۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

به من دروغ بگو

"ياد بگير به حرف هايي كه زده مي شود گوش ندهي بلكه آن چيزهايي را بشنو كه گفته نمي شوند ."
يادم نيست اين جمله را كجا شنيدم. اصلا جمله دقيقا همين بود يا يك چيز ديگري در مايه هاي اين بود كه خطوط كتاب را نخوان ، چيزهايي كه بين خطوط نوشته شده بخوان يا مزخرفي در همين حدود! ، يادم نيست.
اصلا شايد هم از افاضات مزخرف خودم باشد . نمي دانم. فقط مي دانم كه اين جمله يك آشغال به تمام معنا است.
اصلا اگر مي خواهي زندگي كني و از زندگيت لذت ببري ، به همان چيزهايي كه مي بيني ، مي شنوي و حس مي كني بسنده كن ، همان ها را باور كن و به باقي ماجرا اصلا فكر نكن. چه كار داري كه طرف منظورش چه كوفتي مي تواند باشد. اگر مي خواست منظورش را بفهمي ، همان را به زبان مي آورد ، حتما نمي خواهد تو بفهمي چه پشت كلماتش خوابيده. اصلا به تو چه كه طرف منظورش از فلان حرف ، فلان چيز بوده يا با فلان نگاه يا لبخند چه چيزي را مي خواسته بگويد.اصلا به تو چه؟!
به همان چيزهاي جلوي چشمت اعتماد كن و آن حس ششم لعنتي و آن درك و فهم مزخرفت را بينداز دور!
بگذار نگفته ها ، همان طور نفهميده باقي بمانند. گيرم دو سه باري هم طرف عصباني شد كه نمي گيري ، در عوض دفعه ي بعد منظورش را هر چه كه هست مي گويد و تو مجبور نيستي با دنيايي حدس مسخره كه معلوم نيست كدامش بالاخره منظور پشت كلمات و نگاه ها بوده ، دست و پنجه نرم كني.
باور كن دنياي صاف و ساده ، جاي آسان تري است براي زندگي.


پ.ن.:
سريال" به من دروغ بگو" درباره ي دانشمندان دروغ شناسي است كه از كوچكترين علايم صورت و بدن مي فهمند كه طرف دروغ مي گويد يا نه . باوركن دلم برايشان مي سوزد. چه دنياي وحشتناك بدون دروغي دارند. باور بكني يا نكني همه ي ما خيلي وقت ها به ورژن دروغ يك  واقعيت  بيش تر نياز داريم تا به خود حقيقي آن .

viva spain

                                 Viva Spain

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

گزارش زنده از آشغالا

طرف زحمت كشيده بعد از بازي آلمان - انگليس توي " منچستر" تو يه جايي مثل ميدون كه گويا چند ساعت پيش بازي رو مستقيم روي ال سي دي هاي بزرگ پخش مي كردن و ملت هم بازي رو نگاه مي كردن وايستاده و مثلا داره گزارش زنده مي ده از انگلستان و حال و هواي مردمش  بعد از باخت ضايع 4 به 1 مقابل آلمان.
حالا مشكل اين جاست كه ما هر چي نگاه مي كنيم محض رضاي خدا يه آدم نمي بينيم اون دور و بر ، حالا انگليسي اون هم از نوع عصبانيش بماند.
زمين پر ازآشغاله و گزارشگر عزيز مي گه سروصدايي كه مي شنويد و ما كه چيزي نمي شنويم! ، صداي ماشين هاي شهرداري اون جاست كه داره آشغال ها رو جع مي كنه. بعد آقاي گزارشگر شروع مي كنه يه مشت اراجيف درباره ي اين كه مردم عصباني بودن و فحش مي دادن و اين ها رو به صورت خاطره برامون تعريف مي كنه.
بعد هم نوبت به اظهارات فضيلانه! اش مي رسه كه مي گه وضعيت تيم ملي انگلستان دقيقا نمودي از وضعيت اقتصادي سياسيه اين كشوره در حال حاضر. و از اين مزخرفات.
يكي نيست بگه برادر من كه اين همه راه كوبيدي رفتي اونجا وايستادي و زورت هم مياد چهارتا تصوير بگيري و به جاي خبر زنده برامون خاطره تعريف مي كني و تازه حقوقت رو هم از ماليات ما مي دن ، همه ي اينا به كنار ، مي شه لطفا ديگه تحليل سياسي - اقتصاديت رو براي خودت نگه داري.
اصلا  گيرم كه اين طوري باشه كه شما مي فرمايين آخه به قول خود اون دوستاي انگليسيتون " آدمي كه تو خونه ي شيشه اي زندگي مي كنه ، به بقيه سنگ نمي اندازه" .
گيرم انگليس وضعش رو هواست عينهو تيم ملي اش. و گيريم كه تيم ملي آينه ي وضعيت يه كشوره.
اونوقت فكر مي كنيد وضعيت كشور عزيز خودمون چي مي تونه باشه اين روزها با اون تيم مليمون؟!!




پ.ن.:
ديديد هميشه به حال آفريقايي دل مي سوزونيم كه امپرياليست ها تو كشور بدبختشون جنگ راه مي اندازن تا متحد نشن ، تا حواسشون پرت شه به دعواهاي سياسي و قومي قبيله اي ، بعد خودشون بيان معدن ها و الماسا و همه چي رو بردارن ببرن ، يه آبم روش؟!
الان حس جهان سومي اي بهم دست داده كه اين قدره سرم گرم سياست بازي و مسخره بازي بين فلاني و بيساري هستم كه اصلا نمي فهمم كه بابا از همه دنيا يه قرن عقبيم حتي تو پيشرفته ترين چيزامون!

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

بي اشتهايي نگران كننده ي يك كرم كتاب

دارم سه تا كتاب رو هم زمان پيش مي برم. براي همينه كه تقريبا هيچ كدوم پيش نمي رن. هر كدوم هم دنيا ، زبان و آدم هاي خودشو داره. چند صفحه از اين مي خونم مي رم سر فيلم و سريالم. بعد ميام بقيه ي اين يكي رو مي خونم بعد مي رم سر مجله و بعد باز اون يكي كتاب رو مي گيرم دستم. امروز هم تصميم گرفتم ترجمه ي اين كتاب 5*3 جلدي رو شروع كنم . كه ميشه چهارمين كتابي كه اين روزا مي گيرم دستم. به گمانم عذاب وجدان اون چند وقتي كه كتاب نخوندم گرفته باشدم.
حال هيچ كدومشون بهم نمي چسبه. چراشو مي ذارم به پاي حرف "مشاور" كه مي گفت من " افسرده ي خندان" هستم. ما هيچيمون به آدميزاد نرفته. افسردگيمونم خندانه!!!
هر چند به قول خاله جان روانشناس خودمون ، كي اين روزا افسرده نيست! والّا!!

