۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

لنگدراز در فروشگاه


بعد یکی از تفریحات سالم من تو سووپرمارکتا اینه که برم واستم دم صندوق و خریدای مردمو تماشا کنم.

که محتویات سبد‌خرید ِ مردم، حرف می‌زنند با آدم.

مثلا می‌بینی یکی کلم‌بروکلی داره تو سبدش و ساقه‌ی کرفس و شیرسویا و نون‌سبوس‌دار و روغن‌زیتون و جوانه‌ی گندم. یعنی طرف ازین جون‌دوست‌های سلامت و تندرست ِ خسته‌کنندست.

بعد یکی دیگه همه‌‌ی این‌هارو داره به‌اضافه‌ی یه‌بسته پاستیل یا شکلات‌فندقی. اینم جون‌دوسته، ولی خسته‌کننده نیست و آدم قابل معاشرتیه.

یکی هم می‌بینی که تا خرتناق سبدش پر چیپس و بستنی و شکلات و کنسروجات و سوسیس‌کالباس و مرغ‌سوخاری و نوشابست. یعنی محض رضای خدا یه بطری شیر یا چمیدونم یه‌بسته ریحون تو سبدش نیست. خوب اینو با تاثر تماشا می‌کنی و فکر می‌کنی تا ده سال آینده سینه‌ی قبرستون خوابیده لابد.

اون‌وخ این‌جوریه که می‌گم تو سووپرمارکت می‌شه آدمارو شناخت. بعضی آدما خیلی خوش‌سووپرمارکتند مثلا. آدمو به‌وجد میارند بسکی ماجراجوئند و همه‌چیو زیر و رو می کنند. ذائقه‌ی کول و منعطفی هم دارند و از طعم‌ها و رنگ‌ها و اقلام جدید استقبال می‌کنند.

بعضی‌ها عوضش محافظه‌کارند. جسارت تِست کردن چیزای جدیدو ندارند. سال‌هاست که شامپوی خمره‌ای زدند به سرشون و راضی بودند و هیچ‌وخ نخواستند شامپوی تخم‌مرغی رو هم امتحان کنند. یا همیشه ماکارونی رشته‌ای خریدند و تاحالا وسوسه نشدند ازونائی که شکل جونور داره و رنگ‌وارنگه بخرند. چمیدونم، هیچ‌وخ نخواستند شیر‌میوه‌ای بخورند. یا پنیر گردوئی. خریدشون کلاسیکه به عبارتی. همیشه سبدشون یه‌جوره.

نمی‌خوام بگم کدوم دسته آدم باحالاند و کدوم دسته آدم بیخودا.

می‌خوام بگم تو سووپرمارکت جزئیاتیو از آدما می‌شه شناخت، که هزاریم که با یارو کافی‌شاپ، سینما، مهمونی، پیک‌نیک رفته باشی و سروکله زده باشی، جزئیات با این کیفیت دستگیرت نمی‌شند.

اگر مي خواي كاملش رو بخوني برو به :

http://derazleng.wordpress.com/2009/10/24/سووپرمارکت-و-آدما/


برادر جغله + 10




فردا تولد برادر جغله مان مي باشد.
يادم نمي آيد قبل از او زندگيمان چه شكلي داشت. اما مطمئنم خيلي آرام تر و البته كسل كننده تر از الان بود. و صد البته تميزتر :)
1- بهش مي گم : استاد آواز ايران كيه؟
مي گه علي فروتن!!!!
2- معمولا وسط سريال هاي خيلي رو عادت دارم برگردم به بقيه بگم سنگ بود متحول شده بود . شما چرا متحول نمي شيد؟
- آخر سريال برگشته مي گه : من متحول بودم ، اين سريال رو ديدم سنگ شدم!!
3- بعد از خوردن يه بلال به چه گندگي برداشته رو يه كاغذ نوشته : " علت مرگ ، خوردن اين ابربلال به تنهايي"!!! بعدشم كنار بلال خورده شده در حالي كه اين كاغذه رو گذاشته كنارش ، يه ساعتي دراز كشيده و خودش رو زده به مردن!
4- از تفريحات سالم اين بچه ، جزغاله كردن پشه هاي بي نوا با جريان الكتريسيته است!! به گمانم در آينده از كاركنان ممتاز ابوغريبي ، كهريزكي جايي بشه! البته اگز از تيراندازي با تيرهاي تيركمان دست سازش به گربه ها بگذريم! هر چند تا به حال كه هيچ كدام از تيرهاش به گربه ها نخورده
5- روي در اتاقش رو پر كرده از برچسب يه سري حيوان . بعدش هم برداشته روي يك تكه كاغذ نوشته ، حيوانات را نكنيد . هر كس بكند خودش همان حيواني است كه كنده است!!
6- از روز دوم پيش دبستاني تا امروز كه كلاس پنجمه ! دچار همان ياس فلسفي اي شده كه ما همه از سال سوم دبيرستان به بعد دچارش مي شديم! از همان اول به اين مسئله پي برد كه رفتن به مدرسه تلف كردن عمر است و هدر دادن فرصت آموختن!!
7- در هيچ كدام از جمله هايش نيست كه كلمات " ديناميت " ، " انفجار" و " آرميچر" را نشنويد!
8 - در انشايي كه سوم دبستان درباره ي " فلسطين " نوشته بود ، گفته بود : مردم فلسطين حقشان است بميرند!!! چون خودشان مبارزه نمي كنند و مظلوم هستند! چرا با هم نمي جنگند تا اسراييل را نابود كنند؟!! ( البته نقل به مضمون)
9- اين روزها رمان " هري پاتر " را مي خواند . دفتر " ورد" دارد! براي خودش چوب جادو درست كرده. مشغول اختراع انواع ورد است و زمزمه هايي از مدرسه به گوش مي رسد كه گروه " هري پاتر" تشكيل داده و عضوگيري مي كند!
10 - در حال حاضر روزي صد بار " پاندا كنگ فوكار" تماشا مي كند. سريال مورد علاقه اش " دوران كهن " است و شبكه ي مورد علاقه اش " شبكه 7" !!!

اين هم 10 نكته راجع به برادر جغله ما !!! به سبك روزنامه هاي زرد !
من هنوز هديه تولدش را نخريده ام! بدبختي فكرم به هيچ جا قد نمي دهد !.

بيا روز تعطيلي از گذشته حرف بزنيم


بين اون همه سريال تكراري و بي مزه ي ديروز كه همهشون يه جوري به زور حرم امام رضا رو چپونده بودن توي داستانشون ، پريروز اتفاقي از اوايل يه فيلم تلويزيوني رسيدم پاي تلويزيون.
اولش فيلمه خيلي بيخود به نظر مي رسيد. خداييش فيلمي كه نقشاي اولش سه تا خانم مسن! باشند كه رفتن مشهد زيارت كي رو ممكنه وسوسه كنه براي ديدنش؟!
اما كم كم به خاطر بازي روون اون سه تا خانوم كه خيلي طبيعي نقش پيرزن هايي با انواع و اقسام درد پا و كمر و قند بالا و .... و طنز نه خيلي غلو شده ي ديالوگ ها ما را نشاند جلوي تلويزيون و با يك داستان خيلي ساده كلي روز ما را ساخت .
نكته ي جالبش هم آخر فيلم بود كه موقع عنوان بندي يك غافلگيري ديديم و آن هم اسم " حميد نعمت ا.." به عنوان كارگردان بود. چه حظي دارد كارگردان خوب " بوتيك" و " بي پولي" بيايد براي عصر يك روز تعطيل كسل كننده بدون سوء استفاده از جذابيت مصنوعي يه سري جوان و يا داستان بي سروته و اجباري مثل اكثر فيلم ها و سريال هاي تلويزيوني ، فيلمي بسازد كه تو دلت نسوزد كه چرا در چنين روزي مجبوري يك مشت فيلم ايراني مزخرف ببيني!!!
حالا گيرم داستان ماجرا خيلي هم ربطي به امام رضا نداشت و فقط مكان داستان مشهد بود . همين...!
راستي عنوان فيلم " بيا از گذشته حرف بزنيم " بود . با بازي ثريا قاسمي ، مهين شهابي ، پوراندخت مهيمن

پ.ن. :
هنوز بهترين فيلمي كه درباره ي امام رضا ديده ام " دو چشم بي سو" ي مخملباف است. هر چند جايي خواندم كه مخملباف براي در آوردن حس صحنه ي شفا گرفتن نورا.. ، صحنه را دوربين مخفي گرفته و مردم بيچاره هم كه فكر كرده اند واقعا كسي شفا گرفته ، يكي از رئال ترين بازي هاي سينماي ايران را جلوي دوربين نمايش داده اند!!

