۱۳۹۷ آبان ۲۶, شنبه

پیام کمک mayday mayday

ساعت دقیقا 3و33 دقیقه شب شنبه است. بعد از 14روز پناه گرفتن در خانه فردا می خواهم بروم بیمارستان. کار خاصی ندارم اما دیگر وقتش است از ته گودال سینوس بیرون بیایم و به دنیای زنده ها برگردم. 
اضطراب دوباره دارد خفه ام می کند. مود پایین این دو هفته بس نبود، اضطراب لعنتی هم برگشته. ساق پاهایم دوباره گز گز می کنند و نمی گذارند بخوابم. پاهایم را روی زمین فشار می دهم شاید بی خیال شوند ولی فایده ای ندارند. مغزم مدام از روی موضوعی سوییچ می کند روی موضوعی دیگر. یکبار تا ته زندگی ام را می روم و برمی گردم و مسیر دیگری را می روم و از وسطهایش وحشت برم مید ارد و مسیر را عوض می کنم و ...
آهنگ گذاشتم شاید مغزم ساکت شود و آرام بگیرم بلکم کمی خوابیدم اما فایده ندارد. صدای افکارم بلندتر از آهنگ است. صدای آهنگ را زیاد می کنم، خواننده بلندتر فریاد می زند. هر چند یک کلمه از حرف هایش را نمی فهمم، حواسم جای دیگری است.
مدام به خودم می گویم خب فردا نمی روم بیمارستان. مهم نیست. ولی خودم هم باورم نمی شود. یعنی می خواهم که حتما بروم حتی شده ظهر به بعد. باید این ریتم درجازدن را بشکنم. اگر این دلهره و دلشوره بگذارد. 
به جای فکر کردن، فکر می کنم بروم کنار پنجره و سیگاری بکشم. اما نمی شود. فایده که ندارد فقط بوی دود غیرقابل توجیهی باقی می گذارد. 
اینستاگردی هم دردی دوا نکرد. 
گفتم بیایم این جا بنویسم ببینم فایده ای دارد یا نه. 
تا اذان خیلی مانده اگر هنوز بیدار بودم به خدا پناه میبرم شاید لااقل آرامشی آن جا برایم بود.
توی مغزم مدام دارم با استرس و تند تند با دست های گره کرده در پشت و سر پایین توی اتاق می روم و برمیگردم و این روال پاندولی بیشتر مضطربم می کند و به همم می ریزد.
به گمانم دیگر وقتش شده کمک بگیرم. باید دست کمک را دراز کنم وگرنه این ره که می روم به ترکستان است.

گمشده در شهر

سوار اتوبوس بودم. صندلی آخر. اتوبوس خالی بود یا نه خیلی یادم نیست. تا جایی از مسیر فقط من بودم و راننده ولی از یک جاهایی آزاده هم بود. چرا و چکار می کرد را هم یادم نیست فقط حس حضورش را جایی گوشه تصویر یادم هست. محله کاملا ناآشنا بود. آن قدر که تمام حواسم را داده بودم به بیرون پنجره تا مبادا ایستگاهی که باید پیاده شوم را رد کنم. یادم نمی اید از کجا می آمدم ولی حسم می فت دارم می روم خانه. ولی چرا انقدر همه چیز و همه جا ناآشنا بود و حس ترس از گم شدن یقه ام را ول نمی کرد را نمی دانم چرا. از کل محله دیوارهایی با سنگ آبی اش را یادم است. یک طرف دیوار بلندی بود با سنگ های آبی مثل سنگهای دیوار دانشگاه شهید بهشتی کنار ورودی استخر و یک طرفش هم محوطه باز بود و درختان بلند سرو شاید سپیدار شاید هم صنوبر. نمی دانم از همان ها که توی اوشون فشم کنار رودخانه زیاد است و آدم را یاد دنیای سهراب سپهری می اندازد. از همان ها
یادم نیست چرا ولی یادم هست که یکهو به خودم آمدم و دیدم دارم به راننده التماس می کنم که تو رو خدا وایستا. ایستگاه را رد کردم. که من اینجا را بلد نیستم و گم می شوم. جان مادرت وایستا. راننده اما نایستاد که نایستاد. رفت و رفت و ایستگاه بعد من را پیاده کرد.
مدام زیرلب تکرار می کردم دلم را شکستی و ... 
و آن قدر غم بزرگی روی دلم بود آن قدر غمگین بودم از آن غم های سنگین هولناک له کننده که از شدت غم از خواب بیدار شدم و با بغض مدام در ذهن نیمه بیدارم که بغض کرده بود و دلم که مچاله شده بود تکرار می کردم دلم را شکستی، دلم را شکستی ، دلم را شکستی...
...
پیاده شده بودم و با سر پایین توی خیابان ناآشنا از اتوبوس دور می شدم و زیر لب به راننده می گفتم دلم را شکستی...
طول کشید تا اشکها را پاک کنم، به خودم بیایم و غمگین و فشرده برای نماز صبح از جایم بلند شوم.
حس غم عجیبی بود. آن قدر عظیم و عمیق بود که از خواب بیدارم کرد. غمی ملموس و پررنگ از دلی که شکسته بود و آدمی که وسط ناکجاآباد گم شده بود و سرگردان از اتوبوس دور می شد.


