۱۳۹۹ آبان ۲۷, سه‌شنبه

رنج ‏دوست‌داشتن

می‌دونم که باید این‌جا رو «خصوصی» کنم و بعد این چیزها رو بنویسم. ولی خب می‌نویسم و امیدوارم اونایی که نباید این‌جا رو نخونن و برن سر زندگیشون. جایی که باید باشن.
و بذارن من اینجا با خیال راحت پشتم رو بکنم به زندگی، با نوک پنجه های پام خاک رو به پشتم پرت کنم و توی چاله‌های زندگیم دنبال کرم بگردم. کرم‌های رنجم رو پیدا کنم، با نوکم برشون دارم و ببلعمشون انگار که لذیذترین رنج‌های عالمن.
برای همین می‌نویسم و امیدوار می‌مونم که اونایی که نباید این‌جا رو نمی‌خونن.

وقتی یکی مدام حال من رو می‌پرسه و نگرانمه، این نگرانیش حالم رو بد می‌کنه. حس خفگی بهم می‌ده. انگار که حق نداشتم بدحال بشم. انگار که وظیفه دارم با حرفهای خوبش حالم سریع خوب بشه. من رو معمولا به حال خوبم و نگاه مثبتم به زندگی میشناسن. ولی این حال خوب محصول زحمت خودمه. براش زحمت میکشم. به خاطر اینه که وقتایی که حالم خوب نیست میرم یه گوشه میشینم و توی ‌سکوت زخمهام رو لیس میزنم و منتظر میشن تا خوب بشن.
از حرفهای امیدوار کننده بدم میاد. حس میکنم احمق فرض شدم. من خودم خدای حرفهای تسکین دهنده و امیدوار کننده‌ام. میدونم چجوری و کی میشه این حرفهارو زد. ولی وقتی یکی به خودم این حرفهارو میزنه، مخصوصا وقتی حالم ننوز بده. هنوز فرصت پیدا نکردم خوب بشم. هنوز از زخمهام داره خون میچکه و بازن و حتی هنوز سنگ ریزه‌های آسفالت لای زخممه، اینکه ازم بخوان خوب بشم حس توهین آمیزی بهم میده.
اینکه نمیفهمن برای خوب شدن یک زخم، اول باید اون رو دید. باید فهمید که زخمی وجود داره. یا از روی گرمی رد خون، یا از روی سوزش، یا از روی نگاه متعجب یک نفر دیگه که زل زده به زخم پر خونت. اول باید دید و فهمید که زخمی وجود داره. بعد باید زخم رو شست. ضدعفونی کرد. پانسمان کرد. و بعد از همه اینها، بعد از خوردن یه مسکن برای آروم کردن درد و سوزشش، باید منتظر موند. باید صبر کرد تا طبیعت کار خودش رو بکنه. تا سلولهای بدنت کار خودشون رو بکنن. تا تو، صاحب زخم، کار خودت رو بکنی.
نمیشه که زخم رو فوت کرد و کنارش رو بوسید و انتظار خوب شدن داشت. معجزه های بوسه‌ای خیلی سال پیش، به همراه معصومیتی که از دست می‌دی، از دست میرن. از یه جایی به بعد، زخم‌ها برای خوب شدن صبر می خوان و تحمل. زمان می‌خوان.
برای همین از کسایی که با اولین نشانه ضعف، با اولین غرغر و ابراز ناراحتی، با اولین نم چشم‌ها، چنان با عجله سعی می‌کنن حالت رو خوب کنن که انگار اون‌ها بیشتر از این درد در عذابن تا من به عنوان صاحب درد. یک جورهایی اضطراب و ناراحتی آدم رو‌ مال خودشون میکنن و این حق رو ازت میگیرن که ناراحت باشی. انگار نه انگار که این حق توئه. این زخم، این درد مال توئه. تویی که باید تصمیم بگیری کی و چطور خوب بشی.
این آدم‌ها، حقت برای بدحال بودن رو‌ ازت می‌گیرن. به اسم محبت و نگرانی و دوست داشتن، نمیگذارند که حالت بد باشد. که اعصابت خرد باشد. میخواهند که همیشه خوب باشی.و آذمی که همیشه خوب باشد دوست عزیز، دیگر آدم نیست. 
دوست داشتن یعنی اینکه قبول کنی آدم گاهی حالش بد است.‌که حق دارد حالش بد باشد. که حق دارد نخواهد زود حالش خوب شود.‌که دوست دارد حال بدش را تنهایی در آغوش بگیرد. آرام به پشتش بزند و بدون این‌که چیزی بگوید صبر کند و صبر کند و بگذارد که اشک‌های حال بدش، شانه هایش را خیس کند. آدم حق دارد که حالش بد باشد و کاش این دوستدارهای حال خوب کن، گاهی کمی پا روی حسشان برای هر چه سریعتر دست به کار شدن و خوب کردن حال دیگری، فقط صبر کنند. کمی فاصله بگیرند و صبر کنند. یا تنهایی حالمان را خوب می‌کنیم یا ازشان کمک می‌خواهیم. همین که باشند کافیست. فقط هیچ چیزی نگویند. مخصوصا از آن جملات روشنایی بخشِ الهام‌بخش انگیزشی. حالم به هم می‌خورد از همه‌ی این جملات ....
وقتی زیاد حالم ‌را میپرسند و برایم حقی قائل نمی‌شوند که حالم بد باشد، فقط یک اتفاق میفتد.زخم‌ها را کم‌کمک پنهان می‌کنم. نمی‌گذارم ببینند که زخمی وجود دارد. یک نقابِ حالِ خوب بر چهره می‌زنم و بفرمایید. یک آدم همیشه خوبِ خوشحال در خدمت شماست.
خلاصه که دوست‌داشتن سخت‌ترین کار دنیاست ناتانائیل.

