۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

کاغذ سفید

یه هفته است نشستم یه کاغذ گذاشتم جلوم , تا تکلیفمو با خودم یه سره کنم. به خودم قول دادم تا لیست تموم چیزایی که برام مهمه و الویت داره ننوشتم بی خیال این یه تیکه کاغذ نشم ( البته صنعت مبالغه استا وگرنه یه هفته رو بست که ننشستم جلو کاغذه. کارای دیگه ای هم کردم خب!)
خلاصه ! هیچ که هیچ. یعنی هر چی به خودم می گم یعنی ببین چیزی که برات مهم باشه , حاضر شی براش بجنگی , حرص بخوری , گلوتو پاره کنی , فحش بدی,غیرتی بشیو... اما هیچی. سیب زمینیِ سیب زمینی!
به هر حال اینم حال و روز ماست این روزا...

یه جای کتاب "خاطرات یک گیشا" یه چیزی نوشته بود تو این مایه ها که "آدم فکر می کنه همه چیزش براش مهمه تا موقعی که خونه اش آتیش میگیره. اونوقته که دو سه تا چیزو بر می داره و می دوه بیرون. بعد می فهمه که نه بعضی چیزا مهم تره!" ( خداییش من از کتابه قشنگ تر گفتم. مال اون خیلی بی مزه تر بود!)

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

درون

"ثنا" مامان شده
اونوقت من دارم از ترس میمیرم!!!

آسمان همه جا همین رنگ است جهانگرد!

همین جوری الکی من هم دلم می خواهد از مهاجرت این جا بنویسم. بالاخره نمی شود که همه ی بلاگ ها از مهاجرت بنویسند و من ننویسم.!

مهاجرت برای من نمی گویم هیچ وقت ولی به طور کلی مسئله نبوده که حلش کنم. از همان اول هم که دلم می خواسته بروم همیشه برای یک دوره ی نهایت پنج ساله بوده. نه برای این که بگویم من آدم خانواده هستم و دلم تنگ می شود و از این حرف ها. نه اتفاقا من متاسفانه یا خوشبختانه آن قسمت از مغزم ( قبلترها می گفتند این چیزها کار دل است. به گمانم دل هم قسمتی از مغز باشد!) که قرار است کار دلتنگی (مغزتنگی؟!) را انجام بدهد از بدو تولد ترکیده بود. در نتیجه قضیه ی دلتنگی کمی تا قسمتی حل است. ( این را البته کسی می گوید که نهایت دور بودنش از خانواده دو هفته بوده است پس خیلی جدی نگیرید. )
سختی و نبودن آزادی و این حرف ها هم برای من باز خیلی مسئله نیست چون هر جای دنیا بروم محدودیت هایم را هم با خودم می برم.
عقب افتادگی های اجتماعی و شعور پایین جمعی و بی قانونی و این ها اما برایم خیلی مسئله است. کدام یکی از ما می تواند بگوید که از این هم نفهمی که هر روز بیش تر در آن فرو می رویم و نفسمان را تنگ می کند ناراحت نیست. چه کسی است که بگوید از بیشعوری راننده ای که وسط اتوبان دنده عقب می رود , از مردمی که لزوم مسئله ی ساده راه رفتن از سمت راست پیاده رو را هم نمی فهمند, اززباله هایی که تما شهر را برداشته , از پلاستیک جمع کن هایی که همان چند کیسه زباله ای را هم که نماینده ی شعور دور ریزنده هایشان هستند را پاره پاره می کنند و باز ما می مانیم و زباله های بو گرفته , از دختران جوانی که خودشان را مثل هرزه های هارلم درست می کنند و از مردهایی که قبل تر لااقل شعور زیرچشمی نگاه کردن را داشتند و این سال ها با چشم های دریده و بی حیا چشم می دوزند , از موبایل های بدون گارانتی, از رییس های میز ندیده , از مرئوس های خسته ی بدبوی کلافه , از بچه های دست فروش , از دست اندازهای کوچه و خیابان وهمه ی این چیزهای کوچک و بزرگ خسته نشده است؟
کدام یکی از ما هر روز و شب از برنامه های صدا و سیما , از فیلم های سینما , از تئاترهای نیمه فعال , از موسیقی های خوب که می میرند و موسیقی های چرندی که بازار را قبضه کرده اند , از مدرک های دانشگاهی ای که سر تاقچه خاک می خورند و به آن همه سرمایه و وقت و جوانی که هدر داده اند دهن کجی می کنند , از جوان های بیکار و افسرده , از شهرستان هایی که با فاصله ی مرگباری از تهران لعنتی عقبند و جوان هایی که فقط خیابان یکطرفه ی مهاجرت به تهران را بلدند , از این همه موادمخدری که در این مملکت ریخته , از مسئولی که تا به در عمرش از اشتباهات و کوتاهی هایش معذرت نخواسته , از ماشین هایی که کل هیکلشان یک میلیون نمی ارزد و هشت نه میلیون پول به جیب سازنده های فسیلش می ریزد و بعد هم در کمال خوشحالی یا آتش می گیرد یا فرمانش کنده می شود و از بنزین بی کیفیت و از تاکسی های بی کولر و از هزار درد بی درمان دیگر خسته نشده؟
همه ی این ها را هم گفتم که بدانید ما جوان های این مملکت باید خیلی سیب زمینی باشیم تا این همه درد و سرطان را نبینیم. پس نمی توانم بگویم این ها مسئله ام نیست. اما فکر که می کنم می بینم گیرم که من بروم , این مسئله ها کجا می روند. نمی گویم که ماندن من این ها را حل می کند اما از رفتن به خاطر این ها هم خوشم نمی آید. یک جورهایی بوی کم آوردن می دهد و خدا شاهد است که کم آورده ام اما خوب که فکر می کنم می بینم که یک عمر است که هزار بار کم آورده ام و باز با سرتقی و لجبازی ادامه داده ام. پس ول کردن به خاطر این مسائل هم کار من نیست.

