۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

آرامش يك روز فالوده اي



قرار بود پنج و نيم زنگ بزند . چهار زنگ زد . گفت كه جلسه دارد . يك ساعتي حرف هايش را زد. زياد حرف ميزد و صميمي. فكر مي كنم او هم با تلفن حرف زدن و راحت بودن را از كارش ياد گرفته باشد. هر چه باشد نيمي از كار او هم با تلفن است.
صادق بود . و حرف هايش جز عذاب وجدان برايم چيزي نداشت. منصف نبودم. گذاشتم حرف هايش رابزند و وجدانم را به بهانه ي احترام خفه كردم و نشاندم سر جايش.
به "سمان" اس ام اس زدم كه "نيا" . كه زودتر زنگ زده . كه مي رسم بيايم بيرون به موقع. جواب داد كه راه افتاده ام.
هنوز حرف مي زد. "سمان" رسيد. باز هم حرف زد و بعد به قول ضعيف تماس شب و قول صد در صد تماس شنبه ، قطع كرد. قطع كردم.
با "سمان " حرف زديم. پنج و بيست و دو دقيقه بود كه از شركت زديم بيرون. هوا عالي بود. بغض كرده و شفاف.
خودمان را به بستني مهمان كرديم. بستني سبز بود و با مزه ي فالوده! از كشف جديدمان سر ذوق آمده بوديم. بستني را مزه مزه مي كرديم و قربان عالم و آدم مي رفتيم و كلا خوش مي گذشت. بستني تمام شد ، دلمان نيامد حال خوبمان تمام شود. بازبستني خريديم. باز هم سبز و فالوده اي. حتي مكتشفين هم چند بار اول با كشفشان حال مي كنند .
باز هم بستني خورديم و كوچه پس كوچه ها را متر كرديم و حرف زديم.
هر دو انگشتري را كه تازگي ها خريده بودم گم كردم. عادت به انگشتر ندارم. درشان مي آورم و همه جا جايشان مي گذارم. اولي را يادم نيست كجا جا گذاشتم. اصلامطمئن نيستم كه جا مانده باشد. شايد گوشه كناري افتاده باشد. دومي را اما خوب مي دانم كجا ماند. روي جاصابوني روشويي هتل " هويزه"! همان موقع كه از انگشتم درش آوردم و گذاشتمش روي جا صابوني به خودم مي گفتم كه اين جا خواهد ماند. دست هايم را شستم ، خشك كردم ، بيرون آمدم و انگشتر همان جا جا ماند براي هميشه!! انگشتانم به انگشتر عادت ندارند. كم شدن وزنش را حس نمي كنند وقتي كه نيست!
با "سمان" به همان مغازه توي پاساژ دراز رفتيم و انگشتر دوم را دوباره خريدم. همان طرح و همان رنگ. بدون كوچكترين تغييري. دوستش دارم. اولي را نخريدم. مطمئن نيستم كه گم شده باشد. شايد گوشه كناري افتاده باشد.
بستني سوم را نخريديم. خوشي ها هم اگر زياد شوند لوث مي شوند. بايد فرصت داشت با ياد خوشي هاهم خوشي كرد. يادآوري مزه ي خوب ، گاهي از خود مزه هم خوشمزه تر است.
مثل هميشه ايستاديم تا اتوبوس من آمد. سوار شدم و دست تكان داديم. "سمان" رفت و من هم رفتم. هردومان هنوز طعم سبز و فالوده اي را ميان لبخندهامان داشتيم.
اين قرارها و قدم زدن هاي گاه به گاه در هواي خوب ، طعم خوبي مي دهد به زندگي اين روزهايم.

براي خوشحالي بهانه نمي خواهم. خوشحالم :)

به دوسال بعد خودم

لي لي عزيزم ، سلام. راستش را بخواهي  بلاگت را كه باز كردم و ديدم  اولين كلمه ي پستت اسم خودم است يك جورهايي خيلي چسبيد. ممنونم بابت پاسخت.

لي لي عزيزم. واقعيت وحشتناكي است . يعني مي داني اين واقعيت كه تو امروز مي داني همان جايي هستي كه دو سال پيش بودي آن قدرها وحشتناك نيست كه من بدانم دو سال ديگر همين جايي خواهم بود كه الان هستم.
لي لي عزيزم. تو روياي نقاش شدن داري و من روياي نوشتن. و به هر دوي ما نگاه كن ، هر دوي ما هر روز صبح بلند مي شويم و به جاي آن كه آرام آرام صبح را مزه مزه كنيم ، با عجله راهي كاري مي شويم كه آن قدر از ما دور است كه به زور مي بينيمش.
مي داني لي لي جان. مي داني بدتر از همه ي اين كابوس هاي اين همه سال خواندن رشته اي كه دوست نداري در دانشگاهي كه دوستش نداري و انجام كاري كه از آن متنفري چيست؟ اين كه در كارت موفق باشي. باور كن هر بار كه خبر ارتقا را مي شنوم يا تعريفي از مديري مي شنوم آن قدر از خودم متنفر مي شوم كه گريه ام مي گيرد. احساس مي كنم به روياهايم خيانت كرده ام.
لي لي . اسير تصوير موفقي شده ام كه ديگران در من مي بينند. اسير اتاق بزرگ و تعريف هاي مديرانم شده ام.
راست مي گويي لي لي . ما ابزاريم. ابزاري براي اين كه ديگران به آرزوهاي خودشان برسند. و آرزوهايمان ، كودكاني خواهند بود كه هيچ  گاه متولد نخواهند شد.
لي لي ! واقعيت تلخي است. اجازه بده واقعيت را قبول نكنم . والّا مي ميرم لي لي.
اين كه بدانم دو سال ديگر هنوز اين جا پشت اين ميزها نشسته ام و به همه لبخند مي زنم و همه من را تصوير موفقي مي بينند كه مي شود بهش حسودي كرد من را مي كشد لي لي ، خيلي بيش تر از آن كه دو سال بعد باشد و من هنوز اين جا باشم.
كاش نپرسيده بودم. كاش نخواسته بودم كه دوسال بعد را ببينم.
لي لي ، اين ها را نمي گويم كه ناراحتت كنم. فكر مي كنم اگر كسي نفهمد كه ايستادن در جايي كه الان هستم چه حسي دارد ، لااقل تو يكي مي فهمي. لي لي . واقعيت را مي دانم و مدت هاست كه مي دانم بعضي روياها قرار است تا ابد رويا بمانند. اما بگذار سرم زير برف بماند لي لي. اين جا هوا بهتر است. دنيا قشنگ تر است و اين جا روياها زنده مي مانند. 
من هم همان راهي را مي روم كه تو رفته اي. ضعيفم لي لي براي به دنيا آوردن روياهايم و تحمل آن همه درد . فكر مي كنم محكومم به تا ابد در روياي روياهايم ماندن. اما يك چيز را به تمام روياهاي متولد نشده قول مي دهم و آن كه نمي گذارم واقعيت حتي لحظه اي بو ببرد كه افسار زندگي تمام و كمال در دستش است. 
روياها نبايد بميرند لي لي وگرنه ما چه طور زنده بمانيم؟

                                                                                                     آرزومند آرزوهايت
                                                                                                           مائانتا

پ.ن.:
رازي را كه چند وقتي است فهميده ام به تو هم مي گويم لي لي . در تمام زندگي ام ازهر چيز  كه متنفر بودم و نخواستمش ، بيش تر پيشرفت كرده ام. همين كارم كه از روز اول نمي خواستمش و اين شد كه الان اين جا هستم ، هنوز وموفق!
پس از امسال تصميم گرفته ام عاشق كارم شوم ، عاشق همكارانم. شايد كارم گول خورد و من را ول كرد بروم دنبال چيزهايي كه واقعا مي خواهم اما تا اطلاع ثانوي در ليست  سياهم خواهند بود!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

