۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

بریده جراید صورتی

کلاس امروز شاهکار بود . با این که از پنج طرحی که باید ارائه می دادیم , علی رغم تمام سه روز خودکشی و نشستن و چشم های از حدقه در آمده , نهایتا فقط سه طرح و نیم آماده شد , اما خدارا شکر که استاد آن قدر تا آخر کلاس ما را تحویل گرفت و از کارمان تعریف کرد که خستگی مان در رفت.



همین الان ذوب آهن از الهلال برد و رفت فینال جام باشگاه ها. خداییش پرسپولیس و استقلال فوتبال بازی می کنند یا ذوب آهن؟


بازی های جام جهانی کوچک ( فوتسال) دا حال برگزاری است. ایران مثل چی دارد می برد و پارسال که نایب قهرمان جهان شد امیدوارم امسال قهرمان شود. تلویزیون هم در عوض گل و بلبل و سریال های پربار!ش را ده باره پخش می کند.


سبیل پدرجان هم برباد رفت. داروها دارند تاثیرشان را می گذارند. چه کسی فکرش را می کرد که روزی یکی از کله مریخی های سرطانی , جایی همین نزدیکی ها باشد؟ به این نزدیکی. دلم برای سبیل هایش تنگ می شود! عادت داشتم سربه سر پدرگرام بگذارم با آن سبیل های حنایی اش!


دریا لازم شده ام. دلم دریا می خواهد با آن موج ها و آن بوی شور و آن شن های براقش. حیف که وقت سفر نیست...
داستانم را شروع کرده ام اما از طرح جلوتر نمی رو. نوشتن کار سختی است. باور کنید. از بچه زاییدن هم سخت است. مثل این است که بچه ای را از اول تا زمان زایمان ,تماما خودت بسازی بدون دخالت خدا! چشمم آب نمی خورد کتابم به این دنیا قد بدهد. کسی آن دنیا انتشاراتی آشنا سراغ ندارد؟



این هفته دوباره "ملک سلیمان" را خواهم دید. خانواده را باید ببرم. "سن پترزبورگ" را هم باید بروم. شما هم اگر وقت کردید بروید و " لطفا مزاحم نشوید" را ببینید. مجموعه ای از داستان های خوب و بازی های عالی است.


 
 
پ.ن.:
تصویر مربوط به فیلم " اسکار و خانم صورتی"است که بر اساس کتابی به همین اسم از اریک امانوئل اشمیت ساخته شده.جالبی فیلم به این است که اشمیت خودش فیلم را کارگردانی کرده.

سینما بهشت


دیشب نه پریشب هر کاری کردم خوابی به سراغم نیومد که نیومد. گفتم بشینم یعنی بخوابم یه فیلمی ببینم شاید فرجی شد.
از بین فیلم هام اونایی مونده بودن که باید خیلی سر حال باشی تا ببینیشون.قرعه به نام " سینما پارادیزو " افتاد. خیلی وقت بود که دنبالش بودم اما به دستم که رسید دیگر حالش را نداشتم که ببینمش. اما " سینما پارادیزو" هم از آن سری فیلم هایی است که باید دیده باشیش.

