۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

عشقولانه ي اشتباهي!


يه اس ام اس ناشناس گرفتم ته عشقولانه!
طرف مطمئنا اشتباه فرستاده! بيچاره حتما الان هم نشسته و از بي وفايي يار كه جوابشو نمي ده چرخ غدار روزگار رو نفرين مي كنه!
اما اين چيزا به من مربوط نيست
مهم اينه كه من دارم با اس ام اسه حال مي كنم و كلي خوش به حالم شده
گيرم كه يارو اشتباهي برا من فرستاده باشه
حالشو كه مي تونم ببرم ، نمي تونم؟!!!

كم رو يا ...؟


فكر همه چيز را مي كردم جز اين كه رويم نشود استعفا بدهم!!!
باورم نمي شود كه الان دو ماه است به بهانه هاي مختلف دارم از زير استعفا شانه خالي مي كنم!
رويم نمي شود بروم پيش رييس و بگويم آقا من ديگر نمي خواهم بيايم. خداحافظ
باورم نمي شود كه رويم نمي شود!




پ.ن. :

پ.ن. : بعدانوشت : آخر روز كاري نوشت !:
امروز رو هم خودم خودم را پيچاندم كه نروم پيش مديرعامل. هي خودم حواس خودم را پرت كردم. فقط خدا كند اين موش و گربه بازي را تمام مي كنم. يا رومي روم يا زنگي زنگ. اين برسردوراهي خيلي فرسايشي است. كم دوراهي دارم اين هم شده قوز بالاي قوز!

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

I have to go see about a girl


ديروز نشستم و براي بار دوم يا سوم "
ويل هانتينگ خوب" رو ديدم. البته بارهاي قبلي از تلويزيون خودمون ديدم و اين دفعه نسخه ي اصلي اش رو كه به عشق داشتنش چند وقت پيش خريده بودم ديدم. البته خيلي فرقي هم نمي كرد جز اين كه آقايون هر يك كلمه در ميان ما را به يك .....F محترم مهمان مي كردند!
و چه قدر خوب بود كه يادم آمد من كه از بن افلك بدم مي آمد چه طور بعد از اين فيلم بود كه طرفدارش شدم به خاطر فيلم نامه محشري كه با مت ديمون با هم نوشته بودند.
چه قدر كيف داد كه اين بار " كيسي افلك " را شناختم . بازيگري كه از فيلم " Gone Baby Gone " از طرفدارانش شدم.
و چه قدر چسبيد صحنه اي كه " رابين ويليامز" به " مت ديمون" مي گفت " تقصير تو نيست " و مدام مي گفت و مي گفت تا آن جا كه بغض " ويل" تركيد و ...
و چه قدر شخصيت رابين ويليامز در نقش روانشناس محشر بود . آن جا كه از مسابقه ي بيسبال مي گفت و ....
ديگر دارم عادت مي كنم كه " رابين ويليامز" در هر فيلم بخشي از خاطراتم باشد. مانند معلم " Dead Poet Society" كه مي توانم بگويم خيلي چيزها را مديونش هستم بدون آن كه حتي خودم بدانم.
نمي توانم صحنه هاي دوست داشتني فيلم را گلچين كنم. براي همين فقط بعضي ديالوگ ها را مي نويسم تا شما هم در لذت من شريك شويد.

Sean: Thought about what you said to me the other day, about my painting. Stayed up half the night thinking about it. Something occurred to me... fell into a deep peaceful sleep, and haven't thought about you since. Do you know what occurred to me?
Will: No.
Sean: You're just a kid, you don't have the faintest idea what you're talkin' about.
Will: Why thank you.
Sean: It's all right. You've never been out of Boston.
Will: Nope.
Sean: So if I asked you about art, you'd probably give me the skinny on every art book ever written. Michelangelo, you know a lot about him. Life's work, political aspirations, him and the pope, sexual orientations, the whole works, right? But I'll bet you can't tell me what it smells like in the Sistine Chapel. You've never actually stood there and looked up at that beautiful ceiling; seen that. If I ask you about women, you'd probably give me a syllabus about your personal favorites. You may have even been laid a few times. But you can't tell me what it feels like to wake up next to a woman and feel truly happy. You're a tough kid. And I'd ask you about war, you'd probably throw Shakespeare at me, right, "once more unto the breach dear friends." But you've never been near one. You've never held your best friend's head in your lap, watch him gasp his last breath looking to you for help. I'd ask you about love, you'd probably quote me a sonnet. But you've never looked at a woman and been totally vulnerable. Known someone that could level you with her eyes, feeling like God put an angel on earth just for you. Who could rescue you from the depths of hell. And you wouldn't know what it's like to be her angel, to have that love for her, be there forever, through anything, through cancer. And you wouldn't know about sleeping sitting up in the hospital room for two months, holding her hand, because the doctors could see in your eyes, that the terms "visiting hours" don't apply to you. You don't know about real loss, 'cause it only occurs when you've loved something more than you love yourself. And I doubt you've ever dared to love anybody that much. And look at you... I don't see an intelligent, confident man... I see a cocky, scared shitless kid. But you're a genius Will. No one denies that. No one could possibly understand the depths of you. But you presume to know everything about me because you saw a painting of mine, and you ripped my fucking life apart. You're an orphan right?
[
Will nods]
Sean: You think I know the first thing about how hard your life has been, how you feel, who you are, because I read Oliver Twist? Does that encapsulate you? Personally... I don't give a shit about all that, because you know what, I can't learn anything from you, I can't read in some fuckin' book. Unless you want to talk about you, who you are. Then I'm fascinated. I'm in. But you don't want to do that do you sport? You're terrified of what you might say. Your move, chief.