۱۳۹۹ آبان ۲, جمعه

سلام ‏مرا ‏به ‏خدای ‏رویاها برسان‏

من عزادار رویایی پنج‌ساله‌ام. پنج سال و چند صد ماهه.
رویایم را به خاک میسپارم. رویایی که برایش سال‌ها قربانی داده‌ام. زمانم را داده‌ام. عشق‌هایم را داده‌ام. جوانی و شادابی و زیبایی‌ام را داده‌ام. سلامتم را داده‌ام. رویایی که با آن کرخ‌شدن پاهایم از اضطراب، تهوع از شدت استرس و بی‌تفاوتی تا سرحد مرگ را تجربه کرده‌ام. رویایی که عشق‌هایم را فراری داده. رویایی که به خاطرش عشق‌هایی را خط زده‌ام. اصلا شروع نکرده‌ام.
تن نحیف بی‌جان رویایم را روی دست گرفته‌ام. به جسم نحیفش نگاه می‌کنم. از رویاپردازی‌ام ناراحت نیستم. عزادار مرگ رویایم هستم. حتی یک‌بار از ذهنم نگذشت که کاش این رویا را به دنیا نیاورده بودم، پرورشش نداده بودم و جوانی ام را پایش نگذاشته بودم. مثل مادری که فرزندش مرده، به خودم نمی‌گویم که کاش این فرزند را به دنیا نیاورده بودم که هیچ‌وقت این درد را، این حفره توی قلبم را و این سال‌های بربادرفته را تجربه نمی‌کردم. از به دنیاآوردنش خوشحالم و عزادار مرگش هستم. مرگی که مدت‌ها بود می‌دانستم دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد. ولی این دانستن هیچ از غمش کم نمی‌کند. 
تنها چیزی که دلم را می‌سوزاند این‌ست که تمام این سال‌ها سایه‌ی این دانستن، نگذاشت رویایم را کامل زندگی کنم. که تمام جوانی‌ام را بدون دلواپسی از مردن رویایم و به باد رفتن تمام زندگی‌ام، به پایش بگذارم. برای رویایم کم گذاشتم و اینست که دلم را می‌سوزاند. 
هر رویایی حق دارد که صاحبی داشته باشد که از تمام وجود برایش مایه بگذارد.صاحب خوبی نداشتی رویای طفلکی من.  حالا دیگر آسوده در خاک سرد تاریخ بخواب. هرگز فراموشت نخواهم کرد رویای قشنگ من. خداحافظ. سلام مرا به خدای رویاها برسان.

خسته‌ام ‏رییس

خسته‌ام. خیلی خسته‌ام رییس.
فقط می‌خوام کسی کاری به کارم نداسته باشه. انگار وجود ندارم. می‌خوام برم یه جای دور که هیچ‌کس نباشه.
نمی‌خوام کسی بهم زنگ بزنه و حالم رو بپرسه. نمی‌خوام کسی باهام حرف بزنه. نمی‌خوام کسی پیام بده بهم. نمی‌خوای یک کلمه از حالت چطوره و چکارا می‌کنی بشنوم. نمی‌خوام کارهای نیمه‌تمامم رو تموم کنم. نمی‌خوام مدام بهم پیام بدن و بپرسن فلان کار چی شد. 
نمی‌خوام هیچ آدمی رو ببینم و هیچ صدایی بشنوم. نمی‌خوام کسی یادش بیاد که من هم هستم. نمی‌خوام بفهمم اون بیرون چه خبره. برام مهم نیست کی کجاست و داره چکار می‌کنه. برام مهم نیست روزگار کجا داره می‌ره. 
کاش می‌شد برای یه مدت نباشم. زندگی ‌برای یه مدت روش رو می‌کرد اون طرف و من رو نادیده می‌کرد.
ناامید نیستم فقط خسته‌ام رییس. و دلم نمی‌خواد این رو به کسی بگم. نمی‌خوام حتی یک کلمه دلداری بشنوم. نمی‌خوام کسی نگرانم بشه. یا حرفی بهم بزنه. 
نمی‌خوام لبخند الکی بزنم و سر تکون بدم.
کاش فقط دست از سرم برمی‌داشتن، همه.

آدمیزاد ‏بیچاره

آدمیزاد می‌ماند حال بدش را کجا خرکش کند با خودش ببرد.
دل سنگینش را.
بغضی که معلوم نیست هست یا نه را.
آدمیزاد بی‌چاره، مانده است به حال خودش گریه کند یا بخندد.
هر چه گردن می‌چرخاند و عقب را نگاه می‌کند تا ته ته تاریخ را، همه‌اش سیاهی‌ست.
هر چه گردن می‌کشد و جلو را نگاه می‌کند، تا ته تهش سیاهی‌ست.
آدمیزاد بیچاره از سنگینی دلش نمیرد، از آرتروز گردن خواهد مرد.

۱۳۹۹ تیر ۲۸, شنبه

این وسط گوشت قربونی ایرانه.

پدر و پدربزرگ به چشم یک منبع درآمد بهش نگاه می‌کردند. ایران‌بانو از جمال و کمال چیزی کم نداشت. هنر و زیبایی و متانت و مهربانی همه را با هم داشت. نجابت با تار و پودش آمیخته بود. چشمان بزرگ سیاهش هر بیننده‌ای را مسخ می‌کرد و لبخند محوی که همیشه روی لبهای سرخ رنگش بود دل از هر کسی می‌برد. دو گیسوی بافته بلندش، با رگه هایی از طلا، روی دو شانه‌اش آویزان بودند و با این‌که هیچ‌وقت بازشان نمی‌کرد، تخیل بیننده می‌دانست که این موها در باد چه عقل‌ها که بر باد نخواهد داد. همین زیبایی، همین لبخند، همین بخشندگی و سخاوت کار دستش داده بود. ایران‌بانو پدری داشت و پدربزرگی که عیاشی و زغال منقل و بافورشان هر بار از ایران‌بانو خرج می‌کردند. ایران‌بانو همیشه وجه‌المصالحه بدهی‌های میلیونی قمارشان بود. هر بار ایران‌بانو در آغوش ناپاک کسی بود که جیب پر پول‌تری داشت و چند سکه‌ای بیش‌تر جلوی و پدربزرگ پرت می‌کرد. حال