۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

مبسوط ... (2)



و اما كوه!!!
كوه فوق الذكر از آن نيمچه كوه هاي كله قندي بودند كه از دور دل مي بردند بسي. و ما هم گول همين ظاهرش را خورديم و به خيال عشق و حال زديم به دامانش!! اما چشمتان روز بد ببيند. كه به قول نمي دانم شفيعي بود يا خياباني عزيزتر از جان! كوهي بود بس چغر! انگار تمام اين كوه رو رنده كرده بودن!! رو هر صخره اي پا مي ذاشتم ، نصفش به شكل خرده سنگ مي ريخت پايين! ما هم كه كفش كوه نداشتيم! همون آل استار هاي قديمي مشهور پام بود! و در اين جا به شيوه ي همان برنامه ي "ماجراجويان" يا يه همچو چيزي كه تلويزيون نشان مي دهد و بازسازي حوادثي است كه براي افراد از مرگ گريخته توي جنگل و برف و دريا و ... است ، دوربين وارد پاي بنده شده و سلول هاي بيچاره را نشان مي دهد كه در نوك كفش در حال له شدن و اصولا تركيدن از فشار هستند!
و از من به شما يك نصيحت با شال نريد كوه!! چون مدام بايد اين شال لعنتي رو از زير دست و پاتون جمع كنيد ! همين شال گرام نزديك بود چند باري بنده را مهمان ته دره كنند!
خلاصه به هر ضرب و زور و چهارچنگولي بود رسيديم به قله!! و فهميديم چرا بز و قوچ و بروبچ چارچنگولي راه مي روند كلا!! چه قله اي بود! يك فضاي صاف به مصاحت 2 متر در 4 متر!! و آخ حال مي داد خوابيدن توي ارتفاع بدون هيچ مزاحمتي با دو تا شاهين توي هوا كه سوار باد شده بودن واسه خودشون حال مي كردن. ما هم كاپشن مبارك رو پهن زمين كرديم تا از اين خرده صخره هاي تيز در امان باشيم و واسه خودمون ولو شديم كف قله! آخ چه هوايي! چه سكوتي!
در همين حس و حال بوديم كه ناگهان صداي ميدان آزادي به گوشمان خورد!! و چشمتان روز بد نبيند نگو اين مكان منحوس! محل تمرين حركات متحيرالعقول عده اي آدم مهدورالدم! به نام موتورسوار بود! آخ با اين موتورهاي مزخرف قراضه شون (كه گويا از ديد خودشان بسي موتور كراس بود!) از روي اين تپه ها ول مي شدند پايين كه نگو!! و ما هم كه دستمان از همه جا كوتاه فقط نفرين بود كه به سبك مادربزرگ گرامي نداشته مان نصيبشان كرديم بسي. و در آخر چون ديديم ايشان از روي نمي روند ، پس خودمان از رو رفتيم و راه برگشت پيش گرفتيم!
و آن هم چه برگشتني! آقا مقدار متنابهي از اعضا و جوارح را در اين مرحله از دست داديم كه به علت پاره اي محدوديت ها از ذكر آن ها معذوريم!
به هر حال اين كه ما در حالي كه روي يك صخره گير كرده بوديم و به شدت دچار غلط كردن شده بوديم ، داشتيم به گناهان كرده و ناكرده مان فكر مي كرديم و غزل خداحافظي مي سروديم ، ناگهان گوشيمان در آن برهوت زنگ زد! و ما فهميديم كه هيچ چيز غيرممكن نيست! حتي آنتن دادن موبايل در بيايان هاي ايران!( حالا خوبه هنوز در تهران به سر مي برديم، گيرم استان تهران ، نه به قول بعضي ها كلانشهر تهران!) پس بي خيال مردن شده با باقي مانده ي ناخن ها و بقيه اعضا و جوارحمان خودمان را رسانديم پاي كوه ( البته بعد از جواب دادن به موبايلمان! براي تنوير افكار عمومي گفتم كه نگيد نگفت!) .البته در اين جا ايشان ديگر كوه نبودند و از بس ما فرسايش داده بوديم اين كوه بي نوا را ، شده بود تپه ماهور!!!

و بعد هم كه اقوام معلوم الحال رسيدند با مقدار متنابهي خوراكي ناسالم در حد پفكي جات! و ناهار و آتش و سيب زميني و كفتر سوخاري!! روي آتش و كوه و در و دشت و قنات و سرما و ....
. بعد هم كپه اي از لباس با بوي دل انگيز دود!
اين هم از تعطيلات ما! البته از نوع جمعه اش. والا شنبه كه ما مونديم و يه مشت فيلم زاقارت! و همان فيلم مزخرف با هنرمندي "تامي لي جونز"!!! كه اگر عمرا بگوييم چي بود!



پ.ن.:
حيف كه نمي شود عكس هايي كه گرفتم بگذارم اين جا! شايد پس فردا يادم ماند گوشي ام را خالي كنم و عكس ها را بياورم.


بعدا نوشت:
عكس بالا، همان قله ي مذكور است 

مبسوط.... (1)




اين هم از اين تعطيلات چند روزه كه اين همه نقشه ريختيم براش آخرش هم به جاي شمال و دريا و عشق و حال جنگلا تو پاييز! چي نصيبمون شد؟! هيچي ! خانه نشيني و كلي فيلم مزخرف كه محض رضاي خدا هيچ كدومشون ارزش ديدن نداشت! ( عمرا اگر بگم آخرش چه فيلم در پيتي ديدم از تامي لي جونز!!!)
جمعه صبح پدر گرام با زور بنده را از كانون گرم تختخواب كشيدن بيرون كه چي ؟! پاشيد بريم بي بي شهربانو!! به حق جاهاي نرفته! از بي بي شهربانو بنده همين قدر مي دانم كه بايد كوهي باشد در جنوب تهران!
خلاصه با ضرب و زور!! و شرط و شروط كه لااقل زنگ بزنيد فلاني هم بياد كه ما از بي كسي در دامان طبيعت نميريم!( آخه من اين برادر جغله را كجاي دلم بزارم وسط كوه؟!) راه افتاديم و حالا نرو كي برو! مگه مي رسيديم. باور كنيد تمام سعيم را كردم كه غر نزنم! اما نشد كه نشد. ديگه وسطهاي جاده ي نمي دونم چي چي بود كه حرصم بسي در آمد از مناظر زشت و ماشين هاي اسقاطي كنار جاده و تل هاي خاك و خانه هاي خرابه و جاده ي كج و كوله و هواي كثيف و غير قابل تنفس و .... و خلاصه شد آن چه نبايد مي شد!!! ما غرزدنمان شروع شد!!! از شخص شخيص رييس جمهور تا شخص شخيص غير رييس جمهور را مورد عنايت قرار داديم و خلاصه اين كه مگر آدم ديوانه است بيايد چنين جاي زشتي. دم خانمان لب جوق! آب بسي خوش آب و هواتر بود ....
و اين بود كه پدر جان سر ماشين را برگردانده و ما راهي مسير ديگري شديم!!! و اين شد كه ما هم چنان از بي بي شهربانو هيچگونه اطلاعي در دست نداريم!
و آخرش سر از روستايي! به نام " لپه زنك" در آورديم و بعد مقدار متنابهي تركاندن كف و ته و جلوبندي و تاير و ... ماشين رسيديم به يك منظره ي دبش :) يك چشمه و مقداري كوه و دشت و قنات و اين ها! خدا را شكر كه به موقع غر زديم!
گويا پدرجان در عهد عتيق با پدرجانشان مي آمده اند اين اطراف شكار!!!
و اين شد كه ما بالاخره به وصال صبحانه رسيديم ، مزيد امتنان!
و تا سر و كله ي آن اقوام فوق الذكر پيدا شود پدر جان و پسركاكل به سر جغله شان راهي شكار شدند يكي با تفنگ ساچمه اي و ديگري با تيروكمان دست ساز! و ما هم سر به كوه زديم بسي! و مادر گرام بي نوا ماند و حوضش! ( از خواهر گرام هم نپرسيد كه ايشان در پي مال دنيا ، جمعه ها هم سركار هستند و جالب اين كه در كمال تعجب خيلي هم خوشحالند ! خدا شفا دهد به حق اين روز عزيز ، بگو آمين!)
و اما اين داستان كوه ما خودش مثنوي اي است صد من! كه در مغاك !بعد به آن خواهيم پرداخت ، مبسوط!!




