۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

بهشت من را بدهید بروم

بهشت باید جایی باشد پر از سکوت و کتاب و فیلم
و حضور گاه به گاه دوستانی که بشود راجع به کتاب ها و فیلم ها گپ زد.
و البته کلی بستنی 😊

خوشامدگویی

این غم آمده و نمی رود.
کاری نمی شود کرد جز با آغوش باز پذیرفتنش.
می نشینم و منتظر می شوم تا حال دل خوش شود.

آدم وقتی غمگین است خود به خود موسیقی هایی که گوش می دهد هم رنگ غم می گیرند و این جوری می شود که آدم به فنا می رود.

۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه

مشعل بیاورید

دروازه دارد پایین می آید و تو کاری نمی کنی چون می دانی دری که باید بسته شود لاجرم بسته خواهد شد.

سمفونی ترک ها

باید این حسی که هست رو جایی بنویسم.
حس این ترک های لعنتی.

لبه ی یخ ها ایستاده خرس قطبی سفید پشمالو. تنها در وسعتی از یخ و سپیدی. باید خیره دقت کنی تا بین آن همه سفیدی به مدد همان یک نقطه سیاهی نوک دماغش بتوانی ببینی اش.
سرش را انداخته پایین و زل زده به یخ های زیر پایش. ترک ها اول خیلی ریزتر از آن چیزی بودند که بتواند ببیندشان. فقط از روی صدای ریز جیر جیر می شد حدس زد که ترک های ریز کم کمک دارند به هم می رسند و به زودی ان قدر بزرگ می شوند که رد خط خطی کج و معوجشون را روی تن سفید یخ ها بتوان دید.
و حالا که گوشه چشم ها را تنگ کرده و زل زده بود به یخ ها، ترک هارا می دید. و چه با سرعت ترک های ریز کوچولو دنبال هم می دویدند و به هم می رسیدند و در یک وحدت یکپارچه می شدند یک ترک بزرگ تر که آن هم با سرعت به سمت ترک های بزرگتر می دوید و ...
سمفونی زیبا ولی بی رحمی را شروع کرده بودند ترک های ریز عجول لعنتی.
برای لحظه ای سرش را از روی یخ ها بلند کرد و به دورتر نگاه کرد. هر چند توی قطب یک دست سفید پرسپکتیوی نیست که دورتری باشد و نزدیکتری. همه چیز همان جاست چه همان نزدیکی و چه کیلومترها دورتر.
دلش برای خانه مادری یخ زده اش تنگ می شد. غم توی دلش اما غم سرزمین یخ زده اش نبود. غمش غم ترک ها بود. ترک هایی که همان اول می دانست که آن جا هستند اما باز دل به دریا زده بود و به روی سطح یخ زده نازک پا گذاشته بود. می دانست که این یخ نازک و شفاف بعید است تحمل تن سفید بزرگ پشمالویش را داشته باشد ولی باز رفته بود. آن چند قدم ریز را برداشته بود و از مرز ترک های ریزی که دیده نمی شدند ولی می دانست که هستند عبور کرده بود.
حالا این طرف ترک هایی که بین او و دنیای امن یخ زده اش فاصله انداخته بودند ایستاده بود. پشتش به اقیانوس سرد شمالی بود و رو به یخ های بی انتها داشت.
ترک ها ریز ریز بزرگ تر می شدند. چیزی تا جدا شدن تکه یخ شناور نمانده بود. دلش می گفت تا دیر نشده خیز بردارد و از روی آن ترک های لعنتی بپرد و برگردد به جایی که به آن تعلق دارد. اما همان دل حرفش را دوتا کرده بود و پاهایش را محکم به سطح سرد یخ چسبانده بود.
غم، جایی ته ته دلش جا خوش کرده بود. غم ترک ها که کاش آن قدر عجله نداشتند.
چشم هایش تار شدند. فکر کرد یعنی کسی هست جایی در دنیا که بداند خرس های قطبی هم گریه می کنند؟
آرام آرام رو از آن دورها برگرداند و به تمام آن دنیای یخ زده پشت کرد.
دیگر نمی خواست دوی ماراتن ترک ها را نگاه کند. چشم دوخت به دورهای اقیانوس و دل سپرد به غمی که ته دلش لانه کرده بود.

خرس قطبی تنها روی تکه ای یخ شناور که با موج های ریز اقیانوس بالا و پایین می رفت ایستاده بود و آرام آرام گریه می کرد.

پ.ن.: این داستان رفتن نیست. داستان ماندن و ترک های لعنتی است . ترک هایی که می دانی هستند ولی بودنشان را انکار می کنی تا روزی که چنان بزرگ می شوند که خطوط کج و کوله شان را توی چشمت فرو می کنند.