این بود که نشستم به دیدن فیلم. می دانستم طولانی است اما نه دیگر این قدر. ساعت سه و پنجاه و شش دقیقه بود که فیلم تمام شد. چیزی حدود دو ساعت و چهل هشت دقیقه ای فیلم بود . هر چند تقصیر از خودم است که با وجود امکان خاموش کردن و خوابیدن , تا پایان فیلم را دیدم.
فیلم را دوست داشتم همان طور که انتظارش را داشتم. فیلمی بود در ستایش خود سینما. یعنی چیزی که از اول قرار بوده که باشد نه چیزی که الان شده است. سینمایی از جنس خود زندگی. مردمی که که با سینما زندگی می کردند .
در ستایش زمانی که سینما خودش بود اصیل و ناب و هنوز به تریبون سیاسی و پز روشنفکری و لایه ای برای پوشاندن تمام بی سوادی عده ای نشده بود.
سینما آن روزها جزیی از مردم بود. نه چیز لوکسی بود و نه چیزی اضافه که مجبور باشی برای پز فرهنگی , بعضی روزهایت را به آن اختصاص دهی.
اصلا محل قرارگرفتن سینما , یعنی بر میدان ورودی و اصلی شهر , نشان می داد که سینما چه اولویتی برای مردم دارد.
به داستان فرعی فیلم که قصه ی اصلی بر رویش سوار شده کاری ندارم.
برای من همه ی فیلم همان صحنه ی آخر است که سینما را منفجر می کنند و پیرترها که با آن زندگی کرده اند نابود شدن تمام خاطرات و جوانیشان را می بینند و جوان تر ها خندان بر خرابه های سینما می دوند و بازیگوشی می کنند.
فیلم در نوستالژی سینما ساخته شده. هر کس که فیلم را ببیند یا مثل نویسنده و کارگردان فیلم دچار غم رویاهای از یاد رفته می شود و اگر عاشق سینما نباشد درگیر داستان زندگی "توتو" و عشق ناکامش می شود و می تواند از آن لذت ببرد.
فقط کاش موسیقی متن فیلم که از شاهکارهای " انیو موریکونه" است را این قدر نشنیده بودیم و می توانستیم بدون به یاد آوردن آن همه برنامه های مزخرف تلویزیون که آهنگ های فیلم را دزدیده بودند , از شنیدنشان لذت ببریم..


۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

باز هم ...

آقا باز گویا ما تا مدت مدیدی این جا پیدامون نمی شه.هر چند اصولا کسی هم براش مهم نیست گفتم بگم نگید نگفت!
البته شاید هم شد.خدا رو چه دیدی!

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

فکر می کنم پس...

داشتم فکر می کردم که چرا خدا آدم رو از گل آفرید.

یعنی داشتم فکر می کردم نمی شد بدون گل آدم رو بیافرینه؟
یعنی داشتم فکر می کردم نمی شد همین طوری یه "کن فیکون " بگه و آدم آفریده بشه؟!
بعد داشتم فکر می کردم که یعنی خدا هم اصل " بقای ماده و انرژی" رو رعایت کرده.
بعد گفتم یعنی خدا یه قانون که می ذاره خودش هم خلافش عمل نمی کنه؟!
بعدش دیدم بهتره اصلا فکر نکنم و برم قرصم رو بخورم....

من کاظم , پول لازم

کارام داره بدجوری قاراشمیش میشه. اون ازمستر ح. که پیشنهاد کاری خوبش به باد فنا رفت. اون از بیمه ام که چون داره جزیره کیش رد میشه باید برای درست کردن کارهام تو این هاگیرواگیر باید پاشم برم کیش! اون هم از پیشنهاد کاری مادام م. که پول توش نبود و ما هم که پول لازم درحد تیم ملی ,پس لاجرم! بی خیالش شدیم.
از اون طرف کلاس عزیز دوباره پول می خواد.
ما هم که فعلا خونه نشین شدیم بد.... آدم خونه نشین هم که کاری نداره جز فکروخیال و حرص خوردن. باز خدا بیامرزه پدر این کک ما رو که مرد والا تا حالا سکته رو زده بودیم.

بخش " ارتباطات بی ربط همین جوری الکی " مغزم باز الکی یاد یه چیزی افتاد:
مستر "حسی" با ضمه ی "ح" حرف جالبی درباره ی کار کردن زن ها می زد: " می گفت اگه زن آدم نره سرکار, بعد یه روز صبح آدم یه حرف کوچیک می زنه می آد بیرون از خونه . تا شب که برگرده , زنش برمی داره زنگ می زنه مامانش , یه سری مامانه پرش می کنه. بعد زنگ می زنه به خاله فلانی و ... خلاصه شب که میای خونه , تو بالکل یادت رفته ولی زنت تازه آماده دعوا شده.
این هم نظری بود به هر حال...

سیاست ما...

