرده بودم که اصلا قابل ارائه نبود. خلاصه در نهایت عذاب وجدان بی خیال شده بودم . اما به متروی حقانی که رسیدم دیدم اصلا راه نداره که نرم کلاس رو , این شد که پیاده نشدم و رفتم تا کلاس. شش بود که رسیدم. یعنی یه ساعت از کلاس رفته بود. با قیافه ی آویزون و شرمنده رفتم تو و خلاصه نوبت به ارائه ی من شد و
استاد در کمال تعجب بسی تحویل گرفت و از ایده تعریف کرد و تا تونست نظر جدید داد. این شد که من که امیدوار بودم پنجشنبه - جمعه می شینم و شر کار رو می کنم , با نظرات استاد , باید کل کار رو از اول طراحی کنم و این یعنی که به احتمال زیاد , بنده شنبه هم چیزی برای ارائه نخواهم داشت! بماند که این کار فقط برای بخش اداری است و یک کار دیگر برای بخش اداری داریم. خدا آن یکی را به خیر بگذراند ! دو روز وقت داریم و کلی کار.
بماند که امروزش هم پرید و ماند یک روز جمعه.
پذیرای هرگونه کمک و همکاری هستیم ضمنا!!




پی نوشت:
اینم بگم که ریا نشه. استاد کلی هم شرمنده فرموده و از تنبلی ما شاکی شدند و افاضاتی فرمودند که قابل عرض نیست! ....

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

زعفران را عشق است عجالتا

امروز از آن روزهاست که "زعفران" لازم شده ام به گمانم.
اعصابم که خرد است هیچ, از در و دیوار هم می بارد.
تازه از آلمان هم خبر رسیده که ......

لعنت به دلخوشی های مسخره ی ما!
همان " زعفران " بهتر است...

حماقت احمقانه










جزای حماقتمان , احمق هایی بودند که بر ما حکومت کردند...






توضیح واضحات:
عکس مربوط به شاهکار فورد کاپولا , " اینک آخرالزمان"

آینه

تصویر توی آینه فقط خسته بود.

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

همین جوری

آخر ز چه گويم هست از خود خبرم؟! چون نيست


وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم؟! چون هست

حافظ                       


  

پ.ن.:
عکس تزیینی است!

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

کافه loser با کلیه ی اضافه

دیشب را رفتیم کافه ی عزیز دلمان. سه تایی نشستیم و خاطره نشخوار کردیم. با طعم بستنی قهوه و شکلات , یک برگ سوسن عنبر و البته چیپس و پنیر!
این کافه "نت" عزیز بدجور ریلکسیشن خون آدم را بالا می برد. دقیقه به دقیقه که می گذرد ماهیچه هایت شل تر می شوند و تن صدایت پایین تر می آید تا جایی که مرد می خواهد چشمانش را باز نگه دارد یا از جا بلند شود و برود!!
این کافه از آن جاهایی است که توی این شهر ماندن را راحت تر می کند و شیرین تر.


"ذن و فن نگاهداشت موتورسیکلت" را بی خیال شدم. مطمئنم بدترین ترجمه ی موجود در بازار گیر من افتاده بود. خیلی جوانمردی کردم که تا همین 100 صفحه اش را هم دوام آوردم. در اولین فرصت ترجمه ی بهترش را پیدا خواهم کرد.

"عقاید یک دلقک" را تمام کردم به جایش. کتاب محشری است با آن شخصیت ناراحتش که اگر از "هولدن" ناتوردشت ناراحت تر نباشد , راحت تر نیست. گیرم کمی عفت کلامش بیش تر است! این جور بیچاره ها به درد خیلی فکرکردن دچارند. و من عاشق چنین بی چاره های ناراحتی هستم. " عقاید یک دلقک" از آن کتاب های پر از جمله ی قصار است که جان می دهد برای نقل قول. مانده ام چندماه پیش چرا جلو تر از صفحه ی ده نتوانستم بروم. این بار صبح که بیدار می شدم فقط زودتر حاضر می شدم تا برسم به مترو و بتوانم بقیه ی کتاب را بخوانم!!