ادامه دارد......

جاده ي تباهي


داشتم فكر مي كردم چي مي شد يه روز معمولي مثلا همين امروز ، اول صبح از در ورودي بيام تو و طبق معمول ، با يك جبهه هواي داغي كه مي خوره تو صورتم افسوس بخورم كه باز بايد تا عصر تو اين حموم سونا ، حرص بخورم از گرما. پله ها رو بگيرم بيام بالا و تا از در ميام تو ، چهره به چهره بشم با اين دستگاه محبوب! حضور و غياب . بعد همين طوري كه يه چشمم به ساعت روشه تا ببينم نكنه يه وقت سنت اين اواخر رو شكستم و زودتر از هشت رسيدم سر كار ، انگشتم رو بذارم رو صفحه ي كوچيك دستگاه و منتظر شنيدن بيبش بشم. بعد يه نگاهي به دور و بر بكنم مبادا كسي بياد و مطمئن كه شدم كسي اون اطراف نيست ، يواشكي فن دم در رو خاموش كنم تا شايد! كمي هوا بهتر بشه.
بعد همين طوري كه ميام سمت راهرو ، از نوري كه راهرو رو روشن كرده ، بفهمم كه مستر د. طبق معمول زودتر از ما رسيده و كركره ي دكان را داده بالا ! خلاصه از در كه اومدم تو ، "سلام ، صبح بخير " هميشگي رو بگم و منتظر بشم تا مستر د. در جواب همون "خسته نباشيد" هميشگي اول صبحشو بگه تا من هم طبق معمول در حالي كه توي دلم دارم مي گم " آخه برادر من ، كله سحري ، خسته نباشيد ديگه چه صيغه ايه؟!" لبخندي بزنم و بگم " شما هم همين طور" .
بعد بشينم پشت ميزي كه دوستش دارم و كيفم رو بچپونم روي كيس ! (Case) و قبل هر كاري ناهارم رو ببرم بذارم توي يخچال و دستم رو در جهت دوري از هر گونه ويروس معلوم الحال آنفولانزاي خوكي و غير خوكي بشورم و برگردم سر جام . بزنم اين كامپيوتر عزيز را روشن كنم. و تا نه كه شركت رسما بيدار مي شه ، يه سر به ايميل ها و بلاگ ها و ... بزنم و از روي اين ايميل هاي سه تا صدتومن الكي بپرم و از زيادي بلاگ ها ، خوشحال شم كه بعضي هاشون پست جديد ندارند!
بعد همين طوري كه دارم چايي داغي رو كه مستر ك. آوردن رو با يه قند قد كله قند مي خورم ، مطلب جديدي رو كه صبح با ديدن گربه اي كه توي پياده رو نگاه عاقل اندر سفيهي بهم كرده و باهاش حرفم شد كه فكر كرده كيه و اگر جد اون پلنگ بوده ، جد و آباد من هم برا خودشون كلي آدم بودن و اصلا گيرم پدر تو بود فاضل و .... ، به ذهنم رسيده بنويسم تو بلاگ و بعد به دعوت مستر د. يه 100 تايي از عكس پسر جغله شان را در يك اكران خصوصي ببينم و هي تو دل به خودم لعنت بفرستم كه چرا انقدر در گفتن ديالوگ هايي كه ابناء بشر در اين جور مواقع مي گويند در مايه هاي "آخي،نازي!" " واي چشاشو ببين" " واي چه ماهه. چه پري چه دمي عجب پايي!!" و اين ها الكن تشريف دارم ، با تمام شدن عكس ها نفس راحتي بكشم و برگردم سر جام
و با اولين زنگ تلفن بفهمم كه بالاخره امروز كاري هم شروع شد و به همين مناسبت "Out Look" رو باز كنم و با نگاهي به ليست طويل و دراز ايميل هاي مستر ز. و چندتايي ايميل از چند آدم حسابي ، در حال غصه خوردن به حال خودم كه گير اين مستر ز. افتادم شروع كنم به باز و بسته كردن ايميل هاي مزين به نام ايشون تا هر چه سريع تر ايميل هاي نخوانده به زير 100 برسد و بعد عينهو آدمبنشينم ايميل اين چند نفر معدود آدم حسابي را بخوانم تا اگر ايميل حسابي اي بينش بود ، پي گيري و جواب بفرمايم ( در ميان" آخي ، نازي" و " واي چشاشو ببين" باقي همكاران كه در اكران عمومي عكس هاي مستر د. جغله شركت كرده اند البته!) .
و بعد از همه ي اين كارهاي معمولي كه ديگر بيشتر از روي غريزه انجام مي شوند تا اختيار و خلاقيت و اين سوسول بازي ها! يك دفعه گوشي را بردارم داخلي 136 را بگيرم و به خانم منشي رييس بگويم مي شود رييس را ديد و ايشان در كمال تعجب به جاي همان جواب هاي هميشگيه مهمان دارد و جلسه دارد و هزاركوفت و ... ديگر دارد بفرمايند :" آره ، بدو بيا تا سرش شلوغ نشده!" من هم بدو بروم بالا تا سر رييس شلوغ نشده! و بعد كه رفتم تو
يك نفس عميق بكشم ، بنشينم پشت آن ميز بزرگ نوي اتاقش ، نگاهي بهش بيندازم و بدون اين كه از قبل بهش فكر كرده باشم بگويم :
" من از آخر آذر ديگر نمي آيم"


و بعد مثل صحنه ي تيراندازي فيلم Road to Perdition همه چيز ساكت بشود و همه صداها قطع شود و فقط يك آهنگي پخش شود روي صحنه توي مايه هاي شما بگير "Red" ! و فقط دهان رييس را ببينم كه تكان مي خورد و ..... (فقط كاش مي شد بارون هم مي اومد !! حيف تو اتاق رييس هيچ وقت بارون نمي آد!)