ما ایرانی ها حتی اگر هم بخواهیم , نمی شود که چیزی در زندگیمان باشد که سیاسی نباشد.
یعنی حسرت به دلمان مانده که بتوانیم کاری بکنیم که سیاسی نباشد.
یک جمله از مدرس بود توی کتاب های درسیمون که می گفت : " سیاست ما , عین دیانت ماست" یا برعکس! به نظرم باید می گفت : سیاست ما , عین زندگی ماست.
یعنی هر حرفی که می زنیم , راهی که می رویم , سینمایمان , مدارسمان , پزشکی و علم و حتی غذاهایمان یه ربطی به سیاست دارد.
اصلا چرا راه دور برویم بذار یه مثال ساده بزنم و خلاص.
همین "قهوه ی تلخ" که خریدنش شده راهی برای اعتراض به نظام!!


۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

در ستایش کودکی





امشب توی برنامه ی رادیو هفت , امیرحسین مدرس معروف به " موقشنگ"! داشت از کودکی های قدیم یاد می کرد وبازی های آن موقع و بچه هایی که توی کوچه بازی های دسته جمعی ای مثل هفت سنگ و ... بازی می کردند و این که چه قدر این بازی ها در شکل گیری شخصیت کودک تاثیر دارد و بچه کار گروهی و زندگی اجتماعی و این ها را یاد می گیرد.
کاری به نوستالژی و بهتر یا بدتر بودن آن موقع و امتیاز دزد و پلیس به پلی استیشن ندارم. فقط می خواهم بگویم هر چه دقت می کنم هیچ اثری از "تیم ورک" و "آداب اجتماعی" و زندگی جمعی و این ها را در کودکان آن موقع نمی بینم. نه لااقل بیش تر از کودکان دوره های دیگر. به نظرم بحث خیلی عمیق تر از بازی بچه های این دوران یا آن دوران است. البته این نظر من است و همین ...

