۱۳۹۵ بهمن ۳, یکشنبه

برایمان دعا کنید

پدر و مادرم عزیزترین و مهم ترین آدم های زندگیم هستند و آن چه این جا می نویسم تنها غرغر های دختر لوسی است که دلش گرفته.همین.

استاد مدام از کارهایم تعریف می کند. می گوید که می توانم و برایم افق های بلندی را ترسیم می کند که خودم حتی جرات فک کردن به آن ها را ندارم. می گوید که افتخار می کند چنین دانشجوی توانایی دارد.
دوست دارم بدوم و نوشته هایش را به مامان و بابا نشان بدهم. دوست دارم جیغ بکشم و بگویم ببینید استاد چه گفته. و دوست دارم آن ها هم لبخند بزنند و برق افتخار در چشمهایشان بدرخشد و آن ها هم بگویند ما که گفتیم تو می توانی.
ولی به جای همه این کارها از نوشته هایش عکس می گیرم و برای دوستم می فرستم. برای آشنایان می فرستم. برای آدم های مجازی زندگیم می فرستم و دلم را خوش می کنم به تشویق ها و بعضا حتی تکذیب هایشان.
از تشویق هایشان دلم گرم می شود و از تکذیب هایشان قلبم نمی شکند. ولی هیچ کدام این ها جای آن یک لبخند مامان و بابا را نمی گیرد. آن نگاه مفتخر را.
دلم له له تشویقشان را می زند ولی از تکذیبشان می ترسم. طاقت نمی آورم. می ترسم از استاد بدشان بیاید و بگویند همین استاد است که هواییت کرده. کا از زندگی انداخته ات.
می ترسم.
مامان و بابای من از آن پدر و مادرها نیستند که ببرندت لب پرتگاه و هلت بدهند تا پرواز یاد بگیری.
لب پرتگاه بایستند و با فریادهایشان تشویقت کنند که تندتر بال بزنی تا نیفتی. هر یک سقوط کوچکی که می کنی جیغ بزنند که خسته نشو . که بال بزن. که تو می توانی.
مامان و بابا دخترکشان را امن می خواهند جایی گوشه ی آغوش گرم خودشان و تنها به شرطی بالهایشان را باز می کنند و رهایم می کنند که بخواهند به آغوش امن دیگری بسپرندم. مامان و بابا نمی گذارند پرواز کنم ولی کاش این همه سال در حالی که محکم بالهایشان را به دورم پیچیده اند از زیبایی آسمان و سبکی پرواز و لذت خوردن باد روی صورا بر فراز ابرها و زیبایی افق نمی گفتند. کاش این دانه را در قلبم نمی کاشتند. کاش نگاهم را به زمین و دانه ها می دوختند. این انصاف نیست که شوق پرواز را در دلت بکارند و بالهایت را ببندند. حالا اما دلم پرواز می خواهد. جراتش را ندارم. جرات روبرویی با آن چه بیرون آغوش امن و گرمشان انتظارم را می کشد ولی دیگر طاقت ماندن هم ندارم.
باید بپرم هر چند دیر. مردن در آغوش امن مرا می کشد.
برای همین است که تعریف های استاد را نشان پدر و مادر نمی دهم. می ترسم همان یک ذره جرات نداشنه ام را هم خاموش کنند و با  من بمانم و امنیت و گوشه آسمان که از لابلای بالهایشان جلوی چشمانم دلبری می کند.
به لب پرتگاه نزدیک و نزدیک تر می شوم و بیش تر و بیش تر می ترسم. هر دو قدم که جلو می روم یک قدم عقب عقب به سمت آرامش و امنیت باز می گردم.
زیر لب دعا می خوانم که مبادا ترسم از شوقم بیش تر شود و ....
شما هم برایم دعا کنید که جرات پریدن را پیدا کنم. که مادر و پدرم جرات تماشای پریدنم را میدا کنند و خدا آن دور و بر باشد و هوای پریدنم را داشته باشد.
برایم دعا کنید که تحمل شنیدن صدای ترک خوردن قلبشان را داشته باشم و منصرف نشوم . برایشان دعا کنید که آرامش را نه در امنیت یک گوشه نشستن که در سعی کردن برای تبدیل شدن به بهترین چیزی که می توانی ببینند.
برای قلبم شجاعت و برای قلبشان پذیرش و برای قلبهایمان آرامش دعا کنید.
آمین