آخ چي مي شد .....
تازگي ها به نظرم زيادي فكر مي كنم....

پلنگ اون راه راه است يا اون خال خاله؟!!!


گوشه ي روپوشش رو با دست جمع كرد ، زانو زد رو آسفالت خيس از بارون
خم شد ، سرش رو برد نزديك و زل زد تو چشاي گربه زرد و نارنجيه و گفت :
"چيه اين جوري نيگا مي كني ؟ مثلا مي خواي بگي جد و آبادت پلنگ بودن؟ "

نگاهي بهش كرد و با تاسف سري تكون داد : " بيچاره ، خدا شفاش بده !!"
و همين طور كه با تاسف سر تكون مي داد رفت تو ساختمون كه قرصاي آبي و صورتي بعدازظهرش رو بخوره.
كسي تو اتاقك داروها نبود.

دكتر بيرون هنوز سرش به پلنگه گرم بود......

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

قربان قربانيت ابراهيم


سفيدي گردن بود
و
برق خنجر
اشك پدر بود
و
لبخند پسر
تواضع مخلوق بود
و
غرور خالق
شادي ملائك بود
و
خشم ابليس

و
تنها عشق بود
و
عشق بود
و
عشق

قربان قربانيت
ابراهيم......



عجالتا اين عيدتون مبارك
تا بعدي

خيلي....ما....

ما معمولي ها ، معمولي هستيم. يعني نه خيلي پولداريم ، نه خيلي فقير. نه خيلي خوشگليم ، نه خيلي زشت . نه خيلي باهوشيم نه خيلي خنگ . نه خيلي باحاليم ، نه خيلي بي حال.
ما معمولي ها معمولي زندگي مي كنيم. معمولي مي آييم . معمولي مي رويم. نه خيلي هيجان انگيز هستيم. نه خيلي كسل كننده. نه خيلي عاشق مي شويم كه سر به بيابان بگذاريم. نه خيلي متنفر مي شويم كه بزنيم يكي را بكشيم ، يا برعكس!
ما معمولي ها همه چيزمان معمولي است. قيافه مان ، لباس هايمان. حرف زدنمان . راه رفتنمان . كارمان . زندگي مان.عشقمان. مرگمان. همه چيزمان معمولي است.
همين است كه هيچ وقت هيچ كس قصه ي ما را نمي گويد.
هيچ فيلم سازي ، فيلم ما را نمي سازد.
ما معمولي ها هستيم ، تا صحنه براي "خيلي "ها شلوغ شود. كه خيلي بودن آن ها ديده شود.
ما معمولي ها مي آييم و مي رويم. آسه آسه. همين است كه هيچ گربه اي هيچ وقت يك معمولي را شاخ نمي زند.
ما معمولي ها همه چيزمان معمولي است. حتي بودنمان. ما معمولي ها به طور كاملا معمولي اي ، معمولي هستيم.
ما هيچ چيزمان "خيلي "نيست
فقط
يك چيز ما معمولي ها " خيلي " است.
ما معمولي ها
"خيلي"
معمولي هستيم.....

عزيز از دست رفته!


بالاخره رويش كم شد.
دلم خنك شد بسي ديشب.
از اين كه گوارديولاي عزيز چنان حال اين مرينيوي پررو رو گرفت جگرم خنك شد .
يادم مي اد چندسال پيش كه اين مورينيو توي "پورتو" بود چه قدر يا اون قيافه ي مغرورش حال مي كرديم كه تيم هاي غول رو به عددي حساب نمي كرد و عينهو چي گازش رو گرفته بود تا خود خود قهرماني .
بعد يادم كه مي افته چه قدر تو اختتاميه وقتي مغموم! سرش رو انداخت پايين و با بروبچ پورتوي قهرمان نخنديد ، شلنگ تخته نينداخت و گذاشت رفت چه قدر نگران شديم كه حتمي كسيش مرده كه نمي خواد شادي كنه ، حالم ازش به هم مي خوره.
وقتي فهميدم ايشون اصلا پورتو رو در شاءن خودش نمي دونست كه واسه قهرمانيش خوشحالي كنه! كه ايشون پورتو رو به عنوان نردبان مي ديدن نه هيچچيز ديگه اي ازش متنفر شدم . چه بعدش كه رفت به چلسي و چه حالا كه تو اينتره.
واسه همين ديشب از يه طرف خوشحال بودم كه اينتر منفور! مي بازه. از يه طرف اين كه بارساي محبوب برده و از همه طرف اين كه مورينيوي پررو حالش گرفته شده.
آخ كه چه قدر حال كردم :)

اما چه فايده كه بنده فعلا عزادار حذف "ليورپول" هستم. كسي مي دونه اين تيم امسال چه مرگشه؟ اين طور كه پيش مي ره سال ديگه هم از جام قهرماني خبري نيست .
امشب تنها دلخوشيمون به "يوونتوس" عزيزه والا آخه ما به چه انگيزه اي امسال جام قهرمانان ببينيم؟ هان؟!


پ.ن. :

پ.ن. 2 :
اگر كسي گفت چي حالگيري تر از ديدن بهترين مسابقه هاي دنيا با صداي بدترين گزارشگر دنيا ، خياباني عزيز!! است ، به بنده مراجعه كند و جايزه ي خوبي دريافت نمايد...

سرگشته دشت و هامون


هر بار كه بحثي از " هامون" پيش مياد ، تصويري كه توي ذهنم مي بينم نه "خسرو شكيبايي" با اون عينك گندشه ، نه " اگه من اونی باشم که تو می‌خوای، پس دیگه من، من نیست . یعنی من خودم نیستم…» و نه حتي " این زن سهم منه، حق منه، عشق منه "
نه هيچ كدوم اينا نيست.
تصويري كه من از اين فيلم اون ته ته هاي خاطراتم نشسته ، تصوير اون اتاق جلويي خونه ي خاله اين هاست و تصوير تلويزيوني كه گوشه ي اتاقه پشت به پنجره كه من از لاي در نيمه باز از توي هال مي بينم و پسرخاله وسطي كه نمي بينمش اما مي دونم اونه كه داره توي تلويزيون "هامون" مي بينه.
آره اين تصويريه كه من از فيلم هامون دارم. تصوير خيلي قديميه و من يه بچه ام كه تو هال به جاي اين كه به كار خودش برسه ، چه مي دونم بازي كنه ، نخودچي كشمشش رو بخوره يا مثلا بره فضولي ، وايستاده و از لاي در بدون اين كه حتي بفهمه چي به چيه ، داره اين تصوير قهوه اي رنگ خاك خورده رو براي هميشه ته ته خاطراتش ثبت مي كنه. درست مثل همون عكس قديمي ها كه گوشه هاشون دالبر دالبره و رنگشون سياه و سفيد كه نه ، طيفي از قهوه اي و سفيده....