زندگی دکمه ی بازگشت ندارد یا در ستایش تخم مرغ



کاسنی توی وبلاگش از سفرشون به "گهر " نوشته بود و منو بدجوری یاد سفر خودمون به گهر انداخت. گفتم برای ثبت در تاریخ این جا بنویسم تا عبرتی بشه برای سایرین.
خوب یادمه که اون موقع من پنجم دبستان بودم. ( خیلی نگذشته! شک نکنید ) بماند. به گمانم مرداد بود .یه خورده دیرتر یا زودتر. گروه ما حدود ده- یازده نفری می شدن. شامل خاله ها و دایی و پسرخاله ها و ...
تا خود دورود و بعدش هم اول مسیر مالرو که گفتن نداره .مثل همه جاهای دیگه بود.همه ی سفرهای دیگه. به جاده ی مالرو که رسیدیم , ماشین ها رو پارک کردیم. دوتا از پسرخاله ها هم بارها ,چادر و ... رو بار دوتا قاطر یا خر ! کردن و جلوتر راه افتادن و رفتن. گروه ما هم مقداری تخم مرغ و یه ظرف دوغ محلی از سیاه چادر اول مسیر خریدو قرار شد بقیه ی چیزها رو از دم دریاچه و چادرهایی که مطمئن بودیم کنار دریاچه هستن بخریم. حالا کی این اطمینان رو به ما داده بود هنوز هم بر کل حاضرین پوشیده می باشد! بعد ناهار خوشحال و خندان راه افتادیم به سمت دریاچه. ضمنا اول مسیر زده بود هجده کیلومتر تا دریاچه.
اوایل راه جایتان خالی بسی خوش می گذشت. البته اگر از آفتاب بگذریم. کم کم می رفتیم و هر بار تشنه مان می شد خوشحال آبی می خوردیم و ادامه می دادیم. بعد از چندساعتی پیاده روی به پای نیمچه کوهی رسیدیم. باز هم همان اطمینان لعنتی که باز هم منبعش بر من یکی که پوشیده است به سراغمان آمد و گفتیم که دریاچه پشت همین تپه ی عزیز می باشد. پس در جهت سورپریز کردن خودمان! نشستیم پای تپه و باقی مانده ی آبمان را سر کشیدیم . خوب یادم هست دوغ محلی را هم که از بس در راه تاب خورده بود به ملغمه ای از کره و خامه و دوغ تبدیل شده بود خردیم و با خوشحالی از تپه بالا رفتیم.
فکر می کنید آن طرف تپه چه منظره ی زیبایی منتظرمان بود؟ دریاچه؟ دل خوش سیری چند؟ جاده ای دراز و پیچ در پیچ در دل کوه! احتمالا منظور تابلو از آن جا 18 کیلومتر تا دریاچه بود! همان جا از آن جا که بنده تنها آدم عاقل گروه به نظر می رسیدم نشستم نشستنی و اعلام کردم که " شما همه دیوانه اید" و عمرا اگر من قدم دیگری بر دارم و خلاصه از هیبت آن کشف عظیم و درک عقل و درک خودم در برابر تمام آن دیوانگان ! اشک ها بود که افشاندیم. پدرگرام با کلی منت کشی و گفتن این جمله که آش کشک خاله است و به هرحال چاره دیگری نیست ما را با خیل آن دیوانگان همراه کرد.
مسیر هم چنان ادامه داشت و آب کیمیا! دوغ لعنتی هم کار خود را کرده و بود و تشنگی را چندبرابر.  بعد از کلی راه رفتن و از تشنگی به ورطه ی هلاک رسیدن , ته دره ای رودخانه ی عزیزی مشاهده شد. اما اگر فکر می کنید بنده صبر می کنم تا مثل بچه ی آدم از مسیر پیچ در پیچ طولانی خودم را به اب برسانم باید بگویم خیلی ساده اید. ما کوه معمولیش را هم از راه نمی رویم و طبق قضیه ی حمار می زنیم به بیراهه تا زودتر برسیم! به هر حال زدیم به دل دره و خودمان را پرتابیدیم راخل گودی دره و پدرگرام هم که به هر حال دخترجانشان وبال گردن مبارک بودند به ناچار دنبال ما آمدند و بقیه به راه انسان وار خود ادامه دادند. دره را که پایین می رفتیم به صخره ای سه – چهارمتری رسیدیم که با کمک روسری بینوا آویزان شدیم و به کمک پدرگرام مثل تارزان پایین رفتیم. به پایین دره که رسیدیم پدرجان جلوتر رفت تا بقیه را پیدا کند و این جا بود که ما گم شدیم! تشنه و گم شده رودخانه را به سمت بالا می پیمودیم و عهد کردیم تا بقیه را پیدا نکنیم لب به آب نزنیم. حالا که از این زاویه نگاه می کنیم دلمان خوش بوده ها! بابا آب را بخور که بقیه دوغند! به هرحال بعد از یک ربعی شکنجه ی روحی و جسمی بقیه را پیداکردیم که برای خودشان کنار چشمه ای یله داده و به عیش و نوش مشغول بودند!انگار نه انگار که ما زیر چه شکنجه هایی بودیم به خاطر این سنگدلان!