۱۳۹۵ اسفند ۱, یکشنبه

یک قاتل و تلنباری از کارهای مقتول

می گویند که جوجه ها را باید آخر پاییز شمرد. برای من اما اسفند وقت شمردن جوجه هاست. وقت حساب و کتاب. می نشینم یک گوشه، دفتر و دستکم را دور و برم پخش و پلا می کنم، کلاهم را قاضی می کنم و تمام سیصد و خرده ای روز گذشته را دانه دانه و دوباره مرور می کنم و می آیم جلو.
کم کم دو طرف ترازو پر می شوند. گاهی کفه ی کارهای کرده سنگین تر می شود، گاهی کفه ی نکرده ها. هر بار که نوک عقاب ها بالا و پایین می شوند، ضربان قلبم تندتر و تندتر می شود. وای اگر آخر حساب و کتاب ها کفه ی نکرده ها سنگین تر شود و من بمانم و یک سال بر باد رفته.
اما این دو کفه همه ی ماجرا نیست. همه ماجرا کارهای کرده و نکرده نیست که با ترازو و چرتکه بشود حسابش را کشید. شق مهم تر ماجرا آن طرف تر دارد اتفاق می افتد. گوشه ی سمت چپ ترازو، کنار کفه ی کارهای نکرده، کپه ای از کارها تلنبار می شوند. کارهایی که انجام نشده اند اما حسابشان از کارهای نشده جداست. این کارهای تلنبار شده کارهایی نیستند که نتوانستی انجام بدهی، نشد که انجام بدهی، توانش را نداشتی یا روزگار نگذاشت یا مردمان که انجام شود. این کارها روی کفه ی چپی چیده می شوند.
این تلنبار جای کارهایی است که می توانستی انجام دهی، می شد که بشود اما نشد، اما نکردی. کوتاهی بود یا تنبلی یا هر چیز دیگری مهم این است که این کارها باید می شدند، در تقدیرشان بود که بشوند و تو نگذاشتی. تو قاتل این کارها هستی و خونشان گردن توست.
این تلنبار کارها تا ابد بر گردنت یوق می شوند و باید هر روز و هر شب با خودت بکشیشان و زیر بار نبودنشان، نشدنشان جان بکنی. از آن بدتر این که این تلنبار حسابش این دنیا تمام نمی شود، حساب و کتاب اصلی می ماند برای بعد، برای آن روز محاسبه عظیم. و تو باید این بار نه جلوی کلاه خودت، جلوی بزرگترین قاضی هستی بایستی و جواب بدهی که چرا، چرا جلوی شدن چیزهایی را گرفتی که مقدر شده بود که بشود. و تو بهانه ای نخواهی داشت، داشته باشی هم از تو پذیرفته نخواهد شد و هیچ عذر و عذرخواهی ای هم.
در آن لحظه ی فرود آمدن چکش تا اعلام حکم توی دلت به تمامی مقدسات چنگ بزن و دعا کن که کفه ی کارهای کرده ات فقط کمیت نداشته باشد و کیفیتی حتی اندک حتی به قدر دانه خردل میانشان پیدا شود که ارزش به حساب آمدن را داشته باشد وگرنه خون آن کارهای نشده، آن کارهای بدبخت مقتول بیچاره ات می کند، می کشدت پایین، آن قدر پایین که خدا به دادت برسد...

۱۳۹۵ بهمن ۲۹, جمعه

یکی که دیگر نیست

یکی که تا دیروز بوده امروز دیگر نیست.
به همین سادگی.
و این حقیقتی است که همه می دانیم و همه ترجیح می دهیم فراموش کنیم.
برای همین است که هر بار که تکرار می شود برای بار خدا می داند چندم، باز غافلگیر می شویم.
باورش برایمان سخت است چه بخواهیم چه نخواهیم.
کسی که بوده حالا به چشم بر هم زدنی دیگر نیست.
یعنی هست. جلوی چشمانت هست. می بینی اش ولی می دانی که نیست. می دانی که هر چه قدر صدایش بزنی و هر چه قدر منتظر بمانی جوابی نخواهی شنید.
و این دانستن، این یقین سخت ترین قسمت ماجرا است.

پسرعمه را به خاک سپردند. پسرعمه برای من غریبه بود ولی عمه.
امان از جگر سوخته عمه. این حق نیست که فرزند برود و مادر بماند. این خلاف طبیعت است
خلاف عدالت است. خلاف انصاف است.
مادر نباید زیر خاک رفتن جگر گوشه اش را ببیند. نباید با چشم خویشتن ببیند که جانش می رود.
نه این انصاف نیست.
خدا به عمه رحم کند.
خدا به همه مادرها رحم کند.
و به همه پدرهای ساکت که در سکوت گوشه ای می ایستند و اشک می ریزند.
خداوند به حق جگرگوشه هایش به جگرگوشه های مادران و پدران رحم کند.