۱۳۹۷ آبان ۱۶, چهارشنبه

روزهای نبودن

مدتی است دلم می خواهد سوت پایان را بزنند. حوصله ام ناجور از این دنیای کسل کننده سر رفته. برای سوال خب که چی هایم روزهاست که جوابی ندارم. از خودم میپرسم چرا زندگی می کنی و تنها جوابی که پیدا می‌کنم این ست که چون زنده ام زندگی می‌کنم.
کار خاصی نیست که بخواهم بکنم. هدفی نیست که بخواهم بهش برسم. جایی نیست که بخواهم بروم.
با آدم ها حرف می‌زنم، به دیدنش می‌روم، مدام به خودم یادآوری می‌کنم که حال فلانی را بپرس، از بیساری سراغی بگیر فقط برای این که این ها قواعد جامعه انسانی است و برای زنده ماندن در میان آدم ها باید حداقلی از بده بستان را با آن ها داشته باشی.
دلیلی برای بودنم نیست و برای نبودم ده‌ها دلیل. همان روزی که بار مسئولیت نجات جهان را زمین گذاشتم و پذیرفتم که بودن یا نبودنم در مسیر بشریت هیچ تاثیری نخواهد داشت، آن آرامش لعنتی کار دستم داد. آن آرامش باتلاقی شد که آرام آرام پایین کشیدم و این روزها لجن زندگی تا پایین چشم‌ها رسیده و آخرین تصاویر را تماشا می‌کنم. 
این روزها اگر از من بپرسی چه خبر جوابت را خواهم داد که منتظرم. و اگر بپرسی منتظر چه، جوابی نخواهی گرفت. جوابت خواهد بود منتظر هیچ، منتظر نبودن. ولی این جواب را برای خودم نگاه خواهم داشت و تو را از ساعتها سخنرانی در مدح زندگی و خودم را از ساعتها شنیدنش نجات خواهم داد.
پس ای دوست آن روز که دیگر نبودم مرا به یاد نیاور. بگذارم تماما هیچ شوم. نه خانی آمده و نه خانی رفته. بگذار خاکستر شوم و بر باد بروم.
آن کس که بودنش به درد نخورد، محکوم است که نبودنش هم از یادها برود.
هیچ بود، هیچ نبود...