نمايشگاه دو سال پيش بود .نمايشگاه مطبوعات . يادم نيست درست كه مجله را به خاطر دي وي دي "هامون" خريدم يا برعكس. شايد هم يادم مي آد. چون مجله اش خيلي چيز دندان گيري نبود. پس به خاطر "هامون" خريدمش. به هر حال اين كه از اون موقع اين فيلم همين طور دست نخورده توي كمدم مونده و هنوز كه هنوزه بهش دست هم نزدم.
نمي دونم چرا؟! هميشه دلم مي خواست يك بار اين فيلم رو كامل ببينم. از بس كه اين فيلم رو تكه پاره ديدم خسته شدم. اما دستم به ديدنش نمي ره. چرا ؟ نمي دونم.
ولي انگار دلم مي خواد تا ابد هر وقت حرفي از "هامون " مي شه. باز هم همون "تصوير اون اتاق جلويي خونه ي خاله اين هاست و تصوير تلويزيوني كه گوشه ي اتاقه پشت به پنجره كه من از لاي در نيمه باز از توي هال مي بينم و پسرخاله وسطي كه نمي بينمش اما مي دونم اونه كه داره توي تلويزيون "هامون" مي بينه. " بياد تو ذهنم ، نه " تصوير "خسرو شكيبايي" با اون عينك گندشه ، نه " اگه من اونی باشم که تو می‌خوای، پس دیگه من، من نیست . یعنی من خودم نیستم…» و نه حتي " این زن سهم منه، حق منه، عشق منه " " ....



پ.ن.:
ببينم اون صحنه اي كه خسرو شكيبايي يه جايي رو بلندي نشسته و مردم جمع شدن پايين تو خيابون و مي خواد خودش رو بكشه و يه مشت كاغذ خرده تو هوا رها مي شه و .... مال فيلم هامونه؟ اين تصوير تو ذهنمه اما هر چي فكر مي كنم يادم نمي آد مال چه فيلميه!! تصوير گنگيه مال خيلي وقت پيش.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

خيلي دور ، خيلي نزديك



....
- ما ديگه داشتيم مي رفتيم سراغ سفره ي هفت سين خودمون
- هفت سين؟
- سحابي ها ، مي خوايم به سحابي جبار نگاه كنيم. مي گن اگه وقت سال تحويل به سحابي جبار نيگا كني و آرزو كني ، آرزوت براورده مي شه . البته اينو دخترا مي گن.
- حالا كجاست؟
- چي؟
- همين سحابي ها كه مي گين؟
- آها . اگه به سمت غرب نيگا كنيد ، سه تا ستاره ي پرنور مي بينيد كه تو يه خطن. اون كمربند جباره. اگر بيشتر دقت كنين سه تا ستاره كم نور ديگه هم هستن كه پايين تر از اونن. اون ستاره وسطيه خود سحابي جباره. پيداش كردين؟
- بله
- البته اين فقط صورت فلكي اشه ها. بيشتر سحابي ها رو فقط با تلسكوپ مي شه ديد. جبار يه زايشگاهه. ولي سحابي اسكيمو هم خيلي ديدن داره . قشنگ ترين قبرستونيه كه تو عمرم ديدم.
- قبرستون ؟
- آره. سحابي هم محل تولد هم مرگ ستاره هاست. همشون برمي گردن به همون جايي كه ازش متولد شدن.
- ما نمي دونستم ستاره ها هم مي ميرند .
- همشون مي ميرن. خيلي از ستاره هايي كه ما الان داريم مي بينيم شايد ميليون ها سال پيش مردن ولي ما به خاطر مسافتي كه باهاشون داريم، هنوز داريم اونا رو مي بينيم.
- يعني انقدر دورن؟
- خيلي دور ، خيلي نزديك . وقتي با دنياي خودمون مقايسه كنيم ، خيلي دورن . اما اگر با كهكشان هاي ديگه مقايسه كنيم ، تازه مي فهميم چه قدر به ما نزديكن و ما خبر نداريم.
.....





پ.ن. :
بعضي فيلم ها هستند كه خودشان به خودي خود توي تاريخ مي مانند. و اعتباري هستند براي موسيقي ، بازيگرها، ديالوگ ها يا صحنه هاي خودشان
اما بعضي ديالوگ ها ، صحنه ها يا موسيقي ها هستند كه خارج از فيلم ، جداي هويت فيلم ، براي خودشان كسي مي شوند. جداي از پيكره ي فيلم نفس مي كشند و مي شوند نوستالژي زندگي خيلي آدم ها
موسيقي فيلم " خيلي دور، خيلي نزديك" براي من يكي از اين نوستالژي هاست. يكي از شاهكارهاي "محمد رضاعليقلي "

توهم


يكي نيست به اين آقايون (بلانسبت) بگه
بابا طرف اگر يه چي مي گي لبخند مي زنه.
اگه هي باهات تعارف مي كنه
اگر هي تحويلت مي گيره
اگر از كارت تعريف مي كنه
اگه به شوخي هاي بي نمكت مي خنده
اگه
اگه
اگه
....
براي اينه كه آدم مودبيه
نه اين كه
عاشقت شده





پ.ن. :
خدا من آخرش از اين اعتماد به نفس بعضي ها خودمو مي كشم!
حالا همه چي به كنار
يه نگاه به خودت بنداز بعد.....!

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

ايزابل النده ، يك نام،يك انسان،يك زن...


آلنده لاغر و ریزه و قد کوتاه بود. برای اینکه بتواند پشت میکروفن حرف بزند محبور شدند دو تا پله بگذارند تا از آنها بالا برود . و این طور شروع کرد:

برای من همیشه هیجان انگیز است که به دانشگاه بیایم ... چون خودم هیچ وقت نتوانسته ام دانشگاه بروم... و من از همینجا مجذوب حرفهاش شدم که خیلی شبیه حرفهایی بود که استاد خودم در ایران می زد.... برای یاد گرفتن سیستمهای آموزشی همیشه کمک کننده است ولی این تویی که یاد میگیری... روشش آنقدرها مهم نیست...حقیقتا نیست...

