۱۳۹۸ آبان ۱۹, یکشنبه

مرگ آن دورها ایستاده، مهربان و شفاف

برای خودم می‌نویسم. برای خود شاید خیلی سال بعدم. برای خودی که حالا چروک و پیر شده، موهایش سفید سفید و دندان‌ها بیشترشان عاریه‌ای. برای خودم که لابد تازه آب مروارید چشم چپم را عمل کرده‌ام و برای چشم راستم هفته دیگر وقت دکتر دارم. یادم باشد تا بیمارستان می‌روم، برای تست ورزش هم وقت بگیرم. یادم باشد بپرسم دکترشان خانم هست یا نه. برای خودم که هنوز هم مدام می‌خندم، برای بقیه انقدر خاطرات تکراری تعریف می‌کنم که کلافه‌ می‌شوند ولی خداراشکر آنقدر دوستم دارند که به رویم نیاورند. 
برای خودم که هیچ هنر پیرزنی‌ای بلد نیستم تا سرم را گرم کنم و لااقل یک چیزی ببافم، برای همین هر روز از صبح تا شب سریال می‌بینم و کتاب گوش می‌دهم، اگر خوابم نبرد البته.
همه این‌ها را البته برای خودی‌ام می‌نویسم که فراموشی نگرفته‌، خودی که هنوز وجود دارد.
سلام خودم،
خوبی؟ سرحالی؟ دماغت چاق است که انشالله؟
خودم هنوز هم دلت خوش هست؟ هنوز هم وقتی می‌خندی دندانهایت پیدا می‌شوند؟ هنوز هم با خودت حرف می‌زنی؟ هنوز گرمایی هستی؟ فکر می‌کنم البته دیگر توی آن سن و سال از آن‌هایی شده‌ای که وسط تابستان هم ژاکت بافتنی تنشان است
چه آهنگ‌هایی گوش می‌دهی؟ بالاخره رانندگی می‌کنی؟ هنوز عاشق هوای ابری هستی؟ هنوز باران برایت عاشقی است یا تبدیل شده به درد آرتروز؟
هی من هشتاد ساله، هنوز تنهایی؟ هنوز هم خوشحالی که تنهایی؟ از دست من که عصبانی نیستی؟ من عاشقم، خدا کند که تو هم باشی. من راضی‌ام خدا کند تو هم باشی. من هنوز شوق پرواز دارم، خدا کند تو پریده باشی. من هنوز زمین گیرم، خدا کند تو دنیا را دیده باشی. من عاشق نبوده‌ام، خدا کند تو بوده باشی.
من هنوز فریاد نزده‌ام، خدا کند تو بارها فریاد زده باشی. شفق قطبی را بالاخره دیدی؟ پرنس ادوارد را چطور؟ در کوچه‌های آبی مراکش قدم زده ای؟ با یک کوله پشتی زرشکی، سنگفرش‌های پراگ را متر کرده‌ای؟ خانه‌ی دراکولا را پیدا کردی؟ کوچه پس کوچه‌های بلگراد را گرفتی بروی تا برسی به دریا؟ خانه‌های رنگارنگ کوبا را دیدی؟ میدان سرخ واقعا همان‌قدر بزرگ است که توی عکس ها میبینی؟ متروهای مسکو همان قدر بزرگ و باشکوهند؟ بیت‌المقدس برگشته با صاحبانش؟ می‌شود که بروی و دیوارهای سفیدش را لمس کنی؟ با کانورس‌های سفید روی سنگفرش های بروژ کیلومترها راه رفته‌ای؟ بالاخره سامرا را دیدی؟ مکه آزاد شده است؟ رفته‌ای دوباره آرامش بگیری؟ بالاخره با مجسمه عیسی عکس گرفتی؟ از روی پل پریدی؟ مسجد هامبورگ را دیدی بالاخره؟ سوار  سورتمه‌های لاپلند  شدی؟ خانه بابانوئل را چی، پیدا کردی؟ 