كتاب اول:
معرف حضورتون هست :
"كجا مي توانم پيدايش كنم " نوشته ي " موراكامي"
كه طبق روال اين چند دهه ي اخير كه اصولا نويسنده ها يا نمي تونن يا حوصله اش رو ندارن يا نمي خوان! كه داستان بلند بنويسن ، اين هم مجموعه  داستانه نه يه رمان.
و داستان هايش هم باز طبق اين چند هه ي اخير ، لزوما داستان به سبك كلاسيك نيست ، يعني خط زماني و حتي گاهي مكاني هم نداره و اصولا نيومده كه قصه بگه. بلكه صرفا برشي است از زندگي آدم ها. از يك جاي زندگي يك نفر شروع مي كنه و يك جاي ديگه ي زندگي اون بدون نتيجه گيري و نقطه ي پايان تموم مي كنه.
اين جور داستان ها رو خيلي دوست ندارم و بيشتر طرفدار نوع كلاسيكش هستم . دوست دارم با آدم هاي داستان دوست بشم ، همراه بشم و بالا و پايين زندگيشون رو بدونم و باهاش زندگي كنم. اما اين داستان هاي كوتاه مدرن ، بدجوري آدم رو بيرون گود نگه مي دارن و اين قدر اطلاعات بهت كم مي دن كه تا بياي آدم قصه ات رو بشناسي داستان تموم شده . البته اگر رغبت كني كه بشناسيش چون اصولا در خيلي از اين نوع داستان ها ، اون قدر هيچ اتفاقي نمي افته كه يه وقت مي بيني داستان آدم توي قصه از زندگي معمولي تو هم بي اتفاق تر و بي مزه تره!!
البته
درباره ي اين كتاب ، نكته ي مثبت اينه كه با وجود همه ي حرف هاي بالا ، موراكامي تونسته توي داستان هاش چنان دنيايي رو خلق كنه كه با اين كه مي دوني لزوما قرار نيست اتفاقي بيفته ،اما داستان رو تا ته مي خوني. آدم هايي كه نويسنده خلق كرده ، جالب و كنجكاوي برانگيز هستن.

كتاب دوم :
"كولاك" نوشته ي " كن فالت" است
كه ناشر عزيزتر از جان با به كارگيري نبوغ بيش از حدش به اين نتيجه رسيده كه بي خيال  نويسنده و اين سوسول بازي هاي روشنفكري. ما برمي داريم گوشه ي كتاب مي نويسيم " طلوع عشق" تا ملت " فهيمه رحيمي" دوست هميشه در صحنه اين كتاب رو بخرن و حالشان بسي گرفته بشود!
به هر حال از آن جا كه عادت داشتيم زماني كتاب هاي " كن فالت " عزيز را مثل كتاب هاي " جان گريشام" ، " استفن كينگ" ، " سيدني شلدون" ، " فردريك فورسايت" ، ... يك شبه بخوريم و يك آب هم رويش . اين روزها نگران سلامتيمان شده ايم كه چرا مي توانيم با خيال راحت اين كتاب را بگذاريم كنار و وسطش برويم بنشينيم به خواندن كتاب ديگري!!
و از آن جا كه نمي خواهيم حتي يك لحظه هم به پيرشدن فكر كنيم ، اين عدم پيشرفت سريع را به سبك همه ي عدم موفق هاي امروز كه ديواري كوتاه تر از " جام جهاني" پيدا نكرده اند ، ما هم مي اندازيم گردن " جام جهاني" .

كتاب سوم:
" بر جاده هاي آبي سرخ" نوشته ي نادر ابراهيمي
كه اعتراف مي كنم اين يكي از همه كندتر پيش مي رود . و نپرسيد چرا كه خودم هم مانده ام چرا؟ سابقه نداشته من كتاب هاي ابراهيمي را اين قدر كند بخوانم.
به گمانم به يك دوره " آتش بدون دود" درماني نياز دارم!




پ.ن.:
تصوير :
كرم كتاب ، نقاش : كارل اسپيتزوگ ( Karl Spitzweg)

در پيت ها در فينال

آقا بي انصافيه. يعني چي كه هر چي تيم درپيته بايد بخورن به هم ، اونوقت اسپانيا بخوره به پرتغال - آلمان به انگليس ؟
يعني چي آخه. يه كاري مي كنن اروگوئه همين جوري الكي الكي بره برسه به فينال!
خيلي نامرديه!

من پا مي خواهم


من پا مي خواهم . همپا مي خواهم. كسي را مي خواهم كه با من بيايد همه ي آن جاهايي كه بايد بروم. من خودم پر از بهانه ام براي نرفتن. كسي را مي خواهم كه بهانه هايم را مسخره كند . كه توي رودربايستي ببرتم جاهايي كه بايد بروم. دوستي كه ازش متنفر شوم كه مرا برده اما با همه ي اين ها ببرتم.
دوستان خوبي دارم اما همه شان مثل خودم پا نيستند، چهارپايه اند. چهارچنگولي زمين را چسبيده اند. از من هم حتي بهانه بيش تر دارند براي نرفتن به تمام جاهايي كه بايد بروم. حتي دوست پنج پايه هم دارم. با دندان هايش هم زمين را گرفته مبادا توي رودربايستي كسي برود جايي يك وقت.
من پا مي خواهم . همپا مي خواهم. بايد بروم. دارم كپك مي زنم از ركود و نرفتن. اما خودم چهارپايه ام. پا مي خواهم با رودربايستي لازم.
خيلي جاها هست كه بايد بروم....

