۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

گزارش یک روز منهای اتفاقات اون روز!

خب خب از اونجا که هر چی هم از زیرش در برم آخرش باید بیام و اینجا بنویسم وگرنه این احساس که یه چیزی این جا جا افتاده ولم نمی کنه , در نتیجه بعد از کلی وقت از زیرش در رفتن و هی صفحه ی پیام جدید باز کردن و بدون نوشتن هیچی بستن , می خوام بگم که ما بالاخره "جدایی نادر از سیمین " رو دیدیم.

:) با چنان شروعی , می دونم چه شکلی شدید وقتی دیدید همه یاون جمله های مسخره فقط درباره ی نوشتن از دیدن یک فیلمه :)
به هر حال , ما بالاخره بعد از کلی پایین و بالا کردن و شنیدن این که منم میام , آخ نه نمیام ] ولی چرا میام و در نهایت نیومدن خیلی از بچه ها , بالاخره ما شدیم 5 نفر و از اونجا که یه سری دیگه از بچه ها که اتفاقا من تا حالا ندیده بودمشون! همزمان داشتن می رفتم همین فیلم البته نه سینما آزادی و بلکه سینما پردیس ملت , در نتیجه قرار بر این شد که دوتا گروه یکی بشیم و خب... این شد که ما بالاخره قرار شد بریم ملت و فیلم رو ببینیم. البته با این تفاوت که بلیت مال ساعت سه و نیم بود و من هم که تا دوونیم سر کار بودم .خلاصه به هزار زور , وسط جلسه کله ام رو کردم توی اتاق مدیران محترم و با کلی پانتومیم به رییس گرام فهموندم که بنده یه ساعت زودتر میرم. و فقط تصور کنید که رییس پیش خودش فکر کرده که من چه مشکلی داشتم که این طور یک دفعه ای شرکت رو ترک کردم. هنوز سوار تاکسی نشدم که یکی از شرکت ها زنگ زده و فلان مدرک رو می خواد . خب فقط یک راه می مونه . خواهش کردن از نیلو برای این که جور بنده بکشه تا من به سینمام برسه . و این میشه که نیلو از سرویس جا میمونه و تا جهار توی شرکت می مونه و من با یه دنیا عذاب وجدان و سردرد میرم سینما!!
به هر حال تاکسی محترم که از اولش کمی نوربالا می زنه , وقتی می شنوه که من پشت تلفن دارم به سایه می گم که باید خودش رو تا سه و نیم برسونه پارک ملت , به طور کاملا اتفاقی! مسیر بعدیش می شه پارک وی. اون هم از کجا . از وسط جاده مخصوص!
به هر حال دلایلش به من که هیچ ربطی نداره مهم اینه که من به موقع میرسم به مقصد. خلاصه این طوری میشه که ساعت دو و نیم بنده توی پارکم و یه ساعتی باید غاز محترم را بچرانم تا بقیه برسند. البته دیدن این همه ملت خوشحال که با زشت ترین سفره ی هفت سین این سال ها که اول پارک علم شده , خودش سرگرمی خوبیه. سه و نیم جلوی سینما بالاخره موفق به دیدن بچه هایی می شیم که این مدت فقط از روی نوشته ای بلاگشون و کامنت هاشون می شناختیمشون. خب دیدن آدم هایی که تا چند وقت پیش فقط چند خط نوشته بودن مطمئنا هیجان انگیزه. البته این ترس رو هم داره که تو هم قراره از یکسری نوشته تبدیل به تصویر و صدا و جسم بشی.
از خود فیلم نمی نویسم چون فعلا هنوز نمی دونم چی بگم. فقط بگم که احتمالا من در نظرم نسبت به این فیلم فعلا روی این کره ی خاکی تنهام. تا ببینم بعدا چی می شه.
درباره ی بچه هایی که تازه ملاقات کردم هم عمرا اینجا چیزی بنویسم. این یکی از همون نفرین های تبدیل نوشته به گوشت و خونه!!! دیگه نمی تونی هرچی خواستی بنویسی چون تو دیگه وجود خارجی داری!
البروز خوبی بود هر چند جای خیلی ها خالی بود و اگر می اومدند مطمئنا روز جالبتری می شد. امیدوارم تا آخر سال روزهای بهتری منتظر هممون باشه.

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

اشلی خیالی

سم , یادته همیشه دلم می خواست "اسکارلت" باشم. یادته از این که مثل "ملانی" بودم متنفر بودم. یادته اسکارلت برام همه چیز بود , سرسختی , هیجان, اراده,جذابیت و خلاصه همه چیز و "ملانی" با اون آرامش و معصومیت و مهربونیش حالم رو به هم می زد.
یادته همیشه از این که "ملانی" باشم متنفر بودم.
"سم" اون موقع ها کسی بهم نگفته بود که " اسکارلت" بودن عوارض جانبی هم داره. کسی نگفته بود که ....
و من خنگ آن قدر خواستم تا سایه ای از " اسکارلت" شدم و من هم
با خیال"اشلی"  , " رت " بیچاره ام رو از دست دادم.