هنوز روی دندان‌هایت حساس هستی؟‌اصلا دندانی مانده برایت؟
هنوز هم برای هرچیزی فلسفه می‌بافی؟ هنوز از خودراضی و مغروری؟ 
پای‌مرغ هنوز هم دوست نداری؟ حواست بوده که صورتت را کرم می‌زنی، گردنت را هم بزنی؟ این کرم دور چشم‌ها که می‌زنم اثر کرده یا گول تبلیغات را خورده‌ام و الان پر از چین و چروکی؟ هنوز ناخن انگشت اشاره‌ات یه کم که بلند می‌شود قر و فرش می‌گیرد؟ این ورزش‌هایی که به زور هر روز خودم را مجبور می‌کنم انجام بدهم فایده داشته؟ آرتروز زمین‌گیرت نکرده هنوز؟ هشتاد ساله سرحالی با لب پرخنده یا از تک و تا افتاده‌ای مایی؟
از اسب سواری هنوز هم می‌ترسی؟ از دست زدن به موجودات زنده؟ از حس کردن نبض‌شان زیر انگشت‌هایت؟
هنوز زندگی را دوست نداری؟ حوصله‌ات هنوز هم سر می‌رود؟ هنوز رویا می‌بافی؟ هنوز برای تفریح می‌نشینی یک گوشه و فکر کنی؟ آسمان و ریسمان می‌بافی به هم؟ 
این روزها شاملو گوش می‌کنی؟ چه خواننده‌هایی این سال‌ها آمده‌اند و رفته‌اند؟ سینما بدتر شده یا دوباره به پای دهه نود رسیده است؟ کتابت را نوشتی بالاخره؟ اسمش را چه گذاشتی؟ همان «من نبودم» که توافق کردیم؟ 
از دوستان قدیمی چه‌خبر؟ پژاگنی‌ها را هنوز داری یا هر کسی رفته پی زندگی خودش؟ 
آدم فضایی‌ها هنوز نیامده‌اند. واقعا الان ماشین‌ها پرواز می‌کنند؟ درخت‌ها هستند هنوز؟ زامبی‌ها که هنوز حمله نکرده‌اند؟
راستی بالاخره مادر شدی؟ بچه‌هایی را آوردی پیش خودت بزرگشان کنی؟ بالاخره توانستی پناهگاهی باشی برای کسی؟
 بالاخره اسمی شدی که بمانی در تاریخ؟
مایی، بالاخره توانستی از مرگ سبقت بگیری؟
مایی روسفیدم کردی؟
مایی...

۱۳۹۸ آبان ۱۷, جمعه

بودن غم‌انگیز است

خیلی غم انگیز است که هر روز از خودت بپرسی یعنی واقعا کاری از دست من برنمی‌آمد؟ یعنی مقابل ظلم هایی که شنیدم و دیدم هیچ کاری جز ناظری بی دست و پا بودن برایم ممکن نبود؟

محکوم به آزادی

پرنده به حکم داشتن بال محکوم به پرواز است. پریدن یا نپریدن برای پرنده انتخاب نیست، سرنوشت است.

برادرم، از دست من چه کاری بر‌می‌آید؟

دلم می‌خواست دعوتش می‌کردم به یک فنجان قهوه یا یک استکان چای. در آستانه ۳۲ سالگی‌اش.
دلم می‌خواست روبرویش می‌نشستم، زل می‌زدم توی چشم‌های عاشقش و می‌پرسیدم برادرم، از دست من چه‌کاری برای تو ساخته است؟ برای آن دل شکسته‌ی منتظرت؟ چکار می‌توانم بکنم برای تویی که مجبور بوده‌ای این همه سال با تمام زندگی تنهای تنها روبرو شوی.
برادرم، از من، از این خواهر به‌درد نخورت چه‌کاری بر می‌آید. چه‌طور می‌توانم باری از دوشت بردارم؟ چه‌طور می‌توانم بارت را سبک کنم؟
کاش گریه می‌کردی. کاش رابطه خواهر برادری‌مان از آن رابطه‌ها بود که بلند می‌شدم و از این طرف میز لعنتی پر از تعارف و رودربایستی می‍امدم سمتت و سرت را محکم در آغوش می‌گرفتم و با گریه‌ات، برای گریه ات گریه می‌کردم.
برادرم، برادر تنهای من در آستانه‌ی عشقی طولانیِ شاید در انتهای ناچار یک راه دراز و سخت، کاش می‌توانستم برایت آن خواهری باشم که دلم می‌خواست باشم.
کاش انقدر به‌دردنخور نبودم.
برادرم، از دست من چه کاری بر‌می‌آید؟
لعنت به من و به تمام حرف‌هایی که باید به تو بزنم اما دارم اینجا، نصف شب، از پشت پرده‌ای از اشک‌های بی‌صدا برایت می‌نویسم از دست من چه کاری برمی آید برادر تنهای من.
برادرم، نمی‌دانی چه‌قدر شرمنده ام که چنین خواهری داری. امیدوارم هیچ وقت نبخشیم. خواهری چنین به درد نخور حتی لیاقت بخشیده شدن را هم ندارد. اجازه بخشش خواستن را هم.
برادرم، کاش کاری از دستم بر‌می‌آمد. 
کاری از دستم برنمی آید؟


۱۳۹۸ مهر ۲۱, یکشنبه

تنها زمانی می توانی گم شوی که پیدا بوده باشی.