۱۳۹۷ مرداد ۲, سه‌شنبه

ای که تویی همه کسم

در تمام رویاهایم، در خیال های گاه و بیگاهم آن کسی که روی کاناپه کنارش لم داده ام و کتابم را می خوانم تو هستی. 
کسی که ساکت کنارش نشسته ام تا تمرکزش روی کارش به هم نخورد و آرام آرام سیب را پوست م یکنم و قاچ های مرتب را توی پیش دستی می چینم تا هر وقت بوی سیب بالاخره به خودش آوردش قاچی را با حواس پرتی بردارد و تو دهان بگذارد تو هستی.
کسی که دو ساعت لم داده در مسیر باد خنک کولر کمین می کنم تا برای کاری از جایش بلند شود تا فوری بگویم برای من هم یک چای می ریزی بی زحمت تو هستی. 
کسی که به بهانه چشیدن طعم غذا صدایش می کنم که بیاید کنار گاز تو هستی.
کسی که غروب ها زنگ می زنم که سر راهت بستنی هم بخر از آن نسکافه ای ها یادت نرود تو هستی.
کسی که قلم مو را می دهم دستش که روی صورتم پرچم بلژیک را بکشد تا بشینیم پای تلویزیون و بازی را ببینیم و جیغ و داد کنیم تو هستی.
کسی که اولین قطره باران که می افتد زود شال و کلاه می کنیم و نگاهش می کنم تا کار را بی خیال شود و همقدمم شود زیر باران تو هستی.
کسی که منتظر می شوم تا خوابش ببرد تا بروم یواشکی کنار پنجره پذیرایی و سیگاری روشن کنم و زل بزنم به سیاهی شب توی خیابان و ته دلم بگویم کاش یکدفعه بیدار بشوی و اخم کنان بیای لب پنجره و سیگار را بگیری و همپایم شوی کنار پنجره ی شب تو هستی.
کسی که میان قفسه های شهر کتاب با هم می گردیم و کتاب های جدید را روی هوا تکان می دهیم که در آن سکوت یعنی بیا ببین چی پیدا کردم، تو هستی.
در همه ی این رویاها و خیال ها تو هستی که آن جا آن گوشه و کنار یا در نقطه تمرکز تصویر ایستاده ای. چهره نداری، جسم نداری فقط یک حسی. حسی که بدون تصویر هم می داند همه ی آن ها که گفتم و نگفتم  تو هستی.

۱۳۹۷ تیر ۲, شنبه

راضیه مرضیه

زمانی که بهترین دوستم ازدواج کرد برایش نوشتم که از پلی رد شده ای که من دنبالت نیامدم. من این سمت پل ماندن را انتخاب کردم و تو عبور از روی پل را. ازش خواستم که خیلی از پل دور نشود تا بتوانیم با کمی بالا بردن صدایمان باز هم با هم حرف بزنیم و از روزهایمان تعریف کنیم و از غم ها و شادی هایی که می آیند و می روند. خواسته ام خودخواهانه بود، خودم می دانستم ولی در عشق کیست که خودخواه نباشد.
اما این بار دوست جان از یک پل دیگر عبور کرده و باز هم دورتر شده. دیگر میان ما نه یک پل که دو پل فاصله است. دنیایمان قبلا تنها چند قدم پل از هم دور بود این بار اما فاصله خیلی زیاد شده. از این‌جا که من ایستاده ام تنها سایه ای از دوستم پیداست و گاه به گاه صدای زمزمه ای که می شنوم که بدون شک از ابتدا فریادی بوده که در عبور از پل ها کمرنگ و‌کمرنگ شده و زمزمه ای محو به من رسیده.
این جا در دنیای زمانی مشترکمان ایستاده ام. لبخند بر لب به سایه اش نگاه می‌کنم و حسی توام از شادی و غم را تجربه می کنم. برایش خوشحالم چون می دانم دنیایش شاد است حتی بدون من. و همین حتی بدون منش حس عجیبی از دلتنگی به دلم آورده که غم نیست ولی شادی هم نیست.
برایم عجیب است که دنیای من هم بدون او از هم نپاشیده. آرام است و مثل همیشه آفتابی.
کنار پل از دور برایش دستی تکان می دهم و به راهم در امتداد رود همین سمت پل ادامه می دهم آرام آرام.
می دانم که می داند تا وقتی شاد است من هم شادم و هر وقت هم به بودنم نیازی بود یک اشارت از او ‌کافیست تا باشم.
فکر‌می‌کنم دوست داشتن را خوب بلد باشم هر‌ چند هیچ‌وقت عشق انتخابم نبوده است چرا که هنوز‌ که هنوز است خودم را زیادتر دوست دارم تا دیگری را.
پ.ن.: عبور از پل های زندگی یک ‌انتخاب است. می توانی رد شوی یا نشوی. دنیاهای زیادی هست این طرف یا آن طرف هر پل. مهم این است که شاد باشی و راضی. در آخر این رفتنِ مدام آن چیزی که برایت می ماند راضیه مرضیه بودن است. همین.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۷, پنجشنبه