پ.ن. 2 :
متوجه يك مطلب شدم! من طبق عادت از نوشتن كلمه ي الله در اين بلاگ خودداري مي كنم غافل از اين كه اين قضيه ي ننوشتن الله و به جاي آن " ا.. " برمي گردد به اين كه اين كلمه مبادا در كاغذي باشد و بيفتد زير دست و پا! حالا اين كه اين بلاگ ممكن است چه طوري بيفتد زير دست و پا ، خودش مطلبي است!

هشت هشت هشتادوهشت

بالاخره هشتِ هشتِ هشتادوهشت هم گذشت . عيدي كه به خاطر تقارنش با تولد امام هشتم به خودي خود تبديل به يك پديده شده بود براي همه !
تاريخي كه جون مي داد براي برگزاري جشن عروسي! هر چند من ديروز خيلي كم ماشين عروس ديدم و كلي خورد تو ذوقم. بيشتر از اين انتظار داشتم از بروبچ !
به قول بچه ها گفتني ، از بس تولد امام رضا رو تعطيل نكردند خدا خودش انداختش جمعه تا تعطيل شه!
ما هم كه طبق معمول هميشه خانه ي خاله جان گرام پلاس شديم ( البته با دعوت!) و هدف اصلي در واقع ديدن دايي گرام بود كه براي چند روزي به تهران آمده بودند .
همه ي مهماني و خواندن باقي كتاب فهيمه رحيمي كه از بدبختي تمام هم نمي شود تا ما زودتر بتوانيم به همان ژست " هانريش بل"ي خودمان برگرديم! و خنده ها و نوشتن مشق هاي سمير كه بگذريم ، دريافت آن همه سوغاتي رنگ و وارنگ از فك و فاميل حكايت ديگري است. خداوند مسافرت را در اين خاندان زياد و جيب هاي سوغاتي بخرشان را پر پول بگرداند، آمين !
حالا بماند كه ما وقتي كيسه ي سوغاتي دايي جان را گرفتيم ناخوداگاه و طبق عادت فكرمان رفت پي شكلات هاي فرانسوي و گردنبندهاي پاريسي و .... و حالا خودتان قيافه ي ما را از ديدن زرشك و آلو و كلي سوغاتي مشهدي تصور كنيد! يادمان رفته بود كه دايي جان بعد از سي چهل سال غربت نشيني ، مدتي است كه مشهد نشين شده!!!
از تلويزيون جديد خاله جان هم طي مراسمي پرده برداري شد. هر چند بعد از ديدن ( تحمل) قيافه ي هنرپيشه هاي سريال دلنوازان!! با تمام جزييات و رصد عمق پن كيك هاي ماسيده ي روي صورت هايشان ، كلا حالمان دگرگون شده ، به غلط كردن افتاده ، از خدا وصال هر چه سريع تر تلويزيون هاي با حجب و حياي خودمان را كرديم كه آن قدر حيا سرشان مي شود كه هر چيزي را نشان ندهند!!!
از خنده هاي خاله جان كه نثار مانتوي بنده شد بگذاريد چيزينگويم كه خير سرمان رفته ايم كلي براي خودمان مانتو خريده ايم و خاله جان عنايت كرده فرمودند كه نمي دونم باجي كي كي N سال پيش سر زمين كه مي خواستند بروند يه پيرهن مي پوشيدند در مايه هاي مانتوي بنده :( ديگه خودتان قيافه ي ما را كه كلي با اعتماد به نفس تيپ زده بوديم را متصور شويد بي زحمت! اين خاله جان ما به رك گويي شهره ي عالمند براي خودشان.


پ.ن. :
بنده همين جا هرگونه خواندن كتاب فهيمه رحيمي و تماشاي سريال دلنوازان را تكذيب مي كنم !!!
جداي از شوخي خواندن اين كتاب براي خودش ماجرايي دارد بس طولاني. همين قدر بس كه ما ( من و دخترخاله هاي گرام) هر بار كه چتر خود در خانه ي اين خاله جان پهن مي كنيم ، اوقات فراغت خود را بسيار سازنده با كتاب هايي از فهيمه رحيمي و نويسندگاني از اين دست پر مي كنيم . كتاب هايي كه خاله جان به عشق ما با چه زحمتي از نمايشگاه خريده و الحق كه از ديدن كتاب خواني ما چه كيفي مي كند. ما هم در كمال قدرشناسي حتي يك بار هم نگفتيم چه كتاب هاي زرد..... و خوبيش اين است كه همه ي مسخره بازي و خنديدن هاي ما را هم مي گذارد به پاي لذت وافر ما از خواندن كتاب و صد البته طنز بالاي كتاب!!!
و از ما گفتن دور هم كتاب خواني لذتي دارد كه مي ارزد به خواندن كتاب هاي فهيمه رحيمي و تحمل تمام آن جمله هاي شكسپيري غلط وغولوط از زبان دختر داستان!!

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

تنهايي هاي يك عطر..!


از بيچارگي و تنهايي اي كه توي فلش هاي سفيد و باريك آغشته به عطرهاي خوشبو كه كنار خيابان خودشان را با تمام عطرشان ابراز مي كنند ، حالم به هم مي خورد!
از آن همه تنهايي
از آن همه خودابرازي كنار خيابان
از آن همه تمام وجودت را فرياد زدن و هيچ نگاهي را جلب نكردن.
مقواي عزيز ، كاش هنوز درخت بودي
و تو عطر عزيز كاش همان جا سنگين و رنگين توي شيشه ات مي ماندي!
اين طور خود را فرياد زدن ارزانت مي كند ، ارزان

به زودي....

برو بچ در بلاد كفر!!!
به زودي كشور دوست و برادر آمريكا!
حالا كه هم آمريكا و هم روسيه براي سوخت هسته اي آماده هستن، ميشه اين دفعه ما رو از ديدن جمال روسيه معاف كنيد.؟ اين همه سال به بهانه ي نبودن آدم حسابي تر ، ما از ترس چين ، به روسيه راضي بوديم. كه البته ايشان هم حسن نيت خود را همه جوره در نيروگاه بوشهر اثبات فرمودند.
اما اين بار ديگه بهانه اي نداريد. لطفا ما را از ديدن امضاي روس ها پاي اين يكي قرارداد معاف كنيد . ميشه لطفا؟!

البته واضح و مبرهن است كه.....