با این که روزهایی خوبی نیست اما دستم به نوشتن نمی رود. می دانم نوشتن آرامم می کند ولی حالم بیشتر سکوت می خواهد این روزها تا حرف زدن.
این روزها گم شده تر از قبلم. گم شده البته برای کسی معنا دارد که زمانی پیدا بوده باشد. شاید برای منی که از وقتی یادم می آید در قسمت گمشده های دنیا زندگی می کنم گم شدن معنا نداشته باشد. شاید هم گمشده ها بتوانند دوباره و چندباره گم بشوند، خدا را چه دیدی.
هر چه قدر هر روز با خودم زمزمه می کنم که این دنیای گمشده دنیای توست. چیزی بیرون درهای قسمت گمشده ها برای تو نیست. همه چیز همین جاست، همین جای گمشده. برای تو پیدا شدن عین گم شدگی است. کسی که بیشتر عمرش را گم بود، اگر هم پیدا شود تازه اول گمشدگی اش خواهد بود. هر روز خدا این را برای خودم می گویم و می گویم. اما کو گوش شنوا! فکر می کنم این خصلیت همه گم شده هاست. با امیدی واهی برای پیداشدنی واهی، تمام لحظات واقعی زندگی شان در دنیای گمشده ها را بر باد می دهند و در آخر اگر خیلی خوش شانس و شاید هم بدشانس باشند که پیدا شوند تازه می روند تا در گم شدگی دنیای جدید پیدا شده شان گم شوند.
گم شدن اولش شاید سخت باشد، پر از ترس و اضطراب و دلهره ی پیدا نشدن. اما همه اینها تا زمانی ادامه دارد که خاطرات دوران پیدابودن پررنگند و چسبیده اند به گوشه ی ذهنت. بعد، کم کم، از تمام خاطرات پیدابودگی تنها یک صدا می ماند، یه ته بو و چندتایی تصویر گنگ و یک حس که می ماند تا تو یادت نرود زمانی پیدا بودی، حتی اگر دیگر یادت نیاید پیدا بودن اصلا یعنی چه.
حالا، وسط در وسط قسمت گمشده ها ایستاده ام و نه می خواهم که پیدا شوم و نه می خواهم که برای ابد گم بمانم. ترس از خواستن خشکم کرده است. ایستاده ام زل زده به درب میان دنیای گمشده ها و دنیای آن بیرون که لابد برای پیدا شده هاست. بعضی ها می روند که لابد پیدا شده اند و بعضی می آیند که لابد تازه گم شده اند. من اما بدون هیچ سعی ای، خسته و کوفته و در آستانه کافر شدن به ناامیدی منتظر ایستاده ام. بدون هیچ حرکتی.  رهگذرها از طبیعی بودن چنین مجسمه ای حیرت می کنند و به عنوان یک اثر هنری ناب با انگشت نشانم می دهند، من اما همچنان منتظرم. 
منتظر که کسی بیاید و پیدایم کند. من گمشده دیگر نایی برای گشن و پیداشدن ندارم، میلی و انگیزه ای حتی. تنها کمی امید برایم مانده که آن را هم خرج کسی می کنم که بیاید و پیدایم کند تا ابد.

۱۳۹۸ مرداد ۱۰, پنجشنبه

تا بشقابت را تمام نکنی حق نداری از سر سفره بلند شوی.