Will: What do I wanna way outta here for? I'm gonna live here the rest of my fuckin' life. We'll be neighbors, have little kids, take 'em to Little League up at Foley Field.
Chuckie: Look, you're my best friend, so don't take this the wrong way but, in 20 years if you're still livin' here, comin' over to my house, watchin' the Patriots games, workin' construction, I'll fuckin' kill ya. That's not a threat, that's a fact, I'll fuckin' kill ya.
Will: What the fuck you talkin' about?
Chuckie: You got somethin' none of us have...
Will: Oh, come on! What? Why is it always this? I mean, I fuckin' owe it to myself to do this or that. What if I don't want to?
Chuckie: No. No, no no no. Fuck you, you don't owe it to yourself man, you owe it to me. Cuz tomorrow I'm gonna wake up and I'll be 50, and I'll still be doin' this shit. And that's all right. That's fine. I mean, you're sittin' on a winnin' lottery ticket. And you're too much of a pussy to cash it in, and that's bullshit. 'Cause I'd do fuckin' anything to have what you got. So would any of these fuckin' guys. It'd be an insult to us if you're still here in 20 years. Hangin' around here is a fuckin' waste of your time


خيلي طولانيه . بقيه اش رو توي اين آدرس ببينيد.

پ.ن. :
عنوان فيلم جمله اي است كه درفيلم يك بار توسط روانشناس و يك بار توسط ويل در اخر فيلم استفاده ميشه . :

[last lines]
[
he reads a note from Will: "Sean, if the Professor calls about that job, just tell him, sorry, I have to go see about a girl."]
Sean: Son of a bitch... He stole my line




۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

ما اينيم ديگه!!!


چند روزيه كه قراره پتروشيمي ف. يه سند رو بفرسته برامون. انقدر طولش داد كه گفتيم خودت مستقيم بفرست دبي. بعد هم قرار شد شماره پي گيري TNT اش رو بده كه ما بتونيم دنبال كنيم بسته رو.
خلاصه انقدر شماره رو اعلام نكردند كه امروز مجبور شدم خودم دست به كار شم و باهاشون تماس بگيرم. كارشناس مربوطه از بخش بازرگاني تشريف نداشتند. ما هم كم نياورديم. برداشتيم شماره مستقيم مديرعامل را گرفتيم ! و علاوه بر فروختن كارشناس مربوطه كه از صبح پيدايشان نيست به مديرعامل گرام فرموديم كه بدو شماره رو رد كن بياد! و بيچاره مجبور شد بره شماره رو بگيره بياره بده به ما!!

حالا بماند كه سند رسيد دبي و كاشف به عمل آمد كه كارشناسان پرت پتروشيمي سند را اشتباه تهيه كردند و دوباره روز از نو ، روزي از نو.....

از صبح مديرعامل اين پتروشيمي شده ضرب المثل . براي هر چيز كوجكي ميان سراغ من كه زنگ بزنم به مديرعامل!!!!
پس چي فكركردن؟؟ مگه ما علافيم ؟!

ياركشي


با مري تقسيم كار كرده ايم . آدم ها را بين خودمان تقسيم كرديم . يك جورهايي ياركشي .
بعد مستر خ. كه من باهاش كلا حال نمي كنم را مري برداشته به شرطي كه من هم مستر ف. را كه روي اعصابش است بردارم.
كاملا عادلانه !!! :)
به اين مي گويند كار گروهي !

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

انگشت اشاره همه چيز را با خود خواهد برد...





دومينو يعني ترس ، يعني عدم اطمينان
يعني تزلزل
دومينو يعني همه چي روي هواست
دومينو بازان تصوير عيني توكلند.
دومينو يعني خدايا من مي چينم تو نگه دار!
دومينو يعني عين شجاعت
يعني چيدن هزاران قطعه با علم به اين كه يك حركت اشتباه همه چيز را بر باد خواهد داد
دومينو فقط چند تكه نيست كه دنبال هم قطار شده باشد
دومينو عين زندگي است ، خود زندگي
دومينو را بايد چيد
بالرزش دست يا بي لرزش
دومينو را بايد قطار كرد حتي با اطمينان از عاقبت يك حركت اشتباه
دومينو را بايد چيد
با نفس حبس شده در سينه از ترس يك بازدم بي موقع
و بايد آن قدر شجاع بود كه ضربه ي آخر را با انگشت اشاره اي كه خم شده و خودش را گير داده به كله گنده ي شست زد و
از شادي فروريختن تمام آن چيزي كه روزها و روزها با وجود غلغلك ترس آن ته ته هاي دل چيده شده اند جيغ كشيد
بالا پريد
و رها شد از هر چه اطمينان است از عاقبت يك حركت اشتباه
دومينو را بايد زندگي كرد
نه زندگي را بايد دومينو كرد....

و تو انگشت اشاره ي من بودي امروز
تمام دومينوها را با خود فرو ريختي
و من فقط جيغ زدم
از شادي فروريختن تمام دومينوهاي متزلزلم
و نفس كشيدم بالاخره

نفرين


لعنت به تو ...

گاهي


گاهي براي زنده ماندن بايد مرد.....