گاهی به تو فکر می کنم

اعتراف می کنم هنوز گاهی به تو فکر می کنم. به آمدنت و رفتنت. گاهی میان روز، نیمه های شب یا در گرگ و میش سحر میان همه ی روزمرگی ها و دویدن های به نظر بی تمام زندگی ام هنوز گاهی به تو فکر می‌کنم. هر بار اما این فکر کردن به‌تو کوتاه تر و کوتاه تر می شود و بی هیجان تر و بی هیجان تر.

دیگر به تو فکر نمی کنم. اعتراف می کنم گاهگاهی اما به یادت می آورم. با دیدن نشانه ای، بویی آشنا یا یکی از چندین جایی که با هم خاطره ساختیم به یادت می آورم. هر بار اما این یادآوری ات کمرنگ تر می شود و‌ محوتر و دیربه دیرتر.

دیگر تو را به یاد نمی آورم مگر از عمد و برای تعریف خاطره ای از گذشته های دور و از کسی که آن زمان بود و شاید نبود و تنها زاییده ی ذهن من بود که گاهی از میان تمام خاطره هایی که از زندگی ام دارم و خاطره هایی که از رویاهایم دارم بیرون می‌کشمش، گرد و خاکش را می‌تکانم، رنگ و لعاب جدیدی بهش می دهم، شاخ و برگش را زیاد می‌کنم و برای کسی که خیلی یادم نمی آید کیست تعریفش می کنم.

و امروز دیگر منی نیست که تویی را به یاد بیاورد از عمد یا ناخودآگاه. دیگر تویی هم لابد نیستی که من را جایی آن دوردورهای ذهنت داشته باشی. هر دو خاک شده ایم و شاید روزی بعد از صور میان آن ازدحام هولناک که مادر فرزندش را نمی شناسد همدیگر را دیدیم ولی خب نه تو من را به یاد خواهی آورد و نه من تو را. میان آن همه خاک و هروله و ابهت و ترس گم خواهیم شد تا ابدیتی که دیگر اصلا دور نیست.