آلنده از زندگی شروع کرد. از زندگی خودش. و مطمئنت کرد که جز زندگی و زنده بودن هیچ چیز دیگر مهم نیست. شباهت حرفهاش با استادم در ایران حیرت انگیز بود. آلنده می گفت دنیای واقعی را وقتی تخیل می کنی لذت بخش می شود. می گفت اگر همسر و بچه هاش بپرسی، مادرشان یک دروغگوی تمام عیار است. بس که موقع تعریف کردن واقعیت ها غلو می کند. و آلنده با افتخار می گفت که ورژن خودش را از وافعیت ترجیح می دهد چون هیجان انگیز تر است. آلنده از مرگ پائولا دخترش گفت. گفت بعد از تجربه مرگ اون که با یک سال زندگی در حالت کما هم همراه بوده است دیگر از مرگ نمی ترسد و معتقد بود این در زندگی یک نقطه عطف است. که عاشق زندگی باشی ولی از مرگ نترسی. از عاشقیهاش گفت و دل شکسته شدنهاش . از مهاجرت. از زندگی در شیلی و دیکتاتوری.می گفت همه زندگیش تلاش بسیار کرده تا خانواده اش را محافظت کند. مثل یک مادر وسواسی که نمونه اش را زیاد در ایران دیده ایم. ولی در نهایت به جایی رسیده که در خانواده اش همه اتفاقهای بد ممکن افتاده است. طلاق و جدایی و مرگ . آلنده می گفت ولی اینها خود زندگی است و خانواده اش هنوز خانواده است و این مهم است. آلنده می گفت تا شور زندگی نداشته باشی و به معنای واقعی زندگی نکنی نمی توانی زندگی را بنویسی.

زندگی در شیلی ، دیدن دیکتاتوری و جنگ. مهاجرتهای پی در پی،‌تلاش زنان برای یافتن جای بهتری در اجتماع،‌فقر و تنهایی و عشق . همه اینها تجربه های زندگی آلنده را خیلی شبیه ما می کند. یادمان می اندازد که چقدر داستان نگفته داریم که دنیایی منتظر شنیدنشان است.شانس آلنده این بوده که دورانش مصادف شده با دوران شکوفایی ادبیات آمریکای لاتین. دنیای ادبیات به زبان اسپانیایی. دنیایی که آلنده در کتابخانه خانه پدربزرگش عاشقش شده و عاشقش مانده است.

آلنده می گفت زندگی و سفرهای زیاد به من یاد داده که آدمها در گوشه گوشه دنیا خیلی شبیه همند و خیلی هم با هم متفاوتند ...ولی جالبی قضیه این است که شباهت های آدمها به هم خیلی بیشتر از تفاوتهایشان است. ... و این واقعیتی است که من این روزها با تجربه مهاجرتم دارم به خوبی حس می کنم و به گمانم فهمیدنش از آن یادگرفتنهای قیمتی روزگار است.





كاملش را اين جا بخوانيد :

اول ليست


بعضي ها هستند توي زندگي آدم
كه
وقتي توي ليست گوگل تاك ادشان مي كني
مجبوري همين طوري الكي
اول اسمشان يك حرف A اضافه كني
تا هميشه
اولين نفر باشند
توي ليستت....

پاييزو آش رشته....


مي دانيد توي اين هوا چي مي چسبه؟
همچين خوش خوشان بروي توي پاركي ، جايي
بعد يه جايي بين چمن ها براي خودت پيدا كني
يه جايي كه به البرز و اون برف هايي كه نشسته روش ديد داشته باشه
بعد كفشاتو در آري
همچين چارزانو بشيني رو چمن ها
يه آهنگ "شمال" رضا يزداني هم بزاري برا خودت يا " زمستون" افشين
بعد همين طوري كه نفس عميق مي كشي
و زل زدي به كوه ها
و نوك دماغت از سرما قرمز شده
و اشك تو چشات جمع شده از سوز هوا
قاشقت رو تا ته بكني تو كاسه آش رشته ي داغ
و همين طوري كه از رو قاشقت بخار بلند مي شه
بكنيش تو دهنت و
آي حال كني با مزه آش رشته ي داغ تو سوز سرماي اول صبحي

نقطه ، سر خط


مي دانيد بالاخره يك جايي هست، آدم بايد به يك جايي برسد كه مثل معلم دبستان ، بلند و شمرده بگويد : نقطه سر خط
بالاخره يك جايي توي زندگي آدم بايد باشد كه آدم دلش را بزند به دريا
كه بگويد " به درك! گور باباي همه.
آدم بايد يك جايي برسد به ته خط مزخرفي كه تا آن موقع رفته و بكوبد روي ترمز و فرمان را همين طوري يلخي بگرداند به يك طرف ديگر و بزند به جاده
بله. بالاخره بايد يك همچين جايي باشد
جايي كه آدم تمام بي حالي ها ، ترس ها ، ترديدها و بزدلي هايش را ساعت نه بگذارد دم در براي دل گنده ي آشغالانس و آن وقت
مثل خر ( دور از جان!) سرش را بيندازد پايين ، به هيچ چيز و هيچ كس نگاه نكند و د برو كه رفتي!!

به گمانم كم كم دارم به همچين جايي نزديك مي شوم
به همچين نقطه اي
به يك نقطه سر خط تمام و كمال
به گمانم
اين جور مواقع بايد مدام پيش خودت تصور كني كه فقط يك روز ، هفته يا فقط يك ماه ديگر زنده اي!
آن وقت تازه مي فهمي ( شايد بفهمي) كه آخ خدا چه قدر كار دارم و چه قدر وقت كم!

به گمانم قبل از آن كه دير شود بايد اين كار مسخره ي پشت ميزي مطمئن بيمه دار حقوق دار بدون استرس با مدير عامل راضي لعنتي را بگذارم دم در و بزنم به جاده ي نوشتن و طراحي و بي خيالي و فيلم و كتاب و سفر و رويا و دنياي متزلزل بدون حال و آينده و بي همه چيز!!

بايد ديوانه شد قبل از آن كه براي ديوانگي خيلي دير شود....

دلا ديوانه شو ، ديوانگي هم عالمي دارد.



پ.ن. :
همين الان مستر د. در جهت كردن حال ما در قوطي ، اعلام فرمودند : "آبان هم تمام شد!"
2- تصوير رو به گمانم بدونيد مال كيه! يكي كه بدجور زد به دل جاده. همين طوري الكي!