راه حل مشكل ترافيك تهران آن قدر آسان و واضح است
كه حل نكردنش
باعث مي شود آدم فكرهاي مشكوك و سياسي بكند!!!
يكي هست به اين آقايان بفرمايد به خدا حل اين معضل همه جوره به نفع خودشان هم هست!؟


۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

مازوخيست از ايران


مي دونيد چيه؟ به نظرم به نوعي مازوخيست حاد دچار شدم!
والّا چه مرضيه كه با تمام زجري كه داره بشينم و سفرنامه ي جناب مستر كيوان رو هر روز بخونم و از فكر اين كه من الان بايد اونجا باشم !! ولي نيستم و نشستم اين جا در خدمت شما آي حرص بخورم ، آي جگرم بسوزه؟!!!
ها؟ چه مرضيه؟ آخه شما بگيد!!!

رستگاري در يك و بيست دقيقه


ديشب نشستم براي خالي نبودن عريضه فيلم " Life Or Something like it" رو ديدم!!!
و به نظرم! قصد كارگردان محترم اين بوده كه ما آخر فيلم به شدت متحول شده و كلهم بزنيم زندگيمان را از اين به آن رو كنيم! مثلا قرار بوده فلسفه ي زندگيمان عوض شده و كلا به ارزش زنده بودن پي ببريم!
به جان شما ما از سنگ نيستيم اما نمي دانيم چرا آخر فيلم نه تنها متحول نشديم! بلكه خدا را شكر كرديم كه كارگزدان محترم دم دستمان نبود تا انتقام شب بيداريمان را ازش بگيريم!
نرويد بشينيد فيلم را ببينيد بعد بگوييد ما گفتيم ها!!! اگر اين قدر حرف گوش كن هستيد برويد
24 را ببينيد كه ما تازه تمامش كرديم و بسي محظوظ شديم. البته اينجانب فقط سيزن يكش را ديده ام و هيچ مسئوليتي بابت باقي سيزن ها قبول نمي كنم! گفته باشم!
خلاصه ما ديشب با ديدن اين فيلم مي خواهيم زندگيمان را عوض كنيم! به اين صورت كه ديگر هر مزخرفي به دستمان رسيد ننشينيم به نگاه كردن! و بدينسان ما رستگار شديم...



پ.ن. : بعضي ها اگر طرفدار بعضي ها " آنجلينا جولي" هستند ، مي توانند از فيلم لذت ببرند!

بعضي آدم ها...


بعضي آدم ها فارغ از اين كه آدم حرفشان را قبول دارد يا نه، لذت دارد خواندن / شنيدن حرف هايشان. چون قشنگ حرف مي زنند. بدون توهين ، حمله و عميق. جوري كه تو مي تواني اعتماد كني كه طرف از سر شكم سيري همين طور يك سري كلمه را پشت هم رديف نمي كند.
بعضي ها خواندن نوشته هاشان / شنيدن گفته هاشان بي آن كه مهم باشد برايت كه دارند به نفعت حرف مي زنند يا خلاف نظرت چيزي مي گويند ، لذت بخش است. نه اين كه طرف قشنگ حرف بزند از آن قشنگ هاي نثر و نظمي آپار ادبي و نه اين كه نوشته ها / گفته هايش از ن لطافت هاي رمانتيك و از آن كلمات به قول خودمان پروانه اي دارد كه روح را غلغلك مي دهند. نه ، حتي گاهي برعكس كلماتش خيلي هم زمخت و تيغ دارند مثل كاكتوس. اما طرف از آن جا كه خوب حرف زده با حساب و كتاب آدم دلش مي خواهد بخواندش ، بشنودش بي آن كه آخرش حس كند وقتش الكي تلف شده.
اين روزها از اين جور آدم ها كيميا شده اند كمي. در بهترين حالت نوشته هايي مي بينم كه لطيفند و كلي روح آدم را شاد مي كنند ولي پيدا كردن نوشته اي جدي كه بشود تحملش كرد و وسطش نگفت چه خزعبلاتي ! خيلي سخت شده.

براي همين است كه وقتي اتفاقي و با دنبال كردن چند لينك به نوشته اي قديمي مي رسم از بلاگي به نام " خون و دلقك" ، دلم مي خواهد با اين كه بعضي جاهايش را كامل قبول ندارم و كلي حاشيه ام مي آيد براي بعضي خط هايش ،شما هم بخوانيدش ، فارغ از تعصب و لذت ببريد از اين كه كسي تعصباتش را كنار نگذاشته اما توانسته همان حرف ها را مثل بچه ي آدم! بزنه ، بدون عصبانيت يا اشك و آه...


اين افراد را كه مي خوانم اميدوار مي شوم. اميدوار كه چه خوب است اگر اين ها بيشتر بودند و مي توانستيم ( ياد مي گرفتيم ) چه طور حرف بزنيم و چه طور بشنويم!
قرن بيست و يكم شد و ما هنوز از خم چگونه حرف زدن و چگونه شنيدن رد نشده ايم. وقت كم است و ما يك عمر عقبيم!

پ.ن. :
وسوسه مي شوم حاشيه هايم بر نوشته ي بالا را بنويسم. شايد بعدا در پستي ديگر! اعوذ برب الناس ، من شر الوسواس الخناس!

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

بانوي شيلوت


اين روزها
هر چه مي گويم
هر كلمه اي بر زبانم مي آيد
با يك " لعنتي " همراه است
يك لعنتي عين بختك افتاده روي تمام لحظه هايم
يك لعنتي ِ لعنتي
پ.ن. :
مدام اين شعر دور سرم مي چرخد
شعري كه "
آني" عزيز مي خواندآني با آن موهاي نارنجي و نگاه شاعرانه اس
اي روزگار لعنتي با او چه كرده اي
با آن بلند همت آكنده از غرور
با او كه بود سرتا به پايش پر ز نور
بانوي روشن دل شيلوت.....
( لينك ويكي پديا رو اگر رفتيد ، مي توانيد خلاصه داستان بانوي شيلوت را در بخش فارسي هم ببينيد.)

درب شماره شانزده

خوب اين هم از نمايشگاه مطبوعات امسال
قرارمان با سم حدود 2:15 جلوي در بهشتي نمايشگاه بود.هر چند كه ايشان با كلي تاخير تشريف آوردند. و طبق معمول راه را اشتباه رفته بودند. تازه برگشته به من ميگه بيا درب 16 . من دم در 16 هستم. حالا من كجام؟! در 3!!! بماند كه بعدا كاشف به عمل آمد شماره 16 اي كه ايشان به عنوان درب شماره 16ديده اند در واقع پوستر نمايشگاه بوده كه رويش بزرگ خورده 16 امين نمايشگاه ....!!! اين كه نمايشگاه اصلا شانزده تا در دارد يا نه را ديگر نمي دانم!
بعد همه ي اين ها مي گه چرا جا پارك نگه نداشتي برام! نه توقع دارند بنده نيم ساعت دراز بكشم توي جاي پارك مبادا كسي پارك كند! ( اي خدا من برا چي با اين جماعت نشست و برخاست مي كنم؟!)
وقتي بالاخره چشممان به جمالشان روشن شد ، با يك عدد ون صلواتي!!! ( كه از اول تا آخر مسير صلوات فرستاديم و نامرد نكرد يك دور اضافه ما را بچرخاند! ) رسيديم به نمايشگاه! آن هم چه نمايشگاهي. از در ورود تا تهش رفتيم و برگشتيم دريغ از يك غرفه ي سينمايي!!
باز خدا همشهري عزيز را خير بدهد كه همان اول راه غرفه زده. هر چند امسال غرفه شان مخلوط ! بود و همشهري جوان ها جدا براي خودشان غرفه نداشتند. تازه ظهر جمعه اي هيچ كدام تشريف نداشتند! نامردها!!!
امسال كلي جلوي خودمان را گرفتيم روزنامه و مجله بار نكنيم خركش كنيم تا خانه و همان دم در ورودي بيندازيمشان توي سطل زباله ها ( البته از نوع بازيافتي) . براي همين موقع خروج خدا را شكر دستمان ( دستم!) چندان سنگين نبود.
بعد از كلي گشتن و با راهنمايي هاي بسيار سازنده ي اين شبكه هاي جستجوي !! كه بعد از سرچ مثلا چهلچراغ فرمودند طبقه اول ! و ما كه كاملا شيرفهم شديم غرفه ي چهلچراغ دقيقا در چه موقعيت مكاني قرار دارد بعد از كلي گشتن تازه فهميديم كه طبقه اي كه درش هستيم طبقه همكف است نه اول ، حالا پيدا كردن چهلچراغ پيشكش !( بماند سرزدن به چهلچراغ فقط به خاطر شرطي شدن ماست از بس هر سال به اين غرفه سر مي زنيم. والا آخرين باري كه يك چهلچراغ را از نزديك ديده ام مال N سال پيش است.)
سم بيچاره هم حالش گرفته شد وقتي فهميديم مجله فيلم امسال شركت نكرده!
و بالاخره بعد از سر زدن به غرفه هايي كه مي خواستيم و چندتايي كه نمي خواستيم خيلي مختصر و مفيد حدود 5-6 راه برگشت پيش گرفتيم.