چند وقتی است که از نسکافه دست کشیده‌ام و چسبیده ام به کاپوچینو. من آدم ول نکنی هستم. میچسبم به یک چیز، رستش را میکشم و میگذارمش کنار. یادم نمی‌آید تا به حال برگشته باشم به یکی از آن چیزهایی که کنار گذاشته‌ام. حتما بوده ولی من الان یادم نمی‌آید.
این زیاده‌روی در ابتدای راه، دلزدگی در مسیر و ترک در آخر، خیلی جاهای دیگر هم بوده.
در آهنگ بوده که روزها پشت هم یک آهنگ را گوش داده‌ام، ده باره و صد باره و هزار باره و یک دفعه از یک روزی، از یک ساعتی آن آهنگ رفته جزو آنهایی که همان اول تا شروع شده زده‌ام آهنگ بعدی و مدت‌ها گوشه پلی لیست خاک خورده و بالاخره یک جایی برای باز شدن جای مموری پاک شده و رفته.
شده چند باری جاهایی شنیده باشمش دوباره ولی از آن لذت اول فقط حس نوستالژیک و خاطرات آن روزها مانده. خیلی کم پیش آمده که یکی از آن آهنگ‌های هزارباره برگشته باشد به لیست آهنگهایم. اگر هم برگشته یکی از بقیه آهنگهای لیست بوده بدون هیچ اثری از آن برجستگی دفعه اول.
مکان‌هایی هم بوده‌اند که مدتی پاتوق شده‌اند و بعد کم‌کم شده‌اند خاطره و حذف شده‌اند از مسیرهای همیشگی‌ام.
چیزهای زیادی بوده اند که آمده‌اند و رفته‌اند. نرفته‌اند، من رفته‌ام.
تنها چیزی که کم پیش آمده کنار گذاشته باشم دوست و رفیق بوده. دوستی که برای من دوست باشد. نه آنهایی که من را دوست می‌دانسته‌اند ولی من از اول می‌دانسته‌ام که این ها صرفا در آن زمان خاص به خاطر موقعیت خاصی در زندگی‌ام هستند و با تمام شدن آن موقعیت خاص، این رابطه هم تمام خواهد شد.
کسان کمی هستند که من دوست می‌ناممشان. آشنا زیاد دارم ولی دوست تک و توک. و همین تک و توک ها قدمتشان گاهی به بالای ۲۵سال می‌رسد. ۲۵سال در سن پدربزرگ من هم عدد بزرگی است، چه برسد در سن من. آدمیزاد وقتی از یک جایی نزدیکتر آمد دیگر نمیتوانی تمامش کنی. هر چه قدر مصرفش کنی تمام نمیشود، بزرگتر میشود، بیشتر میشود اما تمام نمیشود.
آدم‌هایی که دوستت می‌شوند. یعنی می‌آیند داخل آن دایره تنگ دوروبرت، دیگر هیچ‌وقت بیرون نمی‌روند حتی اگر قاره‌ها فاصله بیفتد یا دنیاها. لااقل برای من این‌طور بوده و امیدوارم این‌طور بماند.
این متن را برای گفتن یک چیزی شروع کردم. تمام ان داستان نسکافه و کاپوچینو قرار بود برسد به گفتن حرفی که الان یادم نیست! از همان خط سوم و چهارم‌ یکی از آن دوست‌ها، همان رفیق ترین زنگ زد و حرف زدیم و من یادم رفت چه می‌خواستم بنویسم. بهرحال این حرف‌ها این‌جا بماند یادگار تا یادم بیاید چه میخواستم بگویم. شاید هم یادم نیامد. فدای سرم.

۱۳۹۸ مرداد ۷, دوشنبه

سندرم استکهلم یا عاشق زنجیرهایت باش.

برده‌‌ی جوان هر بار که شلاق بر پشت سیاه و براقش فرود می‌آمد دستان طناب پیچش را بیشتر مشت می‌کرد. ناخن‌ها در گوشت روشن‌تر کف دست‌هایش فرو می‌رفت و خون سرخش که استثنائا هم‌رنگ خون ارباب سفیدپوستش بود با حرکتی نرم بر بازوهایش خط می‌انداخت و از آرنج بر خاک گرم می‌چکید.
میان صدای نفیر شلاق چرمی و دردی که دیگر حس نمی‌کرد ولی می‌دانست که هست، صدای نفس نفس‌های ارباب چاق را به وضوح می‌شنید می‌توانست تصور کند که چطور خون زیر پوست سفیدش دویده و صورتش را مثل یک چغندر گنده‌ی بدریخت قرمز کرده.
از آن تنه‌ی درخت چوبی که به آن بسته شده بود، از نگاه‌های بی‌حس هم‌قطاران سیاهش، از هن و هن ارباب و صدای خنده‌ی بانوان جوان سفید با آن دامن‌های پف دار روی چمن‌ها فاصله گرفت و خیالش رفت سمت مادرش. مادری که یک عمر تنفر از او را با خود برده بود هر کجا که رفته بود. مادر سیاه بدرنگش که این پوست سیاه نفرت‌انگیز را به او داده بود. همیشه با خودش فکر می‌کرد که اگر از مادر و پدری سفید به دنیا آمده بود چه‌قدر دنیا جای قشنگ‌تری بود. دیگر مجبور نبود درد را بر پشتش احساس کند. الان او هم انجا کنار پسر نوجوان ارباب سفید ایستاده بود و خونسرد در حالی که داشت با چاقوی جیبی‌اش چرکهای فرضی زیر ناخن‌های کشیده و تمیز دستهای سفید رنگ‌پریده‌اش را تمیز می‌کرد و پاهایش را با آهنگی ناشنیدنی آرام آرام تکان می‌داد لابد به ماتیلدا دختر موقرمز همسایه فکر می‌کرد که چطور دفعه‌ی قبل که به بهانه‌ی پس دادن تبر پدرش به مزرعه‌شان رفته بود با لپ‌های سرخ‌شده زیرچشمی نگاهش کرده بود و روی لبهای قرمز قلوه‌ایش لبخند محوی نقش بسته بود.
درد وحشتناکی از ستون فقراتش تا پاشنه پایش لغزید و بر زمین افتاد. ضربه‌ی آخر را همیشه ارباب محکم‌تر می‌زد. تمام انرژی‌اش را توی دستهایش جمع می‌کرد و با فرود اوردن شلاق با تمام قدرت، پایان شکوهمند مراسم تربیت برده‌ی سیاه را اعلام می‌کرد. مهری پای پیروزی باشکوهش بر توحش سیاه. حواسش برگشت به تیر چوبی و طناب و شلاق و رنگ سیاه دستهایش. سیاهی لعنتی.جای درد و سوزش را نفرت پر کرد.نفرت از آن مادر و پدر سیاهش که او را به این روز انداخته بودند. سیاه‌های لعنتی.