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

حراج


وقتي شروع مي كني به خودت را ديدن
به ديدن تمام و كمال خودت با تمام عيب ها ، نقص ها و نقاط ضعف
وقتي دست برمي داري از قضاوت تك تك كارها ، لحظه ها و تمام بودنت
وقتي ياد مي گيري دوست داشته باشي خودت را به علاوه ي همه ي آن كمبودها ، همه ي آن نقاط ضعف
وقتي مي پذيري كه تو اين هستي ، هميني كه هستي و هيچ عيبي ندارد اگر بهتر از ايني نيستي كه الان هستي
وقتي به آن درك مي رسي كه همه ي آن چيزهايي كه نيستي هم جزيي از بودنت است و بدون آن ها تو ديگر تو نيستي ، كس ديگري هستي
آن جا است كه ناگهان
آزاد مي شوي .
همه قيدها ، همه ي آن بندها كه اسيرت كرده بود ، به زمين بسته بودندت و مانع پروازت مي شدند همه به يكباره ناپديد مي شوند
و تو با هجومي از اعتماد به نفس و خود دوست داشتن روبرو مي شوي كه ...
و منفجر مي شوي
كريستالي مي شوي
اين ورت آن ورش پيدا!!!

چند ماهي است نمي دانم چه مرگم شده ، فقط مي دانم مرگ بدي است!
چند وقتي است درون خودم جا نمي شوم ، انگار دارم مي زنم بيرون !
حالم از من اين روزهايم به هم مي خورد
بايد كمي هايد شوم . مستر هايد و دكتر جكيلم يكي شده اند اين روزها
خوب نيست آدم اين قدر رو باشد
نه
خوب نيست آدم انقدر طوري باشد كه بقيه فكر كنند خيلي رو است
آدم خوب است پشت و رو داشته باشد. يك رويي بدجور ارزان مي كند آدم را
و من اين روزها خيلي ارزان شده ام . مفت مفت...!


پ.ن. :
تصوير مربوط به فيلم " Double life of Veronique" ساخته " كيشلوفسكي " است .

چاي و آفتاب


چه قدر خوب است كه "سالي كه نكوست " از "بهارش پيدا نباشد " . مثل ديروز ما كه كله ي صبحي به اميد كوه با رفقا بزنيم بيرون و سر خيابان نرسيده اس ام اس بگيريم از سمان كه ما نميايم كوه . حالا نمياييد به كنار ، آن همه سفارش مانتو و كفش كه شب قبل خواهر گرام داده اند و ما را با يك ساك از وسايلشان وسط خيابان منتر خود كرده اند كه نميايند چه حرصي دارد.
ولي بعد كه كلي با شرمندگي با تاخير مي رسي پاي مجسمه كوهنورد دربند ، همان اول بفهمي كه روزي پر از خوشي پيش رو داري و ...

چه قدر خوب است كه پگي را همان طور كه روي سنگ زير آفتاب يله داده و خوابيده ول كني بروي براي خودت از صخره ها و درخت ها بگذري و آبشاري به آن بزرگي را چند متر پايين تر كشف كني و بعد بنشيني چند دقيقه اي در سكوت و خلوت تماشايش كني
چه كيفي دارد دو ساعت انتظار جوش آمدن آبي را بكشي كه بچه ها به زور آتشي درست كرده اند تا جوش بيايد و چايي دودي بخوري .

چه حالگيري مي شود وقتي به عشق يك روز پاييزي بروي كوه و با آب و هواي تابستاني و آفتابي روبرو شوي كه هيچ رقمه كوتاه نيايد بلكم چند لحظه اي دلمان به يك ذره سايه خوش شود. من مانده ام چرا هواشناسي خودش را نمي كشد با اين پيش بيني هاي دقيق تا يك ملت از دستش خلاص شود . آمين.
هيچ چيز به اندازه ي كوه و درخت و رودخانه و آن همه نفس عميق بدون ترس از گازوييل و دود نمي تواند تن و روان خسته را چنان صيقلي بدهد كه روزها برقش چشم ها را بزند. حالا گيرم كه چند خراشي هم برداشتي و ناخن پايت هم از جا در آمد!!!


۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

سلام اي كه ميان مردماني


يادم مياد يكي يه جايي يه چيزي گفت تو اين مايه ها :
" از وقتي مي دانم ميان مردمان راه مي روي ، به هر كه مي رسم سلام مي كنم ..."

اين هوا بدجور اين حرف را يادم انداخت .

سلام :)