دختر زير شيرواني


بعضي آدم ها هستند كه هيچ چيزي ندارند . هيچ چيز. اما غرور دارند. غرور نه از آن غرورهاي مزخرف تهوع آور از دماغ فيل افتاده. از آن ها نه ، بلكه از آن غرورهاي خوب به قول كتاب بينشمان " عزت نفس " هايي كه نمي گذارند هر كاري را بكني چون از خودت شرم حضورت مي شود. چون در شان خودت نمي داني خيلي از كارها را. از اين غرورها. آره بعضي آدم ها از اين غرورها دارند. يعني نگاه كه بكني با چشم سر ، هيچ چيز به خصوصي درشان نمي بيني. نه كار آن چناني ، نه پول آن چناني ، نه قيافه ي مكش مرگ مايي ، نه دانش و علم دهان پر كني. اما به چشم هايشان كه با آن يكي چشم خوب نگاه مي كني چيزي آن ته مي بيني كه مجبورت مي كند حواست را جمع كني. بهشان احترام بگذاري. ته چشم هايشان به تو مي گويد كه " هي فلاني من به خودم احترام مي گذارم. تو هم بايد بگذاري" و اين را يك جور بد تهوع آور از دماغ فيل افتاده اي نمي گويند. اين را يك جور نرم مهربان با احترامي مي گويند. طوري كه دلت مي خواهد بهشان احترام بگذاري و در واقع احترام كردن آن ها ، همان حس غرور و احترام را در خودت هم زنده مي كند.

قهرمان بچگي هاي من ، يكي از قهرمان هاي بچگي هاي من ، " سارا كرو" بود. نمي دانم داستانش را خوانده ايد يا يادتان هست اصلا؟ همان دختري كه پدرش مي ميرد و در مدرسه ي خصوصي اش ، مستخدم مي شود و مي رود توي اتاق زيرشيرواني و خلاصه همسايه شان مي شود دوست هندي پدرش و خلاصه دوباره پولدار و عزيز مي شود و ... اصلا اسم كتابش هم " دختر زير شيرواني" بود. قبول دارم كه داستانش خيلي هندي بود و آن پايان هندي مسخره اش ،  الان كه نگاه بكني يك جورهايي حال به هم زن است. اما در دوران كودكي ، پايان خوش حق مسلم هر كودكي است و اين را همه به جز معدودي مثل " هانس كريستين اندرسون " با آن " دخترك كبريت فروش"ش مي دانند.
به هر حال يادم هست كه عاشق "سارا كرو" و آن رفتار مغرورش شده بودم كه در عين بدبختي ، غرورش را حفظ كرده بود و سرش را بالا مي گرفت. و چه قدر ادايش را در آوردم و چه غرور الكي بچگانه اي كه در نوجواني نداشتم !

آدم هاي با غرورهاي اين شكلي ، يك نقطه ضعف بزرگ دارند. نقطه ضعفشان هم همين غرورشان است. يعني روي غرورشان خيلي غرور دارند. براي همين است كه اگر كسي بزند به غرورشان و بي احترامي كند به احترامشان، اتفاقي كه نبايد مي افتد. يعني دري بسته مي شود كه نبايد بشود ، دري كه ديگر باز بشو نيست.
غرور اين آدم ها ، بر روي همه چيزشان سايه انداخته ، يعني سنگ بنيان وجودشان است. كسي به آن بزند ، كل رابطه را فرو ريخته ،  نقطه  و ديگر سر خطي نيست.





پنج شنبه سه تير 1389 ، ساعت 6:30 بعداز ظهر ، تو به غرورم زدي و در بسته شد.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

When you got nothing, you got nothing to lose




Once upon a time you dressed so fine

You threw the bums a dime in your prime, didn't you ?i

People'd call, say, "Beware doll, you're bound to fall"i

You thought they were all kiddin' you

You used to laugh about

Everybody that was hangin' out

Now you don't talk so loud

Now you don't seem so proud

About having to be scrounging for your next meal.



How does it feel

How does it feel

To be without a home

Like a complete unknown

Like a rolling stone ?i



You've gone to the finest school all right, Miss Lonely

But you know you only used to get juiced in it

And nobody has ever taught you how to live on the street

And now you find out you're gonna have to get used to it

You said you'd never compromise

With the mystery tramp, but now you realize

He's not selling any alibis

As you stare into the vacuum of his eyes

And say do you want to make a deal?i



How does it feel

How does it feel

To be on your own

With no direction home

Like a complete unknown

Like a rolling stone ?i

You never turned around to see the frowns on the jugglers and the clowns

When they all come down and did tricks for you

You never understood that it ain't no good

You shouldn't let other people get your kicks for you

You used to ride on the chrome horse with your diplomat

Who carried on his shoulder a Siamese cat

Ain't it hard when you discover that

He really wasn't where it's at

After he took from you everything he could steal.



How does it feel

How does it feel

To be on your own

With no direction home

Like a complete unknown

Like a rolling stone ?i



Princess on the steeple and all the pretty people

They're drinkin', thinkin' that they got it made

Exchanging all precious gifts

But you'd better take your diamond ring, you'd better pawn it babe

You used to be so amused

At Napoleon in rags and the language that he used

Go to him now, he calls you, you can't refuse

When you got nothing, you got nothing to lose

You're invisible now, you got no secrets to conceal.



How does it feel

How does it feel

To be on your own

With no direction home

Like a complete unknown

Like a rolling stone ?i


                         Bob Dylen

من مسئول اين شكست لعنتي هستم.