۱۳۹۷ فروردین ۱۳, دوشنبه

قهرمان در پیت

سوت شروع مسابقه که زده می شود، پاها روی پدال فشرده می شود و ماشین ها از جا کنده می شوند. همه راننده ها با رویای رد شدن از خط پایان زودتر از بقیه ی رقبا دور اول را طی می کنند و دور دوم را و دور سوم را و ...
همه چشم ها به جلو دوخته روی رقبا تمرکز کرده اند و تمام فکر و ذکرشان پیشی گرفتن از ماشین جلویی و رسیدن به ماشین جلوتری است تا آن جایی که دیگر ماشینی جلوتر نباشد و بتوانند تمام تمرکزشان را بگذارند روی ماشین پشتی که مبادا از یک لحظه غفلتشان استفاده کند و جلوتر بیفتد.
اما فراری باشی، مرسدس یا لامبورگینی و حتی فیات می دانی که بالاخره دیر یا زود برای تعویض لاستیک های دور زردت یا برای تنظیم زاویه فرمان یا ترمز یا هر بلای دیگری بالاخره آن صدای زمخت را توی گوشت خواهی شنید که :" بیا توی پیت". و اگر بخواهی خط پایان نازنین و رویایی را ببینی حتی اگر نفر اول هم باشی باید بروی توی پیت.
آن وقت است که آن چند ثانیه لعنتی فرا می رسد. چند ثانیه ای که باید منتظر بمانی در حالی که می دانی بقیه دارند با شتاب به خط پایان نزدیک و نزدیک تر می شوند و تمام ماشین هایی که به زحمت و دانه دانه ازشان سبقت گرفته ای دوباره از تو جلو می افتند، در حالی که تو یک جا ایستاده ای و تا بالارفتن آن شست معروف و رهایی از پیت تنها کاری که از دستت بر می آید این است که دندان هایت را روی هم بفشاری و همان طور که به ناخن های سفید شده از فشار روی فرمان ماشین زل زده ای به خودت دلداری بدهی که بالاخره نوبت آن ها می رسد و همه شان مجبور می‌شوند بروند توی پیت. دیر و زود دارد و سوخت و سوز ندارد. آن وقت این آن ها هستند که باید منتظر بنشینند و همان طور که دندان هایشان را روی هم فشار می دهند و به ناخن های سفید شده شان روی فرمان زل زده اند به جلو زدن تو فکر کنند. ولی خب مطمئن باش این دلداری ها خیلی هم به کمکت نمی آیند چرا که مجبوری بایستی وقتی می بینی همه دارند با تمام سرعت به سمت خط پایان می روند.
ایستادن وقتی همه دارند می روند شکنجه ای است که تحملش سخت ترین کار دنیاست حتی وقتی می دانی که همه آن رونده ها جایی از جاده جلوتر یا عقب تر از تو بالاخره باید بایستند و نفسی چاق کنند اگر می خواهند آن خط پایان نازنین را جایی فراتر از توی خواب و رویایشان ببینند.
سه سال است که توی پیت نشسته ام و زل زده ام به ناخن های سفید شده ام در حالی که همه از کنارم با سرعت عبور می کنند و قلبم از تمام این ویژژژژژ های عبورشان فشرده و فشرده تر می شود. امسال اما آن شست لعنتی بالاخره پایین آمده و حالا دوباره نوبت من است که پایم را روی گاز فشار دهم و به سمت آن خط پایان نازنین پرواز کنم. امسال دیگر نوبت من است.  بروید کنار فراری ها، مرسدس ها و لامبورگینی ها. همیلتون باشید، وتل یا رایکونن دیگر نوبت من است. امسال آن پرچم چهارخانه سیاه و سفید دور آخر باید اول از همه برای من پایین بیاید. بایستید و دور افتخارم را از روی سکوها نظاره گر باشید.

۱۳۹۶ اسفند ۲, چهارشنبه

ترسوها به بهشت نمی روند، شجاعان به جهنم.

برای شروع هر کاری حتما حتما به یک آدم شجاع احتیاج است. و برای درست انجام شدن هر کاری حتما حتما به یک آدم ترسو.
شجاع ها کار را شروع می کنند و بدون ترس از عواقب و خطرات مسیر و حرف دیگران و مشکلات پیش رو جلو می برند. ترسوها اما انقدر به حل مشکلات و آماده سازی مسیر قبل از حرکت فکر می کنند که بعید است کاری را شروع کنند. اگر هم بعد از نود و بوقی شروع کردند بعید است آن کار را تمام کنند یا لااقل در زمانی که بیارزد تمامش کنند.
اگر یک گروه از دو ترسو یا دو شجاع تشکیل شده باشد خیلی نباید از عاقبت به خیری اش مطمئن بود. شجاع ها اما شانس بیشتری برای بالاخره به یک چیزی رسیدن دارند چون حداقل راه را شروع می کنند حالا گیریم که سر از ناکجاآباد در می آورند ولی حداقل از نقطه الف به ب اگر نرسند دیگر به جیم، لام، ه یا غ که  می رسند. ترسوها اما همان اول مسیر می نشینند و سر فرو می برند در محاسبات حل مسئله ی 1 که اگر پیش آمد چه کار کنند و اگر 2 شد چی و 3 و 4و برو تا بی نهایت.
بهترین گروه اما گروهی است که از یک ترسو و یک شجاع تشکیل شده باشد. شجاع لوکوموتیو و نیروی محرکه باشد و ترسو ریل و جهت دهنده ی مسیر.آن وقت این طوری  می شود امن و مطمئن توی کوپه روی صندلی لم داد و از مناظر لذت برد و حتی با وجود احتمال بروز هر مشکلی اما دلگرم به ریل و لوکوموتیو دل به تلق تولوق چرخ ها روی ریل داد. 