حساب کردم دیدم هیچ رقمه نمی توانم تا تابستان پولی را که لازم دارم پس انداز کنم. کسی راهی ندارد عجالتا برای یک پولداری کوچک در زمان کوتاه؟ حساب کردم با توجه به آن که کلیه را هم حدود پنج تومان می خرند , هر دوشان را هم که بفروشم پول کم می آورم. به قول "زوزو" حتی اگر بمیرم هم دیه ام  از پولی که می خواهم کم تر است.

با سمان مسابقه ی کی "Loser"تر است گذاشته ایم. با آخرین عاشق پنج ساله ای که گیر من آمد فعلا من در صدر جدول هستم!!

"سم" که در عالم دیگری سیر می کند  , پگی هم تا دماغ توی کتاب فرو رفته. بقیه ی بچه ها هم هرکدام سر خانه زندگیشان هستند. "زینب" هم که آن سر دنیاست. فعلا من مانده ام و حوضم!!

هورمون های احساساتی.


دوست ندارم فکر کنم که احساسات آدم ها, تمام آن لبخندهای آرام , قهقهه های بلند, گریه های بی صدا, تکان های شانه ها, عصبانیت های ناگهان, دلتنگی های بی بهانه وعاشقانه ها و زمزمه ها و .... همه  به خاطر تغییر یه ذره , دو ذره ی یه سری هورمونه.
احتمالش رو رد نمی کنم چون اصلا علمشو ندارم. اما فکرش رو هم نمی کنم. دلم می خواد همه رو به حساب روح بذارم  و حالش رو ببرم. هر چی هم دلیل و برهان بیارین اصلا گوش نمی دم چه برسه به این که بخوام قبول کنم.
بعضی چیزها رو حتی اگر عکسشون هم ثابت شد , نباید رد کرد. فقط چون قشنگ ترن و با وجودشون دنیا جای بهتریه.
همین...

از خود راضی

من نمی فهمم چرا صفتی مثل "از خود راضی" بار منفی داره؟! نه این که ما هممون خودمون رو به در و دیوار می زنیم تا به جایی برسیم که از خودمون راضی باشیم؟
اصلا مگه کمال هممون در رسیدن به جایگاهی که راضیمون می کنه نیست؟!

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

توی هر گوشه ی این شهر

سهم ما از آزادی دیروز , خیابانگردی بود با "سمان" و این بار برخلاف شب قبلش که سهممان از ایستگاه مترو آه کشیدن های "سمان" بود و "من" یک در میان,
فقط خنده بود و خنده و سبکباری
و اراذل گردی!
و دلستر
و ذرت و
ایستگاه اتوبوس
و کلی سرما و
نوستالژی تمام آن هرزه گردی های دونفره ای که دلمان تنگ شده بود برای سنگفرش های پیاده روهایش و ندیدن ویترین ها و مردم و فقط و فقط در حال بودن و
خندیدن و کلی فلسفه بافتن و
البته کلی جملات قصار! که جزو لاینفک این هرزه گردی هاست
و البته نوک دماغی که از سرما سرخ بود و
چشم هایی که از خنده پراشک

و

"توی هر گوشه ی این شهر
دارم از عشق تو یادی " *

بدی شهرگردی این است که از تمام کوچه ها و کافه ها و ایستگاه ها خاطره ای برایت می ماند و هربار
دوباره و چندباره از آن جا می گذری
همه چیز باز تکرار می شود
توی رویاها و خاطراتت




*ترانه: خاطره
آلبوم: نقاب
خواننده: سیاوش قمیشی 




عکس تزیینی نیست!

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

ذوقمرّگی!

همین الان زنگ زدن گفتن کلاس امروز و شنبه تعطیله. دارم از ذوقمرّگی!! از حال می رم!
امروز برنامه چیه بروبچ؟ شنبه که معلوم شد!! البته افراد حاضر در برنامه ی شنبه خودشون هنوز نمی دونن!

برنامه زندگی

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

دلخوشی

هر کاری می کنم با ایتالیا ارتباط برقرار نمی شود. نه این که ایتالیا را دوست نداشته باشم , نه! کیه که عاشق "ونیز" نباشه؟ یا "رم" , " میلان" و از همه مهم تر " تورینو"!
اما هر کاری می کنم نمی شود که نمی شود.
دلم را به " آلمان" خوش کرده ام
و می دانم
که ته تهش دوباره فیلم یاد " آمریکا" خواهد کرد.
بازگشت همه ی ما به "USA" است!

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

برف ندیده ها

برف ندیده ایم دیگر. چکار کنیم. دیشب نه که از کلاس برگشتم , از ترس این که فردا برف گیرم نیاید , آدم برفی را ساختم تا مبادا یک وقت عقده ای از دنیا بروم :)
تازه با بچه ها بعد از کلاس وسط چهارراه برف بازی کردیم تا نه آبرویی برای خودمان بماند و نه برای استاد اعظم!

روح سرگردان

جسمم سربه راه است. سر به زیر و با حیا.
روحم اما هرزه گردی می کند. به هیچ صراطی مستقیم نیست. به همه جا سرک می کشد. هر کاری می خواهد می کند. هر جا می خواهد می رود. زود می رود دیر می آید. جواب سربالا می دهد. هر کار می خواهد می کند. نه اجازه ای می گیرد نه چیزی. سرخود شده است. توی جسمم یک لحظه هم نمی ماند. نگرانش شده ام. نگران تربیتش. نگران نجابتش! نگرانم که فردا روزی توی خیابان ببینم و نشناسمش. که فردا روزی جایی سیگار به لب در آغوش غریبه ای ببینمش که با تحقیر نگاه ناآشنایی به من بیندازد و رو برگرداند. خلاصه راحت خیال از من ربوده و خواب از چشم.
توی دلم رخت می شویند. کاری هم از دستم برنمی آید جز این که دعا کنم , نظرکنم و توکل تا شاید هوا از سرش بپرد و باز سنگین شود و خانم. باز برگردد به جسم و همان جا بماند با نجابت و سربه زیر...
نگرانم. برای روحم نگرانم. شما هم دعایش کنید. نابلد است و راه پرخطر و پر از گرگ و سری پر از باد دارد و یک دنیا اشتیاق و ولع.
دعایش کنید

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

بابا آی م بیزی!

وقت ندارم.
معلوم نیست؟!!

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

این روزهایتان را چگونه گذراندید؟

میس فتاحی می گفت : بهترین لهجه  را بین هنرپیشه ها " جولیا رابرتز " دارد. توصیه می کرد برای تمرین , فیلم هایش را ببینیم و تقلید کنیم. "Eat,Pray,Love" را که از "سمان" گرفتم , Convert کردم و ریخته ام توی گوشی ام. در مسیر گوش می دهم تا شاید Fluency ای را که "زوزو" می گفت ندارم , پیدا کردم! خود فیلم را هنوز ندیده ام. تا دقیقه های اولش را که گوش دادم , فیلم را گذاشتم و فقط چک کردم تا بتوانم صداها را به آدم ها وصل کنم. فیلم را بعدا می بینم. شاید تا آن وقت دیالوگ هایش را حفظ شده بودم! البته نه این که فیلم خاصی باشد , نه ! صرفا فیلمی از "جولیا رابرتز " بود که در دسترسم بود. هر چند دیالوگهایش قشنگ است و هم چنین در جهت زنجیره ای از حوادثی که این اواخر برایم اتفاق می افتد با مضمون همان "Are you living your dream؟" و این ها, این فیلم هم در کمال بی رحمی , در همین راستاست. تا ببینیم تا کی می توانیم مقاومت کنیم و رویایمان را بی خیال شویم !

کتاب " ذن و فن نگاهداشت موتور سیکلت " هم بالاخره خیلی اتفاقی در خانه ی خاله جان به دستم رسید . این کتاب هم یکی از زنجیرهای همان زنجیره ای است که گفتم. داستان مردی که با موتور دور آمریکا را می گردد. البته هنوز در صفحات اولش هستم. شاید وسطهایش کم آوردم , پرتش کردم یک گوشه ای و یک " هارلی دیویدسون" خریدم و زدم به جاده! فقط تصور کن!!

امروز دقیقا دو ماه است که این جا هستم. چه قدر زود می گذرد!! دو هفته دیگر هم همگی می رویم "کرج" !! برنامه ی آگهی اکباتان منتفی است. از این به بعد روی کرج تمرکز می کنیم!!
ما هم کد دار شدیم!! از الان غم غربت ما را گرفته! :)

پگی برداشته برایمان خواب دیده. می گویم شام زیاد خورده ای ! می گه , نه اصلا نخوردم! همین کارا رو می کنید ما رو رو تخت بیمارستان خواب می بینید دیگه. به هر حال خواب دیده که من بیهوش بودم و پگی و سمان بالای سرم!! دکتر هم رضایت نامه ی عمل می خواسته و می گفته باید امضا بدهید چون سه جای عمل باقی می ماند!( آخه دکتر جون آدم حسابی تر نبود , رضایت مارو از اینا می گیری؟!) "سمان " هم موافق عمل نبوده اما "پگی" برای عمل اصرار داشته. آخر سر هم عملم می کنند و خدارا شکر خوب می شوم. آقا کسی تعبیر خواب می داند؟ هر چند ر.ک. به خواب بیننده!

و الی آخر

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

بی ربط

همه چیز از آن جا شروع شد که آب شرکت قطع شد
.
.
.
.
.
.
.
.
 و به آن جا ختم شد که
و ما گریستیم!


گاهی خیلی چیزهای بی ربط , ناگهان به هم مربوط می شوند.

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

بیست شدم :)

V 4 What؟

V for  Vendetta را بالاخره دیدم. یعنی مدت ها بود که می خواستم ببینم ولی این بار , این قدر سمان و ساشا و دن تعریفش را کردند که مجبور شدم هرطور شده ببینمش.
فیلم عالی ای است. یعنی از آن سبک هایی است که من دوست دارم. چیزی در مایه های Fahrenheit 451 , Batman Begins, Renessence   و کتاب 1984 .
فیلم در آینده ای نه چندان دور می گذرد که آمریکا و  صدراعظم Sutler خدای جهان شدند و فضایی آخرالزمانی به سبک همان دنیاهای ماشینی تیره و تار فیلم های بالا خلق کرده اند و مردمی که مسخ قدرت رسانه ها هستند به راحتی توسط رژیم کنترل می شوند. داستان در لندن می گذرد که بخشی از جهان یکپارچه ی آینده است. شخصیت اصلی فیلم مردی است که تا آخر فیلم چهره اش پشت ماسکی پنهان شده. ماسکی که این روزها در ماجرای دادگاهی شدن سردبیر سایت Wikkileaks , آسانژ زیاد می بینیمش.
داستان را تعریف نمی کنم شاید کسی خواست ببیندش. فقط این را هم بگویم که نقش مقابل مرد ماسک پوش که به خود لقب V را داده است , را ناتالی پورتمن بازی می کند که اسم او هم در توالی Vهای فیلم , Evey است.
دیالوگ های فیلم از نقاط قوت آن است و البته بازی " پورتمن" با آن چهره و هیکل کودکانه اش , بدجور آدم را یاد بهترین نقشش یعنی ماتیلدای "Leon" می اندازد.
از جذابیت های دیگر فیلم , بازیگر نقش V است که کارگردان با توجه به این که در مدت فیلم , بیننده شانس دیدن قیافه ی V را ندارد , در انتخاب بازیگر سنگ تمام گذاشته و صدایی را به این شخصیت بخشیده که می توان از صدای V به عنوان بهترین بازی این فیلم اسم برد.

صحنه ی انتهایی فیلم , نقطه ی اوج آن و از زیباترین صحنه های فیلم هایی است که تا به حال دیده ام.