بدون روز اول


داشتم بلاگ چندتا از بچه ها رو مي خوندم ، ديدم همشون از رو زاول دانشگاه نوشتن و حس و حال جشن شكوفه اي در سنين بالا!!
بعد هرچي فكر كردم ديدم من يادم نمياد جشن شكوفه ايمونو . كلي داشتم به مغزم فشار مي آوردم كه بابا من روز اول دانشگاه كدام گوري تشريف داشتم كه بعد يادم افتاد!!
اون روز صبح كله سحر با مادر گرام!!! راه افتاديم سمت متروي كرج ، بعد هم كلي مسير رفتيم تا كرج و بعد هم با تاكسي رفتيم يه جايي تو مايه هاي برهوت كه وسطش يه ساختمون به چه بزرگي و قشنگي ساخته بودن با حوض و فواره و اسباب بازي بچه ها و ....
ساختمون خلوتي بود و تا جايي كه يادمه آجر سه سانتي. حالا بماند چرا وسط برهوت براي چهارتا آدم چنين عظمتي ساخته بودن بماند .
عمرا اگر بتونيد حدس بزنيد اونجا كجا بود !!
اونجا قلب سازمان سنجش بود ، قلب كنكور!
بله از آن جا كه بنده دقيقا همان رشته اي را قبول شدم كه عاشقش بودم و دقيقا همان دانشگاهي كه برايش مي مردم !!! روز اول به هيچ وجه حاضر نبودم ريخت دانشگاه را ببينم و سر از مركز سازمان سنجش درآوردم تا رشته هاي بعدي اي كه قبول شدم را بگيرم و اعتراض كنم و خلاصه از اين كارها . بماند كه آخرش اعتراضمان به هيچ جا نرسيد و چهار سال مانديم وردل همان رشته و همان دانشگاه ولي اين شد كه ما هيچ وقت روز اول دانشگاه نداشتيم ! و تازه سر گرفتن جزوه روز اول دوست هم پيدا كرديم كلي عينهو دبستاني ها!
بماند كه تمام اين داستان الان آن قدر دور است كه خودم هم فكرمي كنم تمام آن روز و آن ساختمان و گوني هاي پاسخنامه و اتاق هاي بزرگ خالي و آن دفتر بالاي پله ها و آن چندتا كارمند همه شان خواب بوده اند و رويا!!!
بين خودمان بماند عجب مادر گرام پايه اي داريم ها! بنده خدا هر چه فكر مي كنم مي بينم پايه ي همه ي مسخره بازي هاي ما بوده و هست و مطمئنا خواهد بود! خدا حفظش كند . آمين!

Don't.....I

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

يك تار مو




ديشب حجاريان را ديدم
توي تلويزيون حرف مي زد
يعني سعي مي كرد كه بزند
خيلي حال گيري بود
ديدن اين كه كسي كه براي خودش بالاخره كسي است
اين طور دست و پا بزند كه حرف بزند و نتواند
چه قدر بد است كه انديشه ي آدم ، مغز و فكرش مثل ساعت كار كند اما بدنش ، ياري نكند براي انتقال آن همه حرف
دست خط خرچنگ قورباغه اش و زباني كه همراهي نمي كند
همه اين ها به ياد آدم مي آورد
كه هر چه قدر هم كارت درست باشد
باز قد يك تار مو فاصله داري تا....!

در دل دارم اميد


مي تونيد حرص بخوريد از اين همه ترافيك
مي تونيد به هر چي بچه مدرسه ايه بد و بيراه بگيد
به مادر پدرهاي بي فرهنگي كه دوبله سوبله جلو مدرسه پارك مي كنن تا جگر گوششون يه متر تا در مدرسه راه نره خسته بشه
و .....
اما من امروز
كلي حال كردم از ديدن مقنعه هاي سفيد و كله هاي اصلاح شده ي كوچولوي توي ماشينا
از ديدن روپوشاي نو
و
شنيدن صداي :
" در دل دارم اميد
بر لب دارم سلام
همشاگردي سلام
همشاگردي سلام " از راديو
و كلي مردم از حسودي
و خيلي خيلي دلم خواست كاش منم الان كفش نوهامو مي پوشيدم
و به عشق ديدن
پگي و سم و مرمرو انسي و بقيه پژاگنيا از خونه مي زدم بيرون و
باز آمد بوي ماه مدرسه...

براي اين كه از دست ترافيك هم حرص نخورم چشامو بستم و خوابيدم . راننده گرام بي زحمت رسيديم من رو هم بيدار كن!!!

برادر جغله ما الان يك هفته است كه عزادار است و امروز در حال پوشيدن كفشش مي گفت : " خداحافظ اي روزهاي خوش تابستان .." به نظرم برادر جان هم زيادي فيلم ديده. آخه جغله اين ديالوگ هملتي رو از كجا آوردي كله سحري؟!!!

نعمت


گاهي اوقات مريض بودن و بستري شدن مي تواند اتفاق خوبي باشد
مواقعي كه از يكنواختي هر روز صبح سر يك ساعت معين بيدار شدن و يك سري كارهاي تكراري را كردن و مسيري تكراري را رفتن و .... حال آدم به هم مي خورد
بيماري مي تواند تنوع خوبي باشد
مخصوصا كه كاري هم نباشد بكني و كل روز را دراز بكشي جلوي تلويزيون براي خودت 5 تا فيلم ببيني و از هرچه سينماست زده شوي
و
بقيه روزت را هم كتابت را بخواني و
بداني كه همكاراني كه كارشان گير توست بدجور دارند حرص مي خورند و
.
.
.
خلاصه اين جور مواقع مريضي هم مي تواند نعمتي باشد براي خودش

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

عطش


اين اواخر روز و شب
يك جلد كتاب مي خوانم با داستان خون آشام و هيولا و...
يك قسمت سريال مي بينم با موضوع خون آشام و گرگ نما و ...
باز يك جلد ديگر از كتاب
يك قسمت ديگر از سريال
ده روزي است كارم شده همين
كم كم
به دندان هاي نيشم كه زبان مي كشم
كمي بلندتر شده اند و تيزتر
انگشت هاي دستم كمي به داخل خم شده اند
و نور آفتاب ..... شب ها را ترجيح مي دهم !!!
و بين خودمان باشد احساس تشنگي مي كنم
هر آدميزادي را كه مي بينم!