پاستوريزه و هموژنيزه

بعضي بلاگ ها خوبند. خيلي خوب. قلم رواني دارند و نويسنده شان در نوشتن چيزي كم نگذاشته. خواندن جمله جمله هايش روز آدم را مي سازد اصلا
اما نمي دانم چرا نويسندگان اين بلاگ ها اصرار دارند بر استفاده از كلمات بالاي هجده سال.
انگار بدون اين كلمات نمي توانند منظورشان را برسانند
و همين كلمات است كه نمي گذارد آدم معرفي شان كند به دوست و رفيق
تا آن ها هم بخوانند حرف هاي به اين قشنگي را كه گاه گداري ، كلمه اي زده تمام كاسه و كوزه مطلب به چه زيبايي را با خاك يكسان كرده بالكل.
آن وقت است كه دلت مي خواهد يك رديف از همان كلمات را رديف كني براي جناب نويسنده كه آخر برادر من ، خوب چه كاري است. به خدا بدون اين كلمات هم مي شود حرف زد.
دل آدم مي سوزد وقتي نمي تواند اين بلاگ ها را به كسي معرفي كند يا لينكش را بگذارد آن كنار زير دسته ي " مي خوانم ها"!


پ.ن. :
حالا فكر نكنيد اين بلاگ بدبخت خيلي ناجور است ها! به گمانم ما زيادي پاستوريزه ايم!

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

حوصله ندارم امروز
همين.....

You'll never walk alone


When you walk through a storm

hold your head up high

And don’t be afraid of the dark

At the end of a storm is a golden sky

And the sweet silver song of a lark

Walk on through the wind

Walk on through the rain

Tho’ your dreams be tossed and blown

Walk on, walk on with hope in your heart

And you’ll never walk alone

You’ll never, ever walk alone

Walk on, walk on with hope in your heart

And you’ll never walk alone

You’ll never, ever walk alone



storia di un grande amore



Vvvv
Juve, storia di un grande amore


By: Paolo Belli


Simili a degli eroi, abbiamo il cuore a strisce
Portaci dove vuoi, verso le tue conquiste
Dove tu arriverai, sarà la storia di tutti noi
Solo chi corre può, fare di te la squadra che sei

JUVE, STORIA DI UN GRANDE AMORE
BIANCO CHE ABBRACCIA IL NERO
CORO CHE SI ALZA DAVVERO, PER TE

Portaci dove vuoi, siamo una curva in festa
Come un abbraccio noi, e ancora non ci basta
Ogni pagina nuova sai, sarà ancora la storia di tutti noi
Solo chi corre può, fare di te quello che sei

JUVE, STORIA DI UN GRANDE AMORE
BIANCO CHE ABBRACCIA IL NERO
CORO CHE SI ALZA DAVVERO, SOLO PER TE
E' LA JUVE, STORIA DI QUEL CHE SARO'
QUANDO FISCHIA L'INIZIO
ED INIZIA QUEL SOGNO CHE SEI


JUVE, STORIA DI UN GRANDE AMORE
BIANCO CHE ABBRACCIA IL NERO
CORO CHE SI ALZA DAVVERO
JUVE PER SEMPRE SARA
'

JUVE, STORIA DI UN GRANDE AMORE
BIANCO CHE ABBRACCIA IL NERO
CORO CHE SI ALZA DAVVERO
JUVE PER SEMPRE SARA'
JUVE, JUVE PER SEMPRE SARA'
JUVE, JUVE PER SEMPRE SARA
'

براي من... براي تو ....


بعد از اين همه روز و ماه كه بر من گذشت
بعد از اين همه روز و ماه كه بر من ، بي تو ، گذشت
فكر كردم
يعني خيال كردم
كه تمام شده
كه رفته اي براي هميشه از خيال و ياد و دل و همه ي وجودم
خيال كردم تمام شده ماجراي شروع نشده ي من و تو!
خيال كردم
اين كه ديگر نمي بينمت براي اين است كه ديگر نيستي
ديگر برايم نيستي ، رفته اي !
اما خاك بر سر دل ساده دل من
تازه فهميده
اين كه نمي ديده ام تو را
براي اين بوده كه چشمانم را بسته بودم
هنوز هم گاه گداري
كه جرات مي كنم و كمي لاي پلك را باز مي كنم
تو را مي بينم
از پشت راه راه مژه ها
كه همان جا ايستاده اي
همان جا كه آخرين بار ايستادي
اما پشت به من
و رفتي
اما من رفتنت را نديدم
و تو براي من
تا ابد
همان جا ايستادي
پشت به من

براي همين است كه
با اين كه مي دانم براي تو ، من ديگر نيستم
از اول نبودم
اما
براي تو
گوشي ام
هميشه در دسترس است
هميشه آنتن مي دهد
هميشه شارژ است
براي تو
چراغ كوچك آن گوشه
هميشه سبز است
هيچ وقت " Busy" نيست
هميشه On است
براي تو
هميشه خانه ام
هميشه برق هست تا اگر زنگ زدي ...

براي همين است كه براي تو
هميشه هستم
حتي با اين كه مي دانم
تو نيستي.....



بعدا نوشت :
اومده بودم اين پست رو حذف كنم! به خاطر كامنت ها نشد!!

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

درددل هاي يك گوسفند راضي...



آقا من نمي فهمم. يعني اصلا نمي فهمم.
من اين رسالتي را كه بعضي ها بر دوش خودشان حس مي كنند را نمي فهمم.
نمي فهمم اين چه اصراري است كه بعضي ها دارند .
آقا ما نخواهيم شيرفهم شويم چه كسي را بايد ببينيم؟
گير مي دهند كه حتما ما را از خواب غفلت بيدار كنند ، نكند يك وقت يكي اين دور و برها حالش خوب باشد.
بابا ، مگر دنيا به آخر مي رسد اگر من ندانم فلاني آدم عوضي اي تشريف دارد؟ هان ، نه خداييش آخرالزمان مي شود؟
آخر ما اگر نخواهيم چشم و گوشمان باز شود چه كسي را بايد ببينيم. ؟
نمي فهمم اين آدم ها را كه با اين همت و جديت سعي دارند به بنده بفهمانند هر موجود دوپايي كه اين دور و برهاست پر است از نقاط منفي و رذالت هاي وجودي.
اصلا به من چه؟
آقا بنده همين جا به اطلاع مي رسانم كه نمي خواهم بدانم كه هر كسي چه گناهاني به درگاه الهي مرتكب شده. اصلا به من چه؟
چشم نداريد ببينيد يكي اين جا دارد بهش خوش مي گذرد و در دنيايي زندگي مي كند كه همه خوبند.
گيرم كه من فهميدم فلاني از حقوق بچه ها مي دزدد ، فلاني مدام در حال دل دادن و قلوه گرفتن با پسرهاي مردم است ، مچ بيساري را با آن يكي توي اتاق تنها گرفته اي ( و تازه با هزار جور ادا و اطوار بي خودي و مصنوعي و نچ نچ قيافه مي گيرد كه مثلا صحنه خيلي فجيع بوده و من جان تو رويم نمي شود بگويم!! حالا آخرش كاشف به عمل مي آيد كه اين دوتا بيچاره داشته اند درباره ي چه مي دانم چي چي صحبت مي كرده اند و ايشان چشمشان آلبالو گيلاس چيده!)
دانستن اين ها چه كمكي به من و كل جامعه بشري مي كند؟
خوب است من هم بنشينم يك گوشه و افسردگي حاد بگيرم كه آه اي خدا ، اين چه دنيايي بود ساختي و عجب صبري خدا دارد و اين ها؟ نه ، خدايي خوب است؟
پس خداوكيلي ما يكي را بي خيال شويد. شايد اصلا ما دلمان خواست گوسفند باشيم. گير داده ايد ها! چشم نداريد ببينيد يكي از گوسفند بودن راضي است و دارد حالش را مي برد؟
ما بسيار هم بهمان خوش مي گذرد اگر شما دست از روشنگري ما برداريد.
اصلا ما خودمان همين جا ضمن ابراز كمال تشكر از حق خودمان كه بر گردن شماست گذشتيم . به خود خدا اگر عمرا جلوي شما را سر پل صراط بگيريم كه آي خانوم ، آقا ! چرا ما را روشن نكردي كه فلاني چه قدر موجود مزخرفي است؟ هان چرا؟!
پس عجالتا ما همان بي خيالي خودمان را طي مي كنيم. بالاخره ما خودمان و ظرفيت هايمان را مي شناسيم. اگر به همين رويه به روشنگري بنده ادامه دهيد ، به زودي بايد براي شناسايي جنازه لت و پار بنده كه به زور از كف آسفالت پاي برج ميلاد جمع شده تشريف بياوريد پزشكي قانوني...
فكر هم نكنيد ما مثل اين سوسول ها بر مي داريم يك نامه مي نويسيم كه :
آه اي روزگار غدار و .... از اين خزعبلات
نه خير ما خيلي شيك و معمولي سرمان را مي اندازيم پايين ، مي رويم بالاي بلندي اي جايي ( اگر برج ميلاد خيلي گرون نبود و مي ارزيد!) و خودمان را پرت مي كنيم پايين.
عمرا هم اگر مثل بعضيها ، انقدر دست دست كنيم تا بيايند با منت بكشندمان پايين و تلويزيون با صورت شطرنجي نشانمان بدهد.