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

اکثریت آرا

اول اینکه هر کی با سه شنبه ساعت پنج سینما آزادی " جدایی نادر از سیمین " موافقه دستش بالا.
زمزمه هایی هم برای موکول کردن قضیه به بعد از تعطیلات که هم میشه رزرو کرد و هم سه شنبه نیم بهاست :) شنیده میشه. من خودم بعد عید می تونم 6 به بعد بیام که کمی دیره.بازهم اگر اکثریت با بعد عید باشه من هم هستم. به هر حال هر کی میاد اعلام کنه.فعلا که قرار اینه .

بعدشم این که فعلا بعد نداره :)

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

مبارکا باشه...

خب خب بالاخره وقتش رسیده که خیلی محترمانه با سال 89 خداحافظی کنیم و وارد دهه ی جدیدی بشیم که خدا می دونه قراه چه اتفاقاتی رو از سر بگذرونیم . اما از اونجا که توی دهه ی هشتاد بنده به شخصه خیلی فرق کردم و خیلی چیزها رو از سر گذروندم , فکر می کنم که این دهه ی جدیدی هم پر از سورپرایز خواهد بود.
به هر حال برای همه ی کسایی که این جا رو می خونن , می خوندن , خواهند خوند یا اصلا یکبار هم سر از این جا در نیاوردن آرزو می کنم که تو سال جدید ماکسیمم اتفاقات خوب ممکن براتون و براشون اتفاق بیفته و به هر چی که آرزوشو دارید(دارن) برسید. می دونم که این جا باید مثل همه ی آدم های عاقل بگم به هر چی که صلاحتونه برسید اما دلم می خواد بی خیال صلاح و مصلحت بشم و بگم "ایشالا که خیره"
به هر حال دوستای عزیز , رفقا! . سال دیگه می بینمتون. هممون سبزتر و سرزنده تر و خوشبخت تر و البته شادتر.
می بینمتون
سر سفره و لحظه سال تحویل من رو هم یادتون نره. کلی آرزو رو دستم مونده که باید برآورده بشن :)
برای همتون خیر می خوام.
تا سال دیگه
خداحافظتون باشه.






÷.ن.: این طور که به نظر میاد ما راهی سفریم و داریم می ریم سمت یزد. پس تا چندروز آینده خداحافظ


پ.ن.2:
برنامه ی سینما افتاد هفته ی دوم عید. امیدوارم همتون بتونید بیاید.

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

بگیر مارو که اومدیم...

ده تا از سنم کم می کنم تا ببینم اول این دهه کجا بودم!!! از این همه تغییر وحشت می کنم. مهم ترین دهه تو زندگیم داره تموم می شه و من از اون دانش آموز بی سروصدای مودب سلطان قلب ها!!! الان فقط سلطان قلب هاشو هستم :) والبته به جاش فروتنی به خصوصیاتم اضافه شده !
یه دهه پیش کجا و الان کجا! الان ما شدیم خانم الف. در حالی که اون موقع نهایتش الف بودیم و بس.
چه راه درازی اومدیم و چه کارها که نکردیمو چه تجربیاتیو و چه دوستای جدید و چه چیزهایی که یاد گرفتیم و چه چیزایی که یادمون رفت.
این دهه برای من تموم شدن نوجوونی عزیزم و شروع جوانی با همه ی ابهامات و انتخاب ها و مسئولیت هاش بود.
دهه ی هشتاد عزیز خداحافظ و دهه ی نود بگیر مارو که اومدیم...

آقا کیا میان شنبه بیست سی نفری بریم سینما آزادی , "جدایی نادر از سیمین" ببینیم

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

گوش مخملی

یک چند سانتی مخمل می خریم, خودمان محترمانه می دوزیم پشت گوشمان و یک عمر با خیال راحت , حالش را می بریم , بس که همه ما را چهارپایی نجیب و زحمت کش فرض کرده اند!