نوبت عاشقي


بعضي آهنگ ها
فضاها
آدم ها
حرف ها
پر از خاطره اند
پر از نوستالژي
و
ديشب
تاريكي جاده
خنكي نسيم
قطره هاي باران روي شيشه
حركت ثابت و سريع ماشين
و آن آهنگ ... حبيب با صداي بلند
بدجور ما را برد و به آن صندلي جلو بنز
به آن صداي حبيب
آن شب پرستاره كوير
به آن يكنواختي جاده ي طولاني نجف آباد - خوانسار
و به آن دوران بي دغدغه ي نوجواني
و لذت هاي ناب
يادش بخير
آن وقت ها چه قدر عاشق بوديم .....

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

پيش از آن كه درهاي آسمان را ببندند..


● ابن ابی عمیر از صادق آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین روایت می‏کند که حضرت فرمود:

«تقول فی العشر الاواخر من شهر رمضان کل لیلة:

«اعوذ بجلال وجهک الکریم ان ینقضی عنی شهر رمضان او یطلع الفجر من لیلتی هذه و لک قبلی تبعة او ذنب تعذبنی علیه یا رحمن یا رحیم‏»

در دهه آخر از ماه مبارک رمضان هر شب می‏گویی:

پناه می‏آورم به جلال و جمال کریمت، از اینکه سپری شود ماه رمضان از من، یا صبح امشبم بدمد، در حالی که تراست از ناحیه من گناهی یا بدی و دینی که عذابم کنی بر آن، ای رحمان و رحیم.



چه حالي داره اين هواااااااااا :)


هيچي نمي تونه بهتر از اين باشه كه
صبح باصداي رعد و برق
و گروپ گروپ آسمون بيدار بشي
و در حالي كه چشات از حدقه زده بيرون و
نفس يه جورايي
قلمبه شده تو گلوت
نيشت رو باز كني
و
به صداي شرشر بارون گوش بدي
كه بدجور داره مي باره
و به خودت بگي
آخجون امروز راهم رو دور مي كنم
و از روي تپه مي رم
گور باباي كفشام كه گلي مي شن
و باز سراميكاي سفيده اتاق رو گل خالي مي كنن
و داد مستر ك. رو در ميارن
بعد يه چشمك به خودت مي زني
و هوا رو بو مي كني
و به خودت مي گي
حالا وقت رفتنه :)

هر روز مي خوانمت..


بعد از اين كه بلاگي را مي خواني
روزها و روزها پشت هم
با بلاگ زندگي مي كني
با نوشته هايش
آن وقت مي شود كه يكهو
بدون اين كه متوجه باشي
نويسنده بلاگ
آدمي كه تا به حال نديده اي
مي شود يكي از دوستانت
دوستي كه برايت مهم است
روزهايش برايت مهم است و
شب هايش
اين كه الان كجاست ؟ الان داره چكار مي كنه ؟ بالاخره امتحانش رو خوب داد يا نه؟
براي تولد دوستش چي خريد؟
حال اون يارو مردك رو گرفت بابت فلان رفتارش و
.....
همه ي لحظات زندگيش برات مهم مي شه
حتي با اين كه مي دوني اون نمي دونه تو اصلا هستي
يكي هست كه مي خوندش
و براش مهمه كه
الان كجاست ؟ الان داره چكار مي كنه ؟ بالاخره امتحانش رو خوب داد يا نه؟
براي تولد دوستش چي خريد؟
حال اون يارو مردك رو گرفت بابت فلان رفتارش و
.....
و خلاصه هر روز و هر روز بيشتر مي شناسيس
تا اين كه يه روز
يه دفعه
همين طوري
وقتي مي ري توي بلاگش
مي بيني
به روز نشده
مي گي معلومه سرش شلوغه
يه هفته ي اول كه به روز نمي شه
به خودت مي گي
رفته سفر حتما
هي خودتو الكي دلداري مي دي
هفته ي دوم نگرانش مي شي
هفته ي سوم ديگه كم مياري
براي اولين بار مي ري و براش كامنت مي ذاري
مي نويسي: نيستي ، نگرانتم !! يه خبري از خودت بهم بده!!
فرداش با دلهره مي ري و باز بلاگشو چك مي كني
مي بيني هيچ خبري نيست
بهونه مياري كه خب اون كه تو رو نمي شناسه بدونه چه قدر نگراني
بازبراش كامنت مي ذاري
هر روز
هر روز
به كامنت پانزدهم كه مي رسي
دكمه انتشار رو كه مي زني
يكهو دلت هري مي ريزه پايين
مي فهمي كه ديگه نمياد
مي فهمي كه
اون براي تو مرده!!
و خدا مي دونه مردن يه نفر كه تو هر روز خونديش
برات مهم شده همه چيزش
سخت تر از مردن رفيق نزديكت نباشه
آسون تر هم نيست
و اون وقته كه
اولين قطره ي اشك مي چكه روي كي برد
و تو عزادار مي شي
عزادار كسي كه هر روز خونديش
عزادار كسي كه تا حالا نديديش
و براش فاتحه مي خوني
و دل بيچاره ات رو اين طوري گول مي زني كه
دنياي ديگه اي هست
بيرون از اين فضاو اينترنت
اون هنوز داره يه جايي نفس مي كشه
گيرم كه ديگه هر روز نتوني بخونيش
بعد به خودت مي گي
هر كجا هست به سلامت دارش و
....
زندگي ادامه داره
تو يه روز يه بلاگ ديگه رو باز مي كني
چند خطش رو مي خوني
و باز
گير ميفتي.....




پ.ن. :
تو رو خدا اگر روزي خواستيد بلاگتون رو تعطيل كنيد ، قبلش بنويسيد داريد ميريد ! اين طور ما رو بين زمين و اسمون نگه نداريد . اگر هم يه وقت زبونم لال ......