خلاصه اگر ما را دوست داريد ، بي خيال ما شويد ، شما را به ارواح خاك پدرتان !!

هنر 7+1


چشمتان روز بد نبيند ، جايتان خالي يك فيلم ديدم پريشب از سينماي فاخر ملي!!!
هنوز فكرش را كه مي كنم حالم دگرگون مي شود ، بدجور!
اين اثر ارزشمند و فاخر كه بي شك نه تنها سينماي اين مرز و بوم كه بالكل ، كل يوم سينماي دنيا را نه يك متر كه چندين كيلومتر به جلو برد البته در جهت عكس! و پر بود از بازي هايي تكان دهنده و صد البته چهره هايي كه از ديد كارگردان هنرمند داستان قرار بوده تمام ليدي هاي حاضر در سالن را به طرفة العيني به بريدن دست به جاي پرتغال بكشاند و صد البته براي نسوزاندن دل آقايان تماشاچي از دو تن از هنرپيشه هاي زن كه به جد تلاش شده بود تا در نهايت زشتي تصوير شوند تا چهره هاي خوش تيپ مك كويين آقايان به زور در چشمان تماشاچي بيچاره فرو رود ، استفاده شده بود.
فيلم نامه تكان دهنده ، بازي هاي در سطح بهترين هاي تاريخ سينما ، پردازش خوب ايده ي اوليه و از همه مهم تر كارگرداني بي بديل آن باعث مي شود اين حقير شرم كند از نوشتن درباره ي اين اثر هنرمندانه كه اگر ساخته نمي شد ، جهان هستي بي شك ارزش ادامه نداشت و فلسفه ي وجودي تمام بشريت زير سوال مي رفت.
اگر فكر مي كنيد اسم اين اثر ارزشمند را در بلاگ محقر و بي ارزش خودم خواهم آورد ، كور خوانده ايد! بنده هيچ چيز ندانم ، ارزش هنر را خوب مي دانم.
و همين جا از همه بابت ديدن اين فيلم معذرت مي خواهم.....

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

بارون مياد جرجر


تيزر جشنواره كه شروع مي شود ، توي صندلي هايمان فرو مي رويم ، پا روي پا مي اندازيم به زور در آن نيم متر فاصله ي جلوي صندلي ها و در آن تاريكي نه چندان مطلق ، چشم مي دوزيم به پرده.
تيزر جشنواره انصافا خوب از آب در آمده. به دل ما كه نشست. از دل بقيه جز سم ! خبر ندارم. كه دل او هم طبق شنيده ها با دل ما يكي است در اين مورد.
عكس هاي تيزر قشنگ هستند با قاب بندي هاي خوب و به جا. پسر دوچرخه سوار ( كه برخلاف اكثر تيزرها ، از زيبايي درون بيشتر بهره برده تا زيبايي برون ! يحتمل! ) ركاب مي زند و با فريم هاي توي دستش از تصاوير مسير عكس بر مي دارد ، عكس هايي كه انصافا در قاب خوب مي نشينند .

بعد از تيزر مهمان اولين فيلم كوتاه مي شويم. انيميشني از كردستان به نام " تنهايي " به كارگرداني "مريم اميري" . مدتش چيزي حول و حوش 5تا8 بود . و اگر مي خواهيد حال و هوايش دستتان بيايد كافي است يكي از انيميشن هاي شبكه هفت كه درباره ي زندگي امامان است تصور كنيد. با همان كيفيت! و البته كمي هم ژانر وحشت قاطيش كنيد بد نيست. فقط كاش داستان داشت ، دلم نمي سوخت .
خلاصه داستان: دو برادر عارف در كوه زندگي مي كردند كه كل دارايي شان كاسه اي گلي بود كه از پدر ارث برده بودند. يك روز! روح پليدي در وجود برادر بزرگ تر رخنه كرده و او را مجبور مي كند به برادرش بگويد بايد از هم جدا شويم. بيا اموالمان را نصف كنيم. برادر كوچكتر مي گويد : ما كه جز اين كاسه چيزي نداريم! برادر بزرگ مي گويد همان را نصف مي كنيم. خلاصه كش مكش بر سر نصف كردن يا نكردن در مي گيرد و برادر كوچك مي گويد اصلا نخواستيم!! مال خودت ( البته نه با اين لحن! متوجهيد كه؟!)
برادر بزرگ عصباني مي شود كه ترسو چرا براي حقت نمي جنگي و خلاصه كاسه مي افتد و خرد مي شود و روح پليد ميايد بيرون كه برود توي برادر كوچك تر اما نمي تواند و برادر بزرگ هم كه به خود آمده ديگر روح پليد را راه نمي دهد و ...
برادر كوچك كه رنجيده مي گذارد مي رود و برادر بزرگ تنها مي ماند!!!
( يكي پاشه تو سالن دستمال كاغذي بچرخونه! اشكمان در آمد! )
مزخرف!! آخرش هم وقتي نوشت بر اساس داستاني از " جبران خليل جبران" فهميديم چرا داستانش اين شكلي بود . ( با عرض معذرت ما با ايشان يعني خليل جبران هيچ جوره حال نمي كنيم. شرمنده!)