این که آن ور آب لااقل در تصویری که ما این ور آبی ها داریم خیلی بهشت و گوگوری و تمیز و مودب است و قانون همین طوری چلک و چلک از در و دیوارش می چکد! هم مسئله ام نیست. یعنی این فکر که بروم و از آخر ماجرا وقتی اوضاع روبراه شده و آن وری ها مملکتشان را ساخته اند من یک دفعه بپرم وسط و حال اوضاع خوبش را ببرم , یک جورهایی حس مفت خوری بهم می دهد. یک جوری نمی چسبه دیگه , گیر ندید.

می ماند قضیه ی منظره و طبیعت و هوا و این حرف ها که خداییش دراین یک زمینه هیچی نمی تونم بگم که خدا قربونش برم بهشت رو همین دنیا داده به این بروبچه های اون ور آب که البته واضح و مبرهن است که به قول بینش دبیرستانمان این ها همه عذاب استدراجی بوده و عنقریب است که همه ی اهالی بلاد کفر در آتش جزغاله شوند. اما خداییش اگر زمانی هم بروم مطمئنا به خاطر این هوای مزخرف تابستان های این مملکت گل و بلبل است و لاغیر.

اما از همه ی این حرف ها گذشته آن قدر خنگ نیستم که نبینم که آن طرف مطمئن از آرامش اعصاب و اطمینان خاطر بیشتری نسبت به آینده مان برخوردار خواهیم بود (البته نه لزوما همه , خودمان را عرض فرمودیم!!! ) ,اما فکر می کنم حوصله ی آدم سر برود از آن همه اتفاقی که آن ور دنیا نمی افتد و از آن همه بی خبری قلمبه( این را تجربه نکرده ایم از دوستان رفته شنیده ایم والّا! )
بعد هم یک جورهایی فکر می کنم زندگی در مملکتی که مال خود آدم نباشد مثل زندگی توی آکواریوم می ماند , یک جورهایی آدم از همه چیز دور است. اصلا عین خیالش هم نیست اگر کل کشور محل زندگیش برود روی هوا(البته تا وقتی که منافع شخصیش به خطر نیفتد) , چون هر چه باشد مملکت من که نیست به من چه! از این وضعیت خوشم نمی آید , یک جورهایی بی تفاوتی می آورد و فاصله. منافع جمعی دیگر به پررنگی این جا نیست.

اصلا این همه حرف زدم که بگویم ماحصل کل فکرها و تصمیم هایی که این چند وقت گرفتم به این جا رسید که به نظرم هر کسی توی مملکت خودش راحت تر است. البته این را منی می گویم که فعلا مملکتم اوضاعش آن قدرها مخالف عقاید من نیست. والّا احتمالا من هم تا به حال بساط جمع کرده بودم و رفته بودم!! همه ی این حرف ها که زدم فقط برای خودم و تحت شرایطی که الان دارم صادق است , بعدش را نمی دانم. یکهو دیدید یک ماه دیگر بساط طوری شد که من هم تصمیم گرفتم بروم , آن هم آن قدر دور که حالاحالاها برنگردم.