كاش نامه

الان نمي دانم كه مي خواهم چي بنويسم. يعني در واقع اصلا نمي دانم كه چه حسي دارم يا چي. اصلا در واقع الان هيچ چيز نمي دانم.
يعني حتي نمي دانم كه اين پست را پابليش خواهم كرد يا نه!
الان فقط مي نويسم چون چند دقيقه اي است كه دارم فكر مي كنم چه كار كنم و ايده اي به ذهنم نمي رسد. نه اين كه كاري نداشته باشم.اتفاقا كار دارم . زياد هم دارم. اما دلم نمي خواهد كاري بكنم.
چيزي هم دلم نمي خواهد بخورم.
حتي دلم نمي خواهد اين جا نشسته باشم.
دلم مي خواست امروز پنج روز ديگر بود.
بله درسته دلم همين را مي خواهد. اين كه پنج روز ديگر باشد و من ديروزش گفته باشم "نه" و تمام.
يا نه ! شايد هم دلم مي خواهد پنج روز پيش باشد
آره پنج روز پيش باشد و من هنوز در آن نمايشگاه لعنتي روي آن صندلي بار سياه رنگ نشسته باشم و همين طور كه تاب مي خورم آن دختر بيايد و سوالش را بپرسد و من در جواب سوالش بگويم نه!!!
آره ، اين بهتر است.
اگر پنج روز پيش باشدومن بگويم نه! آن وقت مجبور نيستم پنج روز بعدش اين جا بنشينم و حرص بخورم و بزنم توي سر خودم كه حالا چه طور بگويم :نه!
يك "نه" ناقابل لعنتي اما به موقع چه كارها كه نمي تواند بكند! بايد آن موقع مي دانستم كه دخترك بعد ا ز"نه" من چه خواهد گفت. بايد مي دانستم.
البته نه اين كه ندانم . آن قدرها هم خنگ نيستم. اما اين حس فضولي لعنتي. اين نياز به دانستن. به تاييد دانسته ها . اين حس لعنتي بدجور عقلم را زايل كرد.
دختره  ي لعنتي ، كاش هيچ وقت نمي آمدي طرف غرفه ي ما. كاش من اصلا نمايشگاه نمي آمدم. كاش اصلا غرفه ي ما سالن ديگري بود. كاش امسال شعبه ي ايران در نمايشگاه شركت مي كرد نه اروپا!
كاش ، كاش ، كاش
همه ي اين كاش مي توانستند نباشند اگر من لعنتي اين قدر فضول نبودم و اگر آن همه دوست و رفيق لعنتي دور و برم را نمي گرفتند و جوگيرم نمي كردند.
اگر فقط "ث" دهانش را بسته بود. اگر "ب" اظهار نظر نمي كرد. اگربه "س" و "س" زنگ نمي زدم. اگر "م" آن حرف ها رانمي زد. اگر "ه" آن طور ذوق نمي كرد.
اصلا همه ي اين ها به درك. كاش به خاطر ديروز از رو مي رفت


خدايا. اين دو راهي لعنتي را هر چه زودتر يك راهه كن تو را به جان هر كس كه دوست تر داري.
آمين

آدم فروشي يا خيانت به همنوع! ( از مجموعه ي نصيحت هاي مادربزرگ)

يك چيز را فهميدم توي اين مدت كوتاه و
آن اين كه
مهم نيست
هيچ چيز مهم نيست
مهم نيست كه ماركدار بپوشي يا ست كني يا ...
مهم نيست كه آن همه درد راتحمل كني و ابروهايت را مرتب كني
مهم نيست كه ژل بزني به آن چهارتا موي روي سرت يا نگران اين باشي كه موهايت دارند كم كم تو را ترك مي كنند يا چه مي دانم جلوي سرم خالي شد و اين حرف ها
مهم نيست كه كوتاه هستي يا دراز و بي قواره
مهم نيست كه دماغت قوز داشته باشد يا نه
خيلي از اين ها
مهم نيست
يعني آن قدرها مهم نيست
آخر آخر
تنها چيزي كه مهم است شخصيت است.

يعني مي خواهم بگويم براي خر كردن دخترها بهترين راه ، ادب داشتن است و
در يك كلام
فقط كافي است Gentleman باشي!!!

خيالت راحت

باشد تسليم!
مي گويم ، نه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

گوشه ي ابروي سمت راست!


هميشه در تماس بودن با ديگران را دوست داشته ام. چهره به چهره شدن با آدم ها را. ديدن صورت هاشان. تحليل كوچكترين حركت گوشه ي چشم ، بالا رفتن ميكرومتري! گوشه ي ابرو را.
فكر كردن به اين كه يعني الان لبخندي كه دارم مي زنم خوب هست. نكند زيادي جلف باشد. نكند خيلي اخمو باشم. قيافه ام غمگين نباشد.
دوست دارم كه حواسم باشد كه محترم باشم. كه صاف بايستم. كه شانه هايم افتاده نباشد.
دوست دارم كه مجبور باشم با دقت به طرف مقابلم گوش كنم. طوري رفتار كنم كه مطمئن باشد كه برايم مهم است. كه خيالش راحت باشد كه دارم به تك تك كلماتش گوش مي دهم و در عين حال حرف هايي را كه مي خواهم بزنم سبك سنگين كنم.
دوست دارم كه نگاه كنم به قيافه ي طرف. به تيپ و حركات و نگاه و زست طرف و بعد فكر كنم كه حالا با اين آقا يا خانم چه طور برخورد كنم ، چه بگويم و ...

هميشه اين طور كارها را دوست داشته ام. كارهايي كه متريال زير دستت آدم ها باشند با همه ي تفاوت ها ، جزييات و حساسيت هايشان ، به جاي اين كه سر و كارم با كامپيوتر زبان نفهم باشد و ورقه هاي كر و لال و نمودارهاي بورس و اين خزعبلات سيب زميني بي احساس

اين پنج روز نمايشگاه فرصتي بود كه توانستم چند روزي نقشي را بازي كنم كه هميشه دوست داشته ام. نقش خانم محترمي را كه خيلي مهربان است و آن جا نشسته ،با لبخند و نگاهش مي گويد بفرماييد. هر كاري كه بتوانم انجام خواهم داد تا دنيا جاي قشنگ تري بشود و يا لااقل قول مي دهم آن را زشت تر از آن چيزي كه هست نكنم.

رييس روزي كه قرار شد من هم در غرفه باشم دو ساعت تمام برايم حرف زد كه معني حرف هايش هر چند ظاهرش خيلي هم قشنگ بود اما اين بود كه غرفه ي ما دامي است كه پهن شده و قرار است ما مثل شكارچي در پي شكار باشيم. تمام اين ها را كه مي گفت توي ذهنم فقط به اين فكر مي كردم كه من بايد بازيگر خوبي باشم كه اين ها فكر مي كنند من به شركتشان ، به بازي هاي كثيف و پر از حيله شان و به تمام كلماتشان كه بوي پول مي دهد اهميت مي دهم.
در تمام مدتي كه داشت حرف مي زد داشتم فكر مي كردم كه لبخندي كه گوشه ي چشم هايم را چروك مي كند اطمينان بخش تر است يا لبخندي كه تنها هاله اي از آرامش و اطمينان است روي لب ها؟!

و در تمام نمايشگاه چه قدر دلم مي خواست به جاي آن مانتوهاي صورتي رنگ مانتوهاي زيتوني قديمي ام را پوشيده بودم و توي آن چادر بزرگ ته اردوگاه ، با آن كلاغ هاي پشمالويي كه به دست كرده بودم  براي بچه هاي كثيف و خاكي وتنها شعر مي خواندم.