آب را که خوردیم و ذخایر را که پر کردیم از دو نفری که برمی گشتند پرسیدیم که چه قدر مانده و در کمال خوشحالی فرمودند می رسید ان شاءالله! و یادم هست که یک بسته از این خرماهای فشرده ی قالبی که مال کوهنوردان است به ما دادند که احتمالا در دل به شوت بودن و آماتوری ما می خندیدند. نامردها!
راه را ادامه می دادیم و هوا به سمت تاریکی می رفت و امیدمان تقریبا برای خودش  به باد می رفت و ما هم چنان می رفتیم و .
هوا تاریک بود که به دریاچه رسیدیم و تا فردا صبحش چشممان به جمال دریاچه روشن نشد که نشد.
صبح خوشحال از دیدن دریاچه با دممان گردو می شکستیم که فهمیدیم از چادر و خوراکی خبری نیست و نهایتا یک پاسگاه یک متر در یک متر و یک توالت بدون در دومتر در یک متر هست. و باقی چادرها!
ما مانده بودیم و تخم مرغ هایمان و البته مقداری برنج! ناهار اول را باتخم مرغ سر کردیم و دلمان را برای شام به ماهی های دریاچه خوش کردیم. ماهی ها را گرفتند و برای اسن که تا شب سالم بمانند توی دریاچه گذاشتند . شب که برای خوردن ماهی ها رفتیم کیسه شان پر از زالو بود و ... شام هم نوع دیگری نیمرو خوردیم! و صبح روز دوم بزرگترها از نمی دانم کدام آدم آن دورو بری یک مرغ یا شاید هم خروس خریدند و درکمال خونسردی سر بریدند و پرکندند و گذاشتند که بپزد. مرغ به ناهار وصال نداد. به شام هم وصال نداد. شب نوبتی پایش کشیک دادند تا نسوزد و بالاخره ناهار روز سوم بعد از چند وعده تخم مرغ ,چشممان به مرغ دیرپز بدرنگی(رب که نداشتیم خوب!) روشن شد که بدون هیچ افزودنی مجاز و غیرمجاز و صرفا با نمک پخته بود . اما در نظر ما تخم مرغ خورده ها از صدتا چلومرغ دربار جهانشاه هم لذیذتر بود . باقی سفر هم باز به شنا و تخم مرغ خوردن گذشت. ( عجب تخم مرغ های پربرکتی بودند خداییش. – حالا که فکر می کنم یادم نمی آید که ما در آن چند روز ماهی خورده باشیم. چرایش را هم یادم نمی آید!)
به هرحال آن چند روز گذشت و راه بازگشت هم که دیگر برای ما حکم بازگشت به تمدن و دنیایی بدون تخم مرغ را داشت و دیگر از تجربه ی راه آمدیادگرفته بودیم که امید بی خود به زود رسیدن نداشته باشیم و... آسان تر گذشت و ...
تمام.
انشای سال اول راهنمایی "تابستان را چگونه گذراندید؟" آن سال , از بهترین انشاهایم بود.خوب یادم هست.
و این سفر کذایی از بهترین سفرهای عمرم بود. و دیگر به "گهر" نرفتم هر چند از آن گروه خیلی ها دوباره و چندباره به گهر برگشتند اما مطمئنم هیچ کدامشان آن همه ی تجربه های نو و دست اول را دیگر تجربه نکردند و آن جمع را...
مادرجان آن روزها به خاطر عمل دیسک کمرش خانه ماند و خاله جان هم کنارش. خوب که فکر می کنم نامردهایی بودیم برای خودمان که توی آن وضعیت رفته بودیم پی خوش گذرانی!
دایی جان را همان سال برای اولین بار دیده بودیم. بعد از حدود سی سال به ایران برگشته بود. در مسیر "گهر" بالاخره ترسم ریخت و چند کیلومتر آخر را با هم حرف زدیم و رفتیم تا به دریاچه رسیدیم.
از آن گروه خیلی هایشان را مدت هاست ندیده ام. دلم برای همه شان و آن جمع تنگ شده.  می دانید یک ازغمگین ترین جمله های که در عمرم شنیده ام چیست؟ تبلیغی از دوربین های "هندی کم" "سونی" پخش می شد که گوینده ای وسطش می گفت :" زندگی دکمه ی بازگشت ندارد" و غم انگیزتر این که لعنتی واقعا ندارد.