برای من قوانین ازدواج در ایران چیزی شبیه داستان بالاست. 
این که یکسری قوانین قابل اجرای نامردانه در ازدواج هست برای خانم‌ها که ضمانت اجرایی هم دارد. گل سر سبدش اجازه خروج رسمی و محضری.
بحث قسمت شرعیش به کنار، و این‌که بله در یک زندگی مشترک زن و مرد با هم تعامل دارند، جایی بخواهند بروند به هم اطلاع می‌دهند، جایی اگر برای یکی رفتنش ناخوشایند هست با هم صحبت می‌کنند و بالاخره یکی آن دیگری را توجیه میکند برای رفتن یا نرفتن. ولی این قرار دادن یک زن عاقل و بالغ در موقعیت تحقیر آمیز درخواست عاجزانه از همسر برای داشتن پاسپورت و همراهی تحقیرآمیز با همسر هر بار برای سفر تا محضر واقعا تهوع‌اور است. حتی در بهترین حالت که همسری همراه و موافق داشته باشی باز هم صرف آمدن و امضادادن تحقیر آمیز است. اصلا وجود چنین قانونی برای یکی از طرفین تحقیرآمیز است. 
و قوانین دیگر که همگی یکطرفه هستند مثل حق طلاق. 
نمی‌گویم برای مردها قوانین دست‌و‌پاگیر ندارد. دارد ولی ضمانت اجرایی ندارند. مهریه که عملا هیچ. مهریه‌ای که خود مرد در اوج جوگیری یا هر چیز دیگری زیر بارش رفته عملا عندالمطالبه نیست و عندالاستطاعه است. بماند که خود فرهنگ قشنگ و عاشقانه مهریه چطور این‌طور شد. یا مثلا نگاه شرعی به وظایف مرد در قبال همسر که عملا در زمان حال شوخی است و وظایف شرعی زن نسبت به همسر که با تمام نامردی‌های بالا افتاده در لجبازی‌های زنانه که اگر همه قوانین ضد من است پس من هم وظایفم بروند به درک.
قوانین ازدواج در این کشور مثل همه قوانین دست نامردها از هر دو جنس را باز گذاشته و محترم ها و قانون‌پذیرها را دست و پا بسته و تحقیر شده نشانده سرجایشان.
حالا ربط این بحث به ان برده سیاه بینوای قصه‌ی ما چیست؟ 
برده‌ای که اسیر قوانین نامردانه و تحقیرآمیز زمانه‌‌ی خودش، به جای متنفر شدن از قانون‌گذار و مجری تمام آن قانون‌های سیاه، از مادرش متنفر شده. تنفرش را دارد جای اشتباهی خرج می‌کند و خب طبیعی است، قانون‌گذار سفید آن‌قدر زور دارد و آن‌قدر بالا نشسته که قد نفرتت حتی به نوک پاهایش هم نمی‌رسد. پس آسان‌ترین جا را پیدا کن و نفرتت را خرج آن کن.
دست من هم به قانون‌گذار چنین تحقیری نمی‌رسد پس از ازدواج متنفر می‌شوم. ازدواجی که چنین قدرتی را به مردها می‌دهد که من را تحقیر کنند، تحقیری به جرم زن بودن.
از آن بدتر این است که از من می‌خواهند از چنین پیمان ننگینی خوشحال باشم. که خودم با دست خودم، با لبخند اجازه‌ی چنین تحقیری را بدهم.
از من می‌خواهند که خودم را با رضایت خودم و در کمال صحت عقل در اختیار گروگان‌گیرم بگذارم و بعد عاشقش بشوم. استکهلم است مگر؟
این روزها دارم تمام سعیم را می‌کنم که ازدواج را جدای این قوانین تحقیرآمیز ببینم اما سخت است. سخت است که خودت را به نفهمیدن بزنی. این که مدام به خودم بگویم رنج و تحقیر غل و زنجیر را بپذیر. این تنها راه پیش روی توست. حداقل گروگان‌گیری را پیدا کن که از تمام این ماجرا مثل تو ناراضی است. که می‌داند قدرتی که به او داده شده نامردانه است. که سعیش را می‌کند برایت اوضاع خوبی درست کند حتی اگر گروگان باشی. سعی کن تمرکزت را بگذاری روی این که چه مدل غل و زنجیری دوست داری؟ طلایی؟‌صورتی؟ قلب قلبی؟ 
سعی کن استکهلم باشی اصلا.
ولی سخت است. گروگان بودن سخت است هر چه‌قدر هم که دور و برت گل و بلبل باشد صرف دانستن این‌که گروگانی همه‌چیز را بر باد خواهد داد. این حباب اگر نترکد، تا آخر عمر دنیایت را کدر و مات خواهد کرد.
لعنت به این سیاهی، لعنت به باعث و بانی این سیاهی.