شاه دیالوگ های فیلم ( البته با صدای V):

V: Remember , Remember
 The fifth of Novomber...I


V: What was done to me was monstrous.
Evey Hammond: And they created a monster.

V: People should not be afraid of their governments. Governments should be afraid of their people 

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

صله ارحام MP3

قصه از آن جا شروع شد که دیدیم مدت زیادی است خانه ی خاله جان خراب نشده ایم! این خراب شدن خانه ی این خاله , رسم چند ساله ای است که قبلا بیش تر و این اواخر کم تر برگزار می شود اما حفظ آن بر تک تک ما واجب و لازم است.
این شد که پنج شنبه به زور تمام برنامه هایمان را جور کردیم تا با "سمان" و " زوزو" یک بار دیگر جمع اراذل را برگزار کرده و راهی خانه ی خاله جان شویم. هر چند بنده بعد از کار یک short cut   هم به دفتر "سمان" و " دکتر وزیری!" زدم و بعد با "زوزو" راهی خانه خاله جان شدیم و "سمان" هم قرار شد محض رضای خدا کمی کار کند و بعد به ما بپیوندد.
خانه ی خاله جان هیچ مراسم خاصی ندارد. یعنی در واقع تمام کیفش هم به همین هیچ کاری نکردن است و البته فقط و فقط خوردن که با توجه به علاقه ی خاله جان به ترکاندن ما! مجبوریم از چند روز قبل چیزی نخوریم تا بلکم از نزد خاله جان به سلامت مرخص شویم.
خلاصه این که آن جا دور هم بودیم و هیچ کاری نکردیم! نه که هیچ کاری نکنیم , اما فقط دور هم بودیم و از آن جا که خاله جان روانشناس تشریف دارند  به قول "سمان" کمی " Group therapy"  کردیم! و بعد هم دست جمعی دوستان ریختند سر کله ی بنده ی حقیر و در کمال هنرمندی موهایم را کوتاه کردند چه کوتاه کردنی! به قول خودشان , موهایم را Layer زده اند! آن قدر موقع قیچی زدن خندیدند که بنده هم اکنون یک مربع خالی پشت گردن مبارک دارم!! البته مستحضر هستید که مدلش این طوری است والّا آرایشگرهای ما همتا ندارند! و تازه بستنی اولین برف را هم همان نصفه شب ( فکر کنم حدود 2 بود!) خوردیم جایتان خالی. :) و بعد هم مراسم  "پیژامه پارتی " و خواب. که نمی دانم بنده چرا تا خود صبح خواب " لواشک" و "دکتر الف" رییس گرام را می دیدم!! :)

و فردا صبح , ساعت حدود 11 سر صبحانه بودیم که "سمان" به دلایلی! مجبور به ترک محضر ما شد! و حدود 4 سر ناهار بودیم که بنده به دلایلی مجبور به ترک محضر شدم و مقرر شد "زوزو" هم وسط شام منزل را ترک کند که گویا ایشان زیرآبی رفته و شب را هم همان جا پلاس بوده اند.

جمعه شب را هم در محضر عمه جان کوچیکه بودیم تا در دو روز ته صله ارحام را در آورده و هم این دنیا را داشته باشیم و هم "قلمان" های آخرت را.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

دلم می خواست

داشتم از حرص می مردم. یک کلمه دیگه حرف زده بود , فقط خدا می دونه چی می شد.!
 دلم می خواست خفه اش کنم.
دلم می خواست چنان بزنم تو ملاجش که تا چند روز نتونه از جاش تکون بخوره.
دلم می خواست خرخره اش رو بجوم.
دلم می خواست شستمو بکنم توی چشمش .
دلم می خواست انقدر بهش بدوبیراه بگم تا تلافی تمام این چند سال در بیاد.
دلم می خواست گوشی تلفن رو بکوبم تو صورتش
حتی یه لحظه به کشتنش هم فکر کردم! باورت می شه؟...
دلم می خواست
دلم می خواست
دلم می خواست...