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

و باز باران ، با ترانه


و بالاخره پاييز فرا مي رسد
با اولين بوي باران و ابرهايي كه روي خورشيد را مي پوشانند
خورشيد با آن پرتوهاي سوزان و هميشگي اش
پاييز مي آيد و
و محنت و رنج چند ماهه ي اين تابستان را با دانه دانه هاي بارانش
مي شويد از اين دل سوخته از هرم گرمامان
و باز گوش ها ميزبان خش خش برگ ها مي شوند
و قارقار كلاغ ها
و من باز خنده ام مي گيرد
كه چه طور به ماندن تابستان و گرما باورم شده بود!!
فقط كاش مي شد باز با هم بخوانيم :
"همشاگردي سلام ، همشاگردي سلام......"

ركورد شكني

خب به سلامتي و ميمنت
اين يكي هم پريد!!!
گوشي پدرجانرا هم مي گويم.
همان گوسي اي كه تولدش 26 مرداد خريدم براش
ديروز از كيف كمرش قاپيدن و بردن
و پدر جان بار ديگر ركورد خودش را جابه جا كرد
اين يكي گوشي فقط يك ماه دوام آورد.
باز گوشي هاي قبلي حداقل سه چهار ماهي مهمان ما بودند...
به هر حال دزد نامحترم
هر كي كه بوده
الهيييييييييييي كوفتش شه :(

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

و خداوند صابرين را دوست دارد...


از يك جايي به بعد
فقط مي شود منتظر بود...
و صبور

گناه در كمال خونسردي...


تا حالا شده
يه كار بد بكنيد
يه كار خلاف
يه گناه
و بعد حالتون بد باشه
يه جورايي عذاب وجدان بگيريد؟
من الان يه كار بد كردم
يه خلاف
يه گناه
حالم هم بده
عذاب وجدان گرفتم
اما مي دونيد اشكال كار كجاست؟
اين كه حالم براي اين بده
كه از انجام اون كار بد ، اون خلاف ، اون گناه
اصلا حالم بد نشد!
اصلا عذاب وجدان نگرفتم.....

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

تكراري


يك بودن به گمانم ديگر دارد تكراري مي شود!!!!

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

مرگ كبوتر پايان صبح نيست ، آغاز است!


ديروز كه داشتم مي اومدم شركت . سر كوچه هشتم يه كبوتر رو ديدم كه كز كرده بود سه كنج ديوار
و گربه اي كه به فاصله ي نيم متري گارد گرفته بود و منتظر بود تا كبوتره بميره.
يه ذره نگاهشون كردم. هي گفتم دخالت كنم يا نه ؟ بالاخره گربه هه و كبوتره دارن روال طبيعيشون رو مي رن. كبوتري كه زخميه و گربه اي كه قاعدتا بايد بخوردش!
اما راستشو بخواين دلم نيومد. هر چند هميشه از كبوتر بدم مياد . چشم هاي قرمزش يه جورايي شيطانيه به نظرم!
به هر حال گربه رو فراري دادم!! ( چه فراري دادني!! با كمال پررويي اون طرف رو نيگا مي كنه كه مثلا رد گم كنه و بعد يواش يواش به كبوتره نزديك ميشه . مثلا من هم نفهميدم !) و رفتم سمت كبوتره. دهنش باز بود و مدام نوكش رو باز و بسته مي كرد و صداي بزغاله مي داد.
مونده بودم چيكار كنم. عمرا اگر بهش دست مي زدم . من از موجود زنده اي كه زير دستم تكون تكون بخوره خوشم نمياد. خلاصه زنگ زدم به مري كه بيا كمك!!! ايشون هم از من بدتر چند تا دستمال كاغذي از شركت اورد داد دستم كه بيا با اينا برش دار!
بالش رو باز كردم سالم بود ، پاهاش هم ايضا. اومدم برش دارم با كلي جيغ جيغ و ... كه يه دفعه شروع كرد به تكون تكون خوردن و خودش رو پرت كرد كف زمين و كوبيد تو ديوار و كلي مايع از دهنش ريخت بيرون و به بدترين وجه ممكن جون داد وسط پياده رو
از يه جايي به بعدش كه من ديگه نگاه نمي كردم ولي حالمون بدجور خراب شد اول صبحي. نمي دونم چيزي تو گلوش گير كرده بود ، مسموم شده بود يا چي ، هر چي بود ما كه حالمان بد شد و ولش كرديم تا گربه براي خودش سورو ساتي بر پا كند و تا ما باشيم در كار طبيعت دخالت نكينيم!
هنوز ياد بال بال زدن ها و صداي بزغاله ايش مي افتم حالم بد مي شه!

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

چرا بيست پنج تا؟ پس چندتا؟!!


سر تعداد چانه مي زنيد؟
گيرم هفتاد و دوتا نه ، بيست و پنج تا!!
سوال من اين است:
اصلا چرا؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

موتوا قبل ان تموتوا - بميريد قبل از آنكه بميريد...