۱۳۹۸ فروردین ۲۱, چهارشنبه

۱۳۹۷ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

هر چه قدر برمی‌گردم به عقب، هر چه قدر خاطرات به یاد مانده و فراموش شده‌ام رو زیر و رو می‌کنم، هر چه قدر به تمام روزهایی که آمده‌ام و تمام شب‌هایی که مانده‌ام فکر می‌کنم، هر چه قدر می‌پرسم، به دور و بری هایم نگاه میکنم، هر چه قدر عمیق‌تر می‌کنم و می‌کنم هیچ سرنخی پیدا نمی‌کنم. سر سوزن دلیلی برای تمام این حصارها و خندق‌ها و برج و باروها. دریغ از یک نشانه که بتوانم این معمای سربه‌مهر را 
رمزگشایی کنم که چه شد که این طور شد.
در کل تاریخم که می‌گردم جنگی نمی‌بینم. شکست بوده، تحقیر بود، استهزا بوده اما جنگ نه، نه لااقل جنگی که چنین برج و بارویی بخواهد.
دشمن خانگی بوده، امنیت چند سالی نبوده، ...
یک لحظه صبر کن. باز همین جا، همین لحظه، قبل از پایان همین سطر رسیدم به همان جعبه‌ی پاندورا. به همان صندوقچه‌ی زنگ زده ی قفل شده‌ی به ته دریاهای فراموشی پرتاب شده. به همان صندوقچه‌ با آن راز مگویی که در سینه دارد. رازی که هر بار، هر بار که می‌روم سراغ گذشته، هر بار که پرم می‌گیرد به پر گذشته، از یک گوشه و کناری خودش را می‌کشد بالا حضور وهم‌انگیز سنگینش را تف می‌کند توی صورتم.
یعنی همه این دم و دستگاه، این سربازها و ژنرال‌ها و نیزه‌ها و خندق‌ها، همی‌ی این صف به صف مانع دفاعی و آخر سر آن درب سنگین میخکوب بزرگ با آن خندق بی‌پایان جلویش و آن پل متحرک زنگ زده که در حسرت پایین آمدن می‌سوزد همه‌شان به خاطر همان دفینه ی داخل آن صندوقچه‌ی لعنتی است؟
رازی که بخشیده شده مگر نباید حل شود؟ مگر نباید برای همیشه برود گورش را گم کند؟ پس چرا هنوز اینجاست؟ چرا پشت هر پیچ سرزمین خاطرات ظاهر می‌شود و پوزخند کج و کوله‌اش را می‌زند توی گوشم؟
نمی‌دانم، یعنی شاید هم می‌دانم و نمی‌خواهم بپذیرم که همه چیز باز زیر سر آن راز است. این پذیرش دوباره به قدرت بازمیگرداندش. به قدرت گرفتن افسار زندگی من. به قدرتی که نمی‌خواهم در دستان استخوانی سیاه لزج لعنتی‌اش باشد با آن حس نرم چندش آورش.
دیگر دنبال چون و چرای برج و باروها نخواهم گشت. دیگر گذشته را هم نخواهم زد. نگاهم به گذشته بند ناف آن صندوقچه است. باید ببرمش تا برای همیشه در تاریکی رحم شیطانی‌اش بماند و بپوسید.
داخل برج‌ها مثل تمام این سال‌ها می‌مانم و به هیچ نوایی از آن بیرون جواب نمی‌دهم و هیچ آوای موسیقی‌ای هوایی‌ام نمی‌کند و هیچ وسوسه‌ای در گوشه‌ی دل خاک خورده‌ام وول نمی‌خورد. هر کس به دلش افتاد به مهمانی‌ام بیاید خودش راهش را پیدا کند. صاحب این قلعه خسته است. صاحب این قلعه خواب است. صاحب این قلعه مرده است.