ایران‌بانو از لمس‌های چندشناک مردهای طماع با آن سبیل های زرد از سیگارهای کوبایی و آن دندان‌های جرم گرفته و دهانهای بدبو به هم می‌خورد. ایران‌بانو اما زوری نداشت، پناهی نداشت. در چنگال پدر و پدربزرگ اسیر بود. هر کس که دلی می‌سوزاند، نصیحتی می‌کرد، برای نجاتش سعی‌ای می‌کرد، چنان روزگارش را با کمک همان مردهای طماع چندشناک می‌رسیدند که تا مدت‌ها کسی‌جرات دلسوزی پیدا نمی‌کرد.
برای ایران‌بانوی خسته دلشکسته خواستگاری پیدا شد. خواستگاری که یک دل نه، صد دل عاشق بزرگی‌ و متانت ایران‌بانو شده بود. خواستگاری که لااقل در ظاهر عاشق بود و عاشقی‌اش باورپذیر. دل ایران‌بانو به تپش افتاده بود. خون به زیر پوستش دویده بود. لبهای گلی‌اش سر درونش آشکار می‌کرد. پدر و پدربزرگ ولی دیوانه نبودند که چنین گنجی را مفت و مسلم از دست بدهند. آن هم به یک گداگشنه پاپتی یک لا قبا. ایران‌بانو پیش خودش رویا می‌بافت. رویای آزادی، رویای عشق. رویای رهایی از چنگ مردهای طماع، رهایی از لبخندهای شهوتناک و چشم‌های خمار از هوس. ایران بانو دلش به ایمان مرد گرم بود. پیش خودش می‌گفت، پدر و پدربزرگ اگر از خدا نمی‌ترسیدند، این مرد ولی خدا سرش می‌شود، پیغمبر می‌شناسد. این مرد به خاطر خداترسی، پاک است و در من طمع ندارد. ایران‌بانو دلش گرم بود. 
مرد سمج بود و برای خواستنش هر کاری می‌کرد.بارها صدمه دید اما کوتاه نیامد. آن‌قدر جنگید تا ایران‌بانو را از چنگ‌ پدر و پدربزرگ بیرون کشید.
ایران‌بانو لباس سفید زیبایی پوشید، دسته گلی دستش گرفت و با لبخندی به پهنای همه صورتش و با دلی مطمئن از آزادی، به عقد مرد در آمد. مردی که حالا همه امیدش بود برای فرداهایی بدون ترس. ایران‌بانو می‌خواست تمام آن سال‌ها را جبران کند. تمام آن عقب افتادن ها از زندگی، تمام آن غصه‌ها و تمام آن چیزی که این همه سال از او دریغ شده بود.
ایران‌بانو دل در گرو عشق مرد داد. اما روزگار نقشه دیگری داشت. روزگار گشت و گشت و گشت و ایران‌بانو فهمید که مردش همان پدر و پدربزرگ است، فقط این‌بار با ظاهری خداترسانه و موجه. مرد شاید او را به دست مردهای طماع نمی‌داد، ولی خودش از درون، ایران‌بانو را به زنجیر کشیده بود. روحش را موریانه‌وار می‌جوید. شیره وجودش کشیده می‌شد و ایران‌بانوی ترگل و ورگل، هر روز نزارتر و رنگ‌پریده‌تر، از درون می‌پوسید. که
ایران‌بانو با ته مانده رمقش به زندگی‌چسبیده بود و شعله امید کوچکی را ته دلش، به دور از تندبادهای طماع زندگی، روشن نگه داشته بود. ایران‌بانو ولی خسته بود. خسته.