با همه ی این تفاصیل اما فکر این که بمیرم و فقط همین چهار متر مرب ردیده باشم و نبینم که دنیای آدم های جاهای دیگر چطوری است و چه فکری می کنند و چه می بینند و این که دنیاهایی آن بیرون هست که من ممکن است هیچ وقت نبینمشان دیوانه ام می کند. الان فقط و فقط می خواهم برای چند سال از این فضای آشنای همیشگی خارج شوم و دنیا را ببینم و بعد خسته و با کوله باری ! از تجربه و خاطره و دیدگاه جدید برگردم مملکت خودم و عین آدم از این خاک برخاستیم و به همین خاک برگردیم!!

خلاصه این که , همین!



پ.ن.:
یکی از شخصیت های مورد علاقه ی کودکی من , البته مطمئنا بعد از "عمو جغد شاخدار" که عشقم بود , " جهانگرد" بود . چه قدر عاشق آن چشم های مرموزش بودم که همه جا را دیده بود و آن سکوت عمیقش.  :)





بعدانوشت:
بعدش هم ما می خواهیم از دست خودمان فرار کنیم.  کجا برویم آخه؟

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

عکس خانوادگی-2

همه توی هال جمع شدن.من که همین چند لحظه پیش از خواب پاشدم و بالشت به بغل اومدم توی هال و همونجا وسط اتاق جلوی باد کولر دوباره ولو شدم هنوز چشمام از خواب بسته است .بابا روی مبل نشسته و پاهاش رو دراز کرده گذاشته روی میز جلوش و یه گوشش به تلویزیونه  و در عین حال داره حساب کتاباش رو توی سررسید ضایع بنفشش! می نویسه.
 مامان طبق معمول تو آشپزخونه است و داره روی کانتر بادمجونا رو پوست می کنه و چشمش هم به تلویزیونه که نمی دونم داره چی نشون میده اصلا.
خواهر بزرگه روی کاناپه ولو شده و مجله همشهری جوان منو می خونه.
برادرجغله با اون پاهای درازش که به زن ملوان زبل گفته زکّی! نشسته روی تابی که خودش بسته به بارفیکس جلو اتاقشو و همینجور که داره تاب می خوره طبق معمول داره چرت و پرت می گه اونم با صدای بلند و نخراشیده اش!
هیچ اتفاق خاصی نمی افته جز مختصر عذاب وجدانی که از حضور تنهای مادر گرام در آشپزخانه حس می شود که آن هم با قولی که برای آماده کردن شام می دهیم آرام می گیرد و ما هم چنان زیر باد کولر سعی می کنیم چشم هایمان را باز نگه داریم!


همین

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

بهشت کتاب خوان ها

اگر آدم توی بهشت , تمام روز زیر باد کولر یله نمی دهد و دو تا کتاب نمی خواند و شش قسمت از یک یریال را نمی بیند و اینگونه روز شب نمی کند , پس چکار می کند؟

تمام جمعه ی ما به خواندن و دیدن گذشت و عجب روزی بود بعد از مدت ها.
"خداحافظ گری کوپر" را تمام کردم. با این که "لنی" کمی تا قسمتی به " هولدن" عزیز شباهت داشت اما هم چنان "هولدن" کجا و مابقی شخصیت ها کجا!! مخصوصا که شخصیت "جسی" را که قرار است کسی باشد که "لنی" را به پشت کردن به اصولش وا می دارد , اصلا دوست نداشتم. اصلا "آن" چیزی که برای راندن "لنی"ها از بهشت خودساخته شان لازم است را نداشت. واز همه دردناکتر که آخر داستان لنی دیگر"لنی" دوست داشتنی و معترض ما نبود. طفل معصوم شده بود...

"در بلورین بطری" را هم خواندم. یکی از ماجراهای "آرسن لوپن" بود. یکی از آن سه رمانی بود که توی نمایشگاه همین جوری یکهویی رفته بود توی پاچه ی مبارک. اما الحق عجب داستانی داشت. مردیم تا تمام شد. و استثنائا ترجمه اش هم خوب بود. اسم مترجم را می آوریم شاید بنده خدا مشهور است و ما نمی شناسیم! " خسرو سمیعی"

سریال "Super Natural" هم بالاخره به دستمان رسید. و شش قسمتش را دیروز استاد کردیم. هر چند کمی تا قسمتی به درد گروه سنی الف می خورد.