۱۳۹۵ دی ۲۸, سه‌شنبه

شرمسار

لعنت به تو که مرا شرمنده خدایم کردی

فرزندم، به تو افتخار می کنم

سخت است که یه عمر بدویی تا بتوانی تایید مادر و پدرت را دریافت کنی و هیچ وقت هم به آن لبخند تاییدکننده شان نرسی.
مهم نیست چه کار کنی.مهم نیست که تمام دنیا تاییدت کنند. مهم نیست که همه دوستت داشته باشند. مهم نیست که شغل خوبی داشته باشی یا در بهترین دانشگاه کشور درس بخوانی یا سالم و سلامت باشی، هیچ کدام این ها برای مادرت/پدرت مهم نیست. هیچ چیز راضی شان نمی کند. هر کاری که بکنی یا هر آرزویی که داشته باشی در نهایت خیالی بچگانه است که دیر یا زود فراموشت می شود و می روی سر اسباب بازی بعدی ات.
فایده هم ندارد که سعی کنی به خودت بقبولانی که تایید کردن یا نکردنشان برایت مهم نیست چرا که تا آخر عمرت حتی وقتی در 82 سالگی گوشه خانه ات روی صندلی تابی داری برای پنجمین نتیجه ات که قرار است دو ماه دیگر به دنیا بیاید سیسمونی می بافی، هنوز ته دلت خودت را قبول نداری چرا که هیچ وقت حتی در آخرین لحظه ای که بالای سر مادر واقعه می خواندی و از ته قلب از خدا می خواستی کمی دیگر برای بودن کنار مادر به تو مهلت بدهد و مادر برگشت و برای آخرین بار نگاهت کرد محبت را در چشمانش دیدی ولی تایید را نه.

همین جا و همین الان دلم می خواهد به خودم قول شرف بدهم که همیشه فرزندم را ورای کاری که می کند و راهی که میرود تایید کنم و بگویم که مهم نیست چه هستی یا کجایی، مهم این است که تو برایم مهم ترینی چرا که من مادرت هستم و هیچ کس دیگر هیچ وقت هیچ کجای این دنیای بزرگ مادر تو نخواهد بود جز من.

۱۳۹۵ دی ۲۳, پنجشنبه

و باد ما را با خود خواهد برد

یادت هست گفتم بعضی ها از ترس شکست عشقی اصلا عاشق نمی شوند؟ اعتراف می کنم داشتم درباره ی خودم حرف می زدم.
ولی خب الان بعد از همه ی این داستان ها، دلم می خواهد این را هم بگویم. شاید شکست عشقی یا اشتباه کردن آنقدرها هم ترسناک نباشد. یعنی می خواهم بگویم شاید ترسناک باشد ولی خب شاید هم بیارزد.
نمی گویم که از فردا راه میفتم و عاشق می شوم. ولی خب حتما درها را باز می گذارم تا نسیم بهاری بوزد و حتما ته دلم کنار همه ی ترس ها و تردیدها دعا می کنم که طوفان نیاید و باد دودمانم را به باد ندهد.
می بینی شجاع تر شده ام
ولی خب لطیف تر هم شده ام. شجاع بودن آدم را ضربه پذیرتر می کند ولی حالا دیگر می دانم که این خطر کردن از امن ماندن در گوشه ی نا گرفته ی زیرزمین بهتر است مطمئنا.

۱۳۹۵ دی ۲۱, سه‌شنبه

عاشق او

تمام سعیش را می کند که عاشقم کند. اما هر قدمی که به سمتم بر می‌دارد، من یک قدم عقب می روم.
تقصیر از او نیست. منم که نمی خواهم عاشق شوم. لااقل نه الان، لااقل نه عاشق او.

۱۳۹۵ دی ۲۰, دوشنبه

مایع صفت ها

بعضی آدم ها گاز صفتند. یعنی کلا فرار هستند و یک جا بند نمی شوند. همه در و پنجره ها را هم که ببندی بالاخره یک درزی، شکافی چیزی پیدا می کنند و در می روند.
با گاز صفت ها کاری ندارم.

بعضی آدم ها جامد صفتند. جان به جانشان کنی همانی هستند که هستند. نه جم می خورند نه به کسی کاری دارند. زمین و زمان را هم که برهم بزنی باز همان طوری که هستند می مانند.
با جامد صفت ها هم کاری ندارم.

اما یک عده ای که کم هم نیستند مایع صفتند.
مایع صفت ها روانند. روی هیچ چیزی تعصب آن چنانی ندارند. نه مثل گاز صفت ها فراری اند نه مثل جامدها سنگی و بی تغییر و خشک. مایع صفت ها آرام برای خودشان در حرکتند. گاهی انقدر آرام که انگار نه انگار که دارند جلو می روند و گاهی انقدر خروشان که می شویند و می برند. اما ماندن مثل جامد صفت ها می گنداندشان و سنگین تر از آن هستند که مثل گازها راهشان را بکشند و بروند وغیبشان بزند، انگار نه انگار.
مایع صفت ها یک مشخصه بارز دارند. این که به شکل ظرفشان در می آیند. بریزیشان توی دریا به وسعت دریا می شوند و بریزیشان توی انگشت دانه، کوچک و جمع و جور می شوند.
کار ما با این مایع صفت هاست. این مایع های بی شکل و شمایل باید بدجوری مواظب باشند. باید مواظب باشند که چه ظرفی را انتخاب می کنند تا مبادا این به شکل ظرف درآمدن شان کار دستشان بدهد.
مایع صفت ها باید مواظب باشند تن به هر ظرفی ندهند. همه ظرف ها ارزش هم شکل شدن را ندارند. مایع صفت ها باید بیش تر مراقب باشند چرا که نه مثل جامد صفت ها سفتند و همانی که هستند می مانند و نه مثل گاز صفت ها می گذارند و می روند.
آن وقت اگر ظرفشان ظرف خوبی نباشد، فقط اگر ظرفشان ظرف خوبی نباشد...، بیچاره مایع صفت ها.