۱۳۹۹ خرداد ۳۱, شنبه

تصویرهای گرم

وقتی تازه وارد یک رابطه شده‌ای. همان روزها و هفته‌های اول که داری همه چیز را سبک و سنگین می‌کنی. همان موقغی که همه چیز طرف مقابلت را برده‌ای زیر ذره‌بین و حتی میکروسکوپ. همان موقعی که سعی می‌کنی از میان تک‌تک ملمات و جمله‌هایش بشناسی‌اش. همان موقع که زل زده‌ای توی چشم‌هایش، به آسمان‌ریسمان بافتن‌هایش گوش می‌دهی و نظراتش درباره شورشیان روآندا یا کشتار میدان تیان‌آن‌من را ربط می‌دهی به « اگه عصبانی بشی، منو با چی می‌زنی»، همان موقع که آداب غذاخوردنش، رانندگی‌اش، راه‌رفتنش، حرف زدنش از خانواده و دوستانش، برنامه‌ها و آرزوهایش، کجا بوده، کجا هست و کجا خواهد بودش را حلاجی می‌کنی. همان روزها که ازش می‌خواهی چند سال دیگرش را برایت تصویر کند تا ببینی چه‌قدر با تصویر‌تو از آینده‌ات منطبق است، خلاصه همان روزها که دنبال تصویر خودت میان تصویرش می‌گردی، همان روزها شروع می‌کنی به تصویر کردن لحظات ساده و آرام یک زندگی محتمل در آینده‌ای که او هم قسمتی از آن است. خودت را کنارش تصور می‌کنی که لم داده‌اید و سریال می‌بینید. که دست هم را گرفته‌اید و سرازیری تجریش تا همت را پیاده قدم می‌زنید. که تو ماکارونی را دم می‌کنی و او فلفل دلمه‌ها را کج‌و کوله خرد می‌کند. که صدایش می‌کنی و می‌گویی یادت نرود فردا وقت دکتر داری. که می‌گویی موهای بلند هم بهت میاد‌ ها. که عصبانی می‌شوی که چرا باز دقت نکرده و فروشنده هر چه میوه پلاسیده بود ریخته توی کیسه‌اش. که توی تاریک و روشن جاده نگاهش می‌کنی و می‌پرسی خسته نیستی؟ می‌خواهی من بشینم؟ که دسته رزهای حنایی را از دستش می‌گیری، روزنامه را از دورش باز می‌کنی و می‌گذاری توی گلدان و لبخند روی لبت را سعی می‌کنی پنهان کنی تا نفهمد که قهر نیستی. که می‌گویی از امروز پنیرپیتزا و نوشابه و پاستا تحریم و باید آن چند کیلو اضافه را هر چه زودتر کم کند. که یواشکی تا خواب است بستنی توی فریزر را تمام می‌کنی و خودت را می‌زنی به کوچه علی‌چپ و هزار تصویر ساده‌ی آرام یک روزمرگی بی‌نهایت. در تمام این تصویرها، تصویری از او را می‌گنجانی و بعد چند قدم عقب می‌روی. با گردن کج و چشم‌های ریزشده زل می‌زنی به تصویری که ساخته‌ای. کمی چپ و راست می‌شوی. دستت را روی چانه‌ات می‌کشی. چشم‌هایت را ریزتر می‌کنی و دقیق می‌شوی به جزییات. 
لبخندها حسشان چطور است؟ واقعی‌اند یا مصنوعی؟ رنگ تصاویر گرمند یا سرد؟ ادم‌ها واقعی‌اند یا مثل یک کلاژ از تصویر بیرون زده‌اند؟ گرما را از میان تصویرها حس می‌کنی یا سوز سردی از گوشه‌های تصویر به بیرون درز می‌کند؟ این آدم‌ها کنار هم در آن مکان‌ها و فضاها و زمان‌ها درستند یا زورکی؟ 
همه این‌ها که درست از آب در آمد، می‌توانی لبخندی بزنی و سری به رضایت که خب این رابطه ارزش ادامه دادن و فهمیدن و شناختن دارد.
اما یک چیز را یادت نرود دوست من. همه این ها را تو با چشم های ریز شده و گردن کج دیدی و بالا و پایین کردی و به دلت نشست. یادت نرود این ماجرا دو سر دارد. یادت نرود که حتی اگر تو به نظرت همه چیز درست و به جا آمد، یک نفر دیگر هم هست که باید به نظرش همه چیز درست و به جا بیاید. یک نفر دیگر هم هست که باید همه تصویرهای خودش و خودت را بسازد و بعد برود کمی دورتر از تمامی تصاویر بایستد و با گردن کج و چشم‌های ریزشده زل بزند به تصویری که ساخته‌. کمی چپ و راست بشود. دستش را روی چانه‌اش بکشد. چشم‌هایش را ریزتر بکند و دقیق بشود به جزییات و ...
یادت باشد که اگر حسی که او از تصویرهایش گرفت گرم نبود و واقعی. دیگر تصاویر زیبا و دوست داشتنی تو هم به درد نخواهند خورد. این بازی دو نفر دارد. نمی شود که یکی بماند و یکی برود. نمی شود که یکی واقعی باشد و یکی مصنوعی. یکی شاد و یکی زورکی.
اگر یکی از این دو نشد، دیگر رابطه ای وجود نخواهد داشت که برای ادامه اش مردد باشی. دیر یا زود همه چیز تمام خواهد شد و از آن تصاویر فقط یک یادگاری در ته صندوقچه ذهنت کنار بقیه تصویرها و آدم ها باقی خواهد ماند و یک مزه گس که شیرینی اش از تصاویرهایی که می شد و تلخی اش از تصویرهایی که نشد.
امیدوارم یک روز یک جایی همین نزدیکی ها تصویرهایت به گرمی تصویرهایش باشد و بعد ...
بعدش دیگربماند برای خودت. مهم اینست دلت خوش باشد. تصویرها مهم نیستند. 

۱۳۹۹ خرداد ۲۴, شنبه

برای ‏ثبت ‏در ‏تاریخ

یادم باشد بنویسم که چه‌قدر خدشحالم که سال ۲۰۲۰ را دیدم. بنویسم که چن‌قدر چیز از این سال یاد گرفتم. که چه باورهایی که شکست و چه انتظاری جایشان را گرفت. که چه‌طور فهمیدم امید هست اما جای دیگری. که چه اشتباهی بودم و چه منتظر شدم.
بنویسم که همین چند ماه ۲۰۲۰چه‌قدر زندگی‌ام را تغییر داد.