و جمعه ای بود بس بهشت انگیز!!

پ.ن.:
دیروز را روزه گرفتم تا ببینم قرار است یک ماه دیگر با چه مصیبتی روبروشویم.اما فقط به این نتیجه رسیدم که اگر تمام روز را زیر باد کولر بمانید و نهایت فعالیتان گشتن از این پهلو به آن پهلو باشد نه تنها گرسنه و تشه نمی شوید بلکه موقع افطار که همانا نه شب است می توانید همچنان "برید که داشته باشید"!

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

درباره ی "اتی"

یکی نیست بگه بابا به خدا این خانم الف ( ملقب به اتی*!) خل شوخ مسخره هم گاهی احتیاج به یه گوشه دنج بی صدا داره تا بره و یه ذره انرژی جمع کنه برای باقی روز. بالاخره دیوونه ها هم باید نفس تازه کنن. 
این میشه که یکهو غیبش می زنه ,میره تو تراس شرکت می شینه تو سایه , ناهارش رو توی باد و خس خس درختا می خوره و هسته های زیتونش رو شوت می کنه پایین احتمالا تو فرق سر کارگرای بیچاره و به این فکر می کنه که خدا رو چه دیدی شاید چند سال دیگه که نه "اتی" ای هست تو این شرکت و نه هسته ی زیتون! این جا این گوشه ی پشتی شرکت بین چنارا , چند تا درخت زیتون در اومد و هیچ کس هم نفهمید که روزی روزگاری یه "اتی"ای بوده که دلش گاهی می گرفته و میومده می نشسته تو تراس و هسته های زیتونش رو شوت می کرده پایین احتمالا تو فرق سر .....


* این جا بچه ها منو "اتی"صدا می کنن . من عاشق این لقبم :)

این روزها

ان روزها افتاده ام روی دور کتاب خواندن و فیلم دیدن. سعی می کنم میان این همه شلوغی , کمی از خودم را حفظ کنم. همان خودی که با کتاب و فیلم نفس می کشید.

"از به" رضا امیرخانی را خواندم. به من که خیلی چسبید . به خصوص نامه ی آخرش.
الان دار" خداحافظ گری کوپر " را می خوانم. خیلی سال است کتصیم می گرم نمایشگاه بخرمش و خیلی سال است که نمی شود. امسال که عزمم را جزم کرده بودم هر طور شده بخرمش , "سم" از شدت خستگی دلش را به دریا زد و گفت اگر این کتاب را بی خیال شوی و زودتر برگردیم , مال خودم را می دهم بهت. این شد که الان من " خداحافظ گری کوپر"ی دارم که روی صفحه اولش سمت چپ  بالا نوشته "20/2/85 - چهارشنبه , 12 ساعت نمایشگاه کتاب - سم سم " و این نوشته از خود کتاب برایم عزیزتر است .

فیلم هم که " The black Irish"را بالاخره دیدم. خیلی چسبید.از آن فیلم هایی بود که مدت توی استونه ام خاک می خورد و حس دیدنش نبود. این جور فیلها معمولا بعدا خیلی خوب از آب در می آیند.

این دو روزتعطیلی را هم چون نشد برویم دریا در نتیجه می خواهم فقط زیر باد کولر دراز بکشم وکتاب بخوانم و فیلم ببینم .همین

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

دیالوگ های تکراری

به خاطر نام فامیلی که دارم بارها و بارها شده که با این سوال روبرو شدم که شما با فلانی نسبتی دارید؟
بچه تر که بودم گاهی که از جواب نه حوصله ام سر می رفت می گفتم بله , ایشون عمه ی پدرم هستن. اما الان دیگه حتی از این حرف هم خسته شدم. دیگه فقط می گم نه متاسفانه! این افتخار نصیبمون نشده!

به هر حال بعضی حرف ها و دیالوگ ها واقعا دیگه تکراری شدن!ولی با همه ی اینا دیگه به نوعی شدن جزو هویت و زندگیمون...
دارم نفس نفس نبودنت رو کم میارم...

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

مزخرف

الان انقدر حالم بده عصبانیم مزخرفم که هیچی ننویسم بهتره. در عین حال انقدر حالم بده عصبانیم مزخرفم که اگه ننویسم می ترسم از درون بترکمو خلاص.
فقط همین قدر بگم که دنیای مزخرف آشغال عوضی بی شعوری داریم. همین...