بعد از كلي بدبختي به جام جهاني راه پيدا كرديد. تيم بزرگي هستيد به نام "انگليس" كه همه ي بازيكناتون خودشون يه تيم كامل هستن. بازي ها شروع شده. تيمتون داره با "آمريكا" كه اون قدرها هم قوي نيست بازي مي كنه. همه معتقدن لااقل تا قبل شروع بازي كه شما حتما برنده ايد و اين كه چه گروه هلويي افتاده به تيمتون امسال.
بازي كه شروع مي شه هيچي درست پيش نمي ره. هر چي سعي مي كنيد ، هر چي بچه ها مي دون فايده اي نداره. با اين كه جرارد همون اول گل زده ولي اوضاع خوب نيست. همه عصبي شدن. يه گل خيلي شكننده است. همه مي ترسن از گلي كه ممكنه بخورن. آمريكا هم جوگير شده و بد بازي نمي كنه. اما همه  ي بچه ها دارن سعي خودشونو مي كنن.
تو اين گيرودار كه دارين به اين قضايا فكر مي كنيد ، توپ مياد سمت شما. خيلي هم محكم نيست. يه جورايي حتي شوت مسخره اي به نظر مي رسه. با آرامش خيز برمي داريد طرفش تا بگيريدش. توپ رو مي گيريد اما ... توپ توي دروازه است و شما خشكتون مي زنه كه چي شد كه اين طوري شد؟!
و اون وقت آوار مي ريزه رو سرتون. آوار اين فكر لعنتي كه حالا چي كار كنم. بازي هاي بعدي رو كه در آن بي خيال مي شين. حال جيمز پيرمرد مي تونه بياد و حالش رو ببره. اما ...
بازي ادامه داره. به خودتون دلداري مي ديد. بازي هنوز تموم نشده. بچه ها گل بزنيد ، يالّا . زير لب تند تند دعا مي خونين. هر چي دعا از بچگي و مدرسه و مادرتون يادتون مونده زير لب زمزمه مي كنيد. غلط يا درستش مهم نيست. مهم اينه كه خدا يه كاري كنه بچه ها گل بزنن و الّا شما زير بار اين گل مفتي كه خورديد له مي شيد.
وقت اضافه داره تموم مي شه و الانه كه داور سوت پايان بازي رو بزنه. بچه ها هيچ كاري نتونستن بكنن و تو مقصر اصلي اين شكست لعنتي هستي.
سوت رو مي زنن و تو همون جا تو دروازه مي ايستي و مي ايستي و مي ايستي و به اين فكر مي كني كه چه طور بري توي رختكن و به  چشم بچه ها نگاه كني .
و تو همون جا مي ايستي .



حس بديه نه؟! حسي كه "گرين" بعد از خوردن گل و پايان بازي داشته. حسي كه بعد از ورود به رختكن داشته. حسي كه حتي اگر هيچ كس هيچي نگفته باشه و هيچ كس به روي خودش نياورده باشه ، تا آخر عمر يقه شو ول نمي كنه. حس يه خرابكاري لعنتي كه همه رو به دردسر انداخته.
حس متهم رديف اول!

من الان دقيقا همون حس رو دارم. سوت رو زدن و من توي دروازه ايستادم شايد معجزه اي شد و مجبور نشدم برم تو رختكن به چشم بچه ها نگاه كنم.


پ.ن.:
عنوان مطلب ، رمز شب يك سري سرباز بود تو يه فيلم كماندويي آمريكايي قديمي كه يادم نيست چي بود. اما اين جمله از همون قديما شد رمز شب ما بروبچ فاميل !

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

My World Cup

                                                    



                  ME    vs    THE WHOLE WORLD                    

خاني كه آمده و نرفته

روزي صدبار به خودم مي گويم : " نه خاني آمده ، نه خاني رفته"
روزي هزاربار به ديگران مي گويم :" نه خاني آمده ، نه خاني رفته "

اما مشكل اين جاست كه
" خاني آمده
ونرفته"

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

استعفا استعفا...

حالا فهميديد چرا از طرفداري "ايتاليا" استعفا دادم؟


پ.ن.:
توي اين جام ، آدم دلش مي خواهد طرفدار "الجزاير" يا "نيوزلند" باشد. چه كيفي دارد متوقف كردن "انگليس" و "ايتاليا"

پ.ن.2:
دو حالت دارد اين طور نتيجه ها.
حالت اول همه ي تيم ها پيشرفت كرده و سطح همه ي تيم ها بالا رفته.تيم هاي ضعيف سابق قوي شده اند و خودشان را به قوي هاي سابق نزديك كرده اند.  براي همين است كه نتيجه ها مساوي مي شود و اين ها.

حالت دوم اين است تيم هاي قوي سابق اين قدر پسرفت كرده اند كه رسيده اند به سطح تيم هاي ضعيف و همين است كه نتيجه ها هي مساوي مي شود.

از بخت بد ما امسال حالت دوم است. حالمان از بازي هاي يخ و بدون گل و بدون تكنيك فردي و تيمي به هم خورد.

خيلي هم ممنون


1- آقا يعني چه كه چند وقتي است اصرار داريد "سيد حسن خميني" را صدا بزنيد " سيد حسن مصطفوي" ؟ مگر اين اسم را شما به ايشان داده بوديد كه حالا پس بگيريد؟ نه " خميني" بودن بايد امتيازي محسوب شود و نه نبودنش نقصي. اين جمهوري اسلامي نيست. عين طايفه سالاري عرب است.ولي به هرحال دستتان درد نكنه.

2- آقايان نماينده ي منِ ملت در مجلس شوراي اسلامي ، دست شما درد نكند كه اموال ما ملت را از كيسه ي خليفه بخشيديد و وقف كرديد. اجرتان با همان اسلامي كه به شما اين اجازه را مي دهد. والّا اسلام ما كه از اين اجرها به كسي نمي دهد. شانس آورده ايد كه مسلمان اسلام ما نيستيد . به همان اسلام خودتان بمانيد. اين دور و بر ما براي امثال شما امن نيست.

3- آيات عظام عزيز كه چند وقتي است رگشان درد گرفته و حجاب را كرده اند پيراهن عثمان و دستشان درد نكند كه نگران ما جوان ها هستند و به احمدي نژاد ايراد مي گيرند كه مي گويد كار فرهنگي بكنيد نه اين كه عكس ملت را توي خيابان بگيريد و مجازات خياباني راه بيندازيد ، بي زحمت يك فكري به حال وقف اموال عمومي به نام عده اي بكنيد كه در اين بحبوحه ي هدفمند كردن و اين حرف ها ، عده اي دارند تند تند چيزهايي را به نام خودشان مي كنند كه مال ما ملت است تا جايي كه ديگر چيزي براي هدفمند كردن يا نكردن نمي ماند. خيلي هم ممنون از زحماتتان.

4- چرا وقتي عده اي فرياد زدند" مرگ بر روسيه " و " مرگ بر چين" چنان اخم كرديد انگار به ناموستان نگاه چپ شده. تا جايي كه من شنيده ام شعار اين انقلاب از اول " نه شرقي نه غربي" بود نه فقط " نه غربي" . حالا نتيجه ي آن همه باج دادن و پاچه خاري اين شد كه  كشورهاي دوست و برادر " چين" و " روسيه" چنان مشت محكمي به دهانمان زدند و به تحريم و قطعنامه با اجازه ي بزرگترهاشون جواب بله دادند. دست آن ها هم درد نكنه. و از همه بيش تر دست لبنان جان درد نكنه كه حق داشت راي ممتنع بدهد فقط مانده ام چرا رودربايستي كرده و جواب بله نداده؟ هرچه باشد ما با"حزب ا..." كه خيلي هم پيش دولتي هاي لبنان جان عزيز نيست دوستيم.