توي آن غرفه هاي رنگارنگ پر از آدم هاي كت و شلوار پوش اتوكشيده ، چه قدر مسخره بودم وقتي به حرف هاي جوان هاي تازه فارق التحصيل شده با رغبت بيشتري گوش مي دادم تا به حرف هاي مردي از پتروشيمي فلان كه براي فلان خط نمي دانم كجا ، پايپ نمي دانم چند اينچ مي خواست از نمي دانم كجا!!


پ.ن.:
1- تمام اين نوشته ها همگي حسي بودند كه داشتم والّا من نقشم را خوب بازي مي كنم حتي اگر نقش يك شكارچي باشد!
2- يك سوتي بزرگ دادم كه عمرا نمي گذارم كسي خبردار شود. از پتروشيمي ب. آمده بودند ، به زور دعوتشان كردم توي غرفه تا كمي مخشان را تيريد بنمايم. هيچ كس نبود جز من. بقيه همه درگير كار خودشان بودند. يا مخ كسي را مي زدند يا مخ همديگر را!! همان موقع چند نفر آمدند كه يادم نيست درباره ي چي چي حرف مي زدند و من بالكل يادم رفت اين بيچاره را دعوت كرده ام داخل. چند وقت بعد وقتي ديدم دارد از خم راهرو مي پيچد و مي رود يادم افتاد كه اين بي نوا كلي وقت توي غرفه منتظر نشسته است!! فقط خدا كند ازش پذيرايي كرده باشند.
تقصير من نبود. هميشه بايد چند نفري حاضر باشند. من يك نفر بيش تر نيستم. همه ي اين ها را مي دانم . اما مزه ي گس اين بي توجهي ، حس موفقيت در نمايشگاهم را خش انداخته!
3- عكس هاي غرفه را بعدا مي گذارم.


بعدانوشت:
اين هم از عكس غرفه

صحنه ي جرم

از همان اول قرار نبود كه من بلاگم باشم يا بلاگم من!
قرار بود گاهي بيايم اين جا و حرف هايي را بزنم و بروم بدون آن كه تمام خودم را ، وجودم و يا احساسم را بريزم روي دايره. قرار بود كه تنهايي هايم را بنويسم نه اين كه وقتي نمي نويسم تنها شوم.
هيچ كدام اين ها قرار نبود تا اين دو روزي كه بلاگم را از دسترسم دور كرده بودند.
اين دو روز ديدم گاهي چيزهايي كه قرار نيست بشوند ، مي شوند حتي اگر قرارباشد كه نشوند.

خوشحالم كه باز مي توانم بنويسم. حس كسي را داشتم كه از سفر برمي گردد و مي بيند روي درب خانه اش نوارهاي زرد كشيده اند و نوشته اند : "صحنه ي جرم ورود ممنوع" و من حتي نمي دانم كه وقتيت نبوده ام چه اتفاقي افتاده است؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

نحس

دارم از سر درد مي ميرم.
از پنج شنبه تا حالا اسير نمايشگاه و مهمان هاي ايتاليا هستيم.
وقت نمي كنم يه سر بيام تو نت. اينترنت نمايشگاهمون هم كه وصل نمي شه قربونش برم!
فقط بگم كه آقا ما خليج فارسيم. روبروي "شل" پشت " توتال"!!!
شما كجاييد؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

و اما اصل ماجرا!

خب خب خب ، كه چي؟
ما ديروز رفتيم و " پوپك و مش ماشاله" ديديم. اون هم توي يكي از سينماهايي كه تقريبا ازش متنفرم . مخصوصا از اون شعار مزخرفش كه مي گه " فقط فيلم نبينيد، سينما ببينيد"! تنها سينمايي كه موقع پخش فيلم چراغ ها رو خاموش نمي كنه ، مردم ميان و مي رن! مسئول سالن مدام در رو باز و بسته مي كنه و خلاصه شما حتي اگر هم بخواهيد فقط فيلم رو ببينيد مطمئنا نمي تونيد چون تو اون وضعيت نه تنها مجبوريد سينما رو ببينيد بلكه بايد كاركنانش رو هم ببينيد!

فيلم رو هم به خاطر تعريف دوستان رفتيم. نه اين كه خيلي بد باشه يا نخنديده باشيم و يا اين كه تو اين قحطي يه فيلم كمدي قابل تحمل ، "پوپك و ..." فيلم بدي بوده باشه. نه! اما خداييش شوخياي اين شكلي و موضوع فيلم مال عهد دقيانوس و دهه هفتاد بود اما انگار كه اين موضوع از اون موقع تو گلوي كارگردانش گير كرده باشه و اون  سال ها اجازه ي ساختش رو نداشته ، از فرصت استفاده كرده و داستان سال 69 رو توي سال 89 ساخته!
اما بي انصافيه اگه بي خيال " امين حيايي" بشيم كه انصافا توي همه ي فيلم هاش تا حالا خوب بوده حتي فيلم هايي كه خودشون به تنهايي يه فاجعه ي تمام عيار بودن .

اما هيچ كدوم اينا اصل ماجرا نبودن. اصلا خود سينما رفتنمون هم اصل ماجرا نبود. در واقع همه ي اين كارا بهونه بود كه بتونم بعد از چند وقت يكي از دوست هامو كه تا حالا فقط آنلاين ديده بودمش ، در عالم واقعيت هم ببينم.
بي خودي هم چشاتونو گرد نكنيد ، اين دوست عزيز از عالم نسوان بودن :)
و مي دونيد يك اصل در جمع دوستان ما وجود داره. هر كسي كه در ديدار اول طوري رفتار كنه كه انگار چند ساله آشناست ، اين آدم يكي از خودمونه . و اولين و مهم ترين نكته اي كه درباره ي اين دوست وجود داشت اين بود كه اون هم يكي از خودمون بود.
به هر حال اين كه همه ي اينا رو گفتم كه بگم :
" دل همتون بسوزه ، من يه دوست جديد باحال پيدا كردم :) "



پ.ن.:
راستي اگر مي خواهيد فيلم "پوپك و مش ماشاله" رو ببينيد. خيلي به حرف هاي من توجه نكنيد. من كلا از فيلم هاي كمدي خوشم نمي آد.
و البته كه فيلم از خزعبلاتي مثل چارچنگولي بهتره. پس بريد و اين فيلم رو ببينيد تا لااقل اگر هم قراره كمدي بسازن ، تو مايه هاي اين فيلم بسازن نه " ده رقمي"!

هر دم بير!!! يا همون خر تو خر خودمون!

ما كه نفهميديم چي شد!
ولي از اين به بعد از صاحب باشگاه ها پول مي گيريم طرفداري تيمشون رو نكنيم!

بارسا باخت!!!!!!!!!!!!



پ.ن.:
ليورپول و يوونتوس هر دو هفتم جدول هستن! آقا يعني چي اصلا! من كه مي دونم دارن شكسته نفسي مي كنن!والا همه مي دونن هر دوشون قهرمانن!

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

تكه پاره

1-از آن جا كه از پنج شنبه تا سه شنبه ما درگير نمايشگاه هستيم و تقريبا در شركت پيدايمان مي شود و احتمالا هر شب جسدمان به خانه مي رسد ، در نتيجه فكر كنم خدا را شكر يك چند روزي اين جا نخواهيم بود.
تشريف بياوريد نمايشگاه در خدمت باشيم! نمايشگاه نفت و گاز


2- امروز با بروبچ مي رويم سينما ، فيلم " پوپك و مش ماشاله" . اين جوري نگاه نكنيد خيلي هم فيلم خوب، معناگرايي است و اصولا از رده ي فيلم هاي كلاسيك خواهد شد!


3- گويا هم اتاقي عزيز كه اصولا در شركت پيدايش نمي شد و ما براي خودمان در اين اتاق خدايي مي كرديم از شركت استعفا شدند! و ما مانديم و حوضمان!