راستي همان اوايل رسيدنمان بود كه صداي " مرگ بر ديكتاتور" بلند شد! من كه اولش فكر كردم از همين فيلم هاي خبري است كه جلوي غرفه ها پخش مي شود. اما بعدش از شلوغي سالن و هجوم مردم به يك سمت فهميديم بايد يكي از سبزها آمده باشد. زمزمه هاي بين مردم كه خبر آمدن ميرحسين بود . هر چند امروز در خبرها ديدم كه كروبي بوده نه ميرحسين!!
در خبرها از شعارهاي بعدي و بيرون راندن كروبي و تيرهوايي و اين ها نوشته بود كه ما به علت احتمالا عاشق بودن!!! هيچ كدام اين ها را نه ديديم و نه شنيديم! سم گرام هم كه بسيار جوگير نمي باشند نيامدند برويم ببينيم چه خبر است! آدم اين قدر بي حال؟!!! :)


جلوي يك غرفه خيلي شلوغ بود. يكي از همين مجله هاي زرد به اصرار بعضي ها!!! بنده مامور سركشي و كشف هويت مهمان غرفه شدم. حدس مي زدم يكي از همين نويسنده هاي گرانقدر ادبيات به قول مودبانه اش ، عامه پسند باشد. خلاصه بعد كلي سرك كشيدن دختر جواني را ديدم كه اگر از بين آرايشش كمي دقت مي كردي ته شباهتي به هنرپيشه!! ي نقش " روشنك"!! در سريال فخيم و ارزشمند " دلنوازان" را مي توانستي پيدا كني! صد رحمت به همان نويسنده، لااقل مي نويسد! و بعد هم كلي دعوا با سم كه بنده را بعد از يك عمر با آبروزيستن به ننگ سرك كشيدن براي ديدن چنين هنرپيشه اي آلودند!! ( تازه پوسترش رو هم بهمون دادند! دلتون بسوزه!)

از يكي از غرفه هاي سينمايي بيست ودو تا پوستر كارگردان و هنرپيشه خريدم براي كاغذديواري اتاق!!! از همه مهم تر اين كه بين كارگردان ها " تيم برتون " عزيز هم هست!

جلوي غرفه ي " رجانيوز" و " برنا نيوز" از همه جا شلوغ تر بود!! مسئولين غرفه ي " رجانيوز" لباس فرمشان كاپشن مدل احمدي نژادي بود!

بنده ناهار نخورده بودم ! اين از همه مهمتر است. و بعضي ها كه به بنده فرموده بودند غلط! مي فرماييد ناهار بخوريد، آن جا با هم مي خوريم خودشان با شكم سير و پر ناهار تشريف فرما شدن! اي روزگار!

بالاخره موفق شديم برادر جغله مان را سروش كودكان مشترك كنيم. به ياد همه ي آن " گيلگمش" هايي كه آن موقع ها توي سروش كودكان مي خوانديم. ياد " سروش نوجوان " قيصر هم بخير! سالگرد فوتش نزديك است! دوسال پيش بود! چه زود دير مي شود.

هر سال كه مي گذره نمايشگاه مطبوعات بي مزه تر و بي مزه تر ميشه. كاش بازهم با نمايشگاه كتاب يكي ميشد. جو نمايشگاه كتاب خيلي به اين يكي نمايشگاه كمك مي كرد.

از همه بهتر ديدن اتوبوس دوطبقه اي بود كه با كلي نوستالژي چند بار سوار شدن اتوبوس دو طبقه خيابان پيروزي و كودكي ها! توي نمايشگاه مي چرخيد و ملت را سوار مي كرد. دو تا شوفر هم داشت كه با كت شلوار و عينك آفتابي در حد محافظ رييس جمهور يك لنگ گرفته بودند دستشان و از درهاي اتوبوس آويزان بودند كه مثلا ما شوفريم و اينها!

از نوشتن درباره ي حركات بعضي ها در راه برگشت هم معذورم!!!

همين....!





۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

تابلوهاي شهر


خيلي چيزها توي اين مملكت تابلوئه! يعني اين كه اينقدر واضحه كه همه مي دوننش و درباره اش حرف مي زنن.
اين قدر واضح و مبرهنه كه تو صف نانوايي و بقالي و توي تاكسي و خلاصه همه جا ، همه دارن راجع بهش كنفرانس مي دن.
البته از اين زاويه هم مي شه بهش نگاه كرد كه اين مسائل نه تنها خيلي تابلو و واضح نيستن بلكم خيلي پيچيده و غير قابل فهم هستن . و اين مردم فهيم و هميشه در صحنه ي ما هستن كه چنان درك بالا و چشمان بصيرتي دارند كه اين مسائل رو مثل روز روشن مي بينند والا كار هر كس نيست فهميدن پشت پرده اي كه تو اين مملكت از جلوي پرده بسي آشكارتره!
بحث بر سر اين چيزها نيست اصلا ، مسئله اينه كه در اين مملكت هر چيزي كه تابلوئه و همه مي دوننش لزوما به مرحله اجرا نمي رسه . يعني هيچ كس تضميني نداده كه اين حرف ها حتي يك ميلي متر از حرف بودنش كوتاه بيان و جامه ي عمل به تن كنند!
اصلا اين مملكت ، مملكت حرفه ( والا من الان اين جا در حال انجام چه كاري هستم جز حرف زدن!) ! هيچ كس نمي تونه حتي يه ذره ما را به اظهار فضل نكردن حتي در يك مورد متهم كند!
بعضي ها مي گويند كه ما ايراني ها به مهمان نوازي! و خونگرمي ! شهره ي عالم و آدميم. اما به نظر بنده ي حقير اين ها همه اش شايعات دشمن است والّا بر همه واضح و مبرهن است كه ما مردماني هستيم كه خداوند روي دست اظهار فضل ما هنوز كه هنوز است موجودي نيافريده است!

اصلا ما حرف مي زنيم كه عمل نكنيم! از نظر ما اراني جماعت حرف باد هواست ، ديوار حاشا بلند است ، حرف كه ماليات نداره، كي؟ من؟!! و .....