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

اولدفشن گفت:

نغمه‌های ماشين‌تحرير



Maybe happiness is this: not feeling like you should be elsewhere, doing something else, being someone else. / Eric Weiner

خوش‌بختی شايد اين است كه آدم دچار چنين احساسی نباشد كه كاش جای ديگری می‌‌بود، كار ديگری می‌كرد، آدم ديگری می‌بود. / اريك واينر




فلسفه بافون!

آخرش به این نتیجه رسیدم که آدم این قدر مختار بوده که خدا ازش تو عالم ذر پرسیده که تو این دنیا می خواد زن باشه یا مرد!

با این حساب "ترنس" ها هم لابد اونایین که نتونستن انتخاب کنن , دست دست کردن آخرش هم زدن هر دو گزینه!
 "گی" ها هم اونایین که عینهو چی از انتخابشون پشیمونن!!


پ.ن.: تصویر :A philosopher by Koninck Salomon

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

I'm Screwed

از دیشب حالم بده. به گمانم دلشوره ی امتحان باشه. یعنی امیدوارم که این طور باشه. حالم مثل روزهای تولد سال های پیشم شده. از همون حسای لعنتی " خاک تو سرت داری چه غلطی می کنی؟" افتاده به جونم. این سکوت این طبقه و این قارقار کلاغای لعنتی که این جا رو کرده مثل قبرستون هم نباید بی تاثیر باشه. اصلا من نباید تو جای ساکت و خلوت تنها باشم. برام خوب نیست.
این " دختر پرتقال " لعنتی با اون جمله ی " ما فقط یه بار زندگی می کنیم" که با همه ی کلیشه ای بودنش عینهو کنه چسبیده ته مغزمو داره خون می مکه. این صفحه ی فیس بوک " دن" و " ساشا" که باز یادم می اندازه که چسبیدم تو این مملکت و دارم مثل آدمای نرمال زندگی می کنم. حالم از هر چی نرماله به هم می خوره.
اه باز دارم به مرض " حرام شدگی" مبتلا می شم. هی می گم برندارید آدم رو تعطیل کنید وقتی می بینید عین آدم که نه عینهو بز سرش رو انداخته پایین و داره زندگیشو می کنه. آخه مگه مرض دارید؟

در حال حاضر بزرگترین مشکلم اینه که دو تا سوال دارم تو زندگیم که جواب سوال لعنتی اولی رو می دونم و دومی رو نه! جواب دومی رو پیدا کنم همه چیز درست می شه.
سوال اول اینه که : این جایی که الان هستی و اینی که الان شدی همونیه که باید می بودی و می شدی؟
سوال دوم هم اینه که : قرار بوده کجا باشی و چی بشی؟!

لعنتی ! I'm screwed

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

روز تعطیل نوشت

خب خب خب
امروز یک روز تعطیل نمای مزخرفه که تمام ملت در خونه هاشون به سر می برن به جز ما که نمی دونم چرا هر جا می ریم یه دفعه به دل مدیرش می افته که تعطیلات این مملکت زیاده و ایشون وظیفه ی خطیر کم کردن اون رو به عهده دارن و در نتیجه این می شه که تعطیلات ما می ره بر فنا.
خلاصه امروز پانزده خرداد نود , ما نشستیم تو شرکت و از اون اون جا که هم این ور آب تعطیله و هم اون ور آب در نتیجه ما هم کاری نداریم جز سر زدن به این جا.
تو این دو روز تعطیلی " دختر پرتقال " رو خوندم . با این که از " دنیای سوفی" گودرر خوشم نیومده بود و چند صفحه ای ازش رو بیش تر نتونسته بودم بخونم اما دختر پرتقال کتاب خوب و پرکششی بود. به خصوص ایده ی نامه نوشتن پدری که مرده بود به پسرش. اما اشکال کار در پایان بندی کتاب بود که قرار بود مثلا ما به نکته ی مهمی پی ببریم اما به نظرم خوب نتونسته بود حرفی که می خواست بزنه و لب مطلب رو که همون " هممون فقط یه بار به دنیا می آییم" رو خوب برسون. یعنی من انتظار داشتم آخرش رو سرم آوار شه که نشد!