غم بی درمون

غمگینم مثل کسی که یکیش مرده اما نمی دونه کی.

برای یک مشت آب نبات

اکثر آدم ها متناسب با رفتار طرف مقابلشان رفتار میکنند.
مثلا اگر به کسی احترام بگذاری او خودبخود خود را موظف می داند که محترم باشد.
اگر با کسی مهربانی میکنی ناخودآگاه با تو مهربان تر می‌شود.
و تو هم مستثنی نیستی. اگر کسی طوری رفتار کند که تو نمی فهمی.تو خودبخود بعد از مدتی واقعا دیگر نمی فهمی یا ناخودآگاه خودت را میزنی به نفهمی.
اگر کسی مدام با تو مثل بچه رفتار کند و نصیحتت کند، دیری نمی گذرد که به خودت میایی و میبینی بچه شده ای و منتظر دست نوازش تاییدگر بر سرت هستی.

ما آدم ها از یکدیگر تاثیر می پذیریم. مخصوصا وقتی که با هم زندگی می کنیم و شریک هم می شویم بعد از مدتی شبیه یکدیگر می شویم.
برای همین است که خیلی مهم است با کسی شریک نشوی که تبدیلت کند به بچه نفهمی که مدام برای دریافت تایید و آب نبات عقب نشینی می کند و دیری نمی گذرد که چیزی از خود واقعی ای که روزی تحسینش می کردند باقی نماند.
مواظب باشید با چه کسی شریک می شوید. ما آدم ها خیلی زودتر از آن چه فکرش را بکنید مثل هم می شویم.

۱۳۹۵ دی ۱۸, شنبه

پشت پرده مه

کاری کردی که چشمانم تارشده و دیدم کدر.مدام پلک میزنم تا تصویر دوباره واضح شود مبادا که پیچی را اشتباهی بپیچیم و گم شویم در این جنگل پر مه.
من باید هوشیار بمانم و چشم به جاده وگرنه تو که مستی و خواب و خراب.

پیچ جاده

قطار باری قدیمی هلک و هلک کنان روی ریل های زنگ زده به سوی مقصدی که در دل آرزو می کرد آخرین و بهترین مقصدش باشد حرکت می کرد. گاهی موتور کهنه ی ذغال سنگی اش از نفس می افتاد و چرخ های زنگ زده اش قژ قژ کنان زوزه می کشیدند اما کوره ی دلش گرم بود و نگاه به پیچ های روبرو که پشت کوهها گم می شدند دوخته بود و بی خیال کودکانی که از کنار ریل تن خسته اش را سنگ باران می کردند و بی خیال ریل های زهوار دررفته که چرخهای تاول زده اش را خط می انداختند و بی خیال سنگینی باری که به دوش می کشید و مفاصلی که درد می کرد و بیم از هم گسستنشان می رفت، راهش را گرفته بود و می رفت.
کند می رفت ولی می رفت و می دانست که بالاخره خواهد رسید، دیر یا زود.
غرق در سکوت و تنهایی راه، صدای بلند نزدیک شدنش را نشنید و برق تن گنده و براقش را در نور مهتاب ندید.
بدن پیر و خسته اش از میان تا شد و در هم مچاله. چرخ ها از ریل خارج شدند و از پهلو بر زمین خاکی کنار ریل ها افتاد و همان طور که نگاهش هنوز بر پیچ روبرو که ریل ها را می بلعید و از دید پنهان می کرد بود و سرش را فکر مقصدی پر کرده بود که دیگر هرگز به آن نمی رسید، گرمای روغنی که از کنار چراغ های شکسته اش و از میان مفاصل پیر و از هم گسسته اش پایین می لغزید حس کرد. لحظه ای دوباره به مقصد و پیچ روبرو نگاه کرد. گرمای دلش خاموش شد و چشم ها را بست.
شعله های آتش تن خسته اش را می بلعیدند و قطار خسته ی ما که دیگر هیچ گاه به مقصد نمی رسید با رویای تلق تولوق چرخ های زنگ زده اش روی ریل برای همیشه میان شعله های آتشین رنگ آرام گرفت.