پ.ن.:
چندروز پیش روز جهانی "تخم مرغ" بود. این مطلب را به مناسبت آن روز هم می توانید بخوانید.

در ستایش زندگی



معدنچی های شیلیایی رو دیدید که بعد یه ماه و خورده ای حبس تو عمق 700 متری یه معدن , کشیدنشون بیرون؟
داشتم فکر می کردم توی حادثه هایی  که قراره مصیبت بار  باشن و خانواده و اقوام سی و سه نفر عزادار بکنن می تونه چه قدر اتفاقات جالب , ماجراهای هیجان انگیز , داستان های تعریف کردنی و از همه مهم تر! پول خوابیده باشه.
اولش که  نیگا می کنی می گی بابا این همه پول خرج کردن برای سی نفر ناقابل! بعد که می بینی با احتساب اون همه توریستی که تو همین چند روز پاشدن اومدن و تمام آدمایی که تو  صد سال بعدی برای بازدید مبان به منطقه ی معدن و با در نظرگرفتن کلی پولی که می شه از خرپولای بی درد برای سوار اون کپسول شدن و رفتن به عمق معدن برای بازدید گرفت و با پولی که برای فروش حق ساخت فیلم ماجرا به هالیوود و پول چاپ و انتشار کتاب ماجرای هر کدوم از معدنچی ها و فروش سنگ هایی که یکی از معدنچی ها به عنوان سوغاتی از اون پایین با خودش آورده بود توی مزایده و..., می بینی که ماجرا چه قدر سود داشته.
از همه بیش تر هم برای خود معدنچی ها که تا دوماه و خرده ای پیش مثل همه ی معدنچی های دیگه ی دنیا از گمنام ترین و بیچاره ترین آدم های کره ی زمین بودن که سخت ترین کار عالم رو داشتن و یکی از مزخرف ترین دستمزدهای روی کره ی خاکی رو و با توجه به غیبت های طولانی و استرس بالای خانواده و همین دستمزد کم و احتمالا اخلاق تندی که به خاطر کارکردن توی عمق زمین و دوربودن از ابناء بشر و فشار کارداشتن! (این آخری فرض بنده می باشد جدی نگیرید!) ولی حالا بعد این اتفاق نه تنها مشهور عالم شدن , احتمالا کلی هم پول به جیب می زنن و تا آخر عمرشون بی خیال کاروبار میشن و از هم مهم تر کلی هم عزیز خانواده هاشون شدن.
خداییش حالا با همه ی این حرفا به نظرتون کل ماجرا نمی ارزیده؟
البته همه ی اینا موقعی معنی می ده که ماجرا پایان خوشی داشته باشه. والّا اگر همه ی قضیه تو جایی مثل چین اتفاق می افتاد که اصولا معدنچی ای واقعا معدنچیه که زیر آوار بمونه و بمیره و آن قدر هم آدم زیاد هست که اگر سی نفر ناقابل زیر آوار موندن کسی زحمت نکشه بره ببینه شاید زنده باشن ,چه برسه که این همه پول و وقت برای بیرون کشیدنشون بذارن!


پ.ن :
اولندش که خودتون آدم مادی و پولکی ای هستید. این وصله ها به ما نمی چسبه!
دومندش  که آدم این چیزها رو که می شنوه , همین جوری الکی یاد یه چیزهایی می افته که هیچ ربه ماجرا نداره! و احتمالا برمیگرده به یه قسمت مغز به اسم "ارتباط های بی ربط الکی همین جوری"!
مثل این خبر که : یه انبار مهمات تو خرم آباد ترکید و هجده نفر ناقابل جوون مردم شهید شدن و فرداش هم طی مراسم باشکوهی تشییع شدن و هیشکی به ذهنش نرسید ببینه اصلا این انبار واسه چی ترکید و کار کرده یا نکرده ی کدوم شیر پاک خورده ای بوه که احتمالا داشته یواشکی اون دور و بر سیگار می کشیده و تا فرمانده یا چه می دونم جناب سروان( من از این درجه های نظامی هیچی نوفهمم!) سر رسیده از ترسش سیگار رو پرت کرده تو انبار! ( تو سربازخونه ها سیگار کشیدن ممنوعه دیگه ایشالا؟!) . می دونید چرا ؟چون اولا از اون جا که "شهدا زنده اند و نزد پروردگارشون روزی می خورن"در نتیجه کسی نمرده که کسی تحیق کنه! ثانیا کسی که باعث و بانیش بوده یحتمل خودش هم ترکیده پس کلا سوال وجود نداره که جواب بخواد! بعدش هم چیزی که زیاد جوون مردم. اینا نشدن , یه سری دیگه!
و این بخش ذهن ما که بسی فعال می باشد(احتمالا تنها بخش فعال اون دوروبر!) یاد یه چیز دیگه هم افتاده. یادتون چند وقت پیش لبنانیا دوتا اسراییلی رو کشته بودن (شاید هم خودشون مردن.ما که اونجا نبودیم!والّا) وجنازه هاشون رو به اسراییل نمی دادن و اسراییل هم برداشت چندتا اسیر آزاد کرد تا جنازه ها رو پس بگیره! اصلا ولش کن. این بخش مغزما زیادی حرف می زنه.
پس فعلا....