ديشب همين جوري ياد داستان كوتاهي از نادر ابراهيمي افتادم . به سراغ طبقه ي نادر رد كتابخانه مان رفتم و از ميان كتاب ها ، پيدايش كردم و دوباره خواندمش.
داستان "كارمرگ" ( با سكون ر) از كتاب " رونوشت بدون اصل"
داستان ، داستان مردي است كه به دعوت دوستش " اومياسياكو" به شهر مرد سفر مي كند. در قطار جز او مسافري نيست و در مقصد خبري از مامور ايستگاه و هيچ كس ديگري. خلاصه داستان با چنين فضاي وهم آوري شروع مي شود و هر چه جلوتر مي رود بر غريب بودن شهر و آدم هايش تاكيد بيشتري مي شود.
در مسير از ايستگاه تا خانه ي اومياسياكو ، مرد مردمان زيادي را مي بينند كه در حال تشييع تابوت هاي بيشماري به سوي گورستان شهر در حركتند و وقتي از ماجرا مي پرسد با اين جواب روبرو مي شود كه اين ها نمرده اند تنها در مراسمي به نام " كارمرگي" شركت مي كنند. مراسمي كه همه ي مردمان شهر بايد در آن شركت كنند و مهر تاييد آن را در شناسنامه هاشان داشته باشند.( چيزي شبيه الزام داشتن كارت سربازي)
و اين مراسم يعني هر شخصي يك بار قبل از آن كه بميرد مراحل مرگ تا تدفين را طي مي كند.
و اومياسياكو دليل را اين گونه توضيح مي دهد كه :" انسان مرگ آشنا ، بي نياز از تباه كردن روح است " و اين بود كه در شهر اومياسياكو آنكس كه اين مراسم را به جاي مي آورد ، ديگر هيچ خلافي نمي كند زيرا مي داند كه چه آسان است مرگ ، و تاريك شدن .
و مرد داستان ما به دام وسوسه ي اين تجربه مي افتد و او كه ابتدا كل مراسم را به سخره مي گرفته در آخر......
" آن روز را به ياد آوردم كه مي بايست دست پس مي بردم و با تمام قدرتم توي صورت آن مرد مي زدم - كه نزدم . آن روز را به ياد مي آورم كه سيلي نرمي به صورت مرد صبوري زدم - كه نمي بايست بزنم ... لحظه هاي انهدام روح و لحظه هاي بي صدا شكستن را به ياد مي آورم.
...... من از اراده نه براي آبادكردن زمين ، بل براي تخريب خانه ي خوب خويش مدد خواستم....
.......
و آخرين سطور :
سنگ را كه برداشتند ، يك لحظه نور چشمم را زد.
اومياسياكو خم شد ، سرش را جلو آورد و آهسته گفت : هيچ چيز نگو ، ما همه چيز را مي دانيم!
و من ، فقط با مهرباني لبخند زدم . "ما" لبخند زديم .
...
سرزمين غريبي بود . سرزمين غريبي بود...

كاش امياسياكو مرا نيز به شهرش دعوت مي كرد...

ناخنك


رمضان را دوست ندارم
نمي شود به غذاي روي گاز ناخنك زد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

ورود ممنوع


ديروز عصر نشستم يه فيلم ديگه ديدم.
فيلم " ورود بي اجازه"! ( اين ترجمه اي كاملا آزاد است از عنوان فيلم " Breaking & Entering"
ساخته ي آنتوني مينگولا و البته با بازي " جود لا"
اصلا به اين كه فيلم چه قدر چسبيد و اين ها كاري ندارم. به ديدن جود لا بعد از مدت ها ، به داستان فيلم كه چه قدر خوب بود و به عنوان فيلم كه خيلي به فيلم مي آمد هم كار ندارم . اصلا همه اين ها را بي خيال
به شخصيت زن فيلم كار دارم كه از مسلمان هاي بوسني بود. نه به بوسنيايي بودنش هم كار ندارم. زن فيلم مسلمان بود.
و مي داني مشكلم چيست؟
من نفهميدم اين زن چرا مسلمان بود. يعني كاربرد مسلمان بودن زن در فيلم را نفهميدم. چرا اصلا فهميدم. زن مسلمان بود تا فرارش از بوسني توجيه شود.
اما مشكلم تصوير اين زن بود. اصلا مشكلم تصويري بود كه اين فيلم از مسلمان نشان داده بود.
نمي دانم چه طور بگويم. من از اسلام چيزي كه دوست دارم اين است كه تظاهراتش از همه ي دين هاي ديگر بيشتر است. تو نمي تواني مسلمان باشي و كسي نفهمد. بالاخره يك جايي لو مي روي. از حجابت لو نروي از سه بار نمازت لو مي روي. از آن هم لو نروي از گوشت نخوردن ، از شراب ننوشيدنت لو مي روي. من همين اسلام را دوست دارم. والا مسيحي و يهودي خيلي راحت مي توانند در ميان بقيه حل شوند. يه جورايي فكر مي كنم اسلام دين ترسوها نيست ، دين رياكارا ، دين نون به نرخ روز خورا و اين حرف ها
اما تو اين فيلم زن ماجرا فقط مسلمون بود ، همين. و مي توانست هر دين ديگري داشته باشد.
و دوست دارم وقتي به كسي غير مسلمان مي گويم من مسلمانم مجبور باشم هر بار توضيح دهم كه : من دست نمي دم ! من گوشت نمي خورم ! شراب؟ ممنون نمي خورم! و ....
دوست دارم مسلمان بودنم همه اين چيزها را توضيح دهد. اما با تصاويري كه در اين فيلم ها نشان مي دهند ( فيلم هاي متعصب بدگو به كنار) توقع زيادي است ، نيست؟


پ.ن.:
معلومه منظورم مسلمان هاي دلي بود نه شناسنامه اي ديگه؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