پ.ن.: ما هر دو ترسو بودیم ناتانائیل. معلوم بود که به هیچ کجا نخواهیم رسید.
پ.ن.2: قطارهای برقی یا مدرن تر مغناطیسی صدای تلق تولوق ندارند؟ پس سر سگ تویشان بجوشد :)
پ.ن.3: هواپیما را شجاعان ساختند و چتر نجات را ترسوها
پ.ن.4: مرگ از پس سقوط هواپیما و در میان برف مرگ زیبایی است البته اگر و تنها اگر نتیجه بی کفایتی کسی یا کسانی نباشد. روحشان شاد. 

۱۳۹۶ بهمن ۲۶, پنجشنبه

لرزیدن یک خربزه

وقتی یک اشتباه ( گاهی هم گناه) را با علم کامل انتخاب می کنم. وقتی از لحظه لحظه اش لذت می برم. وقتی هر بار وجدان یا اخلاقیات یا والد یا همان معلم سخت گیر آن پس و پشت ذهنم به تلنگر می آید گاهی با آرامش و گاهی با خجالت می فرستمش پی نخود سیاه، بعدتر که ته آن اشتباه ( گناه یا لذت ) را در آوردم و کم کمک تبش فروکش کرد و حس گناه و شرمندگی سر و کله اش پیدا شد آن وقت است که خجالت و شرمندگی را هم با انتخاب خودم میفرستم دنبال نخود سیاه. در پی شرمندگی، عذرخواهی می آید و اگر مهربان و دل رحم باشی آخرش به بخشش و قربان صدقه و پیش می آید دیگر و فدای سرت می رسد و در نهایت حس سبکی و آزادی بخشش و خب هیچ کدام این ها حق منی که با علم کامل آن اشتباه ( گناه) را انتخاب کردم نیست. شرمندگی حقم نیست و لذت بخشش حتی. باید که بار آن اشتباه و لذت انجامش را روی وجدانم تا آخر مرد و مردانه بکشم. نمی شود که اشتباه را انتخاب کنم و بخشش را.
این کار فقط مطمئنم می کند که بخشش همیشه در انتهای راه منتظرم است و این در انتخاب راحت تر اشتباه در دفعه های بعد پررو ترم می کند. نمی خواهم که یک پرروی انتخاب کننده اشتباه و لبخند زننده در مسیر مطمئن به آزادی بخشش در انتهای راه باشم.
می خواهم تا ابد اگر خربزه ای خوردم پای لرزش هم بنشینم. حقم است که بنشینم. نباید خودم را از این حق محروم کنم که اگر بکنم و مثل بچه های نازپرورده خودم را از تجربه ی لرزیدن که نتیجه طبیعی خوردن خربزه است محروم کنم آن وقت یک روز بدون ترس از لرزیدن در خوردن خربزه آن قدر زیاده روی خواهم کرد که زلزله اش مرا خواهد کشت.
احساس شرمندگی گاه و بیگاه و بدون بخشش سیستم ایمنی را قوی تر خواهد کرد.

پ.ن.:
کلمه کلیدی اینجا آن با علم کامل و انتخاب است وگرنه که لذت و بزرگی ای در بخشیدن خود یا دیگران هست که قابل وصف نیست. همه ما اولین بارمان است زندگی می کنیم پس طبیعی است که اشتباه کنیم و طبیعی تر است که ببخشیم و بخشیده شویم.
پ.ن.2:
کره ای ها هر بار که کسی از شون تقاضای بخشش می کنه و طرف رو می بخشند بعد ازش تشکر می کنن که فرصت بخشیدن رو بهشون داده. این فرهنگشون رو خیلی دوست دارم و حتما ازشون یاد میگیرم.
پ.ن.3:
وقتی کسی جرمی مرتکب می شود مثل یک قاتل یا دزد، بخشیدنش بدون کوچکترین مجازاتی او را از اصلی ترین حقش یعنی حق چشیدن مجازات و پاک شدن از آن گناه محروم خواهد کرد و این بزرگترین ناحقی است در حق آن مجرم. مجرم حق دارد بهای جرمش را بپردازد و بعد بخشیده شود.
حتی یک قاتل که جرمش اعدام است را اگر ببخشند که حتما به صواب نزدیکتر است اما باید این بخشش سخت باشد حتی اگر شده پای چوبه دار یا بالای چهارپایه حتی. (قاعدتا منظورم قاتلی است که اشتباه کردهوگرنه قاتل مصر و ناپشیمان را فقط و فقط باید از حق زندگی محروم و به دادگاه عدل الهی سپرد)