5- همين جوري گفتيم يه تشكري كرده باشيم از بروبچ فكر نكنند ما حواسمان نيست و قدر كارهايشان را نمي دانيم.




پ.ن.:


به گمانم من تا جايي اشتباه كرده ام و "اميل لحود" آن قدرها هم كه من فكر مي كردم با "حزب ا..." بد نيست. ما كه گفتيم فقط مي خواستيم تشكر كنيم !

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

عقل كل ديوونه خونه!


من هم مثل هممون عقل كلم. خودم همه چيز رو بلدم و چيزي نيست كه كسي بتونه بهم بگه . چيزي كه خودم از قبل ندونم. اصلا عمرا كسي دنيا و ما فيها رو بهتر از من بشناسه. همه خنگند حتي اگه عكسش ثابت شه.
مخصوصا در مورد خودم. مگه مي شه يكي چيزي رو در مورد من بدونه كه خودم ندونم. ناسلامتي بيست و چهارساعته و همه جا دارم با خودم زندگي مي كنم و از هر آينه اي هم بيش تر خودم رومي شناسم. عمرا كسي منو بهتر از من بشناسه .
بعدش هم من هر چي نباشم ايراني ام و مرد مي خوام يكي رو پيدا كنه كه از ما ايرانيا همه چيز دون تر باشه. ما هممون دكتراي همه چي داريم و از سياست بگير تا فلسفه و هنر و خلاصه همه چيز حتي متافيزيك ، چيزي نيست كه ما ندونيم.
خلاصه نبينم كسي يه ذره هم شك كنه به علم و دانش و جهان شمول بودن وسعت دانش من ها!
اما
از اون جا كه ما خيلي سوسول و خارجي شديم و يه ذره اهل كلاس شديم و خلاصه با يه چند نفري آدم لوس كه اهل صورتي بازي و اينا هستن آشنا شديم ، و از اون جا كه پول هامون قلمبه شده و رو دستمون مونده و بالاخره با خودمون كه نمي خوايم ببريمش اون دنيا و از اون جا كه بايد يه جايي خرجش كنيم و بعدشم از اون جا كه گلاب به روتون يه ذره ته دلمون شك قيلي ويلي مي ره كه نكنه يكي باشه كه بتونه يه چيزايي بيشتر از خودمون در ما ببينه و خلاصه بتونه يه چراغي فانوسي فندكي چيزي بگيره رو اين جاده ي كج و كوله ي زندگي ما (عمرا!!) ، امروز دارم مي رم پيش مشاور!!
شايد هم بستري شديم و خدا رو چه ديديد از اون تيپ قشنگ باكلاساي ديوونه ها زديم و از اون لباس آستين بلندا پوشيديم كه آستيناش آدم رو سفت و همچين عشقولانه بغل مي كنن!
يه وقت نيايد ملاقاتا ، اگر هم اومديد پيژامه تون رو هم بياريد كه بروبچ اراذل همتون موندني هستين بي بروبرگرد !


خلاصه فعلا افتاديم تو خط دور ريختن پولامونو رفتن پيش دكتراي مختلف بلكم يه عيبي ايرادي چيزي تو جسم و روحمون پيدا كردن تا بتونيم همه ي اين بن بست ها و دور خودمون چرخيدنا رو بندازيم تقصيرشو و اين وجدان بدبخت لهيده مون رو آزاد كنيم بلكم يه نفسي تونست بكشه قبل اينكه كلّا كارش تموم شه و بره اون دنيا تو برزخ وجدانا گير بيفته .


فقط بدبختي اينه اصولا آدم به موجودي به نام مشاور چي مي گه؟! بعدشم من كه همه چي رو مي دونم بد نيست يه چيزايي ياد اين يارو مشاوره بدم شايد به كارش اومد. هان؟ نظر شماها كه تجربه دارين !! چيه بروبچ همه چي دون؟






بعدانوشت:
از مشاوره برگشتم. حالم خوب نبود.الان بدترم. جلسه اول فقط تخليه اطلاعاتي شدم. فقط مي دونم خسته ام. پس فعلا....

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

لبه ي تيغ

از اين وضعيت ميان زمين و هوا خسته شده ام. از اين بي حسي مدام پاها كه انگار پاهايم را از تو خالي مي كنند و كاري مي كنند كه بتوانم ادعا كنم احساس آدم هايي كه پايشان را از زير زانو قطع مي كنند را درك مي كنم.
از اين حس بد پيچش هاي مدام معده ام كه نمي گذارد روي كارهايم متمركز شوم.
من آدم بلاتكليفي نيستم.آدم تصميم هاي سخت و دو دو تا كردن نيستم.
 نداستن اذيتم مي كند. دو سه روزي كه بگذرد و نتوانم تكليفم را روشن كنم مي زنم زير همه چيز و صورت مسئله را پاك مي كنم.
از بيخ و بن منكر همه چيز مي شوم و بي خيال.
آن وقت است كه مي نشينم يك گوشه و از سبكي و از اكسيژني كه مي توانم نفس بكشم لذت مي برم.
و دوباره پاهايم را حس مي كنم.
آدم بلاتكليفي نيستم . من را ميان زمين و هوا نگه ندار.

من را لبه ي تيغ نگذار. خودم را پرت مي كنم پايين و خلاص!
من آدم لبه ي تيغ نيستم.
نگذار بزنم زير همه چيز و بالكل بي خيال.
گفته باشم...

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

فوتبال شطرنجي

و خداوند لعنت كند هر چه تاكتيك دفاعي و تيم ترسو و مربي دودوتا چهارتايي رو كه فوتبال رو به  بي مزگي  شطرنج كرده.
مربي هاي ترسويي كه تمام تيمشان را براي دفاع مي چينند و بازي حريف را خراب مي كنند و بدبختانه برنده هم مي شوند ، تمام حال فوتبال را گرفته. همان بهتر كهبرويم واليبال نگاه كنيم.
سوييس كم مانده بود تمام يازده نفر بروند جلوي دروازه روي سروكول هم بايستند و بعد اسپانياي بيچاره هرچه  شوت بزند به در بسته بخورد.
مقصر اصلي فوتبال هاي بي مزه ي اين سال ها همانا يونان است كه با اين شيوه ي ضدفوتبالش قهرمان اروپا شد.