دورِ ‏دورِ ‏دور

با تمام وجودم زندگی نمی‌کنم.
مثل یک سد جلوی جریان زندگی را گرفته‌ام. ماهیچه‌هایم گرفته و قلبم فشرده‌ست.
منتظرم سد بشکند و هجوم زندگی مرا با خود ببرد، هر کجا که خواست، دورِ دورِ دور.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

بله، گاهی برای زنده ماندن باید مرد.


گاهی فکر میکنم کاش یه روز صبح با یه درد شدید از خواب بیدار شم. جوری که نتونم از جام بلند شم. بعد برم بیمارستان و آزمایش و سی تی اسکن و ام آر آی و ...
بعد بشینم روبروی دکتر، و بهم بگه باید شیمی درمانی بکنم. باید پرتودرمانی بکنم. ولی باز هم شاید نشه کاریش کرد. شاید این سال، این ماهها یا این روزها، لحظات آخری باشن که می تونم زندگی کنم. 
بعد به تمام اون لحظه ها که دکتر داره این حرف ها رو بهم میزنه فکر میکنم و به آرامشی که هر کلمه اش ممکنه بهم بده.
حتی الان هم که دوباره دارم بهش فکر می کنمو این جا می نویسم از ترس اینکه این حرف های احمقانه رو دارم میزنم حس بدی دارم. 
ولی جلوی فکر رو که نمیشه گرفت. یعنی نه که نشه گرفت. نمی خوام که بگیرم.
فکر می کنم این خبر مرگ زودهنگام که بهم میدن، باعث میشه که دلم بخواد زندگی کنم. این زندگی مفت طولانی خیلی زیادی دم دستیه. انگار از اول اینجا بوده، مثل یه پادری. دوستش ندارم. نمی خواهمش. از وقتی یادم میاد، نه، از وقتی که یادم نمیاد، نمی خواستمش. نه که زنده بودن رو دوست نداشته باشم. هست برای خودش. هیچ حسی رو درم بر نمی انگیزه. زندگی ام برای خودش داره یه گوشه زندگیش رو می کنه. انگار که به من ربطی نداره و من فقط از پشت شیشه دارم گذشتن بیهوده اش رو نگاه می کنم. 
این بی حسی که کل زندگی ام رو گرفته، از بالا پایینش رو، ازشرق تا غربش رو. این بی حسی و کرختی رو نمی خوام. گاهی فکر میکنم اگر مرگ خودش رو بهم نشون میداد، جدی و نزدیک نه مثل یه واقعه حتمی که همه مون می دونم اون ته منتظرمونه. مثل یه شمشیر آویزون شده از یه نخ پوسیده بالای سرم اگر خودش رو نشون میداد شاید کمی فقط کمی انگیزه برای زندگی پیدا می‌کردم. 
شاید اونوقت چیزی بود که دلم می خواست.
میدونی چیه؟ بارها امتحان کردم. خواستم فهرستی بنویسم از چیزهایی که می خوام، چیزهایی که واقعا بودن و نبودنشون برام فرق می کنه. چیزهایی که از ته دل میخوام داشته باشمشون. و خب لیستم خالی موند. سفید سفید.
بارها فکر کردم، تصور کردم که آخرین روز زندگیمه، که زمان کمی دارم، که هر آرزویی بکنم برآورده میشه، که هیچ محدودیتی ندارم، که ابر و باد و مه و خورشید و فلک به صف و دست به سینه آماده اجرای خواسته های منن، ولی خب میدونی هزار چیز به ذهنم رسید ولی کنار تک تکشون یه " حالا نشد هم نشد" نشسته بود که کل قضیه رو منتفی می کرد.
یک جورهایی حوصله ام سر رفته. این وقت اضافه زندگی دیگه زیادی داره کش میاد. این که زندگی می کنم چون زنده ام دیگه کم کم داره به پت پت میفته و بعید میدونم مسیر زیادی بتونه منو ببره جلو. تا همین جاش هم به زور اومدم. 
هر روز صبح حسی که دارم، تصویری که مدام جلوی چشمهام میاد ناخن های شکسته و پر خونم هستن که دارن روی زمین کشیده می شن تا بتونن این جسم سنگین رو ذره ذره توی جاده زندگی بکشونن جلو. درد داره می دونی؟ سخته و سنگین و نفس گیر. ولی چیزی که از همه این سوزش جگرسوز سر انگشتها و داغی خون و خاک که با هم قاطی شدن و موهای چسبیده به هم از خیسی عرق بدتره، اینه که چیزی اون جلو نیست. این که برای هیچی خودت رو روی زمین داغ پر از سنگریزه بکشی جلو احمقانه است. احمقانه و ترحم برانگیز.
این که میرم جلو، این که برای خودم مدام چیزهایی رو تکرار می کنم که مثلا رسیدن بهشون قراره خوشحالم کنه، این که لبخند میزنم، این که یه تصویر از خودم ساخته‌ام که خونگرمه و پر از امید به زندگی، تنها کاریه که توی زندگی دارم انجام میدم. یه ویترین قشنگ قابل ارائه.
تمام این سالها که اومدم جلو، سعی کردم که هیچی از این زندگی بهم نچسبه. چیزی که سنگینم کنه و ذره ای دلم بخواد بیشتر بمونم و وقتی موقعش بالاخره رسید باعث بشه نتونم توی چند ثانیه بند نافم از این دنیا رو قطع نکنم و تردید کنم و بلرزم و دلم برای چیزی تنگ بشه. سعی کردم عاشق نشم، بچه، دلم همیشه خواسته ولی بچه خیلی دست و پاگیره. بچه نمی ذاره هر وقت خواستی حتی با خیال راحت آروز کنی که کاش بمیری. بچه ریشه است. بچه محکمت میکنه توی خاکی که حتی نمی خوابم مثل یه بوته روش با باد قل بخورم و رد بشم و محو بشم، چه برسه به این که ریشه بدوانم و موندگار بشم. هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز نباید باشه که بخواد نگهم داره. چرا؟ چون ارزشش رو نداره. واقعا زندگی بی ارزشه. هیچ چیزی برای دوست داشتن نیست، هیچ چیزی برای خندیدن، هیچ چیزی برای گریه کردن. هیچ چیز جالبی نیست. هیچ چیزی که دلت بخواهد برایش بجنگی.
این زندگی هیچ چیزی ندارد که بخواهم برایش بمیرم. 
اینه که گاهی فکر می کنم کاش یک روز صبح با درد شدیدی از خواب بلند بشم. وجود برآمدگی مشکوک رو زیر دستم حس کنم. لبخندی از ترس بزنم و فکر کنم که چجوری می تونم این غده لعنتی رو شکست بدم و زنده بمونم. آره بعضی وقتها برای زنده موندن باید مرد آقای بیضایی عزیز، باید مرد.