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

عنقریب

دارم از خواب می میرم. چشم هام عنقریبه که قلپی بیفته رو کی برد.
دیروز تا حالا یکی زدم تو سر خودم یکی هم تو سر این تخته شاسی فلک زده. استاد اعظم که عمرا پشت اون ستاره ی حلبیش قلبی از طلا داشته باشه تا تونسته برداشته مشق داده!! آخه قربون اون دکمه سردستات! خداییش نمیشه دو روزه  این همه پلان و مقطع و چه میدونم چی چی شد رو کشید.بس که کله مو کردم تو این کاغذا و سانت زدم , قوز درد گرفتم!آخرش هم عمرا برسم پرسپکتیو در بیارم.
بی خیال ...
الان هم دارم از خواب می میرم اون وقت اومدم دارم این خزعبلات رو می نویسم.
هوس سینما کردم. خیلی وقته نرفتم.شاید برادر جان جغله را بردم "نخودی" ببیند!
موهای پدرگرام شروع کرده بود به ریختن. امروز همه را تراشید و خلاص...
قضیه کار پیشنهادی مستر ح. هم که گویا تو زرد در آمد. هم چنان در جرگه ی بیکاران پلاسیم.
کلی فیلم دیده ام این چند وقت , فرصت شد می نویسم.
از همه کس بی خبر مانده ام. نمی دانم کی خوب است کی نه! تبعیدی خود خواسته شده ام ! فقط یادم باشد " از دل برود هر آن که از دیده برفت" . شاید باز...
دلا دیوانگی کن ....

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

تقسیمات الهی

دیروز که از اخبار شنیدم پاکستان زلزله اومده و بعد اون سیل , کلی آدم هم دیروز مردن و همه با این زلزله یاد زلزله ی شدید دو سال پیش افتادن که کلی کشته داده بود. و از اون طرف هم کشور دوست و برادر آمریکا دنبال به سری طالبان ریشو, داره بمب می ریزه رو کله شون,یاد اون داستان ملانصرالدین افتادم که:
یه روز یه سری بچه داشتن گردوبازی می کردن که چشمشون می افته به ملا. بهش می گن ملا بیا این گردوها رو بین ما تقسیم کن.
ملا هم برمی گرده می گه تقسیم خدایی می خواید یا بشری؟
بچه ها می گن خدایی
ملا هم نصف گردوها رو می ده به یکی. چندتا می ده به یکی دیگه. یک دونه می ده به سومی. به چهارمی هیچی نمی ده. پنجمی رو هم یه فصل کتک حسابی می زنه.
حالا ماجرای این پاکستانیا هم شده قصه ی نفر پنجم!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

مقصر

بعضی حرف ها را نمی شود گفت
بعضی تلفن ها را نمی شود زد
بعضی چیزها را نمی شود نوشت
...


قبول ,همه ی این نتوانستن ها تقصیر من!


اما تو چرا نمی توانی نگفته ها را بشنوی؟
تو چرا بعضی تلفن ها را نمی زنی؟
ننوشته ها را نمی خوانی؟
...
این ها که دیگر تقصیر من نیست , هست؟
...

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

بازگشت گیدورا

به اندازه یک ماه حرف دارم.

به زودی همه را خواهم گفت.
تا چند روز دیگر :)

می بینمتون...


راستی داریم جمعه صبح می ریم کوه. طبق معمول همیشه ساعت هشت پای مجسمه کوهنورد دربند
ورود برای عموم هم آزاد می باشد.

پس فعلا