۱۳۹۵ دی ۱۱, شنبه

پرواز

در زمانه ای هستیم که پریدن جرم است.
که اوج گرفتنت را نمی پسندند.
پرواز برای ماکیان بال و پر فروخته به دانه و لانه یادآور روزهای آزادی و اوج است و دردناک.
همه تو را نشسته بر ساحل می خواهند تا بر اوج ابرها.
جاناتان بنشین که این بار پرندگان بال و پر بسته سنگ ها را برداشته اند و آماده ی شکستن بالهایت هستند.
جاناتان، مرغ دریایی آزاد، پرواز این روزها جرم است.

ماهی سیاه کوچولوی تحت تعقیب

ماهی سیاه کوچولو را یادت هست؟
ماهی سیاه کوچولویی هستم که دنیای زیر آبی گرم و نرم و امن و مطمئن و راکدش را ترک کرده، سر از آب بیرون آورده،  دل به جنگل و درختان بیرون آب بسته، باله باله میزند از آب بیرون بپرد. به میان جنگل و تاریکی و ناشناخته ها بروند.
از امن بودن جنگل مطمئن نیست اما دلش با رکود و ماندگی زیر دریا هم نیست. شاید در جنگل بمیرد اما حتما در دریا دلش می پوسد.
می داند که عقل سلیم می گوید زیر دریا بماند و سال ها امن و مطمئن زندگی کند. ولی لعنت به عقل سلیم. زندگی امن با رویای جنگل در سر داشتن زندگی نیست. عذاب است. عذاب الیم.
جنگل اما تاریک است و سرد و خوفناک.  شاید بعد از جنگل دنیایی باشد شاد و رنگی و باز. شاید دنیایی باشد مخوف و سرد و حتی راکدتر و مرده تر از زیر دریا.
چه کسی می داند؟ اما تا نروی نمی فهمی. و این ندانستن و این شاید تو را خواهد کشت حتی اگر جایت امن باشد و مطمئن.
ماهی سیاه کوچولو هم از ماندن و رکود می ترسد، هم از رفتن و تاریکی و ندانستن و جنگل.
ماهی سیاه کوچولو دل توی دلش نیست.
دل به سایه ی نشسته بر ساحل بسته برای همراهی.
سایه ای که شاید فقط سرابی باشد زاییده دل ترسیده ی ماهی سیاه کوچولو.
بیچاره ماهی سیاه کوچولو.

آرزوهای زنده به گور

وقتی همه از تو می خواهند آرزوهایت را دفن کنی ...
چطور آرزوهایم را، پاره های تنم را یک به یک زنده زنده به گور کنم.
چطور هر روز باقی مانده ی عمرم را با فکر ذره ذره کبود شدن و  خفه شدن آرزوهایم زیر کپه های خاک سپری کنم.
لعنتی ها آرزوها زنده اند، نفس می کشند و همه ی امیدشان به ما است.
اگر آرزوها بمیرند، آرزو کننده هم خواهد مرد.
آدم بی آرزو آدم نیست. جنازه است. جنازه ای متحرک و متعفن.
لعنتی ها بای ذنب؟

نامبرده

نامبرده از او متنفر بود چرا که ممکن بود عاشقش شود. اگر عاشقش می شد کار دست خودش می داد و همه برنامه ها و آرمان هایش را به باد می داد . و می ترسید که همین به باد دادن هادر آخر از او عاشقی بسازد که از عشقش متنفر شده است.
نامبرده می ترسید.

۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه

مادری

مادرشدن باید خیلی ترسناک باشد. قسمتی از وجودت، قسمت عزیزی از وجودت را بیرون از خودت ببینی که مدام این طرف و آن طرف می رود و انواع و اقسام خطرها تهدیدش می کند و تو جز چهارچشمی پاییدن و زیر لب ذکر گفتن و به خدا سپردنش هیچ کاری از دستت بر نیاید. این دلهره دائمی و این گوش به زنگی همیشه حتما پیرت می کند.
مادر بودن حتما سخت ترین کار دنیاست.
اگر روزی مادر شوم هر لحظه آرزو می‌کنم کاش می شد آن تکه ی عزیز را بردارم و بگذارمش سر جایش یک گوشه قلبم و خیالم راحت شود که خطری تهدیدش نمی کند.
مادر بودن یعنی یک عمر را چشم به در بودن تا یک تکه ی جداشده از قلبت صحیح و سالم از در بیاید تو و نفس راحتی بکشی که امروز هم بخیر گذشت.
مادربودن بدون یک ذره شک باشکوه ترین و سخت ترین کارهاست.
مامان تولدت مبارک :-* 

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

پریدن

می ترسم
از راهی که پیش گرفته ام می ترسم
انقدر نرسیده ام که دیگر از آرزو کردن می ترسم.
می ترسم از نرسیدن دوباره و دوباره
انقدر نزدیکترین نزدیکانم به رویاهایم خندیده اند که برای خودم هم عادت شده مسخره کردن رویاها.
برایم راحت تر شده گوشه ای دراز کشیدن و به رویاها فکر کردن ، به جای بلندشدن و رسیدن به آن ها
می دانی، همه هم بگویند تو می توانی،  وقتی روحت را به نتوانستن عادت داده باشی، پرواز کردن می شود سخت ترین کار دنیا، حتی اگر به داشتن دو بال روی شانه هایت اطمینان داشته باشی.
تمام جراتم را جمع کرده ام و تا لب صخره آمده ام، حالا فقط هل آخر مانده، اما خوب فهمیده ام که کسی هلم نخواهد داد.
باید چشم ها را بست، نفس را حبس کرد و پرید.
بقیه اش با خدا
یا خدا...

بازگشت

یعنی می شه دوباره بنویسم؟
دل تنگ شده برای نوشتن.
از این روزهای یکنواخت بی رنگ که قراره پله های نردبان فرداهایم باشند باید بنویسم.
دوست دارم جایی باشه که چند سال بعد بهش سر بزنم و با نوستالژی این روزها کشتی بگیرم.
تمام سعی ام رو میکنم که بنویسم.