۱۳۹۸ بهمن ۱۱, جمعه

بگو من کی کجا باشم؟

دوست‌داشتن برای من بیشتر کار عقل است تا قلب. یعنی کسی را که دوست دارم بیش‌تر مغزم این را می‌گوید، دلم اما آن گرمایی که می‌گوید عشق و علاقه در درون آدمی به وجود می‌آورد را حس نمی‌کند. علاقه بیش‌تر برایم یک وظیفه است. بله، بهترین تعریفی که می‌توانم با آن چیزی که از علاقه درک می‌کنم را توصیف کنم همین وظیفه است. کسی را که باید دوست داشته باشم، یعنی طبق تعاریف از پیش تعیین شده قرار است دوست داشته باشم مثل خدا، مادر، پدر، خواهر و برادر را این طور دوست دارم که وظیفه‌ام اینست برایشان وقت بگذارم، نگرانشان باشم، مواظبشان باشم، از عصبانیتشان عصبانی شوم و از شادی‌اشان شاد. اما آن ته ته های قلبم هیچ فعل و انفعالاتی در تمام این مسیر اتفاق نمی‌افتد. قلبم همان‌طور سر و سرد می‌ماند. 
فکر نمی‌کنم بتوانم خوب منظورم را برسانم و فکر نمی‌کنم کسی بتواند منظورم را خوب بفهمد. ظاهر غلط‌اندازم هم مزید علت است. این ظاهر گرم و مهربان پشتش یخبندانی است به وسعت همه عصر یخ بندان‌های این عالم. هیچ دست گرمی را نمی‌پذیرد که قلبش را لمس کند و قلبش با هیچ دست گرمی، گرم نمی‌شود. 
آنقدر وقت گذاشته‌ام برای آدم‌ها از روی وظیفه‌ای که برای خودم تعریف کرده‌ام یا فکر کرده‌ام برایم تعریف شده که خودم نمی‌دانم چند ساعت از این زندگی واقعا برای خودم بوده است. این خودم در بازه‌ی این کسانی که باید دوستشان بدارم جای خاصی ندارد. عضو علی‌البدل است. اگر کسی نبود که وقتم را بخواهد، میتواند این وقت را بردارد. در آن زمان‌هایی هم که کمی از این وقت نصیبش می‌شود حتما و طبق عادت کس دیگری را شریک می‌کند چراکه بالاخره خودش ته دلش می‌داند که این وقت برای او نبوده و صرفا اضافه آمده است.
همین‌جور می‌شود که از بیرون من همیشه برای همه وقت دارم و همیشه همه‌جا هستم. در گروه‌های دوستی من آن فعال‌ترین عضوم که همیشه همه را دور هم نگه می‌دارد و همیشه از همه خبر دارد. دوستی برای من پر از وظیفه است. وظیفه دارم برای همه زمان داشته باشم. وظیفه دارم از همه خبر بگیرم. وظیفه دارم همه بدانند که اگر کاری بود من برایشان وقت دارم. این وقت گذاشتن‌ها آنقدر زیاد است و مدیریتش سخت که مدام دعا می‌کنم کاش کسی در خوشی‌اش لااقل سراغم را نگیرد. من وقت کم دارم برای همه آن‌ها که دوستشان دارم. کاش لااقل وقتی حالشان خوب است من را بی‌خیال شوند و در شادی‌شان شریکم نکنند. همان وقت‌های سختی و غمشان برای من بس است. 
من هیچ‌چیزی برای بخشیدن ندارم جز وقت. کسی اگر وقت خواست بیاید، من وقت زیاد دارم. 