البته از حق نگذريم "تورس" ديروز از شيربرنج هم وارفته تر بود.
اما در كل
سوييس خيلي نامردي .
و همه ي تيم هاي دفاعي لوس ، همتون خائنيد!

و در كل من مامانمو مي خام!!!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

دموكراسي به زبان دموكراسي

بالاخره طلسم سينما رفتن ما شكست و موفق شديم برويم " دموكراسي توي روز روشن" . البته دليل شكستن طلسم هم اين بود كه بي خيال سينما آزادي كه رزرو تلفني ندارد شديم و رفتيم "سينما ايران".
بگذريم كه من كه حالم خوب نبود و داشتم مي مردم ، "سم" كه روزه بود و تقريبا مرده به حساب مي آمد! ( به طور عادي هم ايشان رو به موت مي زنند :) )  ، پگي كه برعكس هميشه ، در حال پخش انرژي منفي با دوز بالا بودند و فقط " زوزو" و" سمر " حالت عادي داشتند كه با سعي و تلاش ما بحمدالله در آخر فيلم آن ها هم  يك جورهايي قاطي كرده بودند.
بماند كه خوردن بستني و آب ميوه در كنار آدم روزه ، آي مي چسبد :)

و اما درباره ي فيلم :
( البته مي دانم هيچ كدامتان علاقه اي به نقد فيلم نداريد!)

" دموكراسي در روز روشن بدون شك تجربه ي جديدي است هم براي كارگردان جوانش و هم براي سينماي ما.



فيلم در همان ابتدا تكليفش را با تماشاچي روشن مي كند. ازهمان عنوان بندي متفاوتش كه بر خلاف تقريبا تمام فيلم هاي سينماي ايران كه همگي از ابتدايي ترين شيوه ي عنوان بندي يعني رديف كردن نام عوامل فيلم استفاده مي كنند و در متفاوت ترين شيوه به عنوان بندي اي در حد " به رنگ ارغوان " بسنده مي كند ، " دموكراسي توي روز روشن" با عنوان بندي بسيار جذابش ، به تماشاچي اعلام مي كند كه براي اين فيلم وقت گذاشته شده ، كارشده و قرار است فيلمي را ببينيد كه براي شعور شما احترام قائل است.


اولين چيزي كه توجه هر تماشاچي اي را به خود جلب مي كند و شايد به اعتقاد قريب به يقين صاحب نظران ، عامل اصلي جذابيت فيلم در ميان مردم است ، فهرست بلندبالاي اسامي ستاره هاي سينماي ايران است كه هر كدام به تنهايي مي توانند فروش يك فيلم را تضمين كنند. و شايد در ميان اسامي اي مانند : گلزار ، فروتن ، نيكي كريمي و ... كه اتفاقا تيزر تبليغاتي فيلم بر حضور آنان به خصوص گلزار تاكيد ويژه اي مي كند ، تنها بازيگري كه خيلي نزد عامه ي سينماروهاي ما شناخته شده نيست همان " حميد فرخ نژاد" باشد كه به حق بيش از نيمي از بار فيلم را بر دوش مي كشد . سالم به مقصد مي رساند. فرخ نژاد بازيگري است كه چون هربار خودش را بازي مي كند ، تقريبا تمام بازي هايش يك شكل دارند اما از آن جا كه خودش نقشش را باور مي كند ، حتي سخت گيرترين تماشاچي را هم مجاب مي كند تا در نقش جديد باورش كند و با او همراه شود. و شايد غلو نباشد اگر بگوييم خيلي از ماندگارترين نقش هاي سينماي ما ، حداقل در سال هاي اخير را فرخ نژاد خلق كرده است. از "فرحان" عروس آتش تا مرتضي "چهارشنبه سوري" و حالا سردار ستوده در " دموكراسي توي روز روشن".


فيلمنامه ي فيلم " دموكراسي توي روز روشن" بدون شك از نقاط قوت فيلم به شمار مي رود. البته علي رغم برخي از ضعف هاي موجود در فيلمنامه ، نمي توان به تازگي جاري در داستان فيلم بي تفاوت بود علي الخصوص در اين برهه ي زماني كه بيشتر فيلم هاي پرده هاي سينماها را فيلم هاي شبه كمدي با داستان هايي كمابيش يكسان و حتي بازيگراني يكسان اشغال كرده اند. تازگي داستان هايي از قبيل " دموكراسي..." هواي تازه اي است كه شايد بتواند تماشاچيان خسته از فيلم هاي تكراري را از خفگي زير سيل فيلم هاي نه چندان آبرومند نجات دهد.

البته نمي توان از تابوهايي كه فيلم اجازه يافته تا آن ها را بشكند به سادگي گذشت. تابوهايي كه هر كدام به تنهايي مي توانند فيلمي را براي مدتي نامعلوم توقيف كند كه البته در عدم وقوع چنين اتفاقي نمي توان از نام تهيه كننده ي قدر فيلم يعني محمدعلي زم به آساني گذشت. فيلم به خيلي از خطوط قرمز واقعي نزديك مي شود اما از هيچ كدام آن ها عبور نمي كند و به همان شكستن خطوط قرمز نماها بسنده مي كند.

و در آخر بايد به كارگردان جوان فيلم " علي عطشاني" و قدرت بالايش در اداره ي صفي از بازيگران توانمند و در آوردن فيلمنامه اي نه چندان آسان اشاره كرد. چه بسا كارگردان هايي كه بازيگران خوب و فيلم نامه اي قوي را تنها با ضعف خود در كارگرداني به باد داده اند.

به هر حال فيلم هايي از قبيل " دموكراسي توي روز روشن" نشان مي دهند كه خيلي از تابوها و خط قرمزهاي موجود در سينماي ما آن قدرها هم منطقي و حساسيت برانگيز نيستند . و شايد حتي تا حدودي وجود آن ها ، خط قرمزهاي ارزشي واقعي و مهم تر را نيز لوث مي كنند.

به مجموع نكات قوتي كه در بالا ذكر شد ، تدوين خوب و جلوه هاي ويژه ي مقبول به نسبت سينماي ايران را اضافه كنيد ، شباهت هاي فيلم به بعضي فيلم هاي ديگر مانند "ماتريكس" و " شهر فرشتگان" را به حساب طنز فيلم بگذاريد، و بعد از ديدن فيلم ، فارغ از نظرات سليقه اي و اين كه داستان را مي پسنديد يا نه ، اميدوارم شما هم به نتيجه اي برسيد كه ما رسيديم . اين كه " دموكراسي توي روز روشن " و " علي عطشاني" مي توانند ما را به آينده ي سينمايي مان اميدوار كنند."