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

پتی بور

زینب این انگشترها رو توی سوییس 15 فرانک می فروشه!!! باورتون می شه؟تازه توی مغازه شصت فرانکه ها! ایشون ارزون حساب می کنن مشتری شید. به هر حال ما که مفتی یادگاری گرفتیم . انقدر پتی بور خوردم تا بالاخره انگشترش رو هم بهم دادن :)

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

به جرم احمق بودن

حیف که جوابم را نمی دهی. حیف که پشتت را کردی و رفتی. حیف که حتی سلامم را جواب نمی دهی والّا می پرسیدم که چرا؟ به چه جرمی؟
به جرم حماقت؟ قبول من یک احمقم. احمقی که بهترین فرصت زندگیش را نابود کرد.که تنها فرصتی را که داشت تا خیلی چیزها را به تو ثابت کند , مانند احمق ها به مزه پرانی و مسخره بازی های همیشگی اش گذراند. اما عزیز من , می دانی اگر قرار باشد آدم ها را به جرم حماقت محاکمه و مجازات کنند , نه انسانی می ماند که متهم نباشد و نه کسی  به آن بی گناهی می ماند که حکم را صادر کند.
عزیزترین , چرا ؟ به خدا قسم که تمام آن شلوغ بازی ها و خنده ها برای پنهان کردن تمام علاقه و خواستنی بود که بود و برای اعتماد به نفس پایین و ترسی که از فراری دادنت داشتم. خدا لعنت کند مرا که از ترس مردن , مردم!
به خدا دیگر کاری از دستم بر نمی آید. جز این که بنشینم این جا و به تمام حرف هایی که زدی فکر کنم. که تمام لحظه ها را مرور کنم و بر حماقت خودم گریه کنم. اما فکر نمی کنی کمی سخت می گیری؟ کمی رحم داشته باش , به خدا ....

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

گاهی برای ...

از آدم هایی که نمی جنگند برای چیزی که می خواهند بدم می آید. از آن هایی که آن قدر مرد* نیستند که وقتی چیزی را می خواهند پی اش را بگیرند , آن قدر سریش شوند تا به چنگش بیاورند.از آن آدم هایی که از ترس نرسیدن , حتی راه هم نمی افتند. از ترس رد شدن , نه شنیدن , از دست دادن , گم شدن , حتی مردن , می نشینند یک گوشه در کنج امن و فکر می کنند و رویا می بافند که آخ اگر و تنها اگر...
متنفرم از آدم هایی که از ترس مردن می میرند. به قول استادِ بعضی ها " بیضایی" , " گاهی برای زنده ماندن باید مرد"
خلاصه متنفرم از آدم هایی که ...

از خودم متنفرم....



پ.ن.:
* : ........

تصویر: Veronica decides to die

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

سه ایکس لارج

به این می گن سرعت عمل. شیرینی رو همین الان آوردن .اصلا به ما می گن مائی آنلاین!
یکی از مدیرها ماشین خریده کل کارخونه رو از بالا تا پایین شیرینی داده. اون هم چه شیرینی ای! جاتون خالی. به این می گن XXXL!

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

اعتیاد قدیمی

وقت نیست . همه چیز روی دور تند می گذرد.
اتفاقات پشت هم می افتند و من حتی فرصت نمی کنم مزه مزه شان کنم. اگر فرصتی باشد و مجالی , مطمئنا انتخاب اولم خواب خواهد بود.
تحویل پروژه چهارشنبه بود و حالا به مدد چشم و ابروی بچه ها افتاده شنبه! هر چند خیلی فرق نمی کند و مانده ام که چه کنم با این دو پروژه ی این ترم
بهترین دوستم دارد می رود آن ور پل و ما که همیشه از این روزها برای خودمان تصویری ساخته بودیم دوست داشتنی , این روزها حتی فرصت دردودل همیشگی را هم نداریم چه برسد به تمام تعریف ها و ذوق کردن ها و جیغ کشیدن ها.دلم از این می سوزد که "سم" عزیزم که رفت آن طرف پل هر چه قدر هم که دست تکان دهد و داد بزند و  بلند بلند با من حرف بزند باز هم من این طرف هستم و او آن طرف...
 هر بار که این حس را دارم یاد آن فیلم سیاه و سفید خیلی دور می افتم که نمی دانم کدام روستایی که میانه ی جنگ مانده بود و روستا دو نیم شده بود نیمی این سوی رودخانه و نیمی دست دشمن آن سوی رود. و مراسم عروسی ای که عروسی یک سمت بود و داماد سمت دیگر و دست گل و توری که به آب افتاد. تصویر, سیاه و سفید و دور است در جایی شاید مثل کوزو.

به هرحال کمرنگی این روزهایم برای اتفاقاتی است که افتاده و سورپریزی که وقتم را گرفته و باز زمان کم آورده ام . دنیایم دارد کش می آید و نازک و نازک تر می شود. حالا بین همه ی این کارها , تصمیم دوباره به ترک کاریا ماندن هم که تکرار مکررات است و اعتیاد قدیمی من...

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

زجرکشون

یعنی کلی حرف دارم برای گفتنا , اما انقدر زجر می کشم تا صفحه ام رو باز کنم که نطقم کلّا کور می شه میره پی کارش.
لذا عجالتا فقط از این که مجدد این صفحه رو می بینم لذت می برم تا بعد...