4- آقا دنبال يك سورپريز پارتي براي خواهر گراميم بابت تولدش و بيست روز هم بيش تر وقت نداريم ولي چيزي به ذهنمان نمي رسد. اي خدايان ايده! ما را كمكي...


5- ديروز عصر بعد از باران با "سمان" پياده راهي خانه شديم و در راه انقدر قربان درخت و گل و هوا و آسمان و ... رفتيم كه انگار بعد ا زده سال از زندان آزاد شده ايم. خداييش شانس آورديم به صورت اورژانس راهي امين آبادمان نكرديم.
در راه هم "سمان" ، يكي از برادران خادم را ديد كه نمي دانم كدام يكيشان بود ! و تا آخر مسير كشت ما را!! :)


6- فعلا كه چيز جديدي يادم نمي ايد. پس عجالتا تا بعد :)

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

مشكل

دارم غرق مي شوم
تمام مشكل از آن جا شروع شد
كه من
شنا نمي دانستم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

از اين روزها

بعضي روزها هستند كه هر كاري مي كني خوشحال باشي نمي شود
هر كاري مي كني بي خيال گرماي هوا بشوي
بي خيال بي شعوري رييست بشوي
بي خيال هدررفتن جواني ات بشوي
بي خيال درد زانوي چپت بشوي
بي خيال مه روي چشم هايت بشوي
بي خيال حقوق پرداخت نشده ات بشوي
بي خيال آرزوهاي برباد رفته ات بشوي
بي خيال نگاه كسل و خسته ات از توي آينه بشوي
بي خيال نااميد شدن از خودت بشوي
بي خيال تمام فحش هايي بشوي كه به خودت مي دهي
بي خيال از كار بي كار شدن همكارت به محض به دنيا امدن بچه اش بشوي
بي خيال غرغر هاي هم اتاقي ات بشوي
بي خيال پررويي و بي شرفي مسئول امور مالي بشوي
بي خيال ...
بي خيال...
نمي شود كه نمي شود
بعضي روزها اين شكلي اند
اما امروز
از آن روزها نيست
امروز از آن روزهاي محشري است كه
از ديشبش باران مي بارد
خنكي نسيم مي خورد توي صورتت
صبح عاشق گل زرشكي مخملي توي گلدان گل فروشي شده اي
با دوستان قديمي ات ديدار تازه كرده اي
رييس ات مرخصي است
ديشب را راحت و ارام با صداي باران خوابيده اي
همه ي دوستانت سالم و شادند
همه چيز خوب پيش مي رود
دوسه تا تصميم عالي براي بهتر كردن زندگي ات گرفته اي
چندتا كار عقب افتاده ات را انجام داده اي
از سرتا پايت رضايت و اميد مي بارد
و مي ترسي برق چشم هايت ، چشم كسي را بزند
خلاصه امروز از آن روزها نيست
از اين روزهاست.
و
وقتش است كه خودت را به يك بستني مهمان كني
بفرماييد
در خدمت باشيم :)


پ.ن.:
تصوير،عكس قشنگيه كه امروز يك دوست قديمي و همكار سابق برايم فرستاد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

رز حنايي

مغازه ي بزرگي بود. پر از گل. گل هاي ليليوم زرد و نارنجي ، صورتي . آلسترومرياهاي نارنجي ، صورتي ، بنفش
شيپوري ها با آن موزهاي وسطشان! رزهاي هلندي مخملي كه قدوقامتشان را به رخ رزهاي فانتزي كوچولو مي كشيدند.
همه جا پر از گل بود و عطر باغ هاي تازه ي بهاري همه جا رو گرفته بود.
صداي موسيقي كل مغازه را پر كرده بود و صداي زنگوله ي كوچك بالاي در به زور به گوش مي رسيد.
دخترك ته مغازه نشسته بود روي صندلي و دستش را زده بود زير چانه اش و با نوك پا ريتم موسيقي را دنبال مي كرد. دامن سفيد بلندي به پا داشت پر از گل هاي درشت زرد آفتاب گردان. مانتوي سفيدي رويش پوشيده بود و روسري بزرگ تركمني اش را روي سر محكم كرده بود. دخترك چشمانش بسته بود و توي روياهايش سير مي كرد .
صداي زنگوله ي بالاي در را كه شنيد چشم هايش را باز كرد و يك لبخند بزرگ نشاند روي لب هايش. خوشحال به سمت مشتري رفت. مثل پروانه دور گل ها مي چرخيد و براي مشتري كه قبلا سين جيم اش كرده بود كه گل را براي كي مي خواهد  و چند سالش است و شغلش چيست و علايقش چيست و مناسبت گل چيست ، گل انتخاب مي كرد. گل هايش را كه انتخاب كرد ،يك شاخه رز هلندي زرد هم برداشت و گفت اين هم از طرف من .
دست گل را تزيين كرد و به مشتري داد. و از ديدن لبخند رضايتش انگار دنيا را هديه گرفته بود به صندلي اش برگشت و رفتن مشتري را تماشا كرد. مشتري از پشت شيشه دستي تكان داد و رفت.
دخترك بلند شد و به كنار در مغازه آمد تا مردمي را تماشا كند كه از كنار شيشه مي گذرند و از ديدن كساني كه براي يك لحظه هم شده نگاهي به گل هاي پشت شيشه مي اندازند لذت ببرد.
مرد و زن جواني كه نزديك مي شدند را نگاه كرد و لبخندي زد . حواسش به زن بود كه نگاهش به سمت ديگر باشد ، به مرد اشاره اي كرد و شاخه ي رز صورتي را دستش داد و اشاره كرد كه بده بهش. مرد كمي تعجب كرد اما گل را گرفت و برد جلوي صورت زن. زن لبخند كه زد انگار دنيا را هديه گرفته بود ، لبخندي به مرد زد و برگشت بين گل هايش و روي چهارپايه اش نشست و منتظر مشتري بعدي شد تا باز بتواند به بهانه ي مشتري هم شده دستي به سروگوش گل هايش بكشد.
دخترك خوشحال بود و اين را مي شد از نگاهش فهميد و از لبخندش.

از خواب كه بيدار شدم حالم خوب بود ، خيلي خوب. يادم افتاد كه آرزوهايت را هر چه قدر هم كه فراموش كني ، جايي درونت به زندگي ادامه مي دهند ، با تو نفس مي كشند ، بزرگ و پير مي شوند اما تا تو زنده اي آن ها هم زنده مي مانند حتي اگر گوشه اي زير يك خروار خاطره دفن شده باشند .
زماني گل فروشي ام را راه خواهم انداخت . اسمش را هم مي گذارم " رز حنايي"

دوزاري پليسه.