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

چرنديات "س" و "م"


س: مي بينم كه عاشق شدي!
م : نه نشدم. عاشق يعني طرف بميره تو هم بخواي بميري. من نمي خوام !
س : نه اصلا هم اين طوري نيست. من هم نمي خوام بميرم.
م : خب ديوونه پس تو هم عاشق نيستي! چون تو اين طوري نيستي ، دليل نمي شه كه عشق هم اين طوري نيست. دليل اينه كه تو عاشق نيستي!

ايوب خان در جام جهاني

امسال جام جهاني شورش را در آورده است. جدا ديدن بازي ها تا اين جاي كار صبر ايوب مي طلبيده كه بنده هر گونه آشنايي با ايوب خان را از بيخ و بن انكار مي كنم.
اما ديدن نتيجه ها هم خودش كم از صبر ايوب نمي طلبد . حالا گيرم صبر ايوب نه ، اما صبر موسي مقابل خضر! كه مي طلبد. ماجرا طوري شده كه بايد بپرسيم يك يك شدند يا چي؟
خجالت هم نمي كشند با اين بازي هاي بي مزه و سرد و دفاعيشان. باز صد رحمت به تيم هاي گمنام تر! باز از روي بي سوادي ، زير تكنيك و تاكتيك خفه نشده اند و رويشان مي شود كمي بدوند دنبال توپ و يك كمي حال فوتبال را ببرند و بگذارند ما هم حالش را ببريم.

دلمان را خوش كرده ايم به اسپانيا و برزيل و پرتغال كه هنوز يك جورهايي مي دانند فوتبال شطرنج نيست ، فوتبال قرار است عين زندگي پر از اتفاق هاي غيرقابل پيش بيني باشد.
فقط خدا كند اين تيم ها آبروي فوتبال را بخرند.

پ.ن.:
من تا پارسال طرفدار ايتاليا بودم. اما از آن جا كه ديگر كلا اعصاب بازي هاي كسل كننده و اعصاب خردكنشان و آن همه دفاع و آن همه بي مزگي را ندارم همين جا از طرفداريشان استعفا داده و از اين به بعد طرفدار اسپانيا خواهم بود البته با نيم نگاهي به پرتغال

پس عجالتا : Viva Spain  و بروبچ

پ.ن.2 :
مي دانم كه اصولا بازي هاي دور اول بي مزه است . مطمئنا دورهاي بعدي هيجان انگيزتر خواهد شد.البته ان شاء الله.

پ.ن.3:
شايد هم علت بي مزگي بازي ها نبود تيم ايران باشد. اصلا همه ي دنيا مي دانند فوتبال آن چيزي است كه تيم ملي ايران بازي مي كند و لاغير!

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

قربانت ، من

قربونت برم خدا. يك سال تمامه كه من از بي دغدغه اي و بي كاري و بي فكري دارم دچار افسردگي حاد مي شم و هي به جونت غر مي زنم كه بابا دارم به پوچي مي رسم. كه بابا كمك . يه سال تموم هيچ كاري جز بودن نكردم. كه قربون جللال و جبروتت يه كاري واسه ما بكن از اين خمودگي بيايم بيرون اما شما انگار نه انگار كه ما هم آدمي هستيم براي خودمون.
اونوقت حالا يه دفعه اي ياد ما كردي و مي خواي تلافي اون يه سال علافي رو يه هفته اي سرمون بياري؟
حالا لازمه من همه ي تصميماي مهم زندگيم تا آخر 70 سالگيم رو تو همين چند روز بگيرم؟
بابا مخ من يه ساله تو پاركينگ خوابيده. يه دفعه اي انتظار داري برم تو پيست فرمول يك و شوماخر رو به خاك و خون بكشم. خوب نمي كشه ديگه بابا. هنگ مي كنه خونم ميفته گردنتا!
از ما گفتن خداجونم، باقيش با خودت .
قربانت
من

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

?

Who Cares?i

گرافيتي :)

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

كجا ممكن است پيدايش كنم؟

كتاب " كجا ممكن است پيدايش كنم" از " هاروكي موراكامي" رو شروع كردم.
از اين نويسنده تا به حال هيچ كتابي نخوانده ام. هر چند تعريفش را خيلي شنيده ام و مترجم  اين كتابش  هم " بزرگمهر شرف الدين " عزيز است.
البته هيچ كدام اين ها دليل بر خوبي كتاب نمي شود . اما همان چند صفحه ي اول كافيست كه از كتاب خوشت بيايد و خود بخود بروي تا صفحه ي آخر.

اين هم چند نمونه از جمله هاي قشنگ كتاب تا اين جا:

"ببخشيد كه هميشه مزاحمت مي شوم. مي دانم بايد يك كت و شلوار براي خودم بخرم ، اما هيچ وقت فرصتش را پيدا نمي كنم. احساس مي كنم اگر لباس مراسم تدفين بخرم ، يعني بسيارخب ، اشكالي ندارد كسي بميرد."

" يك شاعر در بيست و يك سالگي مي ميرد ، يك انقلابي يا يك ستاره ي راك در بيست و چهارسالگي . اما بعد از گذشتن از آن سن ، فكر مي كني همه چيز روبه راه است ، فكر مي كني توانسته اي از " منحني مرگ انسان" بگذري و از تونل بيرون بيايي......."





پ.ن.: فقط گفته باشم من تازه همان چند صفحه ي اول را خوانده ام. نخوانيد آخرش حالتان گرفته شد ، بياييد من بيچاره را نفرين كنيدها! من مسئوليت همان چند صفحه ي اول را قبول مي كنم عجالتا!