فيلم دوم " يك روز قشنگ برفي" بود به كارگرداني : ماهايا پتروسيان و امير توده روستا به مدت 30 دقيقه !!( خداييش اين كجاش كوتاهه آخه؟!)
كل عوامل كه حرفه اي بودند از بازيگران كه خود پتروسيان و آتيلا پسياني و مائده طهماسبي بودند تا مدير توليدي ساسان سالور و تدوين بهرام دهقاني و ...
داستانش را هم من كه خوشم نيامد. چرا دروغ بگويم؟ استان زن بيوه اي كه با يك پسر سه ساله دوباره ازدواج كرده و حالا شوهرش از او مي خواهد پسرش را از سر باز كند و و داستان يك روز برفي كه زن پسرش را كنار يك لبو فروشي رها مي كند و بعد گريه هاي كودك و گريه بي صداي زن پاي يك در بعد از فرار از محل رها كردن پسرش و مرد كه تا شب منتظر بازگشت زن مي شود اما زن بر نمي گردد.
نميگويم بد بود ، نه! اما خب چه كنيم ما كلا با بروبچ حرفه اي قاطي آماتورها حال نمي كنيم. به نظرمان رقابت ناعادلانه اي است. همين!

فيلم سوم " " بارون مياد جرجر" انيميشني از كانون فكري كودكان بود به كارگرداني مهين جواهري و به مدت 8 دقيقه.
و آقا چه قدر چسبيد جايتان خالي! كل سالن كيفور شدند از صداي " كمانچه" شايد هم " قيچك"! و جو شاد عروسي هاجر !! و ما همين جا از تلاش جمع حاضر در حفظ شئونات اسلامي و عدم تحركات موزون كمال تشكر را داريم. داستان هم كه معلوم است داستان عروسي هاجر بود .

فيلم چهارم ، چشمتان روز بد نبيند " فيش آي" بود به كارگرداني محمود شهبازي و به مدت 11 دقيقه . و خدا را شاهد مي گيريم كه ما از صابراني باشد كه ما را دوست بدارد!!" والله يحب الصابرين"!!
داستان از ديد ماهي اي در زير آب بود كه از سختي هاي زندگي اش مي گفت البته به زباني مريخي پر از حروف خ و ش و ف كه مثلا قرار بود زبان ماهي ها باشد و با يك سري زير نويس به زور ادبي كه ما بعد از خواندن همان چندتاي اول كلا بي خيال شديم.
و براي اين كه يك وقت آخرش را نفهميد و يك عمر پشيمان باشيد بگذاريد آخرش را هم بگويم . آخرش ماهي سر از شيشه ي يك پسر لخت در مي آورد ، همين!!!

فيلم پنجم " خدا پشت دروازه" اثر محدثه گلچين عارفي ، مستند و محصول مشترك ايران و آلمان بود!!!به مدت هفده دقيقه.
و بايد بگوييم در مورد اين فيلم ما بي طرف نيستيم والا از خجالت آن هم در مي آمديم. هر چه باشد " سم" جان در آن نقش داشتند و البته محدثه عزيز!
ولي همين قدر بگويم كه اين فيلم محصول همان سفر كذايي دانشجويان سوره به آلمان و همكاري با دانشگاه HFF آن جا بود( شايد هم FHH!). داستان يك روز از زندگي يك كشيش آلماني و خانواده اش كه علي رغم اين كه ديالوگ هايش را تقريبا حفظ بوديم به علت ترجمه آن ها به انگليسي و صحنه هايش به خاطر شنيدن خاطرات سفر از زبان "سم" برايمان آشنا بود ولي از ديد يك بي طرف بايد بگويم كه .......... شرمنده كل بر و بچ!

فيلم ششم يك انيميشن ديگر بود به نام " علامت سوال" به كارگرداني حميد نويم" به مدت نه دقيقه و البته توليد شده در سوئد.
و موضوع اصلي فيلم همان " پس آن كس كه مي داند ، همواره در رنج خواهد بود..." بود. و داستان مردي كه روزي علامت سوالي در خيابان پيدا كرد و شروع كرد به پرسيدن چراهاي بسياري درباره ي زندگي اش و آخرش كارش به جاهاي باريك كشيد و اگر درست يادم باشد بي خيال علامت سوالش شد!!!

و فيلم آخر " همين نزديكي" ساخته ي يلدا قشايي ، داستاني و 10 دقيقه.
داستان زني موتورسوار كه با موتورسواري خرج زندگي خود و پسرش را درمي آورد و پسرش مريض است و موتور را مي فروشد و موتور را تحويل خريدار نداده ، موتور را مي دزدند و به خاك سياه مي نشيند...
اول فيلم قرار است كه ما ندانيم موتوسوار زن است و از آن جا كه فقط زن ها را سوار مي كند ما بايد اين طور فكر كنيم كه لابد يارو يك چيزيش مي شود. اما از آن جا كه همان اوايل ما مي فهميم كه طرف زن است و به نوعي قضيه لو مي رود!در اين چند دقيقه ي مانده مدام بايد بپرسيم كه " " خب .... زود باش بگو آخرش چي شد؟!"


و اين بود فيلم هايي كه ما ديديم ديشب و خداييش فقط هاجر خيلي چسبيد. حتي اگر همه ما را به شش و هشتي بودن و هنري نبودن متهم كنند!



پ.ن.:
يكي از فيلم هايي كه "سم" در يكي ديگر از سانس ها ديده بود داستان جالبي داشت. هشت دقيقه تمام فيلم زوم كرده بود روي عكس هايي از همت و باكري و جبهه و .... و صداي پس زمينه مدام تغيير مي كرد. بعد از چند دقيقه اول ، صداي ملت در آمده بود كه اين چه فيلميه و شورش رو در آورديد و .....
بعد از هشت دقيقه دوربين چرخيده بود رو به پايين و در قاب تصوير چهره ي مردي ديده مي شد كه رو به دوربين مي گويد : " اين هشت دقيقه از زندگي يك قطع نخاعي بود ، شما همين هشت دقيقه را هم تحمل نكرديد"!!!( البته كلا نقل به مضمون)
اسم فيلم " هشت دقيقه بيشتر" بود به گمانم.

پ.ن.2:
نكند فكر مي كنيد من اسم همه كارگردان ها و دقيقه ي فيلم ها يادم مانده؟! نخير هم! زنگ زدم به " سم " برايم از روي برنامه خواند. ما اگر حافظه مان انقدر خوب بود الان اين جا نبوديم. والا!