همه مي دانند و شك ندارند كه دزدي و نامردي و ... كار بدي است. اين را از ميان همه ي حرف هايي مي گويم كه هر روز و هر شب در تاكسي ، بقالي ، و از زبان همه مي شنوم! يكي سخنانش به انواع حديث قال فلاني و قال خودش مي آرايد و يكي وسط حرف هايش شاهد مثال از فلان داستان و افسانه و روايت مي آره. اون يكي شعر مي خونه و خلاصه هر كسي در حد بضاعت سخنوري ، در وصف بدي دزدي و مال حرام و مال مردم خوري مي گويد! و بعد مي گويي آقا پياده مي شم و طرف با كمال اعتماد به نفس براي مسير دويست توماني از تو طلب 400 تومان مي كند . و خدا نياورد روزي كه بخواهي كلمه اي از حرف هايش را به يادش بياوري. اگر خيلي مردانگي كند و از ديوار بلند حاشا بالا نرود و جمله ي معروف " حالا ما يه چي گفتيم " را تحويلت ندهد اين جمله گوهر بار را خواهي شنيد كه " همه از ما مي دزدن . ما هم از شما مي دزديم" ! ( گيرم نه با همين ادبيات اما بي شك با همين مضمون)

يا مي روي مغازه پارچه مي خري با كلي منت فروشنده كه تخفيف مي دهد و قسم و آيه مي آورد كه اين قدر خريده ايم . همش اين قدر سود دارد و اين ها و نشان به آن نشان كه مي روي دو مغازه آن ورتر و همان پارچه را مي بيني با 1/4 قيمتي كه تو خريده اي! و باز اگر برگردي و اعتراضي كني و همان جواب هاي احتمالي بالا را نگيري ، آن جواب معرف فوق الذكر را خواهي گرفت!

پيام اخلاقي اين ماجرا :
1- حرف حرفه! كي داده كي گرفته!
2- دزدي فقط و فقط از ديوار مردم بالا رفتن است!
3- دزدي فقط موقعي گناه محسوب مي شود كه در روي كره زمين هيچ كس ديگري دزدي نكند. وگرنه در جامعه اي كه همه دزدند ، شما هم مجازيد دزد باشيد.
4- مهم نيست كه به حقتان مي رسد يا نه ! بايد اعتراض كرد! ما موظف به اعتراضيم نه نتيجه!!!




پ.ن.:
تصوير مربوط به كتاب "تصوير دوريان گري " نوشته " اسكار وايلد"

بروآدم باش!


آخه برادر من ، خواهر من!
از قديم گفتن ادب مرد به ز دولت اوست. فرداي روز برگردن بگن فلاني آدم با ادب و كمالاتيه خوبه يا بگن طرف تو كارش يك بود؟
آخه ارزش كدوم بيشتره؟ آدم خوب بودن جدا نمي ارزه انقدر كه به خودت يه خورده زحمت بدي؟
خوبه فردا برگردن بهت بگن دزد ، نامرد ، بي خلاقيت؟
بالاخره ماه كه تا ابد پشت ابر نمي مونه . يكي پيدا مي شه دستتو رو كنه . امروز نه فردا . فردا نه پس فردا
آخرش كه چي؟!
نكن بابا اين كارو! به خاطر دو روز دنيا اسمتو خراب نكن.
به قول مرحوم سعدي :
" سعديا مرد نكونام نميرد هرگز .......
بابا به جون خودت باور كن نه تنها احترامت كم نمي شه تازه خيلي بيشتر هم مي شه. اصلا مردم يه جور ديگه نگاهت مي كنند. مي فهمن كه تو دروغگو نيستي! به شعورشون توهين نكردي. فكر نكردي همه جز خودت بلانسبت گاگول تشريف دارن.

بيا بيا و متحول شو از اين به بعد در حد يه جمله نه بيشتر اول كارت بزن :
"با الهام از ........ "

ديدي چه راحته. آفرين پسر/دختر خوب ! برو آدم باش!

پ.ن. :
1-ورداشته " Hang Over" رو به نام مسافران به خوردمون ميده پررو پررو به روي مبارك هم نمياره!! بابا جدا ايول رو رو برم!

2- باز خدا پدر مسافري ها رو بيامرزه. لااقل يه كم فسفر سوزوندن فقط يه جورايي ( كمي بيشتر از يه جورايي ) الهام گرفتن خير سرشون. اون يكي كه برداشته : " What is that? A sparrow" رو صحنه به صحنه Copy Paste كرده يه نسخه ي كپي برابر اصل بي كيفيت تحويل داده! خدا مي دونه مسئولين IQ صدا و سيما رو چه قدر تيغ زده بابت اين مزخرفي كه ساخته!!! طرف حتي نكرده براي تنوع زاويه دوربين رو كمي عوض كنه.

وا!


آقا به قول معروف Reject شدم ، ايدز كه نگرفتم!!!
يه جوري مي گه آخي ، انگار خداي نكرده دكترا جوابم كردن!!
والا!

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

خاك بر سرت...


به تو....
كه مي شناسمت...

سلام.
همين اول معذرت بابت زياده روي ديشب. هيچ چيز نبايد آن طوري پيش مي رفت . بگذار به حساب همان عادت هميشگي . همان عادت لعنتي
فقط يك خواهش. ديگر هيچ وقت هيچ وقت اين كار را با من نكن. نمي گويم كارت مشكلي داشت نه. فقط بعضي زخم ها هر چند به كوچكي خراشند اما بدجور مي سوزانند وقتي منتظرش نباشي. وقتي ناغافل برگردي و ببيني.... " تو ؟!"
نمي داني چه كشيدم در آن يك تكه راه از ميرزاي شيرازي تا مفتح. نمي داني چه قدر حالم بد بود. نمي داني از هيچ كجا به اندازه ي مطهري از ميرزا تا مفتح بدم نخواهد آمد. نمي داني چه فكرها كردم براي اين كه نمي توانستم باوركنم تو بودي! حتي به آن مردك دومتري با ان شلوار آويزانش كه شل و آهسته راه مي رفت هم شك كردم كه نكند جايي پشت سرم بوده و حرف هايم را شنيده. باورت مي شود؟ حتي به او هم شك كردم اما به تو نه!
نمي گويم كارت بد بود ، نه نبود! حتي مي توانست خيلي هم جالب باشد اگر انقدر طولش نمي دادي. اگر شورش را در نمي آوردي. تو هر روز عكس العمل هاي من را ديدي. ديدي كه ناراحتم مي كني. ديدي كه چه قدر عصباني بودم . شنيدي كه گفتم كسي از آشنايانم اين قدرها رذل نيست كه اين كار را با من بكند. تو تمام بدوبيراه هاي من را شنيدي ولي هيچ نگفتي. حتي يك بار هم به ذهنت خطور نكرد كه اين شوخي كم كم دارد براي من جدي و عذاب آور مي شود.
نديدي كه چه طور هر روز بين اطرافيانم دنبال مقصر مي گردم و تو باز هم نگفتي؟
حالم از خودم به هم مي خورد هر چه بيشتر فكر مي كنم. به اين كه تمام قضيه را برايت تعريف كردم و خدا مي داند چه قدر از فكر اين كه در تمام مدتي كه من داشتم حرص مي خوردم تو داشتي مي خنديدي حالم به هم مي خورد.
خدا مي داند مي ترسم . مي ترسم ديگر نتوانم با تو صحبت كنم بي تكلف. بدون اين حس لعنتي دل به هم خوردگي.
چرا اين كار را كردي ؟ نه ! چرا انقدر كشش دادي؟ چرا شورش را در آوردي؟!
خدا شاهد است كه تمام اين ساعت ها دارم سعي مي كنم اين مزه ي گس از پشت خنجر خوردن را از دهانم پاك كنم.
دوست عزيز.
شوخي قواعدي دارد كه اين بار تو آن قواعد را شكستي.
مهم ترين اصل در شوخي اين است كه نبايد ، به هبچ وجه نبايد جدي شود.
نبايد بگذاري جدي شود.
اما تو ديدي كه شوخي ات براي من جدي شده و
اشتباه كردي كه نگفتي.
نگفتي تمام ماجرا يك شوخي بوده.
خدا مي داند كه اگر گفته بودي چه قدر با هم مي خنديديم. به جاي آن كه من ضجه بزنم و تو در آن موقعيت عذاب آور قرار بگيري كه نداني چه كار كني.
خدا مي داند كه مي دانم ته دلت هيچ چيز نبود. خير سرم مي شناسمت !
به هر حال كاش اين اتفاق نمي افتاد ولي حالا هم كه افتاد مهم نيست. من و تو بيشتر از اين ها با هم بوده ايم كه اين مسخره بازي هاي تو من را از رو ببرد و آن مسخره بازي من تو را.