۱۳۹۷ اسفند ۱۸, شنبه

خواستن همیشه توانستن است؟ یا قرارمون یادت نره.

قرار گذاشتیم برای سال دیگر همین موقع. قرار شد که دعوتم کند از راهی خیلی دور تا بیایم و مهمانش شوم. هزار بار قول گرفتم که سر همه قرارهایی که گذاشتیم بماند و بمانم. قول ماندن خودم را هم از او‌ گرفتم. از هزار قولی که گرفتم یکیش هم برای او نبود که او همیشه همیشه سر قول‌هایش می‌ماند. هر هزارتایش برای خودم بود انقدر که می‌ترسم از آن‌چه قرار است این یک سال بر سرم بیاید. می‌ترسم که دلم نخواهد که بیایم. از این بیش‌تر از همه چیز می‌ترسم. قولش را گرفته‌ام که دلم بخواهد اما باز می‌ترسم دست خودم نیست. به او اعتماد دارم اما به خودم ...

به خدا می سپارمت، به خدا بسپارم

به او گفتم که بخواهدتم که می‌خواهمش. خودم می‌دانم که خواستنش پررویی است چرا که چون منی زیادند که او را می‌خواهند و چون اویی چرا باید چون منی را بخواهد.
به خدا سپردمش که خنده‌دار بود و خواستم که به خدا بسپاردم که گریه‌ام گرفت.
خواستم که دستم را بگیرد و به او برساند که دست من کوتاه و خرما بر نخیل.
خواستم که بروم خیلی دور اما نه از او که می‌خواهم دنیایم نباشد اگر او نیست.
خواستم که بمیرم اگر زمانی نخواستمش که ترسیدم از فکر مردن بدون خواستن او. پس خواستم که همیشه بخواهمش در زندگی و در مرگ و حتی فراتر از آن تا بودنی هست.
خواستم که بخواهد آن‌چه میخواهم حتی اگر نخواستنی باشد. حتی اگر می‌داند که حتما می‌داند که خواستنی‌هایم نباید است، این‌بار خواستنم را بخواهد و بر من ببخشاید این خواستنم را.
خواستم که بگذارد سزاوارش شوم آن‌طور که بشناسندش با من و پیدا شود در من.
خواسته‌هایم بزرگ‌تر از لیاقتم بودند اما بزرگیش گستاخم کرد بر کوچکی ‌خودم.

مرا رها صدا بزنید

زیر بال چپم خنجری دارم فرو رفته در جگرم. سال‌هاست که این خنجر عقیق نشان را در جگر با خود این سوی و آن سوی می‌کشم. کوچکترین حرکتی که به بالهایم میدهم با هوس پریدن، خنجر کمی بیش‌تر در جگرم فرو می‌رود و دو قطره ی خون سرخ می‌چکد جلوی پاهایم روی زمین. مسیرم را پیاده پیموده‌ام و گاه به گاه خط سیرم را اگر بگیری قطره‌های پراکنده خون تلاش‌هایم برای پریدن را نشانت خواهد داد. 
سال‌هاست خنجر را زیر بال‌هایم پنهان کرده‌ام و هیچ ‌کسی از وجود این تیغ در جگرم خبر ندارد. سال‌ها قبل‌تر عزیزی از روی محبت این خنجر را در پهلویم فرو کرد و از همان روز گاهگاهی عزیزانی که مهر دارند برایم، میلم به پریدن را که می‌بینند دستی به خنجر می‌زنند تا هوای پرواز از سرم بیفتد. درد جگر تا بن مغزم تیر می‌کشد و بال‌هایم شل می‌شوند. اشکی که نمی‌بینند در چشمانم جمع می‌شود. سعی می‌کنم بال‌ها را بالاتر ببرم و بپرم. دو قطره خون بر زمین می‌چکد، دو قطه‌ی دیگر و دو قطره‌ی دیگر. بال‌ها اما هنوز جان ندارند. ضعیفند برای مسیر دورم. برای کوچ زودند هنوز.
خنجر اما برای نپریدنم کافی نخواهد بود. درد دارد، خون دارد، جگرسوزی دارد. اما درد عادت خواهد شد. درد از حد بگذرد دیگر درد نیست، عادت است، شرط است. 
پریدن بهای گرانی دارد. بهایش از دست دادن عزیزانی است که ماندن انتخابشان است، نپریدن. 
پرنده اما جز پریدن چاره‌ای ندارد. پرنده ای که نپرد مرده بهتر.
عزیزانم روزی خواهند فهمید که پریدنم از بی‌مهری نبود، اقتضای طبیعتم این بود.
سال‌هاست نام من رهاست و خنجرها نمی‌توانند زمین‌گیرم کنند.