چند روزيه كه يه دورازي كه چند سالي توئي گلوگاه تنگ مغزم گير كرده بود تالاپي افتاده و بدجور چشم و گوش ما رو باز كرده.
تازگي ها فهميدم اين آرامشي كه اين همه بهش مي نازيدم و كلي حس تطمئن القلوبيم گرفته بود ، نه تنها آرامش نيست بلكه از تبعات همون كك بي نواي مرده ام كه چند وقتي مي شه كه هيچ جوره نمي گزه.
يه جورايي فهميدم كه اين قضيه هيچ ربطي به اون سفر كذايي نداره و بايد از اول برگردم عقب و ببينم چي شد كه يه دفعه اون دكمه ي لعنتي Off توي وجودم زده شد و به قول سمان Inside م Dead شد!
دوزاري لعنتي كه  افتاد  فهميدم كه بابا  چند وقته كه بنده به بهونه ي آرامش و اين خزعبلات ، يه جا نشستم و عينهو مرداب دارم مي پوسم.
يادم نمي آد آخرين باري كه يه چيزي رو اينقدر خواستم كه حاضر شدم يه ذره ، قد يه اپسيلون به خودم سخت بگيرم كي بود.
نمي دونم از كي اين توجيه المسائل لعنتي ام اين طور به كار افتاد كه مي تونم در صدم ثانيه مهم ترين چيزها را چنان توجيه كنم كه به بي اهميتي پرزدن يه پشه ي مالاريا توي صحراي اوگاندا بشن!
خلاصه اين كه همه ي اينا رو گفتم كه بگم چرا چند روزه اين طوري رفتم توي لاك خودم ودارم تو تاريكي دنبال يه طنابي چيزي مي گردم كه خودم رو بكشم بيرون از ته اين چاه آروم ساكن متهوع!
بايد بجنبم فبل از اين كه توجيه المسائل بفهمه كه خيالايي تو سرمه و شروع كنه به سفسطه بافتن . اگه بفهمه ديگه كارم تمومه ، يه پنج سال ديگه مي گذره و شايد اگه خيلي شانس بيارم با همين بي حالي امروز مي شينم پاي كي برد و مي نويسم " چند روزيه كه يه دورازي كه چند سالي توئي گلوگاه ..."

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

خانه ي جديد

خب بالاخره ماجراهاي اسباب كشي ما تمام شد و
روز از نو ، روزي از نو ...

پ.ن.:
در تصوير ، هنوز اسباب كشي كامل نشده بود. نصف وسايل هنوز پايين بودند.ضمنا اون زونكن ها مال من نيست ! مال نفر قبليه. قراره همشو جمع كنن ببرن بايگاني. مگه اين جا ثبت احوال شيرازه كه من اين قدر زونكن داشته باشم؟!!

اين جا شعرت مي آيد



اين جا وقتي بهار هست ، اين جا وقتي گنجشكگي كه نمي بينيش اين طور از ته حنجره آواز مي خواند ، اين جا وقتي سكوت هست ، اين جا وقتي كمي كه سرت را بچرخاني ، سبزي روشن برگ ها را مي بيني. اين جا وقتي تنها هستي ، اين جا وقتي موسيقي را مهمان گوش هايت مي كني ، اين جا وقتي رايحه عطر به مشامت مي رسد ، اين جا وقتي طعم شيريني را زير زبانت مي چشي  ، اين جا وقتي نسيم از پشت سر روي شانه ات مي زند ، اين جا وقتي مي داني كه همه چيز خوب است ، اين جا وقتي نفس عميق مي كشي ، اين جا وقتي چشم هاي خسته ات را مي مالي ، اين جا وقتي لبخند مي نشاني روي لب هايت
اين جا وقتي آرامي
و عاشق
شاعر مي شوي
اصلا همين طور بي دليل شعرت مي آيد

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

اسباب كشي

امروز در حال اسباب كشي بوديم نصف روز را ، كارها جمع شد براي ما بقي روز و نشد يك سر بياييم اين جا ، نفسي بكشيم.
از فردا دوباره همه چيز روي روال برمي گردد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

ياد من تو را ...


یاد من تو را ..



خواب گم شد، خیال یادم رفت
معنی شور و حال یادم رفت


بغض امسال در گلو ترکید
خنده پارسال یادم رفت

بس که نالیدم از جداییها
خاطرات وصال یادم رفت

واژه هایم کدر شدند و کبود
حرفهای زلال یادم رفت


عشق، این ناگزیر ناممکن
مثل خواب و خیال یادم رفت

در هجوم مخنثان، دونان
صولت پور زال یادم رفت

شیههّ اسبها، خروش یلان
بوی وحشیّ یال یادم رفت

پر کشید از خیال من پرواز
یا نیازم به بال یادم رفت؟!

هر چه غیر از سکوت، واهی بود
خوب شد قیل و قال یادم رفت

حرفها با تو داشتم... اما
همه اش ...بی خیال! یادم رفت

                                              محمدرضا تركي




۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بينش يك مضحك

اگر مي خواي ببيني چه قدر خيلي از اون چيزهايي كه بهشون پايبندي ، بي منطق و مضحكه ، سعي كن اونها رو براي كسي از يك فرهنگ ، كشور و مذهب ديگه توضيح بدي.
اينجوري از بيرون به قضيه نگاه مي كني و مي فهمي كجاهاي باورهات واقعا مضحكه.
البته نه اونجاهاش كه توضيحي براش نداري اما غيرمنطقي هم نيست. خيلي از چيزها هست كه ما علتشو نمي دونيم اما همين كه به نظرمون غلط نيست بهتره عجالتا درستي اش رو بپذيريم.

دو سال!

امروز آخرين روزي است كه در اين اتاق هستم. اتاقي كه روز اول با هزار ترس و خجالت براي مصاحبه واردش شدم.
آن روزها يادم هست كه كم رو بودم و ترسو!
مدت ها بود كه همكارم خاله ام بود و همكارانم دوستانم .
براي اولين بار بود كه بايد تنها و بدون هيچ آشنايي ،گليم خودم را از آب بيرون مي كشيدم و ديگر هيچ كس نبود كه بگويد الان فلان كار را بكن ، فلان حرف را بزن و ...
ديگر نمي توانستم بهانه بياورم و بگويم من به فلاني زنگ نمي زنم ، رويم نمي شود يا ...
آن روزها براي اولين بار با دو مرد كاملا غريبه هم اتاق شده بودم در حالي كه هم اتاق قبلي ام براي چهارسال ، خاله ام بود !
و فقط خدا مي داند چه روزهاي سخت و تنهايي را توي اين اتاق گذراندم . روزهايي كه به ندرت از اين اتاق بيرون رفتم و چند ماه اول تقريبا كسي من را نديد!
و
چه چيزها كه ياد گرفتم . چه قدر تغيير كردم. چه قدر بزرگ شدم و
چه قدر عوض شدم. ديگر نه از سادگي آن روزها خبري هست نه از كم رويي ها و نه از ...
و در عوض
من دو سال پر از تجربه وزندگي را پشت سر دارم ، دو سال پر از يادگرفتن.
توي اين اتاق براي اولين بار جراتم را جمع كردم و به مردك هشدار دادم دست و پايش را جمع كند.
براي اولين بار ياد گرفتم چه طور حرف بزنم ، حقم را بگيرم ، بحث كنم ، كوتاه نيايم و در عين حال لبخند بزنم

براي اولين بار خودم مستقيما به كسي گفتم ، نه!
براي اولين بار عاشق شدم! عاشق كسي كه خودش هيچ وقت نفهميد و رفت
ياد گرفتم كه دنيا مي تواند جاي كثيفي باشد اما مي شود اجازه نداد زشتي ها هر بلايي مي خواهند سرت بياورند.
دوستان زيادي را در اين اتاق پيدا كردم : مري ، مايكل ، ثنا ، الي ،....
و
 خلاصه دوسال تقريبا هر روز در اين اتاق زندگي كردم
اين اتاق شده گوشه ي امنم
و حالا
دارم تركش مي كنم
دلم يك جورهايي گرفته ، تنگ شده به گمانم!
بلند مي شوم و چند عكسي به يادگاري مي گيرم !

از فردا مهمان منظره ي حياط از طبقه ي سوم هستم! ان شاء اله

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

شست يا سبابه؟

رفته ايم انگشتر خريده ايم بسي گشاد! كه از بدبختي فقط توي انگشت وسطي مي ايستد و با كمي اغماض شست! البته به شرطي كه دستمان را رو به بالا نگه داريم!
ترجيحمان با شست است اما از ترس اين كه نكند معناي ضايعي داشته باشد سرچ مي كنيم ببينيم هر انگشت چه معنايي مي دهد.
 خدايي بعضي سايت ها معاني ضايعي از خود متبادر مي كنند كه ما وقعي ننهاده به سايت زير اعتماد مي كنيم!
پس عجالتا انگشت شست يعني قدرت اراده و استقلال !!
و انگشت سوم هم يعني علاقه به ديده شدن و ابراز وجود ! و البته بالاتر از همه ايستادن!
بقيه شان را هم خودتان بخوانيد . ما كه فعلا انگشترمان فقط توي همين دوتا لق نمي زند!



Mission accomplished!i

اين يك پست دخترانه است. آقايان عجالتا بروند غازشان را بچرانند تا بعد!




وقتي با اعتماد به نفس بر مي داريد مهمان دعوت مي كنيد و مادرجان را دك مي فرماييد كه خودمان از پس مهمان برمي آييم وشما برويد خوش باشيد و اين ها ، اين مي شود كه ساعت هشت صبح جمعه به جاي خواب ناز در حال خورد كردن سوسيس رويت مي شويد و تا ساعت 12 شب از خواب ناز محروم ( هر چند 12 هم كه مي رويد بخوابيد خواهر محترمتان كه از ديدن رعد و برق هاي پشت هم و غير عادي و تگرگ هاي عظيم و الجثه به وجد آمده اند خواب را بر شما حرام مي كنند و شكستن شيشه ي پاسيو كلا فكر خواب را به ملكوت اعلي مي پيونداند.)
به هر حال پيروزي سربلندانه ي خودمان در برگزاري يك مهماني آبرومندانه را خدمت خودمان و كمك هاي محترم تبريك عرض نموده و از اين به بعد كلا مراسم خود را به ما بسپاريد !
( اصلا به ما چه كه والّا زمان قديم خيلي ها نصفه ما كه بودند كلي بچه ي قد و نيم قد داشتند و سفره مي انداختند از اين سر تا آن سر و چشم قوم شوور را مي تركاندند!!!)

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

خداحافظ مستر د.


مستر د. هم رفت!
امروز ساعت يازده و نيم ظهر! ( نه پس شب!)
از آدم هاي با شخصيت شركت همين يكي مانده بود كه آن هم رفت.
نامه ي پايان كارش را كه گرفت از خوشحالي داشت پر در مي آورد.
و من جز تبريك و اظهار شادي چيز ديگري براي گفتن نداشتم.
مباركش باشد .
دوسال خيلي خوبي در كنارش داشتم.
به قول بچه ها گفتني خيلي "جنتلمنگ" بود.

و من احتمالا از اين اتاق مي روم طبقه ي سوم . هيچ چيز بدتر از ترك اين اتاق نيست مگر اين كه براي ترك شركت باشد .
حيف. تنها شدم!

ايده آليسم جادويي

الان اگه يكي از من بپرسه زندگي يعني چي؟
زندگي ايده آل من چيه؟
مي گم :

 


پ.ن.:
دلم يه دوچرخه مي خواد. يه دونه از اون قرمزاش. قرمز قرمز نه ، جيگري!

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

بالاخره اين شركت اشك ما را هم ديد!
بسي خوش گذشت!

حالشو ببر!

از آن جا كه مي دانم از نقد فيلم هاي من چه قدر حوصله تان سر مي رود و كلا از سينما نوشتن بنده دلتان آشوب مي گردد در نتيجه به آدرس هاي زير مراجعه كنيد :




1-       كليك كنيد


2-       كليك كنيد

آماده باش

هيچ چيز بدتر از آن نيست كه شما آماده نباشيد و همه اصرار كنند كه هستيد!

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

لكه ي كوچك روي دستش شبيه نقشه ي ايتاليا بود


بليط فروش آدم مسخره اي است.پيرمرد  چروكيده اي كه تنها چيزي كه توي آن صورت چروكيده اش قابل تشخيص است ، سبيل هاي زرد شده از سيگارش است كه  موازي با خط افق از دو طرف صورت دراز پيرش بيرون زده . به گمانم سريع ترين كاري كه در چند سال اخير كرده بالاآوردن سيگار تا دهانش با سرعت يك سانت بر ساعت بوده باشد.
مردك بليط فروش جواب سلامم را با كشدارترن و بي حال ترين صداي ممكن مي دهد و بعد شاهد دستش هستم كه اگر سرعت هستي را به دو سه فريم در ثانيه كاهش دهيم شايد بتوانم حركت دستش را ببينم.  چشمم كه به انگشت هاي كپك زده اش مي افتد طاقتم تمام مي شود .
سرش داد مي زنم : " واي آقا بجنب. مردم بس كه اين جا وايستادم. يه بليط مي خاي بديا!"
مردك يك دفعه با نيرويي كه نمي دانم تا حالا كجايش قايم كرده بود به سرعت برق از جايش مي پرد و سبيلش روي صورت چروكيده اش شروع مي كند به لرزيدن. با صداي خش دار ناخوشايندي چيزي مي گويد كه حاضرم شرط ببندم خودش هم نمي فهمد يعني چه!؟ اما مطمئنا چيز چندان خوشايندي نبايد باشد. حداقل قيافه اش كه اين طور ميگويد. خلاصه چند دقيقه اي فضا را تف باران ميكند و آخر سر بليط چروكيده را كف دستم مي گذارد. كف همان دستي كه پارسال با اتو سوخت و جاي لعنتي سوختنش فكر نمي كنم تا آخر عمر از بين برود. يك لكه ي كوچك قهوه اي شبيه نقشه ي ايتاليا!
دلم مي خواهد خفه اش كنم مردك با آن سيبيل هاي زرد قناسش! خلاصه يك " خيلي هم ممنون" ي بارش مي كنم كه از صدتا فحش بدتر باشد ! و ميدوم تا به اتوبوس برسم. روي اتوبوس بند رختي  كشيده اند كه كلي لباش مشكي ازش آويزان است و انقدر نقاشي شلوغ است كه به زور مي شود از آن گوشه كنارهايش خود اتوبوس را ديد.


پيرمرد چروكيده ي سيبيل زرد هنوز عصباني است. دخترك لش دهانش را باز كرده و هر چه خواسته بارش كرده. ديگر هيچ كس بزرگتري سرش نمي شود. دختره خاك بر سر! ننه بابا بالا سرش نبوده كه پررو شده ديگه. اَه غليظي ميگويد و باز به كار مزخرف كسل كننده اش برمي گردد. چند لحظه اي يادش ميرود كه چرا دستش را بالا آورده .به سوراخ كوچك روي كيوسك كه نگاه مي كند يادش مي افتد كه مرد كچل پشت گيشه كه معلوم نيست چرا اين قدر وول مي خورد چند دقيقه پيش گفته بود 2تا بليط !
بليط ها را برمي دارد و به مرد مي دهد. مرد با غيظ بليط را مي گيرد و مي رود. پيرمرد ديگر تحملش تمام مي شود . از باجه خارج مي شود و به سمت مرد كچل مي رود .
صداي ترمز و بعد مردم كه با عجله به سمت پيكان زرد رنگ مي دوند.
پيرمرد چروكيده ي سيبيل زرد حتي فرصت نمي كند دهانش را باز كند و يكي از آن فحش هاي آبدارش را كه صبح نثار دخترك پررو كرده بود بدهد. هر چند اين كار در مقياس سرعت جهان هستي خيلي بيشتر از آن چه پيرمرد فكر مي كرد طول مي كشيد و عمرا فرصت اين كار را پيدا مي كرد.

راننده ي دراز و لاغر  در ماشين را باز مي كند و بيرون مي پرد . آن قدر دراز هست كه همه چند لحظه اي بي خيال پيرمرد له شده ي زير پيكان قراضه ي زرد بشوند و به اين فكر كنند كه اين قد به آن درازي چه طور توي ماشين جا شده . پسرك ديلاق دو دستي توي سرش مي كوبد و تمام آن فحش هايي را كه پيرمرد قبل از مرگش آرزو مي كرد كاش وقت داشت نثارش كند ، خودش به خودش التفات مي كند!
پيرمرد طوري زير كاپوت به خودش پيچيده كه پسرك حتي اگر مي خواست هم نمي توانست از صحنه ي تصادف فرار كند و در آن جمع فقط خدا مي دانست كه پسرك چه قدر دلش مي خواست از آن جا فرار مي كرد ولي حيف كه نمي توانست. از ميان جمع چند نفري به 110 زنگ مي زنند. چند نفر هم به سمت پيرمرد خم مي شوند تا كمكش كنند اما وقتي چشمشان به هيكل له شده اش مي افتد مطمئن مي شوند كه ديگر به كمك احتياج ندارد. پسرك ديلاق كنار تاير ماشين مي نشيند . سرش را به زور روي زانوهايش كه تا بالاي ابروهايش رسيده جا مي دهد و زار زار مي زند زيرگريه. تنها باري است كه هيچ كس به بهانه ي مرد بودن مانع گريه هايش نمي شود.

پيرزن چروكيده كه در هر چيزي با شوهر پيرش تفاهم نداشت در چروكيدگي در تفاهم كامل به سر مي برد از سر خاك كه بلند شد به اين فكر ميكرد كه حالا چه كار بايد بكند؟ نه اين كه شوهر پيرش با آن سيبيل هاي قناس و زردش آن قدرها به درد مي خورد اما لااقل مي شد روي درآمد يه قرون دوزارش حساب كرد. بچه ها كه رفته بودند پي كار خودشان. آن وقت ها كه بچه پشت بچه مي آورد و وقت نفس كشيدن نداشت دلش به اين خوش بود كه ميان اين دو جين بچه  بالاخره يكيشان بامعرفت در مي آيد كه وقت پيري از بي كسي نميرد. اما بچه هايش انگار در بي معرفتي و نمكدان شكستن مسابقه گذاشته باشند ، در اين چند سال سروكله ي يكيشان هم پيدا نشده بود كه بپرسد خرت به چند من!؟ باز خداراشكر مي كرد كه دختر يكي مانده به آخرش بعد از اين كه شوهر بي غيرت بي شرفش توي جاده رفته بود زير تريلي و گور به گور شده بود ، توله ي كوچولوش روآورده بود و پرت كرده بود توي خانه ي پيرمرد و پيرزن تا از گشنگي نميره و خودش معلوم نبود سرش به كجا گرم بود.
زير لب نفريني نثار پيرمرد كه نكرده بود حالا كه قرار بود بميرد زير ماشين يه پولداري چيزي مي رفت تا پيرزن و نوه ي مردني اش لااقل به نون و نوايي برسند كرد و رفت به سمت ايستگاه اتوبوس ها تا برگردد به شهر.

دخترك از گرسنگي بيدار شد. مادربزرگ چروكيده اش خانه نبود هرچند اگر هم بود چندان فرقي نمي كرد . دور و بر را نگاهي كرد و بي خيال بلند شدن شد. از وقتي پدربزرگ با آن سيبيل هاي زرد قناسش مرده بود ، همان يك ذره غذا هم قطع شده بود. دوباره چشم هايش را بست و خوابيد .
چند لحظه بعد كه چشم هايش را باز كرد هوا تاريك شده بود. سر سنگينش را بلند كرد و ديد مادربزرگ خوابيده. سينه خيز به سمت كيف مادربزرگ رفت و يك پانصدتوماني كش رفت. تا نانوايي فقط دوتا كوچه فاصله بود.
دخترك آن قدر كوچك بود كه نفهمد پسرك بدتركيب پشت دخل نانوايي چرا آن طور نگاهش مي كند اما آن قدر بزرگ بود كه پسرك بدتركيب پشت دخل آن طور نگاهش كند. نان را كه گرفت خواست برود كه پسرك بدريخت  كه معلوم نبود كي از پشت دخل خودش را به كوچه رسانده بود راهش را بست و يك لبخند مسخره ي كج و كوله ول داد روي لب هاي باريكش . دخترك دندان هاي زرد و كج و كوله اش را كه ديد اخمي به پيشاني انداخت و به سمت ديگر كوچه رفت تا سريع تر به خانه برگردد قبل از آن كه پيرزن بيدار شود و نان را در دستش ببيند و از ماجراي آن پانصد توماني با خبر شود. پسرك بدتركيب گفت : بيا بريم پيتزا بخوريم! و طوري "پيتزا" را تلفظ كرد كه قاروقور شكم دخترك بلند شد. به جهنم كه دندان هايش زرد و تهوع آوربود. پيتزا از نان خالي بهتر بود.

دخترك به شكم كمي برآمده اش نگاه كرد ، و دستش را به سمت صورتش برد بلكه سوزشش كم تر شود. پيرزن با آن هيكل مردني اش عجب دست سنگيني داشت. كنار خيابان ايستاده بود و هر چه به در نانوايي نگاه مي كرد بيشتر از آمدن پسرك بدتركيب نااميد مي شد. پسرك غيبش زده بود.

 پيرزن قابله كه تنها كسي كه به قابلگي قبولش داشت خودش بود بچه را برداشت و گفت اين هم مزد من و رفت. دخترك از سبكي دوباره بازيافته اش خوشحال بود و حتي حال نداشت بپرسد دختر بود يا پسر؟

پسربچه با آن دست هاي تپل و شلوارك كوتاهش لبخندي حواله ي مرد پشت پيشخوان كرد و بستني اش را به سمت دهانش برد. مادرش طوري نگاهش مي كرد انگار بستني خوردن را پسر تپل و لپ گلي خودش اختراع كرده .
پسرك وارد دانشگاه كه شد همان روز اول دلش براي دختره ي ابروپيوسته رفت. هر چند خودش چند ماه بعد اين قضيه را فهميد!دو سال تمام آويزان دختره شد تا توانست اجازه ي مادر بداخلاقش را براي خواستگاري بگيرد و چند ماه هم آويزان مادر خودش تا راضي شود به خواستگاري دختره برود و هنوز امضاهاي فارق التحصيلي اش را جمع نكرده بود كه ده بيست تا امضا توي دفتر محضردار پياده شد.

مادر بداخلاق از روي خاك بلند شد. خاك چادرش را تكاند و بي حال به راه افتاد . حتي برنگشت نگاه ديگري به قبر دختر و نوه ي چندروزه اش بيندازد. سرش گيج مي رفت و رمقي برايش نمانده بود. . بايد برمي گشت خانه. خانه ي خودش يا دختر جوان مرگش؟ دل ديدن آن داماد گوربه گورش را نداشت. اين چه مرضي بود كه مردك را نكشته بود و دختر و نوه ي بيچاره اش را آن طور زود راهي قبرستان كرده بود.  مردك همان طور راست راست راه مي رفت درحالي كه ...
به اتاق دخترش رفت تا بين لباس ها و وسايلش ، چيزي را براي خود بردارد. چيزي كه هنوز بوي دختر جوانمرگش را بدهد. سرش را فرو برد توي لباس گل گلي زرد و نارنجي دخترش كه توي آخرين تولدش به تن كرده بود . 

پسر روي لبه ي تخت نشسته بود و مادرزنش را نگاه مي كرد كه  سرش را فرو برده بود توي لباس گل گلي زرد و نارنجي زنش كه توي آخرين تولدش به تن كرده بود . حالش خوب نبود . عذاب وجدان يقه اش را گرفته بود . خودش نمي دانست  چه طور ايدز گرفته بود اما همه طوري نگاهش مي كردند انگار مي دانستند چه طور! ازنگاه همه خسته شده بود مخصوصا از نگاه هاي خيره و پر از عصبانيت مادرزن هميشه عصبانيش . سرش را تكيه داد به لبه ي تخت و زل زد به لكه ي عجيب و كوچك قهوه اي شبيه نقشه ي ايتاليا روي دست زن.



پ.ن.:
تصوير : اثر پروانه اي يا همون Butterfly Effect  خودمون!

The phrase, butterfly effect, refers to the idea that a butterfly’s wings might create tiny changes in the atmosphere that may ultimately alter the path of a tornado or delay, accelerate or even prevent the occurrence of a tornado in a certain location. The flapping wing represents a small change in the initial condition of the system, which causes a chain of events leading to large-scale alterations of events. Had the butterfly not flapped its wings, the trajectory of the system might have been vastly different.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

ور ور ور ور

وقتي شما هم گير يك آدم گير و بي مزه مثل رييس جديد بنده بيفتيد كه هيچ كاري جز خوردن مخ شما ندارد و مدام با خزعبلاتش وقت شما را مي گيرد ، ديگر وبلاگ نوشتنتان نمي آيد، مي آيد؟
پس عجالتا امروز كه كاسب نبوديم. خدا فردا را بخير بگذراند!
تا بعد
A Dieu!i

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

گفتيم يه چي گفته باشيم!


به گمانم بهترين راه خودشناسي اين باشه كه اين قدر بنوشي تا مست مست بشي بعد از كارهايي كه مي كني فيلم بگيري.
بعد كه فيلم رو ديدي به خودشناسي مي رسي!!!


بعدشم اين جوري نيگا نكنيد من كه امتحان نكردم! اگر جواب نگرفتيد به من ربطي نداره!

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

بيگ بنگ

قبل از عيد "سمان" از يك سريال جديد صحبت مي كرد به اسم " تئوري بيگ بنگ" . ما هم متاسفانه جدي اش نمي گرفتيم حتي عليرغم اين كه اين قدر به مذاقش خوش آمده بود كه همان روزي كه رفتيم كافي شاپ همان جا فصل يك را برايمان رايت كند.
تا اين كه روز چهارم يا پنجم عيد بود كه رفتم سراغش و شد آن چه نبايد مي شد.
حالا بنده يك " Big Bang Theory Addict " هستم . يك مسافر!
اگر احيانا ديده ايد كه فبها المراد اما اگر نديده ايد بشتابيد كه خيلي مي چسبد
سريال يك چيزي تو مايه هاي " Friends" است با چند تا "Russ" اضافه. داستان چهارتا مخ فيزيك و نجوم و اين حرف ها كه مثل تمام نوابغ (تقريبا تمام! اين هم براي اين كه فردا يه وقت مدعي پيدا نشه!) اصولا در زمينه ي روابط اجتماعي مشكل دارند. مجموعه ي اين چهارتا عبارتند از :
"لئونارد" كه متخصص شاتل و اين حرف ها است و يك جورهايي از بقيه نرمال تره!
"راج" كه دكتراي نجوم يا همچين چيزي داره و صد البته هنديه و مشخصه ي اصلي اش اينه كه در حضور خانم ها نمي تونه حرف بزنه!
" هاوارد" كه از نظر علمي از همه پايين تره و مستر فيزيك داره كه به قول رييس دانشگاه كي نداره!!!هاوارد يهوديه و جدا شخصيت چندش و تيپ مزخرفي داره!
و از همه مهم تر " شلدون" كه از همه نابغه تره و 11 سالگي وارد دانشگاه شده. دكتراي فيزيك داره و كلا از همه نظر جز مسايل علمي تعطيله. مطمئنم عاشقش مي شيد. البته اگر نصف حرف هاش رو هم نفهميديد زياد سخت نگيريد. تقريبا هيچ كس نمي فهمه شلدون چي مي گه!
به اين چهارتا نابغه "پني"دختر همسايه ي روبرويي رو اضافه كنيد كه پيشخدمت رستورانه و عشق هنرپيشگي . اونوقت خودتون قضاوت كنيد كي خنگه و كي نابغه!

به هر حال سريال باحاليه. امتحانش ضرري نداره. فقط يه كم زبانتون بايد خوب باشه. شرمنده اخلاق ورزشكاريتون!


تصوير از راست:
راج - شلدون-پني-لئونارد-هاوارد

برو بابا حال داري!

از هر چي چهارده فروردين لعنتيه بدم مياد. نه از چهارده فروردين نه چون ممكنه يه سال بزنه و چهارده فروردين بيفته جمعه يا خدا رو چه ديدي پنج شنبه بشه كه ديگه نور علي نوره!
پس جمله ام را اصلاح مي كنم. از اولين روز كاري بعد از سيزده بدر متنفرم. اصلا از اولين روزي كه بايد بعد كل تعطيلات بريم سر كار متنفرم.
البته اين در صورتيه كه كل سيزده روز رو رفته باشي عشق و حال والا اگر مثل كارمنداي خودشيرين به قول بعضيا نمونه! همون شيش فروردين كله سحري از خونه نزده باشي بيرون و رفته باشي سركار ! مخصوصا اگر تو شركتي مثل شركت ما كار كني  كه فكر مي كنن كه تموم آدمايي كه تعطيلات رو اختراع كردن يه مشت خنگ و گول بودن و چون اينا تافته جدا بافته هستن و خيلي بارشون در نتيجه نه بيست و نه اسفند حاليشونه نه دوازده فروردين و هردو رو روز كاري اعلام فرمودن. باز خدا رو شكر هر چهارسال يه بار سي اسفند داريم والا...
به هر حال اين كه بنده از هر چي روز بعد از تعطيلاته متنفرم. اصلا از شنبه ها هم متنفرم . اصلا يعني چي كه مجبور باشي كله سحر از رختخواب گرم و نرمت بزني بيرون و بري پشت يه ميز بشيني و افاضات يه مشت ملنگ رو تحمل كني كه بدبختي همشون هم مي خوان دنيا رو نجات بدن اما حتي نمي تونن دو كلمه حرف حساب بزنن.
اصلا اين جمله ي " حالا كي فردا مي ره سر كار؟" با اون لحن كش دار و آويزونش و اون قيافه ي كج و كوله و وارفته اش كل روز آخر رو به خاك و خون مي كشه و نمي ذاره همون روز آخرو هم آدم با خيال راحت حالشو ببره. آخه اين هم شد زتدگي خداييش؟
ديشب به جايي رسيدم كه گفتم يعني مي شه صبح از خواب پانشم. آخ بخوابم همچين تا ابد. البته اصلا مهم نيست كه من همچي حرف بزنم چون اصولا تقريبا هفته اي يه بار همچي آرزويي مي كنم و از اونجا كه هر چي نخواي سرت مياد احتمالا به كوري چشم بعضي ها گويا بنده قراره يه چند صد سالي در خدمت جامعه بشري باشم!
چه قدر حرف از آدم مي كشيد اون هم روز اول هفته اي. چي مي تونه از اين بدتر باشه كه يه روز هم روز اول هفته باشه هم روز فرداي سيزده به در .
اصلا بي خيال. اگر تا حالا نفهميديد چي مي خواستم بگم ، ديگه نمي فهميد. پس كلا بي خيال . فعلا !




پ.ن.:
تصوير مربوط به برادر جغله ي سم ، " محمد مسيح" مي باشد. و البته عكس دزدي مي باشد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

احترام بزرگا

از آن جا که این جانب امروز یک سال بزرگتر شدم
از این به بعد همتون من رو شما خطاب می کنید 
احترام می گذارید
نبینم پاتون رو جلوم دراز کنیدا
تا باهاتون حرف نزدم , حرف نمیزنید


هی تو، دارم حرف می زنما , چیه نیشتو باز کردی؟! 
والّا زمان ما .....