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

كاسه داغ تر از آش


نمي دانم اگر امام خميني زنده بود ،نظرش درباره ي خبري كه ديشب شنيدم چه مي توانست باشد.
اما شك دارم كه انقلابي كه آن روزها ، برايش آن طور مي شد خون داد ، براي چنين چيزهايي بوده باشد.
الان اين خبر شايد خيلي ساده باشد ، اما خدا مي داند كه چند سال بعد چه چيزهايي كه از پس همين اتفاق نه چندان بزرگ رو خواهد شد.
نمي دانم كساني كه چنين نظريه هايي مي دهند چه فكري مي كنند اما بعيد مي دانم دلشان براي اسلام و مسلمين و ايران و زنان و جمهوري اسلامي و دين و دنياي مردم سوخته باشد.
هميشه بايد از كاسه هاي داغ تر از آش بيشتر ترسيد تا از خود آش و آتشي كه آش را پخته.
از اين دايه هاي مهربان تر از مادر كه معلوم نيست چه خوابي پشت آن چهره ي ظاهرالصلاح شان ديده اند متنفرم.
هيچ كس نمي تواند مدعي باشد كه در حرام كردن حلال خداوند ،خيري خوابيده است.

فقط اميدوارم يكي به داد ما برسد يا لااقل كسي از اين طرح استقبال نكند تا خود به خود به همان جايي برود كه طرح هاي اين چنيني قبلي رفته اند.

خبر:
تاسيس اولين بانك مخصوص زنان در مشهد







بعدنوشت :
به شيوه ي هميشگي ما ايراني ها ، مي توانيم بگوييم خارجي ها هم از اين كارها كرده اند.اگر بد بود كه آن ها نمي كردند.
به هرحال بگويم كه بانك زنان مختص ايران نيست و در جاهاي ديگر هم هست.


اولين بانك زنان

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

براي ثبت در تاريخ

توي دلم دارند رخت مي شويند!
بساطي است خلاصه.
حتي بوييدن صفحات قرآنم هم آرامم نمي كند.
توي پاهايم حس ندارد.
حالم دارد به هم مي خورد.
دستانم.....


شايد ككم آن قدرها هم نمرده باشد. گاهي هنوز مي گزد انگار!

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

دو خسرو در يك قلمرو

نمي شود كه عقل و دل را يكجا جمع كني.
نمي شود كه هر دوشان را راضي نگه داري. هميشه ي خدا يكيشان ناراضي خواهد بود. يكيشان بهانه خواهد گرفت. يكيشان پشتش را به قهر به تو خواهد كرد و در را پشت سرش به هم خواهد كوبيد.
نگو كه مي شود كه نمي شود. امتحان كرده ام ، بارها و بارها!
يا بايد به حرف دلت گوش كني يا عقلت.
اما از من به تو يك نصيحت تا دل چشمش كور نشده ، عقلت را به كار بگير .اما وقتي كه كار از كار گذشت و دلت كور شد! بي خيال عقل و حرف هايش شو كه فايده اي ندارد. عقل شايد كوتاه بيايد اما دل سرسخت تر از اين حرف هاست. محال است از حرفش كوتاه بيايد. پس بي خيال عقل شو و برو پي دلت. و اميدوار باش كه دل تو را به جايي ببرد كه عقلت هم اگر راضي نشد لااقل ناراضي هم نباشد.
اين از من به تو نصيحت...

قوم برگزيده

فاتحان

گفته اند چون عقاب
بر فراز موجهای آبی مدیترانه
پر گرفته اید و ناوگان دشمنان خویش را
به خون کشیده اید!

واقعا چقدر اقتدار!
واقعا چقدر افتخار!

[پیش از این شنیده ام
کودکان غزه را
با همین شکوه و اقتدار
در میان خاک و خون تپیده اید!]


آفرین!
واقعا که در شهامت و شرف پدیده اید
طبق نص یک کتاب کهنه
قوم برگزیده اید!
                                                                
                                                                                                         محمدرضا تركي

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

در آينه

كشتي كمك هاي غزه را به باد فنا مي دهند و همه را روي كشتي قتل عام مي كنند ، من اين جا مي نشينم و Lost مي بينم.
طرح امنيت اجتماعي اخلاقي ورژن 2 اجرا مي كنند ، من نشسته ام به گل هاي اركيده ي روي ميز و خاطره ها فكر مي كنم.
سالگرد انتخابات مي شود ، من سر مدل كيك روز مادر چانه مي زنم.
فرشيد منافي مي رود ، من نگران فن اتاق هستم كه خاموش نشود و از گرما بميرم.
مادر ز. مي ميرد ، من مانده ام عاشق شوم يا نه!؟
طلا بالا مي رود و يورو سقوط مي كند و ... ، من هنوز مانده ام كه بروم كلاس شنا يا نه؟
فلاني مي ميرد ، فلان بچه مسلسل به دست ، دهكده اي را به خاك و خون مي كشد ، در هر ثانيه چند نفر از ايدز و مالاريا مي ميرند ، ميليون ها نفر آب تميز براي خوردن ندارند ، ....
و من نگرانم كه مي خندم گوشه چشمم چروك نشود!!


من اولويت هايم كي عوض شدند؟
من كجاي قصه خوابم برد؟
من ، كي اين قدر من شدم؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

برزخ خسران

يك زماني يك آدمي كه خيلي هم ازش خوشم نمي اومد و به نظرم خيلي نمايشي و خودنما بود و يه جورايي استاد محسوب مي شدو يه جورايي خيلي شبيه مجله موفقيت بود و اين حرف ها، حرف جالبي مي زد.حالا اين كه اين حرف مال خودش بود يا اون هم يه جايي از يكي ديگه شنيده بودش رو نمي دونم.
اون مي گفت :
" بزرگترين عذاب ما اون دنيا اين خواهد بود كه خداوند با توجه به تواناييهايي كه بهمون داده ، آدمي كه مي تونستيم باشيم رو بهمون نشون مي ده. يعني تمام اون استعدادهايي كه به صورت بالقوه توي وجودمون گذاشته بود رو بالفعل مي كنه و بهمون نشون مي ده ما چه آدمي مي تونستيم باشيم اما چه آدمي شديم. مثلا مي تونستيم " ابن سينا" باشيم ، " اديسون " بشيم ، "مولوي"، يا چه مي تونم " استيفن هاوكينگ"! و اون وقت بالاترين عذاب ما حس حسرتي خواهد بود كه اونجا يقه مون رو مي گيره. اين كه مي بينيم چه قدر خودمون رو حروم كرديم.
مي گفت : " اين دقيقا مفهموم " انّ الانسان لفي خسر " خواهد بود."
و آن موقع ها فكر مي كردم چه عذابي بالاتر از اين خواهد بود كه ببيني كه " چه حرام شده اي" .
آ ن روزها فكرمي كردم و امروز مطمئنم كه هيچ عذابي بالاتر از حرام كردن خود نيست. هيچ عذابي...