پ.ن.: شاید برای همین باشد که وقتی کسی برایم وقت ندارد یا برایم وقت نمی‌گذارد، مغزم این هشدار را دریافت می‌کند که فلانی دوستت ندارد، فلانی دوستت ندارد، فلانی دوستت ندارد...

۱۳۹۸ بهمن ۸, سه‌شنبه

کاش می شد نباشم

این روزها که هیچ کاری نمی‌کنم.
که درکناری نشسته ام، با لیوانی چای رنگ‌پریده دردست، گذر کردن ساعت‌ها و روزهای زندگی از مقابلم را تماشا می کنم و این خط صاف ممتد کسل کننده که زندگی صدایش می کنند بدون وقفه از جلوی چشم هایم می گذرد و تنها به اندازه پلک زدنی رفتنش قطع می شود را نگاه می کنم و منتظرم.
منتظر چه چیزی نمی دانم. یعنی دقیقا نمی دانم. شاید یک معجزه. منتظر پاره شدن این خط ممتد. 
این روزها و هفته ها و ماه ها و حالا دیگر سال ها که زندگی نکردم و از کنار زندگی را فقط نگاه کردم
این روزها و هفته ها و ماه ها و حالا دیگر سال ها که در عمیق ترین و امن ترین طبقات محدوده ی امنم پناه گرفتم و گذاشتم زندگی از من بگذرد نه من از زندگی
این روزها و هفته ها و ماه ها و حالا دیگر سال ها که نخواستم (یا شاید نتوانستم) که زندگی کنم
این روزها و هفته ها و ماه ها و حالا دیگر سال ها بالاخره یک جا یقه ام را خواهند گرفت و آن جا دیگر خیلی دیر خواهد بود. حتی برای توضیح این که زندگی ای که به من داده شد را نخواسته بودم و این اولین و بزرگترین نعمت الهی را یادم نمی آید که هیچ وقت خواسته باشم. که این جهان با همه عظمت و زیبایی و شگفتی و حتی با وجود شفق قطبی باز هم آن قدر جذاب نبود که بخواهمش. که کاش می شد که این روزها و هفته ها و ماه ها و حالا دیگر سال ها را ببخشم به تمام آن هایی که زمان بیشتری می خواهند برای زنده ماندن و زندگی کردن.
این روزها که هر تلاشی برای جلو رفتن را همان اول راه خاموش می کنم و هر چیزی که ممکن است دریچه جدیدی به زندگی‌ام باز کند را پرتاب می کنم به ته چاه فراموشی و هر کسی را که محدوده امنم را به خطر بیندازد خط می زنم. این روزها که بیشترین هم صحبتم همان من نشسته در ذهنم است، این روزها کاش تمام می شد. کاش این بازی کسل کننده که بازنده اش از همین میانه راه معلوم است با توافق طرفین به نفع خدا پایان یافته اعلام می شد و من می توانستم بالاخره این چشم های نگران به این خط ممتد بی وقفه را برای همیشه نه فقط به اندازه ی پلک زدنی می بستم و این بازی را تمام می کردم.
کاش چشم هایم که بازشد در آن جهان آن سوی پل، جهانی را بیابم که ارزش زندگی را داشته باشد. ارزش جنگیدن را، ارزش بودن را.