به هر حال
خاك تو سرت با اين شوخي كردنت. دفعه آخرت باشه رواني ساديستي! همه ي اون خنده هايي هم كه پشت من كردي كوفتت شه.
فقط جرات داري بگو همدست داشتي تا يه چشمه ديگه از ديشب رو برات بيام. البته اين دفعه يه ذره ورژنش فرق خواهد كرد!

خيلي پررويي
مائانتا

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

در ستايش سينما از زبان اولدفشن

خيلي چسبيد!
خود فيلم نه! اين كه اولدفشن هم تقريبا هم زمان با من اين فيلم را ديده !
پس چه بهتر از اين كه من هم به جاي نوشتن هرگونه مطلبي بابت اين فيلم ( كه خيلي هم فيلم مهمي نيست! ) ، مطلب اولدفشن را كه به نوعي در ستايش سينماست بهتان پيشنهاد كنم؟
پس Voila!

بي حوصله يك شنبه ي پر غر!


چه قدر بد است كه آدم روز اول هفته ، از همان اول صبح حالش گرفته باشد
چه قدر بد است آدم صبح شنبه كه از خواب پامي شود همان طور كه دست و رو نشسته ايستاده جلوي كمدي كه چهارطاق درش را باز گذاشته و زل بزند به ستون شلوارها ولباس ها و به اين فكر كند كه چه قدر زندگي آشغالي اي دارد و چه قدر دلش مي خواهد كه نرود سر كار و بتمرگد همان جا زير شمد و حالا حالا بيرون نيايد.
چه قدر بد است كه يك هفته مانده باشد به آزمون آزمايشي لعنتي و هنوز اندازه ي يك ذره هم آماده نباشي.
چه قدر بد است كه براي گرفتن كارت آزمون بروي . بعد به جاي ساعت 5 ، 5 و دو دقيقه برسي و آقاي مسئول رسيدت را بگيرد و بعد كلي معطلي بيايد بگويد كه وقت تمام شده و برويد بعدا بياييد و بعد هم رسيدت را كه پس داد ، سر خيابان كه رسيدي ببيني روي رسيدت نوشته محمدعلي فلان و تو حالت گرفته شود كه حالا با اين رسيد اشتباهي چه خاكي توي سرت بريزي.
چه قدر بد است كه بروي بانك . بعد يادت برود كارتت را برداري . و دستگاه محترم هم كارتت را بخورد و تو بماني و 500 تا يك توماني براي سه روز تعطيلي.
چه قدر بد است كه مدام مريض باشي و اول صبحي ، حالت توي اتوبوس بد شود ، مدام بلرزي و عرق سرد بنشيند روي پيشانيت. بعد رو كني به مردها بگويي به راننده بگويند نگه دارد حالت بد است و يك عالمه مرد!!! با چشماني از گوسفند بي شعورتر ، بروبر نگاهت كنند كه آخر مجبور شوي صدايت را ول بدهي وسط اتوبوس كه بابا نگه دار دارم مي ميرم. و تنها يك خانم باغيرت در كل اتوبوس باشد كه وقتي ببيند حالت بد است و صدايت در نمي آيد داد بزند نگه دار آقا! و تو از هر چه مرد است حالت به هم بخورد اول صبح شنبه اي و دلت بسوزد كه چرا آن قدر حالت بد بوده كه نتوانستي رو كني به همه ي بي غيرتشان و يك سيب زميني هاي پلاسيده نثارشان كني!!
چه قدر بد است كه اول صبح دلت بخواهد دو كلام با يكي حرف بزني و هيچ كس توي اين شركت خراب شده نمانده باشد كه محض رضاي خدا بتواني دو دقيقه درددل كني.
چه قدر بد است آبدارچي مزخرف شركت بيايد تو و با پوزخند بگويد : رهبرتان هم كه دارد مي ميرد! و بعد منتظر باشد كه تو بگويي : خدا را شكر و تو حتي حوصله نداشته باشي جوابش را بدهي و فقط بگويي : هر چه خدا خواست همان مي شود!!!
چه قدر بد است كه يكي مجبور باشد بيايد در وبلاگ يكي ديگر و اين همه غر را يك جا بخواند اول هفته اي!
چه قدر بد است كه همه چيز اين قدر بد است اول شنبه اي....

اين هفته را گيرم خدا به خير گذراند ، با آن همه هفته ي نيامده چه كار كنم؟!


پ.ن.:
همين الان مستر ف. كه قبلا ذكرش در همين صفحه رفته بود پيدايش شد! اين ديگر واقعا بد است اول صبحي :(

بعدا نوشت :
خوب از اونجا كه دو تا از بهترين دوستان مثل اين كه ماجرا را به خودشان گرفتند بايد چيزي را اين جا اضافه كنم.
1- من صبح جدا حالم بد بود و عصباني بودم از دست كل مرداي توي اون اتوبوس كذايي. پس تو رو خدا به خودتون نگيريد.
2- روم به ديوار بلانسبت پدر برادر ما هم مرد هستند مثل اين كه. پس به گمانم واضحه كه من با همه ي مردا نبودم .
3- به جان اكبر آقا!!!!! ;)

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

يك بغل رز!


شبكه جام جم را مي گيرم. وقت ناهار است و چون امروز ناهار نمي خورم ، اين جا تنها نشسته ام توي اتاق.
امروز شهادت است پس طبيعتا شبكه ها نبايد چيز دندان گيري داشته باشند. دلم را خوش مي كنم شايد اخبار ورزشي يا فاطمي نيا داشته باشد. يك و دو كه قرآن پخش ميكنند. شبكه سه جام جم را مي گيرم.
دو تا خانم چادري پشت ميزي مثل ميزهاي كافي شاپ نشسته اند . روي ميز دوتا فنجان قهوه اي رنگ گذاشته اند با يك لوستر جگري رنگ گل گلي كه با سيم درازي از سقف آويزان است.
بر شانس بدم كه هيچي نيست تماشا كنم لعنتي مي فرستم ومي خواهم صفحه را ببندم كه صحبت هاي خانوم مسن تر توجهم را جلب مي كند. دارد خاطره تعريف مي كند. زمان برمي گردد به زمان انقلاب . و مكان سنگري جلوي مسجد است. هر چند اول فكر كردم دارد جايي جلوي مسجد خرمشهر زمان جنگ را مي گويد.
كمي كه گوش مي دهم مي بينم در واقع دارد داستان اولين برخوردش با عشق زندگيش را تعريف مي كند . مردي به نام منوچهر. خانم كه بعدا مي فهمم اسمش فرشته است مي گويد كه چه طور به جاي تير " ژ3 !" گلوله كاتيوشا برده براي مرد و مرد مدام تكه بارانش مي كرده كه بچه تو برو عروسك بازي اين جا چه كار مي كني؟ و خودش چه طور با يك متر زبان جوابش را مي داده. و اين كه چه طور بعدا اتفاقي مي بيند كه منوچهر پسر 22-23 ساله همسايه است و بعد از عشق در اولين نگاهش و اين كه همان لحظه ي اول ديگر نمي خواسته به هيچ قيمتي از منوچهر جدا شود و .... مي گويد تا مي رسد به بهترين خاطره اش از منوچهري كه بعدا شهيد مي شود.
بهترين خاطره اش پشت يك چراغ قرمز توي خيابان شريعتي بوده. وقتي محو تماشاي پيرمردي گل فروش با موها و ريشهاي سفيد مي شود و وقتي به خودش مي آيد كه منوچهر دسته دسته گل هاي پيرمرد را روي پايش مي ريزد و خودش بدون اين كه بتواند كلامي بگويد فقط گل ها را جمع مي كرده و در بغل مي گرفته. و مردمي كه بي خيال چراغ كه دوبار سبز شده ، مي ايستند و برايشان كف مي زنند و خانمي كه به شوهرش مي گفته : ياد بگير. كي گفته حزب اللهي ها از اين كارها بلد نيستند!
خداييش تصور مردي با تيپ حزب اللهي هاي آن موقع با كلي ريش كه در حال ريختن بغل بغل گل روي پاي خانمي با آن تيپ آن موقع ، هنوز هم جالب است . چه برسد به آن موقع ها...