۱۳۹۷ دی ۱۹, چهارشنبه

بذار آدم بده ی ماجرا من باشم.



می دونی چیه؟ اعتراف می کنم من هم گاهی به این قضیه فکر کردم. توی خیلی از خستگی هام یا تنهایی هام و حتی توی بعضی از شادی هام به خودم اجازه دادم رویای داشتنت رو ببینم و راستش رو بخواهی خیلی هم اون رویاها رو دوست داشتم. ازت ممنونم که اون رویاها رو بهم دادی حتی اگر هیچ وقت حقیقت نشن.
اما باورم کن وقتی می گم باید برم. امروز اگر نرم تمام روزها و هفته های با تو بودن رو باید با نفس کشیدن متعفن این ترس توی وجودم زندگی کنم که نکنه یه وقت یه جایی از زندگیم یه لحظه بایستم، به دور و برم نگاه کنم و شاد نباشم. حتی از شاد نبودن هم نمی ترسم، نه. از اون لحظه ای می ترسم که سرم رو آروم برمیگردونم و به مسیری که رفتم نگاه می کنم و از خودم می پرسم چرا سر اون دو راهی، راهی رو انتخاب کردم که من رو به این جا، به این لحظه ی سربه عقب برگردوندن رسوند. حتی از این هم نمی ترسم. از اون لحظه ای می ترسم که زبونم لال خدای نکرده حتی قدر یه ارزن ازت متنفر میشم. از این که سر اون یه راهی روشن و واضح پیدات شد و یه راهم رو کردی دوراه و اون وقته که از روی استیصال حتی من-همیشه-مسئولیت-همه-کارهام-رو-خودم-به-عهده-گیرنده هم تقصیر این استیصال رو می اندازم گردن تو و اونوقت از حس یه ذره نفرتی که ازت توی دلم پیدا می کنم از خودم متنفر می شم. می بینی ترس کوچکی هم نیست، بهم حق بده.
این جوری نگاهم نکن. خودم می دونم . خودم می دونم که حالا که رفتن رو انتخاب کردم هم باید یه عمر با همین ترس روبرو بشم. با ترس از اون لحظه ی شاد نبودن، کنار تو نبودن، سر برگردوندن و دوراهی رو دیدن. اما می دونی چیه این بار خوبیش اینه که از خودم متنفر می شم نه از تو، از تویی که یه زمانی سر دوراهی اونقدر عاشقش بودم که مردد بشم حتی وقتی یکی از راه ها برای سال ها تنها راهم بوده. پس بذار این لطف رو در حق خودم بکنم. بذار که رهات کنم. بذار اون لحظه احتمالی ناشاد بودنم و تنفر از خودم لااقل این دلخوشی رو داشته باشم که انقدر منصف بودم که تو رو رها کنم تا لااقل تو مسیری رو بری که کسی که توی راه همراهته تو تنها راهش باشی یا انتخاب اول و دوم و سومش باشی اگر تا آخرین انتخابش فقط تو نیستی.
می دونی مسخرگی زندگی به همینه. که هیچ وقت انقدر مهربون نیست که بذاره تو هر دو راه رو بری. همیشه ازت میخواد که سر دوراهی ها که تعدادشون هم کم نیست یکی رو انتخاب  کنی. و در اون لحظه انتخاب، مطمئن میشه که تو می دونی که با انتخاب یکی از راه ها، اون یکی راه رو برای همیشه از دست می دی. از اون مسخره تر اینه که تو حتی نمی دونی توی هر راه چی در انتظارته. ازت می خواد که یکی از مشت ها رو انتخاب کنی بدون این که بدونی توی کدومش گله و کدوم پوچه. و بعد که یکی از مشت هارو انتخاب کردی ، هیچ وقت نشونت نمی ده که توی اون مشت گل بود یا پوچ بود. حتی شاید تقلب کرده باشه و توی هر دو مشت گل بوده باشه یا هر دو پوچ بوده باشن. به هر حال تو هیچ وقت نخواهی فهمید. لااقل نه در این دنیا و نه در این زندگی.
ازت می خوام به احترام اون نگاهی که الان داری بهم می کنی این اجازه رو بهم بدی که آدم بده ی این ماجرا، ماجرای تو و من، من باشم. بذار اونی که قراره ازش متنفر باشم خودم باشم نه تو. بذار خودخواه باشم و نامرد. ولی تو مرد باش و برام آرزو کن که هیچ وقت به اون لحظه مکث و سربرگردوندن نرسم توی هیچ کجای راه زندگی ام.