۱۳۹۶ دی ۳۰, شنبه

و قسم به خدایی که برف و زلزله را آفرید

نمی دونم تا کی قراره همه چیز رو بندازیم گردن خدا و هی خدا مرده و خدا خوابه و نیست و اینا سرهم کنیم.
خدا یک سری قوانین علت و معلولی وضع کرده که خودش هم بهش پایبنده. این که هر کاری دلمون می خواد بکنیم و بعد آه و ناله که خدا از این سرزمین رفته و هر چی بلاست سر ما میاد و خدا با ما قهر کرده و این چرندیات رو علم کنیم و پشتش پنهان بشیم و برای خودمون سوگواری کنیم و دل بسوزونیم از مسخره ترین عادت هامون شده.
این که هر چه قدر دلمون می خواد آب مصرف کنیم، هر جا دلمون خواست سد بسازیم، هر چی محصول بی ربط به اقلیم هست رو با اصرار کشت کنیم و هر چی درخت هست قطع کنیم و به جاش ویلا بسازیم و هزار تا رفتار خجالت آور دیگه ازمون سر بزنه بعد که بارون نبارید و خشکسالی شد و چشممون به راه یه قطره برف موند شروع کنیم به شعر نوشتن که آه ای وطنم که خدا تو را فراموش کرده و آه ای باران که بر ما حرام شدی و این چرندیات فقط باعث می شه یه مشت ابله به نظر بیایم. برای هر علتی مثل بارش باران چندین معلول وجود داره. نمی شه که معلول ها رو بزنیم نابود کنیم بعد چشم بدوزیم به آسمون و منتظر علت باشیم. قوانین دنیا از همه ی قوانین قراردادی من درآوردی ما آدم ها محکم تر و حتمی تر هستن.
این که خونه هامون رو غیراصولی بسازیم، از سر و ته کار بزنیم، برای صرفه جویی توی یه قرون دوزار مصالح بیخود به کار ببریم بعد که طبیعی ترین اتفاق طبیعت رخ داد و زمین لرزید و خدا نفرمون زیر آوارهایی که خودمون ساختیم مردن باز تصاویر دلخراش بذاریم و زیرش بنویسیم که خدا کجاست؟ این عدالته که ما این طور بمیریم و خدا دستی برای نجاتمون دراز نکنه و هزار آه و ناله دیگه که باعث و بانیش خودمونیم و اصرار داریم جای مقصر خدا رو بنشونیم.
این که خدا زمان هایی معجزه می کنه هم به خودش ربط داره. قول نداده که برامون دم به دقیقه معجزه بفرسته و خراب کاریهامون رو برامون درست کنه.
قوانین رو واضح وضع کرده که آتش می سوزونه که زلزله زمین رو می لرزونه که بارون زمین رو زنده می کنه و گیاهان تا ابد از زمین می رویند و ... و بعد بزرگ ترین نعمت رو به انسان داده، عقل. و گفته برو و با این قوانین و با عقلت در روی زمین خدایی کن. این که انسان تصمیم گرفته با همون عقلش گند بزنه به کل دنیا و بعد طلبکارانه تقاضای بخشش بیش تر و امکانات بیش تر بکنه فقط و فقط پررویی اش رو می رسونه.
این تیترهای چرند و پرند این روزها که این سرزمین نفرین شه، که بدبختی و فلاکت دامنمون رو گرفته که خدا با این سرزمین قهر کرده و این مزخرفات فقط لوس بازی یه عده آدم لوسه که عادت کردن تمام عمر ادای قربانی ها رو دربیارن و با علم کردن یه مقصر اون بیرون بشینن و با وجدان راحت برای خودشون گریه کنن.