بماند آخر برنامه با نوشتن يك " اين برنامه ادامه دارد " بسي حال ما را گرفت و نفهميديم آخرش چي شد! اما خداوكيلي وسط ظهري به اين كسل كنندگي كه مدير گرام روز تعطيل را بر ما حرام كرده و كشانده ما را سر كاري كه محض رضاي خدا هيچ كس توي مملكت سر كار نيست كه ما بتوانيم كمي كارهايمان را پيش ببريم شنيدن ورژن واقعي يكي از عشقولانه هاي فهيمه رحيمي از زبان يكي از شخصيت ها خيلي چشبيد.

نمي دانم اما هنوز هم عشقولانه هاي بعضي بزرگترها را كه مي شنوم فكر مي كنم نكند واقعا آن روزها عشق و عاشقي خوشرنگ تر بوده. حداقلش اين است كه آن موقع ها كتاب هاي فهيمه رحيمي در ژانر تخيلي -فانتزي طبقه بندي نمي شدند!!!

آدم توي اين بعدازظهر ابري خنك ، توي اين اتاق تنها ، با اين آهنگ هاي رمانتيك ، دلش كلي عشق و عاشقي مي خواهد!!
بد نيست برويم سر خودمان را به ليست قراردادهاي شركت ژي ژوانگ نمي دونم چي چيه چيني گرم كنيم شايد....



پ.ن. :
اسم برنامه " نيمه پنهان " بود.
2- بابت فضاي كمي تا قسمتي زرد مطلب ، هميني كه هست!!!

بادمجاني پاي چشم چپ


امشب مهمان سم هستم .
از الان مي توانم تصور كنم كه قرار است آخرش به پاي چشم كبود بنده برسد . همان بلايي كه پگي سر چشمم آورد!!
برنامه اين است كه هيچ برنامه اي نداشته باشيم فقط تا مي توانيم خوش بگذرانيم.
تنها چيزي كه قرار است انجام بدهيم ديدن فيلم ترسناك " پروژه ي جادوگر بلير " است. هر چند احتمالا وقتي ما دوتا با هم ببينيمش تبديل به كمدي خواهد شد.

ولي از همه اين ها گذشته خوب است كه آدمي توي زندگيت باشد كه براي لذت بردن از وقتت لازم نباشد هيچ كاري بكني. كافي است آن آدم فقط جايي آن دور و بر باشد.
كسي كه اگر بعدا بقيه ازتان بپرسند خوب چكارها كرديد ؟ بتوانيد با تمام وجود لبخند بزنيد و بگوييد : هيچي !
و از به ياد آوردن تمام آن هيچي ها براي مدت ها لبخندي بنشانيد روي لب هايتان و دلتان بسوزد براي همه ي آن آدم هايي كه يك همچين كسي توي زندگيشان نيست .

و امشب قرار است ما هيچ كاري نكنيم .
همين است كه الان من مثل ديوانه ها دارم در تنهايي همين طور كه پشت كامپيوتر نشسته ام و به آهنگ " One" جاني كش گوش مي دهم لبخند بزنم.

پيش به سوي بي نهايت و فراتر از آن


يك آقايي هست اين جا به نام مستر ف. اين بنده خدا يكجورهايي از روز اول روي اعصاب و روان بنده بوده. نه اين كه خداي ناكرده كار نامربوطي كرده باشد. فقط در مواجهه با اين آدم آن آلارم دروني من شروع مي كند به روشن و خاموش شدن كه اين بابا يه چيزيش مي شه و اون قدر كه نشون مي ده بي شيله پيله نيست.
و از آن جا كه اين آلارم عزيز ( خداوند حفظش كند ) تا به حال به من پرت از مرحله كه كلا عينهو گلابي هميشه رو بازي مي كنم خيلي كمك كرده و تا به حال پيش نيومده اشتباه كنه ( تا جايي كه من مي دونم ) در نتيجه بنده هم ياد گرفتم هشدارهاي ايمنيشو جدي بگيرم.
براي همين در مورد اين مستر ف. از همان اول ها زديم توي كاره -بله - بله .
در اين جا بر خود واجب مي دانيم كه اين شيوه ي كاري - بله - بله رو براي خوانندگان عزيز توضيح دهيم. در اين شيوه كه تا به حال در همه ي موارد جز مورد مستر ز. جواب داده شما بايد در برابر هر چيزي كه طرفتان مي گويد بگوييد بله. نه يك كلمه بيشتر نه يك كلمه كمتر. در اين صورت طرف مطمئن خواهد شد كه شما كاملا موافق فرمايشات گوهر بار ايشان هستيد و به اين صورت از ارشاد ايشان در امان خواهيد بود.
خلاصه ، الغرض اين كه اين مستر ف. وقتي از طريق لينك هاي مربوطه مطلع شدند كه بنده قصد ادامه تحصيل ! داشته و از اين به بعد يك روز در ميان در شركت حضور به هم خواهم رساند مصرانه فرمودند كه بايد بنده را در اين خصوص روشنگري نموده و اين راه صعب را برايم از روز روشن تر فرمايند.
اين شد كه ما تمام ديروز رابه شنيدن مزخرفاتي درباره ي ويژگيهاي پيكان ( تير<---------< ) و اين كه هدف آدم بايد مثل تير برنده ، صاف و نمي دونم چي چي باشه و اينها گذرانديم و از گفتن كلي بله خودمان هم دچار دل آشوب شديم. و در آخر مجبور شديم كمي صريح تر به ايشان بگوييم : بله خودمان مي دانيم تا شايد دست از سر كچلمان بردارند و بي خيال ارشاد بنده شوند.

و در آخر ايشان با دلي آرام و ضميري مطمئن از اين كه روزشان مفيد بوده و يك گمشده ي راه موفقيت را به صراط مستقيم برگردانده اند رفتند تا به زندگيشان برسند
و بنده ماندم و حوضم .!!

مي دانيد چي از همه بيشتر اين جور مواقع حرص دارد؟!
اين كه آخرش مجبوري از ايشان بابت روشنگري هايشان و اين كه به فكر شما بوده اند تا مبادا سردرگم سر ازناكجا آباد در بياوريد ، كمال تشكر را هم بكنيد!!