۱۳۹۵ بهمن ۲۴, یکشنبه

عمو حسن

بدون قهرمان حتما نمی شود زندگی کرد. همه ما حتما قهرمان هایی برای خودمان داریم، اسطوره هایی.بعضی واقعا زمانی خیلی دور یا خیلی نزدیک در جایی خیلی دور یا خیلی نزدیک بر روی این کره خاکی زیسته اند، اثری کوچک یا بزرگ بر دنیا گذاشته اند و رفته اند و بعضی هاشان زاییده ذهن های خلاق خالقانشان بوده اند و زمانی خیلی دور یا خیلی نزدیک در جایی خیلی دور یا خیلی نزدیک در افسانه ها زیسته اند، اثری کوچک یا بزرگ بر دنیای افسانه ایشان گذاشته اند و رفته اند.هر کدام از این قهرمان ها به واسطه منششان، باورهاشان و راهی که در زندگی پیش گرفته اند جایی ویژه در دنیای بعضی آدم ها یافته اند. قهرمان هر کس مختص خودش است و رنگ و بویی از باور فردی دارد که می ستایدش.هیچ قهرمانی مشترک نیست چرا که هر کس از ظن خود قهرمانانش را انتخاب می کند و می ستاید.
من قهرمان های زیادی دارم. از مادرم تا استیون هاوکینگ. از گاندی تا آتش نشانان پلاسکو.از ...
از میان قهرمانانم، عزیزترین هایی هستند که دنیایشان و منششان حقیقتا برایم قابل پرستش است. این قهرمانان را معمولا به 14معصوم می شناسند.
از بین این چهارده قهرمان، بعضی برای ملموس تر هستند و پررنگ تر. امام علی و امام حسین برایم قابل احترامند و مورد علاقه تر و امام حسن.علاقه ام به امام علی و حسین علاقه ای است با طعم احترام و تعظیم. اما جنس علاقه ام به امام حسن فرق دارد. دوست داشتنم رنگ دوست داشتن عموی مهربانی را دارد که جدای از احترام، بیش تر برایم دلگرمی است و محبت.
اگر این سه امام را عموهایم بدانم کمااینکه عموهای عزیزم هستند، فکر میکنم عمو علی و عمو حسین عموهایی هستند که همیشه با افتخار و احترام نگاهشان می کنم، به خانه شان می روم، مودب و دو زانو می نشینم و حتما برای برداشتن میوه اجازه می گیرم و بیش تر از چند ساعت نمی مانم. اما عمو حسن می شود آن عمویی که خانه اش پاتوق من است. سر و ته ام را بزنی خانه عمو حسنم. وقتم را آن جا می گذرانم، سر به سر عمو می گذارم. خودم را برایش لوس می کنم و از آرزوهایم برایش تعریف می کنم. برای رفتن سر یخچال اجازه نمی گیرم. بلند بلند می خندم و شیطنت می کنم. کلا با عمو حسن از این حرف ها ندارم.
فکر می کنم اگر این سه امام که عزیزترین هایم هستند عموهایم بودند حتما چنین حسی داشتم.
آدم ها راشاید  بشود از روی آهنگ های مورد علاقه شان، کتابهایشان، دوستانشان، حرفهایشان و شایدتر از کفش هایشان شناخت. من اما معتقدم شاید بهترین راه شناختن آدم ها قهرمانانشان باشند. آدم ها دوست دارند شبیه قهرمان هایشان بشوند. و حتی اگر نشوند در آن جهت قدم بر خواهند داشت. آدم ها را می شود از روی قهرمان هایشان حدس زد.

۱۳۹۵ بهمن ۱۸, دوشنبه

عشق و تنها عشق

آدم ها وقتی درگیر عشقند بهتر می نویسند. درگیر عاشق شدن یا نشدن. اصلا عشق وقتی دغدغه آدمی می شود آدم جز نوشتن چاره دیگری ندارد.
اما روزهایی که بی عشق می گذرند هر چه قدر هم که سعی کنی چیز دندان گیری از میان نوشتن هایت دستت را نمی گیرد.
قلم فکر را فقط و فقط باید در جوهر عشق زد و نوشت.
عشق به هر چیز. یقین عشق قوی ترین نیروی پیشران ادمی است
و لخت ترین آدم ها بی عشق ترین آنان است.

۱۳۹۵ بهمن ۱۴, پنجشنبه

دوست داشتن بی بهانه

بعضی  آدم ها را می شود بی دلیل دوست داشت ولی برای دوست داشتن بعضی های دیگر باید دنبال دلیل بگردی. بعضی ها اما نه بی دلیل قابل دوست داشتن هستند و نه با دلیل. برای دوست داشتن آن ها باید بهانه پیدا کنی. بهانه ای برای دوست داشتنشان.