فیلم هم چندتایی دیدم. یکیش " 127 ساعت " بود که خیلی چسبید . هر چند از اون اول می دونستم که قراره با یه ماجرای "Happy Tree Friends" ای روبرو بشم و همین اعصابم رو خورد کرده بود. هر چند "دنی بویل" که قبلا با اون همه هنرپیشه و فضا "میلیونر زاغه نشین" رو ساخته بود این جا با یه هنرپیشه ( الحق هم که  "جیمز فرانکو" خوب تونسته بود نقش رو در بیاره با این که اون قدرها هم تا قبل این نقش شناخته شده نبود. من که ازش فقط " مرد عنکبوتی" رو دیده بودم!) و فضای تنگ توی شکاف بین دو کوه تونسته بود خیلی خوب من تماشاگر رو دنبال خودش بکشه و کاری کنه که حوصله ام سر نره.

فیلم دیگه ای که دیدم "HEREAFTER" بود که اولش فقط چون دیدم "مت دیمون" توشه بین اون همه فیلمی که دارم و ندیدم و اصلا هم انگیزه ندارم ببینم این یکی رو گذاشتم شاید ما رو گرفت و دیدیمش! فیلم خیلی گیرا شروع شد و صحنه ی سونامی اولش واقعا خوب دراومده بود. البته فیلم کم کم ریتمش کند شدو از جایی به بعد بیشتر درگیر روابط آدم ها و ذهنیاتشون شد تا این که بخواد روند افتتاحیه ی فیلم که به فیلم های حادثه ای می خورد رو ادامه بده. فیلم خوبی بود و و موقعی بیش تر چسبید که بعد از تموم شدنش یک دفعه روی صفحه ی سیاه نوشت :
Director: Clint Eastwood

فیلم های دیگه ای که دیدم ار تلویزیون خودمون بود . دوتا "شرلوک هلمز" جدید دیدم که خیلی چسبید و واقعا باحال بود به خصوص قسمت اولش. مخصوصا که هنرپیشه ی مورد علاقه ام توی سریال "زندگی در مریخ"هم توش نقش دکتر واتسن رو داشت. 

و حالا به نظرم وقتشه یه کم هم برای امتحان سه شنبه ام بخونم!! البته تقریبا آماده ام و شاد کمی دیگه به علافی ادامه دادم. ولی در کل تعطیلات چرت و بی موقعی بود جدّا !

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

یه خواهش

از اونجا که می خوام بدونم چی شد که آخر کار به  این جا رسید و چی شد که این جوری شد ؟ , ازتون یه خواهشی دارم. از همه ی اونایی که منو میشناسن , حالا یا قدر یه عمر یا قدر یکبار دیدن . یا اصلا فقط قدر خوندن همین جا! 
ازتون می خوام که مثل این اروپایی آمریکاییا که تو مجلس ختمشون دوستا می رن پشت تریبون و یه چیزای می گن از کسی که مرده , یه چیزایی از خوبی هاش , بدی هاش , مشخصاتش و  در واقع هر چیزی که اون آدم رو می ساخته جدا از این که خوب بوده یا بد.
حالا ازتون می خوام شما هم یه همچین چیزی برای من بنویسید . خیلی برام مهمه پس لطفا حتی اگر تو ریدر این جا رو می خونید این یه بار صفحه رو باز کنید و کامنت بذارید. واقعا ممنونتون می شم.

حتی شما دوست عزیز :)




بعدا نوشت:
 جملات قصار و مطالب طنز و حرفای قشنگ نمی خوام. لب مطلب رو می خوام. رک و پوست کنده. اصلا کامنت خصوصی بفرستید پابلیشش نمی کنم. صاف و پوست کنده هر چی به ذهنتون می رسه بگید.اصلا ناشناس بیاید که من هم نفهمم کی هستید.
پللللللللللللللللللیز!



آخرنوشت:
مرسی از همه

رادیو هفت

این رو دیشب که به زور بیدار مونده بودم , توی رادیو هفت اگر اشتباه نکنم کورش تهامی خوند :

از باغ میبرند چراغانی ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ابر ها ی تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف: به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن میروی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نيست
از نقطه ای بترس که زندانی ات کنند
آب طلب نکرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه ايست که قربانی ات کنن
                                                                                           فاضل نظری

 
این که بین همه ی برنامه ی تلویزیون ,  برنامه های ساده و تیپ قدیمی ای مثل رادیو هفت و مشاعره این همه طرفدار پیدا می کنه یعنی چی؟!