گوشیم رو برداشتم و براش زدم :ما اونقدر سال دوست بودیم که از پس چنین وضعیت هایی بر بیایم. موافقی فراموشش کنیم؟


چند ثانیه بعد جواب داد: موافقم....

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

حسرت


                                  

استاد گفت : چرا کانسپت تمام کارهایت درخت و آب و صخره و غار و خلاصه طبیعت است؟
گفتم : از بس که این چند وقت حسرت طبیعت کشیده ام!!

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

جملات قصار-5

- یه پول قلمبه لازم دارم , زود. راهی سراغ نداری؟ حلال باشه ها. دزدی مزدی رو خودم بلدم!
- آره بلدم , شوهر کن!


( واضح و مبرهن است که این دوست ما منظورش شوهر پولدار بوده دیگه. و صد البته نه از این شوهرهای امروزی که نفقه هم می خواهند و اگر کمی کوتاه بیایی چه بسا شیربها هم گردنت بیفتد !!! :)  )


پ.ن.: از گفتن نام گوینده و موقعیت معذوریم!

بالاخره...

حدود ساعت یک - یک و نیم  نیمه شب بود. سرم را کرده بودم توی پلان ها و داشتم به سبک ماست مالیزاسیون راندو می کردم تا بتوانم زودتر بروم و بخوابم. " مهی" پرسپکتیو آژانس را برایم اسکیس زده بود. کلی جلو افتاده بودم. مانده بود پلان و چهارنما که آن هم رو به اتمام بود.
صدای ضعیف روی شیشه ی پاسیو اول آن قدر دور بود که نفهمیدم بیرون چه خبر ایت. اما ریتم مداوم صدای قطره ها, بالاخره دوزاری کج و کوله ی من را هم انداخت و فهمیدم که بالاخره آن همه التماس یک جایی آن بالاها شنیده شده و آسمان بالاخره دلش به رحم آمده. بی خیال کار و این ها , پریدم پتو را پیچیدم دورم و زدم بیرون. توی حیاط ایستادم و ...
بعد از چند ماه انتظار , ایستاده بودم آن جا , وسط حیاط در سکوت کل ساختمان و کوچه و محله و نفس عمیق می کشیدم و ....

و مگر آدم چه می خواهد از زندگی جز همین چیزهای کوچک؟

نه حتی چون ....


برای این که حالم خوب است , نیست که غر نمی زنم.
یا چون دیشب بالاخره آسمان خسیس برف باریده
برای این که "زی" برایم نامه عاشقانه فرستاده نیست که غر نمی زنم
یا برای این که "مهی" دیشب تا دوازده شب در کمال مرام برایم "اسکیس" کشیده
حتی برای این هم نیست که سرکار حسابی خوش می گذرد و سرم شلوغ است.
یا نه برای این که بالاخره تسویه حسابم با شرکت قبلی دارد انجام می شود
نه حتی چون پنجره را باز کرده ام و چای داغ می خورم وسط این همه کار و شلوغی دفتر!
و نه ....
......
.....
....
...

برای هیچ کدام این ها نیست که غر نمی زنم.
غر نمی زنم چون
هیچ چیزی برای غر زدن پیدا نمی کنم!!



به قول بعضیا , زندگیه داریم؟!



( اگه دیروز بود متن را این طور تمام می کردم
برای این است که , تو نیستی...!
اما امروز حتی برای آن هم غرم نمی آید. )





پ.ن.:
سمان و بروبچ , کی بریم بستنی اولین برف رو بخوریم؟

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

رویای فلفلی

روی desktop  این عکس لعنتی را گذاشته ام . هر باز که صفحه ها را می بندم , این واقعیت لعنتی را تف می کند توی صورتم.
افسردگی حاد می گیرم.
Desktop   را با عکس فلفل دلمه ای های رنگی رنگی عوض می کنم.
حالم بهتر می شود.

