تقريبا بقيه ي سفر توي پاساژها گذشت. در واقع همين يك پاساژ دودلفين كه خودش سه تا پاساژ به هم چسبيده بود و با يك پل از روي خيابان به پاساژ روبرويي يعني پاساژ نور وصل مي شد.
شرح خريدها را نمي دهم . فقط بايد بگويم كه بهترين قسمت ماجرا همين قسمتش بود . يعني هيچ چيز لذت بخش تر از چانه زدن و سربه سر فروشنده ها گذاشتن و خنديدن به مدل ها ي مسخره و انتخاب اسم براي فروشنده ها نبود.
اين جا چندتا از فروشنده ها كه از بقيه معروف تر بودند را مي نويسم
1- قابلمه و در قابلمه!!
اين يكي اولش خيلي معمولي بود. يعني تنها نكته ي فروشنده اين بود كه اگر ازش مي پرسيدي مثلا اين جنس خوبه مي گفت نه نخريدش به درد نمي خوره. همين شيوه ي صداقتش ( راست و دروغش پاي خودش) باعث شده بود كه اگر مثلا مي گفت فلان چيز خوبه ما هم باور كنيم. خلاصه مادر جان براي قيمت كردن يك ست قابلمه و اين ها وارد مغازه شد و آخرش با اين جمله كه از آقامون بپرسم!! از مغازه آمديم بيرون. فردايش از جلوي مغازه رد مي شديم تا از مغازه ي بغلي كفش بخريم يك دفعه ي يك نفر از مغازه آمد بيرون و خيلي جدي وعصباني به من گفت : "شما چرا قابلمه نخريديد؟" من هم كه هنگ كرده بودم گفتم : " من از شما معذرت مي خواهم" در همين مدت هم فروشنده ي اصلي مادر جان را گير انداخته به داخل مغازه كشانده بود. من كه هاج و واج مانده بودم كه اين ياروديگه كيه با شوخيگفتم مارد من تا آقاشون نگه هيچي نمي خره. يارو هم گفت : آقاشون كجاست ؟ رفته گل بچينه؟! من همگفتم آره و اومدم برم كه دوباره اومده مي گه كجا مي ري بايد قابلمه بخري!! من هم گفتم دارم مي رم كفش بخرم. بعد ميام مي خرم بابا! طرف هم آمد تا توي كفش فروشي سفارش ما را كرده بعد هم گفت بعدش بيايد بخريدها!!
ما هم تا از كفش فروشي آمديم بيرون در جهت مخالف د فرار!!
از آن موقع اسم ايشان را گذاشتيم : در قابلمه!!
هر چند آخرش هم كلي خريد كرديماز اين قابلمه اما ديگر در قابلمه را نديديم! بايد اعتراف كنم كلي هم همه مان طرفدارش شده بوديم!!
2- جن زده :!
اين يكي روسري مي فروخت. آدم خوبي بود و چون همه اش به صورت علمي درباره ي جن هاي روستاي " سوزا" در قشم حرف مي زد اسمش شد جن زده. واقعا آدم محترمي بود. و تازه از ايشان فهميديم كه به جزيره اي ها مي گويند " جزيرتي"!
3- اسلوموشن:
اين ها دو نفر بودند . دو تا از اين پسرهاي به قول بچه ها گفتني فشن بندري! لوازم آرايش مي فروختند. از بس اسلوموشن حرف مي زدند اسمشان شد اين. اصلا يك چيزيشان مي شد. به گمانم چيزي مصرف كرده بودند. زوزو كه داشت از فروشنده اصلي خريد مي كرد دومي به زبان خودشان چيزهايي مي گفت و مي خنديدند. و تا ازش پرسيدم چي مي گيد پشت سر ما مي خنديد؟ هول كرد و گفت هيچي پرسيدم شام چي بخوريم امشب؟ نامردا داشتند حرفاي ضايع مي زدن. از قيافشون معلوم بود. يه كم كه گذشت به "سمر" چيزهايي گفتم. و زديم زير خنده طرف هم تا پرسيد چي گفتيد ؟ گفتم هيچي پرسيدم شام چي بخوريم؟!
كلا خطرناك بودن. ما هم زود جيم فنگ زديم.
4- 500 تومن اضافه
5-هري پاتر بندري
6- تخفيف گود!
...
كلي براي خودمان مشهور شده بوديم آن جا. حيف دلم براي آن چند روز بي خيالي و علافي تنگ مي شود. اين كه آدم به هيچي فكر نكند جز خوش گذراندن عالمي دارد.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر