۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

بهارنامه


از تمام داستان عیدوبهار ؛ روزهای آخر اسفند را دوست تر می دارم . همان روزهایی که انگار به قول محبوب قلب ها !! آبستن حادثه ای است . همان چند روزی که همه انگار که منتظر اتفاقی هستند. همان چند روزی که همه یک عجله ی قشنگی دارند .
و خوش به حال کودکان که فقط آن ها بهار را عمیق نفس می کشند.
همان چند روزی که درخت ها تازه از خواب بیدار شده اند , کش و قوسی آمده اند و پوشش کمرنگی از هاله ای سبز رنگ به تن کرده اند و خودشان هم با سبز تمیز و تازه شان حال می کنند.

همان چند روزی که خیابان ها ناگهان پر از ماهی های سرخ و سبزه های روبان بسته و لاله و بنفشه های رنگ رنگ می شوند و آدم هایی که ناگهان مهربان شده اند . آدم ها یادشان افتاده آن لب ها را خدا برای لبخند داده است .

بهارت مبارک دوست خوبی که مهمان خانه ام شده ای . برایت تمام آن خوبی هایی را آرزو می کنم که آرزویشان را داری. 
عیدی امسالمان ؛ سیصدوشصت و پنج روزبکری است که می توانیم هرآن چه می خواهیم بکنیم و هرآن چه  می خواهیم باشیم . فقط یادمان باشد یکی تمام عیدیش را برباد میدهد و دیگری دنیایی را با همین عیدی ها  به کام خود می سازد.

تا سال 89 یک ساعت مانده است . قرار نیست نه و سه دقیقه  امشب با نه و دو دقیقه فرقی داشته باشد . اما امیدوارم ما در این یک دقیقه بخواهیم آدم بهتری باشیم .

یا محول حول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال


۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

سيصدوشصت و پنج


برگشته ام به نوشته هاي امسال نگاهي مي اندازم. نوشتن بلاگ هيچ فايده اي نداشته باشد به كار مرور خاطرات مي خورد.
بعضي ها را مي خوانم و يادم مي آيد كه اين را براي فلاني نوشتم .
آن يكي مطلب را مي خوانم و يادم مي آيد كه پشتش چه داستاني بود
مطالب روزهاي انتخابات را مي خوانم و يادم مي افتد چه حال و روزي داشتيم آن روزهاي لعنتي
مطالب دبي رامي خوانم و خنده ام مي گيرد از آن همه آه و ناله
نوشته هاي روزهاي نمايشگاه ، ولگردي ها ، كوه ها ، مهماني ها ، مرگ ها ، تولدها و...
بعد مي بينم كه اين يك سال چه زندگي ها كرده ام
چه روزهايي كه از سر گذرانده ام .
چه خنده ها و چه گريه هايي. چه فحش ها و فضيحت هايي . چه تعريف ها و تمجيدهايي. چه فيلم ها و كتاب هايي.
چه دوستي هايي كه  شروع شد . چه آدم هايي كه شناختم ، بيشتر شناختم.
...
...
و آن وقت است كه در اين روزهاي آخر سال دست برمي دارم از مدام برگشتن به عقب و نگاه كردن به سيصدوشصت و سه چهر روزي كه پشت سر گذاشته ام. رويم را به سمت جلو برمي گردانم. چشم به سيصدو شصت پنج روز بعدي مي دوزم و
يا علي...

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

سال چيز

عجب سال چيزي بود امسال
سال  مممممممم
سال چيزديگه
سال چيز
اَه نوك زبونمه ها
سال ِ
سال ِ
همممممم....
يادم نمياد ولش كن
امسال عجب سال چيزي بود
سال چيزي بود
چيز...



پ.ن.:
عيدنامه را شنبه مي نويسم ان شاء الله .
مردك مي گويد اين قدر نگيد ان شاء الله
حرصم در ميايد
از اين به بعد بعد از هر كلمه مي گويم
ان شاء الله
ان شاء الله البته

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

افتاد الان؟!

ببينيد بروبچ.
وقتي مي گم بريد بلاگ برادر جان جغله را بخوانيد و نظر بديد، منظورم اين نيست كه خطاب به من كامنت بذاريد كه بعد وقتي اين نوگل خندان مياد ميره كامنتاشو مي خونه اصلا نفهمه يعني چي!!
بابا بريد بخونيد بعد راجع به نوشتش براي خودش نظر بذاريد.
اوكي الان؟
خيلي هم ممنون


پ.ن.:
آخه بچه چه مي دونه سگ ولگرد كافكا يعني چه؟!

اعصاب ندارم


دو ساعت رفتم تو اتاق رييس از اين به بعدم! نشستم به حرف هاي تكراريش كه از تو كتاب ها حفظ كرده درباره ي علم " Marketing" و اين حرف ها گوش داده و ده بار هم به تعريف هاي مزخرفش كه من ديدم به شما مثبته و اين حرف ها كه وقتي اون اين حرف رو مي زنه ، حالت به هم مي خوره ( اين همونه كه قبلا براتون گفتم!) ،گوش دادم. بعد با سردرد اومدم اين جا نشستم دارم اينو مي نويسم. باور كنيد اين جور مواقع خيلي سخته كه آدم فحش نامه ننويسه!
بهش گفتم تا ارديبهشت باهاتون كار مي كنم بعدش مي گم كه هستم يا نه.
همه چيزش خوبه جز همين آدمش ! بعدشممن ديگه ياد گرفتم كه نبايد خيلي رو حرف هايي كه مي شنوي حساب كني. قرار نيست هيچ كدوم ما دنيا رو نجات بديم. حتي اگر هممون حرفش رو بزنيم.
به هر حال الان اعصاب مصاب ندارم. دو ساعت تموم لبخند مزخرف زدم و تاييد الكي كردم ! ناهار نخوردم. سرم داره مي تركه و خلاصه اين كه برم بهتره تا اين كه اين جا بنويسم.
پس اصلا
اه بي خيال.
خداحافظ فعلا...

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

ببخشيندا!

ببخشيندا ، يه سوال داشتم از خدمتتون.
چه جوريه كه هر تيم فوتسال باشگاهي اي كه قراره بره آسيا ، به طور كاملا اتفاقي "حميد شمسايي" عضوشه؟!
اين جا كه غريبه نيست . با تيم ملي مون كه براي خودش كسيه تو دنيا ، رفتيم يه سري باشگاه زپرتي آسيايي رو برديم ، كلي هم دور هم حال كرديم!
بابا ما ديگه كي هستيم؟!

ما شهروندان ساده ي دنيا

جناب رييس جمهور عزيز ايران
من يك شهروند ساده ي آمريكايي ، فرانسوي ، آلماني ، ژاپني و ... هستم. يك شهروند ساده كه هيچ وقت به اخبار گوش نمي دهم. مخصوصا اگر سخنراني يا مصاحبه اي از شما را پخش كنند. من حتي درست نمي دانم كه كشور شما ايران در آسياست يا در آفريقا! اصلا شما همان عراق نيستيد ؟ همان كشوري كه چند وقت پيش آمريكا بهش حمله كرد و آزادش كرد.
آقاي رييس جمهورعزيز ايران
من يك شهروند ساده ي آمريكايي  ، ژاپني ، انگليسي ، ... هستم. من شغل ساده اي دارم. معلمم ، نانوا هستم ، كارمند ساده ي خودروسازي بنز هستم ، من ... هستم. من هيچ كاري به سياست ندارم. من حتي نمي دانم اين " هولوكاست" چي هست. نمي دانم اصلا راست است يا دروغ. برايم هم مهم نيست. من نمي دانم فلسطين كجاست و اصولا چرا شما به جايي كه اسمش "اسراييل" است مي گوييد فلسطين. من نمي دانم چرا شما از يهودي ها بدتان مي آيد و چرا طرفداري نازي ها را مي كنيد. من نمي دانم وقتي چندتا هواپيما در روز روشن وسط نيويورك خوردند به برج هاي دوقلو و آن همه مردم بي گناه را كشتند شما چرا اصرار داريد كه هي بگوييد خود آمريكايي ها مردم خودشان را كشتند. آقاي رييس جمهور عزيز. من اصلا اسم شما را هم نمي دانم. من حتي به سخنراني هاي رييس جمهور/نخست وزير خودمان  ساركوزي ، مركل ، هاتوياما هم گوش نمي دهم . گاهي فقط آن اوايل به سخنراني هاي اوباما گوش مي دادم . آن هم چون آدم باحالي بود. اما آن را هم ديگر حوصله ام سر رفت و ديگر گوش ندادم.
راستش را بخواهي آقاي رييس جمهور . اگر قيافه ات مثل "پل نيومن " بود و صدايت مثل " جك باوئر " كه اول 24 را مي گويد !! شايد وقتي سخنراني داشتي تلويزيون را خاموش نمي كردم و كمي به قيافه و صدايت نگاه مي كردم. اما باز هم به حرف هايت گوش نمي دادم. چون من يك شهروند ساده ي آمريكايي ، انگليسي ، چيني ، .. هستم كه اصولا اخبار گوش نمي دهم و به سياست كاري ندارم.
من و همه ي شهروندان ساده ي دنيا وقتي از سركار برمي گرديم و يا وقتي يك روز تعطيل گير مي آوريم كه با دوستان خوش بگذرانيم ، اولين كاري كه مي كنيم مي رويم سينما ، يك بليط مي خريم و مي نشينيم به تماشاي فيلم. ما روي صندلي هاي تاريك سينما ، روي كاناپه ي جلوي تلويزيون لم مي دهيم و مي نشينيم براي خودمان "  fiddler on th eroof" , " Schindler's List" و " The boy in the striped pyjamas" , "The Pianist" , ... مي بينيم و كلي دلمان براي يهودي هاي بيچاره اي كه آن همه توي آشويتز زجر كشيدند م يسوزد. ما حتي براي آن پدر بيچاره ي " Life is beautiful" كه سعي مي كرد هر طور شده به بچه اش بفهماند كه كل اردوگاه اسراي يهودي يك بازي است گريه مي كنيم. ما دلمان كباب مي شود وقتي آن همه زجر ولاديسلاو را توي "پيانيست" مي بينيم. آقاي رييس جمهور محترم ما تروريست هاي مسلماني را مي بينيم كه قبل از حمله به برج هاي دوقلو و كشتن آن همه زن و مرد ، نماز مي خوانند و اشهد مي گويند. ما مسلماناني را مي بينيم كه چفيه بسته اند و مي خواهند رييس جمهورمان را ترور كنند . مي خواهند مردم بي گناه كوچه و خيابانمان را منفجر كنند. كه از ما و پيشرفت و آزاديمان متنفرند . ما مي بينيم كه پليس هاي از جان گذشته مان ، ارتشي هاي آزادي دوستمان تروريست ها را مي كشند و همه مان را نجات مي دهند.
آقاي رييس جمهور عزيز ايران . من كه يك شهروند ساده ي آمريكايي ، افغاني ، هندي ، ژاپني ، آلماني و ... هستم چون اخبار نمي بينم نه مي دانم غزه كه اين همه شما مي گوييد جنايتي درش اتفاق افتاده كجاست ، نه مي دانم كه زمان هولوكاست آن همه يهودي در اروپا نبودند كه در كوره سوزانده شوند ، نه مي دانم كه صهيونيست ها از هيتلر حمايت مي كردند ، نه مي دانم كه ....
من فقط آن چيزي را مي دانم كه هنرپيشه هاي خوش قيافه توي فيلم ها به من نشان داده اند.آقاي رييس جمهور من تا به حال فيلمي از كشتار صبرا و شتيلا نديده ام. من تا به حال فيلمي از ايراني هاي غيرتروريست و پيشرفته نديده ام. من تا به حال فيلمي از مسلمان هاي مهربان نديده ام. پس مطمئنم كه همچين چيزهايي وجود ندارند و شما دروغ مي گوييد.
آقاي رييس جمهور عزيز ايران. ما شهروندان ساده كه از بدشانسي شما تقريبا همه ي دنيا به جز سياست مدارها را تشكيل مي دهيم اخبار ، سخنراني رييس جمهور ، برنامه دنياي سياست نمي بينيم. ما شهروندان ساده ي دنيا به سينما مي رويم.
آقاي رييس جمهور عزيز ايران.
ما شهروندان ساده دروغ هاي زيبا را به راست هاي زشت ترجيح مي دهيم.
آقاي رييس جمهور عزيز ايران
ما هولوكاست را باور مي كنيم ، ما تروريست هاي مسلمان را باور مي كنيم . ما طالبان و بن لادن  وحمله شان به برج هاي دوقلو را باور مي كنيم. ما صهيونيست ها را مظلوماني مي دانيم كه در طي تاريخ د ركوره سوزانده شده و آواره شده اند و حالا عده اي وحشي فلسطيني نمي گذارند آب خوش از گلويشان پايين برود. ما همه ي اين ها را باور مي كنيم  چون فيلمش را ديده ايم. ما تصويرش را ديده ايم. شما اگر حرفي براي گفتن داريد فيلمش را رو كنيد. ما شهروندان ساده ي دنيا اخبار گوش نمي دهيم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

براي خالي نبودن عريضه


قبلا درباره ي سريال " جستجوگران " حرف زده بودم .مفصل
اين بار فقط مي خوام بگم آخرش عالي بود. اون طور ناگهاني شليك گلوله تو سينه ي بازرس كه حتي با اين كه هممون مي دونستيم قراره بميره و منتظر بوديم باز هم شوكه شديم!
درست كه آخرين قسمتش بود ، اما سري دومي نداره؟!
حيف كه سريالي به اين خوبي از نظر موضوع كع برخلاف اون سريال آبكي بي مزه ي " به كجا چنين شتابان" كه اون همه اجازه ي شكستن خط قرمزها رو به باد داد ، از فرصتش خوب استفاده كرد و خوب حرفشو زد.
هر چند هر جاي داستان كم مي اورد  ، خانم كارمند بازرسي كه يه جورايي علم لدني! ( از كاسني تقلب كردم :) ) داشت بهش الهام مي شد و مشكل رو حل مي كرد.

خودشيفتگي

ما آدم ها اين قدر عاشق و دچار خودمانيم كه حتي وقتي عاشق كس ديگري مي شويم ، در واقع عاشق برداشت شخصي خودمان از آن فرد شديم.
عاشق تصويري كه از آن شخص براي خودمان ساخته ايم
ما آدم ها در واقع فقط عاشق خودمان هستيم ، فقط خودمان

كمونيسم در پياده رو!

نمي دونم اين يه شكل كردن همه ي پياده روهاي شهر ديگه چه صيغه ايه! نمي دونم اين پيمانكار محترم چه صنمي با شهرداري داشته كه هم چين قرارداد بزرگ و چربي نصيبش شده . نمي دونم اين طرح قرمز با خط زرد وسطش رو كي داده و ...
فقط مي دونم كه هر بار يكي از اين پياده روها رو مي بينم كه به شكل بقيه دراومده ، همين جوري الكي ياد " كمونيسم" مي افتم!
و اين كه اين پياده روهاي هم شكل يه جورايي مالكيت شخصي رو مي فرستن قاطي باقالي ها و همه ي شهر رو شكل هم مي كنن.
اين درست كه شهر بايد قشنگ باشه اما قشنگي يعني يكدستي؟! من پياده روهاي رنگ و وارنگ رو ترجيح مي دم. بعدشم اگر واقعا نگران قشنگي شهرند ، دست از دنبال گنج گشتن بردارن و دم به دقيقه يه جاي شهر رو سوراخ نكنن دنبال گنج بي نقشه شون بگردن!!
طرف تازه خونه ساخته به چه قشنگي جلوش رو هم موزاييك كرده به چه ماهي! فرداش مي ياد مي بينه برداشتن همه موزاييكاي با كيفيت قشنگشو كندن انداختن اونور از اين موزاييك بدرنگ تكرارياي بي كيفيت خودشون گذاشتن!

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

در کافی شاپ


مکان : کافی شاپ سها ؛ برج بیژن , میدان محسنی
زمان : 5شنبه , ساعت 5 عصر

از بین بچه ها فقط من و سمان اون قدر علاف هستیم که سر از میون علاف های کافی شاپ در بیاریم ! کافی شاپ کوچیکیه البته یه جورایی دو طبقه است. تنها عناصر انوث حاضر ما هستیم که البته ظاهرا! تنها تفاوت ما و عناصر ذکور درهمان کروموزوم های ایکس و ایگرگ معروف می باشد والا ظاهرمان که چندان تفاوتی ندارد.
بگذریم ! از پله های تنگ و باریک بالا می ریم و گوشه ی  طبقه ی دوم دور میز کوچیک 2نفره ای می شینیم. چهارنفر دیگه جز ما میزهای دیگه رو اشغال کردند. یکی گوشه ی انتهایی سرش رو کرده توی لب تابش و تو عالم خودشه . سه تای دیگه هم دور یه میز نشستن و پشت هم یکی ازبدبو ترین سیگارهای عالم رو دود می کنن. و این دقیقا همون چیزیه که دلم می خواست! یه گروه دودکش !
کافه چی محترم آهنگ " Life for Rent" رو گذاشته و کافه هم به سیک تقریبا همه ی کافه های ایرانی که نورپردازیشون مثل بارهای تاریک و خفه است , به زور چندتا لامپ کوچیک بالای میزها روشنه . لامپ هایی که می تونی تکونشون بدی و توی رقص رفت و برگشتی نورشون از طرفت کلی اعتراف بگیری!
یه نگا به منو می اندازیم و برای ما دوتا که قهوه بخور نیستیم انتخاب چندانی نمی مونه جز بستنی و من هم که آدم تکرار و عادتم باز هم با همون شاتوت بستنی همیشگی سر می کنم و طبق همیشه آخراش به غلط کردن می افتم!
و دو ساعت بعدی تا موقعی که دود و بوی وحشتناک سیگار آقایون محترمانه فراریمون نده کاری نداریم جز مزخرف گفتن , تحمل دود , رایت سیزن یک سریال " تئوری بیگ بنگ " !! , کمی تا قسمتی گوش ایستادن و ... کار دیگری نداشتیم!
بعد هم که کمی پاساژگردی و پیاده روی و ...
و خلاصه تمام این چندساعت به تمام آن کارهایی گذشت که ما معمولا انجام نمی دهیم
و اصلا همه ی کیف ماجرا به همین بود والا ...

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

فعلا

خب خب
از اونجا که این کی برد بنده این جا فارسی نداره و نوشتن با کی برد انگلیسی زجری است عظیم ؛ در نتیجه فعلا تا اطلاع بعدی خداحافظ

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

تا اطلاع ثانوي

از آن جا كه امروز يكي از اقوام "ثنا" فوت شده و ما تمام امروز را در حال دلداري دادن و زدن كلي حرف هاي قلمبه سلمبه جهت آرام كردن ايشان هستيم كه عنقريب قلبشان از ترس مرگ به باد فنا مي رود و اين ها
لذا!
اين جا امروز كركره اش پايين خواهد بود.
به قول معروف
نثار روح رفتگان جمع علي الخصوص متوفي مذكور
فاتحه مع الصلوات...

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

هوسباز!

هم چين هوس كافي شاپ ، يه ميز گرد كوچيك قهوه اي سوخته ، يه فضاي كمي تا قسمتي تاريك ، يه عالمه فنجون نيمه پر ، چهارتا آدم اخمو ، يه بحث ته جدي و چهار ساعت تمام فلسفه بافتن كرده كه نگو!
از همه مسخره تر مي دونيد چيه . كه من اصلا نه آدم كافي شاپم نه همچين فضايي كه دلم هوس كرده. ولي چه كنيم ديگه ، اين تصوير يه هفته است يقه ام رو گرفته ول نمي كنه.
كسي يه كافي شاپ نه چندان دخمه اي! كه توش از دود خبري نباشه و بوي قهوه نياد و نزديك باشه و چندتا آدم حسابي مشنگ كه هوس چند ساعت جدي بودن كرده باشن سراغ نداره. بشينيم يه چند ساعتي بحث فلسفي ، ادبي ، تاريخي و اينا راه بندازيم تا مخمون سوت بكشه!
اين قضيه ي كافي شاپ بدون بوي قهوه و بدون دود ، همون قضيه ي شير بي يال و دم و ايناست ديگه ، نه؟

راستهاي زشت ، دروغ هاي قشنگ


Johnny Quid: You see that pack of Virginia killing sticks on the end of the piano? i

Pete: Yes.

Johnny Quid: All you need to know about life is retained in those four walls. You will notice that one of your personalities is seduced by the illusions of grandeur - the gold packet of king size with a regal insignia, an attractive implication towards grandeur and wealth, the subtle suggestion that cigarettes are indeed your royal and loyal friends, and that, Pete, is a lie.

Johnny Quid: Your other personality is trying to draw your attention to the flip side of the discussion, written in boring bold black and white, it's a statement that these neat little soldiers of death and in fact trying to kill you and that, Pete, is the truth.

Johnny Quid: Oh, beauty is a beguiling call to death and i'm addicted to the sweet pitch of its siren.

Johnny Quid: That that starts sweet ends bitter, and that which starts bitter ends sweet.

Johnny Quid: That is why you and i love the drugs and that is also why I cannot give that painting back. now please, pass me a light.

Pete: Oh you are something special, Mr johnny quid.


تفسير كبد

يادم مياد اون موقع ها كه نوجوون بوديم و اصولا كله مان بوي قرمه سبزي مي داد و به عالم و آدم گير مي داديم و با پشت سر گذاشتن همه ي علامت تعجب هاي كودكي ، همه چيز برايمان يك علامت سوال گنده جلويش داشت ، سر كلاس قرآن كلي بر سر اين آيه ي " لقد خلقنا الانسان في كبد ( من سوگند یاد می كنم كه انسان را در كبد و رنج و دشواری خلق كرده ام) " بحث كرديم و نفس كش طلبيديم كه يعني چه مگر خدا ساديسم دارد و اصلا اين حرف يعني چه؟ چرا خدا از اين همه زجر انسان ها ، آن بالا نشسته و تخمه مي شكند و كيف مي كند و ...
خلاصه هي به قول معلم قرآنمان كفر به هم بافتيم و هي معلم بينشمان ( كه خداوند روحش را شاد كند بس كه مصداق دموكراسي تو روز روشن و آزادي بيان بود ) لبخند مي زد و ميگذاشت بحث كنيم ، يقه چاك بدهنيم ،دست به يقه شويم ، خلاصه هر بلايي دلمان مي خواست سر يقه ي خودمان و هم كلاسيهايمان در بياوريم.
اما آخر آخرش به هيچ نتيجه اي نرسيديم.
و اين " كبد" لعنتي يك جايي همان ته مه هاي ذهنمان ماند كه ماند.
( مثل همان قضيه ي " هر كه در اين بزم مقرب تر است - جام بلا بيشترش مي دهند و اين ها)
خلاصه
چند وقت پيش يعني خيلي وقت پيش داشتم براي خودم فكر ميكردم كه اين آيه بالاخره يعني چه كه به ذهنم رسيد كه اين آيه مشخصا به " انسان " اشاره كرده. يعني اين انسان است كه در رنج آفريده شده نه مثلا حيوان يا درخت! پس اين رنج بردن بايد يك جورهايي مشخصه ي انسان باسه. يعني چيزي كه انسان رو از بقيه ي موجودات جدا كنه.
بعد به اين نتيجه رسيدم كه اصولا پس اوني كه " رنج" نمي بره نبايد انسان باشه.
بعد فكر كردم كه بعضي وقت ها مي شه كه نگاه مي كني مي بيني هيچ سختي يا رنجي تو زندگيت نيست . بعد گفتم اين جاست كه خطرناك مي شه . خطر اين هست كه يه وقت از دايره ي انسانيت خارج شي. بعد ياد بيت " من از بينوايي نيم روي زرد - غم بي نوايان رخم زرد كرد" و " بني آدم اعضاي يك پيكرند و .." و فهميدم كه اصولا ممكنه آدم در رنج شخصي نباشه اما باز هم سختي و رنج اطرافيانش و ديگران روش تاثير مي ذاره - براي همينه كه خدا قسم خورده كه انسان را در رنج آفريده.
از اون روز علامت سوال اين آيه برام تبديل به يه دونه از اين صورتك هاي لبخند ياهو! تبديل شد.

اصلا هم مهم نيست كه فلان تفسير چي نوشته. من تفسير خودمو پيدا كردم. بقيه اش به من چه!

پ.ن. :
به همين آساني ها هم نبودا! كلي فكر كردم و به اين مغز بي نوا فشار آوردم!

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

شكر خوري در عصر حجر

خداجون
مي گن خيلي وقت پيش ، تو يه جايي كه اسمش تو مايه هاي " زر" بوده ، ازم پرسيدي مي خام بيام تو اين دنيا يا نه؟ بعد من خنگم برگشتم با ذوق و شوق گفتم آره آره مي خام.
خب ، خدا جون حالا من يه شكري خوردم . بچگي كردم! نمي فهميدم.
اما
خدا جونم ، قربون اون جلال و جبروتت
تو چرا عقلتو دادي دست يه بچه؟

استاد يا حكيم


يه بلاگي بود كه پارسال خوندمش. مال يه دختر كه توي فرانسه دكتراي طراحي صنعتي مي خوند. نمي دونم چرا اما از همون پارسال ديگه ننوشت .
هر از چندگاهي مي رم بلاگش و همين طوري شانسي بعضي پست هاشو مي خونم. كاش دوباره مينوشت. نوشته هاشو دوست داشتم .
اين بخش از نوشته هاشو امروز خوندم دوباره . جالب بود.

 استاد پرسید:" سخنرانی هروه رو گوش کردی؟
گفتم:" بله!"
- بیست سال قبل توی یک کنفرانس، یک سخنرانی داشتم... اون روز بعد از تموم شدن حرفهای من حضار همینقدر با شور و حرارت برای من هم دست زدن و تشویقم کردن...
- خیلی خوبه...
- اما اونروز من دقیقا برعکس حرفهایی که امروز هروه زد رو ثابت کرده بودم...
- ...
- بیست سال با تئوری هام کنفرانس دادم و برام دست زدن....و امروز هروه خلاف اون حرفها رو ثابت می کنه و براش همونقدر دست می زنن...
- ...
- "حضار" کارشون دست زدنه...این تویی که باید بدونی زندگیت رو داری وقف اثبات چی می کنی...
- ...
- می فهمی دخترم؟...این مهمترین درس زندگی من بود...
- ...
- ...
- ...

اين هم آدرس بلاگش :
http://www.safireiran.blogfa.com

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

مردم عادي

مي دونيد اوضاع كي خراب مي شه؟
از همون لحظه كه تصميم مي گيريد وقتي مي بينيدش سعي كنيد عادي باشيد ،
از همون لحظه همه چيز غيرعادي مي شه.

توجيه نامه


وقتي يه نفري پاش رو از گليمش درازتر كرد . وقتي يه نفري به خودش و فكر مريضش اجازه داد فكرهايي رو بكنه كه در واقع اصلا حق نداره بكنه . وقتي يه نفري حد خودش رو ندونست ، يادش رفت تو آينه يه نگاهي به خودش بكنه . يادش رفت كه يه نگاه به شناسنامه اش ، يه نگاه به سال تولدش توش ، يه نگاه به صفحه ي دومش ، به اسم همسر وبچه هاش بندازه ، بعد افسار ذهنشو ول كنه.
وقتي يه نفر اين قدر غرق توهم شد كه لبخندها و تاييدهاي از سر احترام به موي سفيدش رو و اعتمادت به حساب سن و سالش رو به يه حساب ديگه گذاشت و فكرهاي زيادي كرد
وقتي يه نفر...
وقتي يه نفر...


چند تا كار مي توني بكني :
مي توني بخوابوني زير گوشش ، دهنت رو باز كني هر چي لايقشه بارش كني ، به فضاحت بكشونيش ،آبروي نداشته اش رو به باد بدي ، جلوي سروهمسر بلايي سرش بياري كه ديگه نه خودش ، نه اون مغز پوسيده اش و نه اون دل صاحب مرده اش به صرافت همچين غلط هايي بيفته.


مي توني بشيني خودتو محاكمه كني . هي خودتو مقصر اعلام كني و حد بزني .هي بگي حتما من يه كاري كردم. حتما من بهش چراغ سبز نشون دادم. حتما كرم از خود درخت كه بنده باشم بوده و ... بعدش هم بشي مثل ... و از اين به بعد هي پاچه هر چي بني بشره بگيري و ...


مي توني بري بدون اين كه بفهمه از كي خورده ، پته اش رو بريزي رو آب و چنان زير آبش رو بزني كه هم از كار بيفته هم از زندگي. همچين زنش رو بندازي به جونش كه يه قلپ آب راحت تا آخر عمرش از گلوش پايين نره.


مي توني
مي توني
مي توني
آره اصولا خيلي كارهاست كه مي توني بكني .


اما من هيچ كدوم اين كارها رو نكردم. نه اين كه نخواستم ، نتونستم .يعني متاسفانه آدم همچين شمشير از رو بستن هايي نيستم. جراتش رو ندارم. اصلا من آدم آسه بر و، آسه بيا هستم و خدا شاهده كه هميشه هم گربه شاخم زده. به قول يارو گفتني تو هر چي هم با احتياط  بروني ، يكي ديگه مي زنه بهت.!
واسه همين اصلا به روي خودم نياوردم كه مي دونم ، كه از طريق فلاني فهميدم تو اون ذهن مزخرفت چي مي گذره . هم چنان همون طوري معمولي ، همون طوري كه با همه رفتار مي كنم ،باهاش رفتار مي كنم . فقط تا مي تونم سروته بحث رومي چينم .نمي ذارم دو ساعت تمام مخ منو با مزخرفاتش پر كنه. زود بحث رو به نتيجه مي رسونم و خلاص.
و تنها دلخوشيم اينه كه جلوش راه برم ، جلو چشمش باشم و مجبورش كنم هر دقيقه و هر ثانيه به اين فكر كنه كه "طرف تو چند متريه منه ولي هيچ وقت دستم بهش نمي رسه. كه اصلا منو آدم حساب نمي كنه. " مجبورش كنم حس اون بچه اي رو داشته باشه كه پشت ويترين وايستاده و زل زده به اون ماشين كنترلي گنده ي قرمز و با حسرت نگاهش مي كنه و مي دونه كه هيچ وقت بهش نمي رسه. كه تا آخر عمرش فقط اجازه داره از پشت ويترين تماشاش كنه و بالاخره يه روز شاهد اين باشه كه يه بچه ي ديگه بياد تو مغازه و صاحب مغازه جلوي چشماي حسرت زده اش موتور رو از تو ويترين برداره و بده دستش . من عاشق اون لحظه ام. اون لحظه ي پر از حسرت.


هر كس يه روشي داره ،اما تو رو خدا شما اگر از من پر دل و جرات تريد يه وقت نشينيد اين جوري مثل من توجيه بازار راه بندازيد و دلتون روخوش كنيدا ، برداريد يه چك محكم و ناغافل از طرف همه ي ما بزدل ها بخوابونيد زير گوشش تا بفهمه آدم، خوبه آدم باشه!




پ.ن. :
تصوير مربوط به فيلم " A streetcar named Desire " يا همون " اتوبوسي به نام هوس " خودمان است .

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

روز از نو...

خب من از امروز مجدد كارم رو با شركت و اين بار در شركت مادر شروع كردم.
از اين به بعد در واحد " توسعه ي بازار" هستيم!! اگه شما از اين اسم چيزي فهميديد ما هم فهميديم. به گمانم قراره بازار را كمي تا قسمتي كش داده بزرگ تر نماييم!
امروز هم اولين جلسه را با يك شركت ژاپني داشتيم . و از آن جا كه ما هميشه در اين جلسات وقتي شركت خودمان را پرزنت مي نماييم خودمان بيش تر از همه جوگير شده و در كف باحالي شركتمان مي مانيم ، بنده هنوز در فضا سير كرده و مدام مي گويم : بابا عجب باحاليم ما.
اما حكايت شركت ما همان " بيرونش ملت را كشته ، تويش خودمان را " مي باشد.
به هر حال دوران ده روزه ي مديرعاملي ما تمام شد و فردا مي بايست مثل آدم دوباره هشت كله سحر! در شركت حاضر باشيم. اين ده روز چه حالي داد. گاهي به شركت سرمي زديم تا مطمئن شويم همه خوب كار مي كنند و همه چيز سرجايش است. حيف كه اين دوران ديري نپاييد.
به هرحال فردا مي بينمتون :)
تا بعد !


پ.ن.:
اين Attach تصوير انقدر اذيت مي كنه كه بنده عجالتا بي خيال عكس شدم. راستي يكي بگه اين قضيه ي ريدر شما درست شد بالاخره يا نه؟ خوددرماني ما جواب داد يا نه؟!

پيش از طلوع

آقا فضا كلي عشقولانه و پروانه اي شده .
اين فيلم " Before Sunrise" رو كه كلي وقته دنبالشم بالاخره ديدم و جاتون خالي چه قدره چسبيد
فردا نريد فيلم رو ببينيد و وسطش خوابتون ببره بعد بيايد اين جا اغتشاش كنيد كه اين چه فيلمي بود ما كه يه خواب حسابي رفتيما!به من چه ؟ خب من از اين فيلم آروما كه كلي ديالوگ قشنگ داره خوشم مياد! من كه نگفتم بريد ببينيد.
اينا رو نوشتم كه دست پيش گرفته باشم!
به هر حال همين قدر بگم كه داستان كلا دو تا شخصيت داره يكي "Ethan Hawke" كه معرف حضور هست . يكي هم "Julie Delpy" كه اگه معرف حضور نيست بايد بگم توي "سفيد" كيشلوفسكي بازي كرده.
اين دوتا توي قطار همديگه رو مي بينن و توي وين پياده مي شن تا همين جوري الكي يه روز تو وين باشن و بعدشم هر كي بره پي كارش.
به هر حال كل فيلم اين دوتا هي راه مي رن و هي حرف مي زنن.
اما
عجب فيلمي بود . عجب ديالوگ هايي!
بايد دوباره ببينمش. البته بعد از اين كه "Before Sunset" رو ديدم.

Celine: I always feel this pressure of being a strong and independent icon of womanhood, and without making it look my whole life is revolving around some guy. But loving someone, and being loved means so much to me. We always make fun of it and stuff. But isn't everything we do in life a way to be loved a little more?h


پ.ن.:
يه فيلم ديگه هم ديشب ديدم . "Fight Night"
اين يكي تا دلتون بخواد توش بوكس و خون ريزي داشت! كل حال پروانه ايمون پريد رفت پي كارش :)
اما كاراكترهاي باحالي داشت . به خصوص "Dub"