مطلقا هيچي


دوست دارم هيچ كاري نكنم. مطلقا هيچ كاري
دوست دارم دست هامو بذارم كنار هم ، سرم رو خم كنم بذارم روشون ، پشت مونيتورم پناه بگيرم و هيچ كاري نكنم.
دوست دارم به صداي آروم فوت كردن فن گوش كنم و فكر كنم كه چه قدر هوا خنكه
دوست دارم به صداي خنده هاي بلند آقاي ف. گوش بدم و به اين فكر نكنم كه چقدر دوستش ندارم!
و گوش كنم به صداي تيز و نازدار خانم خ.
دوست دارم آقاي د. رو تصور كنم كه الان يحتمل داره تندتند با قدم هاي كوتاه پشت در اتاق قدم مي زنه و هر از چند گاهي نگاهي به ساعتش مي اندازه. و حتما كل كله اش از شدت استرس قرمز شده ، مثل هميشه. دوست دارم جلوتر برم و واكنشش رو موقعي كه پسركوچولوشو مي ذارن توي بغلش رو هم ببينم.
دوست دارم فكر نكنم به بوي غذايي كه داره از لاي درز پنجره مياد تو و شكم گرسنه ام رو آشوب مي كنه
دوست دارم گوش بدم به صداي تق تق كفش هاي آقاي خ. كه هر وقت از جلوياتاق رد مي شه من فكر مي كنم خانم ش. رد شده!
دوست دارم فكر كنم كه كمرم درد نمي كند و فقط كمي خودش را لوس كرده
دوست دارم پيشوازبروم و دلم براي باران هاو بوي خوب پاييز تنگ شود
دوست دارم
نه اصلا حتي نمي خوام دوست داشته باشم
فعلا در حال حاضر مي خواهم هيچ كاري نكنم ، مطلقا هيچ كاري
فقط سرم را بگذارم روي ميز و .....

اميدهاي كوچولوي الكي


آدميزاد دلش به اميد زنده است.
به يه عالمه اميدهاي كوچيك كه اين ور و اونور زندگيش واسه خودش وول مي خورن ، روشن خاموش مي شن وهستن كلن.
اميدهاي كوچولويي كه اصلا به چشم نميان. اصلا اهل خودنمايي نيستن. نمي بينيدشون حتي يه بار كه بخوان الكي ابراز وجود كنن ، كه هي بپرن بالا و پايين ، دست تكون بدن كه هي ما اينجاييم ، ما اينجاييم
اصلا خوبيشون به همينه. اين كه هستن اما كسي متوجهشون نمي شه.
بي سروصدا اون گوشه موشه ها براي خودشون هستن و كارشون رو مي كنن.
نه اين كه كارشون مهم نباشه ها ، نه اين كه كارشون به چشم نياد ،نه ! فقط اين كه خودشون حس نمي شن.وگرنه همه مي دونن بدون همين اميدهاي كوچولوي بي خودكي ، هيشكي ، حتي يه نفر هم ، نمي تونه ادامه بده!
آره اصلا كار اصليه اين اميدهاي كوچيك الكي همينه.
اين كه چون هستن ، همه دارن ادامه ميدن و كم نميارن.
آره ، همينه .
كارشون درسته اين اميدهاي كوچيكي كه اين ور و اونور زندگي واسه خودش وول مي خورن ، روشن خاموش مي شن و هستن كلن .


۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

اراذل نيمه شب


الان ساعت سه بعداز ظهره. و من يه لحظه وقت كردم بيام توي بلاگم و تا كسي زنگ نزده يا كاري ارجاع نشده وقت دارم اين چند خط رو براي خالي نبودن عريضه بنويسم!!
ديشب به خير و خوشي برگزار شد. تولد سمان رو تونستيم به صورت كاملا غافلگيرانه برگزار كنيم. زوزو و سمير قبل افطار اومدن خونه ما تا بتونيم ساعت 9 راه بيفتيم سمت خونه ي سمان و تمام راه دعا دعا مي كرديم كه مادر گرام سمان قضيه را لو نداده باشد .
ساعت نه كلاه بوقي به سر و بادكنك به دست رسيديم دم خانه سمان
من پشت اف اف رفتم و گفتم سمان زود بيا دم در فيلم هاتو بگير بايد برم عجله دارم. بعد با بچه ها پشت در آسانسور منتظر شديم و تا در باز شد...
مراسم به خوبي برگزار شد. فقط اين كه من داشتم از ماشين پياده مي شدم كه كادوي محترم نقش زمين شده و با صدايي دلنشين خرد خاكشير شدند!!!
و بنده جنازه ي كادويم را تحويل دادم.
بعد هم در كمال اراذل و اوباشي گري و از آن جا كه اجازه ي سينما در سانس نصفه شب از سوي مادر گرام زوزو و سمير صادر نشده بود ، در راستاي انتقام از اين چرخ غدار ، راس ساعت 12 اقدام به خوردن بستني عمو حسين كرديم! جايتان خالي بسي چسبيد.
و باقي ماجرا هم كه شامل خانه و خواب و ... مي شود.

داستان همين بود
ديگر عرضي نيست
برويم تا وقت هست ايميل هايمان را هم چكي بكنيم كه هنوز كلي كار روي اين ميز مانده و ما هم تا جنازه شدن بند انگشتي فاصله داريم !


پ.ن . :
واليبال رفت فينالللللللل
و بعضي ها هنوز بازي دوستانه با ازبكستان را پخش مستقيم مي كنند و راهيابي به فينال جهان را پخش باتاخير!!!
خدا بعضي ها را.......