حتی بدون بستنی

ساعتی ندارم که هیچ کاری نداشته باشم. دلم برای ساعتی های بی کاری, بی فکری , بی خودی! تنگ شده است.از آن ساعت هایی که می توانی بی هیچ نگرانی و فکری , دراز شوی و غرق شوی در رویاهایت. هر کجا که می خواهی بروی. پرواز کنی. بروی ده سال جلوتر و خودت را ببینی در همان جایی که می خواهی , شاد و خوشحال و بی خود!
می توانی ده سال برگردی عقب , خیلی از حرف ها را نزنی , خیلی از کارها را بکنی , خیلی از روابط را نگه داری , شروع کنی یا همان اول در نطفه خفه اش کنی.
دلم از این ساعت ها می خواهد. اما این روزها , همه ی لحظه ها , سنگینیشان را چنان آوار کرده اند روی سرم که نمی توانم یک نفس بکشم فقط برای دل خودم. حتی تفریحاتم هم کلی برنامه ریزی و هماهنگی  شده اند. تفریحات خالص بدون فکر نیستند هیچ کدام.

دیروز هوا خیلی خوب بود. کوه ها حتی از این جا هم پیدا بودند , مثل کارت پستال! پرچم ها همه شان را باد می رقصاند. از پرچم های آویزان مرده ی بی حرکت متنفرم. خیلی ناامید کننده هستند. پرچم باید با باد برقصد. آن وقت است که هر پیچ و تابش روح را قلقلک خواهد داد.
دیروز هوا خوب بود. پگی پیغام داد که شب برویم پیاده روی. از خدایم بود. هم پگی خسته بود و هم من. پیاده روی از آن کارها ی بیخودی است که آدم را حسابی بی خود می کند. مخصوصا در هوایی مثل دیروز , مثل امروز.
شب بعد از مسافرت سه ساعته ی هر روز , نزدیکی های خانه با پگی همراه شدیم تا پیاده , خیابان ها را متر کنیم و نفس بکشیم. ساعت هفت و نیم بود یا هشت , دقیق نمی دانم. سرد بود و کیفم سنگین بود و پاهایم درد می کرد و خسته بودم . اما , کدامیک از این ها می تواند عیش همراهی با پگی در یک هوای صاف و سرد زمستانی را از بین ببرد؟
خیابان را متر کردیم , حرف زدیم , انرژی دادیم و گرفتیم و یاد ایام گذشته را زنده کردیم و آینده را کشیدیم و رفتیم و رفتیم تا نه و نیم بود یا ده , دقیق نمی دانم جدا شدیم و رفتیم تا باز خسته شویم , باز زنده بمانیم هر طور که شده است.
بعد از روزها , چند ساعت ناقابل بی کاری و بی فکری و فقط و فقط خود بودن خیلی می چسبد. حتی اگر به جای بستنی , پفک بخوری!!
باور کن. این را از روی تجربه می گویم.



پ.ن. :
سمان , دلم برای بستنی فالوده ای و پاساژ و رودخانه تنگ شده.

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

اصلا چه معنی دارد؟

حتی من هم که از پنجره های بسته متنفرم. حتی من هم که بستن پنجره را قتل می دانم و حکمش را اعدام , کم آورده ام.
یعنی چه که دی ماه باشد و ما در کمال گرما, پنجره را تا ته باز گذاشته ایم؟!
یعنی چه؟!
خدا جان
با سلام
احتراما می شه توجه فرمایید که مسئول آب و هوا کمی تا قسمتی پیرو خرفت شده اند و دیگر از عهده ی کارشان بر نمی آیند. یک نیروی جوانتر بیاورید بی زحمت.
اگر هم نیرو ندارید , ما آشنای مطمئن جویای کار زیاد داریم ها!
از شما به یک اشارت , از ماها هم به سر دویدن. بگوییم رزومه بفرستند به ایمیل محترمتان؟
خلاصه گفتم که فردا نگید ما دیدیم و نگفتیم و بعد هم شوتمان کنید ته آن جهنمتان که درد و بلای بی هیزمی اش بخورد توی این فرق سر بنده. که به همان جلال و جبروت گرامتان, ما جهنم را همین دنیا به عینه داریم می بینیم و
در آخر این که صرف شده است , مرسی....