توسنی

این روزها مدام این بیت در سرم می پیچد
" توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگ تر گردد کمند"

ولی خب..

۱۳۹۵ دی ۱۷, جمعه

احساس گشنگی

یه حسی بهم میگه قراره اتفاق بدی بیفته، یه حسی بهم میگه قراره اتفاق خوبی بیفته.
بهرحال اهمیتی نداره. فکر کنم گشنمه فقط.

۱۳۹۵ دی ۱۶, پنجشنبه

مادیان وحشی

مادیان وحشی را می خواهند که به دام بیاندازند و بعد دور حصار اسارتش پایکوبی کنند.

جبر

چرا خیلی از کارها در این سن برای من دیر است و برای دیگری نه فقط چون من دختر هستم و او پسر؟
لعنت به جبر زمانه

بر ساحل رودخانه ایستاده ام و گریه می کنم.

بالای سر رودخانه ای ایستادم خروشان و بزرگ که شیبش از چیزهایی که میخواهم به سمت چیزهایی است که باید بخواهم.
و همه، همه ی مردم دنیا، پدرم، مادرم، اقوام و دوستان و نزدیکان و حتی خدا از من می خواهند که با خواست خودم به درون این رودخانه بپرم. و از آن بدتر از این‌که دارد من را از دوست‌داشتنی هایم دور می کند خوشحال باشم.
همگی ایستاده اند پشت سرم برروی لبه صخره و مدام تکرار می کنند بپر بپر ولی هیچ کدام حاضر نیستند مسئولیت سرنوشتی که رودخانه مرا به آن خواهد رساند بپذیرند.
اگر رودخانه به باتلاق ختم شود همگی گرد باتلاق جمع می شوند و در حالی که فرورفتن در لجن و گل و لایم را تماشا می کنند با تاسف سر تکان خواهند داد که ببین چه بلایی برسر خودش آورد.
و اگر به دریا برسم همگی باد در غبغب خواهند انداخت که ببینید اگر ما نبودیم، هنوز بر لب صخره ایستاده بود، تنها و سرد.
اینجا و لب این صخره تنهاترین جای دنیاست و سردترین بی شک.
و من سردم است. سرد و خسته.
با تمام توانم ایستاده ام و سعی می کنم انتهای رود را ببینم.اما از این جا هیچ چیز معلوم نیست. رودخانه در اولین پیچ از نظر پنهان می شود و خروشان راه خودش را می رود.
من خسته ام و همگی بی صبر و رودخانه از همه بی صبرتر.
و من نمی دانم که بپرم یا از لب صخره تنها و منفور همه برگردم.
زمان هم دشمن من شده است. زنجیرش را مدام تنگ تر و تنگ تر می کند و آفتاب دارد غروب می کند.
شب سردتر است و ترسناک تر.
و من خسته ام.
آرزوهایم بالای رودخانه غمبرک زده اند و به آینده ی یتیمیشان فکر می کنند.
اگر من آرزوهایم را رها کنم، چه بر سرشان خواهد آمد؟  آرزوها بدون صاحبشان می میرند.

۱۳۹۵ دی ۱۵, چهارشنبه

جبر دختربودن

امان از ما دخترها و دست و پای بسته و محدودیت و جبر و روزگار و دنیا و مردم و
امان از ما دخترها
بیچاره ما دخترها

۱۳۹۵ دی ۱۴, سه‌شنبه

ماکیان دانه پرست

مرغ و شاهین هر دو پرنده اند، اما این کجا و آن کجا؟...

۱۳۹۵ دی ۱۳, دوشنبه

ترسو

ترس ها
ترس ها
ترس ها
لعنت به شما ترس ها که از ما یک مشت ترسو ساخته اید.
نفرین ابدی بر شما
و بر ما ترسوها

ناتانائیل

اشک هایم را کجا بریزم ناتانائیل؟

بر فراز آسمان

چطور می شود هواپیمایی که دارد اوج می‌گیرد با هواپیمایی که در حال فرود است هم مسیر شود.
این دو نهایت بتوانند موقع عبور از کنار هم، برای هم سفری سلامت و امن آرزو کنند.

چکه ای طبیعت

اصلی ترین چیزی که درباره ی تهران دوست ندارم این است که برای دیدن یک سانت کوه باید مدام از بین کلی ساختمان بدقواره سرک بکشم. تازه اگر شانس بیاورم کمی از البرز از لابلای مه قهوه ای بدرنگی که همیشه خدا آسمان تهران را گرفته نصیبم بشود.
در تهران قحطی طبیعت است و تا دلت بخواهد کج و کوله هایی که صنعت و مدرنیته ناقص الخلقه پس انداخته اند.