ما هر چه از بحث هاي موفقيت و اين جور چيزها بدمان مي آيد ، نمي دانيم چرا هر كه به ما مي رسد ياد اين چيزها مي افتد؟! دو حالت دارد : يا ما خيلي قيافه مان موفق است يا كلا سر تا پايمان را شكست و فلاكت گرفته.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

عريضه


آقاي خامنه اي عزيز
باسلام
مي شود بي زحمت امر بفرماييد قاب هاي عكستان را كه همه جا به چشم مي خورند از سطح شهر جمع كنند. به نظرم اين طوري بيشتر به شما مي آيد.
با تشكر
من !

آن چه به جايي نرسد...




كاش زنك مي فهميد
اگر صداي بلندتر حق را تعيين مي كرد
پس مسلما حق با مرده بود!!


پ.ن. :
صبح طبق معمول تو ترافيك ساقدوش به گيلان در حال له شدن و حرص خوردن بوديم كه صداي فريادهاي يك زن بلند شد. چه دادهايي كه نميزد. در آن شلوغي و آن همه بوق ، روح آدم را خش مي انداخت.
دو تا ماشين زده بودند به هم و هم وطنان عزيز با هشت هزار سال سابقه ي تمدن كه كلهم هيكلشان مدعي فرهنگ و تمدن است و به هيچ وجه اين مملكت را در شان خود نمي دانند و به نظرشان جامعه اي كمتر از سوييس دون شانشان است داشتند كاملا محترمانه مسئله اي به سادگي يك تصادف سپر به سپر را حل مي نمودند.
مسئله اي كه راه حلي به سادگي " وايسا تا پليس بياد " دارد تبديل شده بود به ميدان مبارزه گلادياتورها با ببر.
و زنگ چنان فريادي مي زد كه داشتم به خودم مي گفتم يكي لطف كنه از طرف بنده بكوبه تو دهنش!!!
آخه زن!! اگه به داد زدن بود كه مرده از تو بهتر داد مي زنه مطمئنا!!
شما زن هاي اين طوري آبروي ما رو مي برين بس كه هر چي مي شه مردونه برخورد مي كنيد.
كي مي خواهيد بفهميد كه عامل برتري ما زن ها اينه كه مرد نيستسم و مردانه برخورد نمي كنيم. پس چرا وايسادي عينهو مردا صداتو ول دادي ......
حالم اول صبحي از چنين نمايش متمدنانه اي جا آمد.
اين جور مواقع مي گم لااقل بريم خارجه كه هر كي هر غلطي فرمود بتونيم بگيم به ما چه؟! اين خارجي ها همشون همين طورين!!!

هم چنان خواهشمنديم كمي فقط كمي اين ملت سعي مند آدم تر باشد دنيا گلستان مي شود.


پ.ن. :
بي خودي نگيد رفتار من هم كه مي خواستم بكوبم تو دهن زنه ( در اين جا از قصد از لفظ خانم استفاده نشده والا استفاده از اين لفظ براي هر خانمي در شان گوينده نيست!) هم چين متمدنانه نبوده!
متمدن بودن اين نيست كه شما حسي مثل ميل به دعوا ، فرياد زدن ، فحش دادن و ... را نداشته باشيد. چون در اين صورت عدم ارتكاب هر يك از اين كارها امتيازي به شمار نخواهد آمد.
اگر خواستي بزني ، مي توانستي بزني و آن وقت نزدي مهم است.

پ.ن. :
اگر مي بينيد از رفتار بسيار متمدنانه ترمرد صحبتي در ميان نيست علتش اين است كه ..... :)

آخرين گام هاي يك محكوم به مرگ


1- قانون مسخره اي است. منطقي نيست يعني! اين كه زير هجده ساله ها وقتي مرتكب قتل مي شوند ان قدر در زندان بمانند تا به سن قانوني برسند و بعد اعدام شوند.
من از قوانين و اين ها سر در نمي آورم . فقط نظرم را مي گويم.
به نظرم اين كه زير هجده ساله ها را نمي توان اعدامكرد دليلش اين است كه طرف در اين سن به آن حد از بلوغ نرسيده هنوز كه تمام و كمال مسئوليت اعمالش را به عهده بگيرد. پس وقتي جرمي را يك نابالغ انجام مي دهد ، چه طور ممكن است منطقي باشد كه صبركنيم تا طرف عقلش برسد بعد اعدامش كنيم.؟!

من همان موقعي كه اسلام آوردم ، اين را پذيرفتم كه اسلام ديني به شدت حكمت گرا و منطقي است. براي همين هر وقت چيزي را مي بينيم كه خلاف منطق است مطمئن مي شوم كه اسلامي هم نيست حتي اگر خيلي ها بگويند هست . ( به چيزهايي كه حكمتشان را نمي دانم كاري ندارم. آن ها ممكن است باشند يا نباشند. در باره ي آن ها احتياط شرط عقل است. درباره ي چيزهايي كه خلاف منطقند حرف مي زنم.)
و به نظرم اين كار خلاف منطق مي رسد ، پس نمي توانم بپذيرم كه اسلامي هم باشد.

2- من از طرفداران پرو پاقرص حكم قصاص هستم . البته بيشتر منظورم اعدام است . به نظرم هركس كه ضد اعدام است تنها به رنج معدوم مي انديشد و اصلا به قرباني و رنج اطرافيانش فكر نمي كند. در صورتي كه معدوم به هر حال گناهكار است اما قرباني !!!
و از حكم اعدام آن چه را بيشتر مي پسندم حق عفوي است كه براي اولياي دم قرار داده شده. هيچ چيز قشنگ تر از بخشش صاحب خوني نيست كه ترحم مي كند بر قاتل و مي بخشدش.
چه چيزي مي تواند عظيم تر از اين باشد كه از حق مسلمت براي قصاص بگذري حالا به هر دليلي ( البته پول ديه نمي تواند دليل قشنگي باشد اما آن هم منطقي است مثل همه قوانين ديگر اسلامي)

3- ديروز بهنود شجاعي اعدام شد. پسري كه تا جايي كه من مي دانم 17 سالش بود كه در يك درگيري پسر ديگري را به قتل رساند. كاري ندارم كه مقصر بود يا نه! كاري هم ندارم كه به سن قانوني نرسيده بود كما اينكه اصلا نمي تونم بپذيرم كه در دين پررحمت اسلام بشود پسري را كه هنوز قانونا به سن تشخيص نرسيده براي انجام چنين جرمي اعدام كرد.
و هزاران كاش كه كاش آن موقع آن جا نبود ، كاش انقدر جوش نمي آورد. كاش دست لعنتي اش به سمت بطري نمي رفت . كاش كاش و كاش
به اين ها كاري ندارم.
دو چيز اما اينجا بدجور توي ذوق مي زند

- يكي همان اعدام يك كودك است كه اميدوارم هر چه زودتر متوقف شود كه اعمال ما هر چه باشد به نام اسلام ثبت خواهد شد

- و دوم خواندن اين جمله است :

يك چيز را مي دانيد قصاص كننده اگر بي رحم شد ، خودش قاتل خواهد بود. اگر قصاص مي كنيد بكنيد اما نگذاريد حتي يك لحظه از اين كه كس ديگري كشته مي شود دلتان خنك شود.
اگر شما هم از مرگ ديگري لذت ببريد ، دلتان سنگ خواهد شد. آن وقت است كه قاتل برنده شده. او با كشتن عزيز شما ، دل شما را هم كشته و ...
نگذاريد حكم قصاص دلتان را سنگ كند. از حق مسلمتان استفاده كنيد اما نگذاريد از شما هم قاتلي بسازد



پ.ن. :

اين ها به اين معني نيست كه من اگر جاي آن ها بودم كار ديگري مي كردم . چون نبوده ام و نمي دانم .
اين ها فقط چيزي بود كه دوست داشتم اگر جاي آن ها بودم دلم مي خواست مي كردم.


فاتحه اي براي آرامش روح بهنود