۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه

مادری

مادرشدن باید خیلی ترسناک باشد. قسمتی از وجودت، قسمت عزیزی از وجودت را بیرون از خودت ببینی که مدام این طرف و آن طرف می رود و انواع و اقسام خطرها تهدیدش می کند و تو جز چهارچشمی پاییدن و زیر لب ذکر گفتن و به خدا سپردنش هیچ کاری از دستت بر نیاید. این دلهره دائمی و این گوش به زنگی همیشه حتما پیرت می کند.
مادر بودن حتما سخت ترین کار دنیاست.
اگر روزی مادر شوم هر لحظه آرزو می‌کنم کاش می شد آن تکه ی عزیز را بردارم و بگذارمش سر جایش یک گوشه قلبم و خیالم راحت شود که خطری تهدیدش نمی کند.
مادر بودن یعنی یک عمر را چشم به در بودن تا یک تکه ی جداشده از قلبت صحیح و سالم از در بیاید تو و نفس راحتی بکشی که امروز هم بخیر گذشت.
مادربودن بدون یک ذره شک باشکوه ترین و سخت ترین کارهاست.
مامان تولدت مبارک :-* 

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

پریدن

می ترسم
از راهی که پیش گرفته ام می ترسم
انقدر نرسیده ام که دیگر از آرزو کردن می ترسم.
می ترسم از نرسیدن دوباره و دوباره
انقدر نزدیکترین نزدیکانم به رویاهایم خندیده اند که برای خودم هم عادت شده مسخره کردن رویاها.
برایم راحت تر شده گوشه ای دراز کشیدن و به رویاها فکر کردن ، به جای بلندشدن و رسیدن به آن ها
می دانی، همه هم بگویند تو می توانی،  وقتی روحت را به نتوانستن عادت داده باشی، پرواز کردن می شود سخت ترین کار دنیا، حتی اگر به داشتن دو بال روی شانه هایت اطمینان داشته باشی.
تمام جراتم را جمع کرده ام و تا لب صخره آمده ام، حالا فقط هل آخر مانده، اما خوب فهمیده ام که کسی هلم نخواهد داد.
باید چشم ها را بست، نفس را حبس کرد و پرید.
بقیه اش با خدا
یا خدا...

بازگشت

یعنی می شه دوباره بنویسم؟
دل تنگ شده برای نوشتن.
از این روزهای یکنواخت بی رنگ که قراره پله های نردبان فرداهایم باشند باید بنویسم.
دوست دارم جایی باشه که چند سال بعد بهش سر بزنم و با نوستالژی این روزها کشتی بگیرم.
تمام سعی ام رو میکنم که بنویسم.