مقصر نه اون بالا که همین پایین ور دل خودمونه. و مقصر یک نفر و دو نفر هم نیست از اونی که یک درخت رو قطع می کنه تا جای پارک کنار خونه اش باز کنه تا اونی که چاه می زنه تا قطره قطره آب زیرزمینی رو بکشه بیرون و بریزه توی دل هندوانه ها تا اونی که برای پز دادن تعداد پروژه های تصویب شده در دوران مدیریتش پای ساخت سدی رو امضا می کنه که کلی کارشناس محیط زیست می گن ساختنش به صرفه نیست تا تا تا همه مون مقصریم حتی من که این جا نشستم غر می زنم به جای این که خودم رو با زنجیز ببندم به میله های شهرداری منطقه چهار وقتی که صدتا صدتا درخت های پپارک لویزان رو قطع کرد تا اتوبان بزنه و مسیر مردم ده دقیقه کوتاه تر بشه. هممون مقصریم و این وسط تقصیر خدا فقط اینه که زیادی بهمون اعتماد کرد و  انسان رو مثل فرشته هاش مجبور و ناتوان از انتخاب نیافرید.
پ.ن.:
خیلی هامون مجبوریم برای کارهایی که میکنیم مثلا اون کسی که از روی فقر چاره ای جز ساختن یک سرپناه با کمترین امکانات نداره و بعد با کوچکترین زلزله زیر آوار جونش رو از دست می ده اما یادمون نره خدای ما و خدای نروژی ها یکیه . این که اونها دنیای بهتری برای خودشون ساختن مطمئنا نه مورد لطف خاص خدا بودن نه از ما عاقل تر هستن. اون ها فقط قوانین دنیا رو درک کردن، و بعد بدون تنبلی و وقت تلف کردن برای پیدا کردن یک مقصر اون بیرون، دنیاشون رو ساختن و مطمئنا یک شبه هم نشدن اینی که الان هستن.
پ.ن.2:
از این همه غرغر و ناامیدی و سیاه بینی بین مردم این روزها واقعا خسته ام. سیاهی هست که هست. یه به درک لازم داریم و یک حالاچکار می تونیم بکنیم. نشستیم دور هم و فقط حسرت این ور اون ور دنیا رو می خوریم و یه آه من حرام شدم توی این مملکت می گیم و بعد با این بهونه که ما دچار جبر جغرافیایی هستیم و محکوم به حروم شدن توی ایران ولو شدیم یه گوشه و هی برای خودمون و بدبختیامون مرثیه می خونیم.
پ.ن.3:
این همه شیون برای کشتی سانجی رو هم نمی فهمم. یک جوری شیون می کنن که انگار قرار نیست کسی بمیره و مرگ اتفاق خاصی بوده که برای این ملوان ها رخ داده البته که ناراحتیم، البته که خانواده هاشون یک عمر تنها و بی کس شدن، البته که حادثه تلخی بود و البته که در آتش سوختن وسط یک دنیا آب غم انگیزه ولی این همه تعمیم این حادثه به فلاکت کل جامعه و بدبختی هامون و سیاهی روزگار ایران و این که امیدی به بهبود نیست و هزار کوفت و زهرمار دیگه رو جمع کنید بابا.
پ.ن.4:
من خودم سلطان غر هستم و معتقدم غر زدن تا یه حدی که نقش برون ریزی داشته باشه و نذاره بترکیم خیلی هم خوبه. ولی این حد از غر مخصوصا توی توییتر دیگه غیرقابل تحمله.
پ.ن. آخر:
داره برف میاد و دنیا هنوز قشنگی هاش رو داره. :)

۱۳۹۶ دی ۱۹, سه‌شنبه

نجات یکنفر نجات تمام جهانیان است.

تا الان 13 صدف از ساحل برداشته ام.
بین همه ی داده ها و نداده های جهان، بین تمام آن چیزهایی که جهان برای ارائه دارد و ندارد من به دنبال جاودانگی ام. به دنبال راز جاوانگی، جام گیلگمش را از ته دریا بیرون خواهم کشید وبرای همیشه ماندگار خواهم شد.

خطی بر روی جهان خواهم انداخت که تا جهان جهان است جایش بر روی چهره اش باقی بماند.

آن چه از مردن بی رحمانه تر است فراموش شدن است.