۱۳۹۹ آبان ۲, جمعه

سلام ‏مرا ‏به ‏خدای ‏رویاها برسان‏

من عزادار رویایی پنج‌ساله‌ام. پنج سال و چند صد ماهه.
رویایم را به خاک میسپارم. رویایی که برایش سال‌ها قربانی داده‌ام. زمانم را داده‌ام. عشق‌هایم را داده‌ام. جوانی و شادابی و زیبایی‌ام را داده‌ام. سلامتم را داده‌ام. رویایی که با آن کرخ‌شدن پاهایم از اضطراب، تهوع از شدت استرس و بی‌تفاوتی تا سرحد مرگ را تجربه کرده‌ام. رویایی که عشق‌هایم را فراری داده. رویایی که به خاطرش عشق‌هایی را خط زده‌ام. اصلا شروع نکرده‌ام.
تن نحیف بی‌جان رویایم را روی دست گرفته‌ام. به جسم نحیفش نگاه می‌کنم. از رویاپردازی‌ام ناراحت نیستم. عزادار مرگ رویایم هستم. حتی یک‌بار از ذهنم نگذشت که کاش این رویا را به دنیا نیاورده بودم، پرورشش نداده بودم و جوانی ام را پایش نگذاشته بودم. مثل مادری که فرزندش مرده، به خودم نمی‌گویم که کاش این فرزند را به دنیا نیاورده بودم که هیچ‌وقت این درد را، این حفره توی قلبم را و این سال‌های بربادرفته را تجربه نمی‌کردم. از به دنیاآوردنش خوشحالم و عزادار مرگش هستم. مرگی که مدت‌ها بود می‌دانستم دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد. ولی این دانستن هیچ از غمش کم نمی‌کند. 
تنها چیزی که دلم را می‌سوزاند این‌ست که تمام این سال‌ها سایه‌ی این دانستن، نگذاشت رویایم را کامل زندگی کنم. که تمام جوانی‌ام را بدون دلواپسی از مردن رویایم و به باد رفتن تمام زندگی‌ام، به پایش بگذارم. برای رویایم کم گذاشتم و اینست که دلم را می‌سوزاند. 
هر رویایی حق دارد که صاحبی داشته باشد که از تمام وجود برایش مایه بگذارد.صاحب خوبی نداشتی رویای طفلکی من.  حالا دیگر آسوده در خاک سرد تاریخ بخواب. هرگز فراموشت نخواهم کرد رویای قشنگ من. خداحافظ. سلام مرا به خدای رویاها برسان.

خسته‌ام ‏رییس

خسته‌ام. خیلی خسته‌ام رییس.
فقط می‌خوام کسی کاری به کارم نداسته باشه. انگار وجود ندارم. می‌خوام برم یه جای دور که هیچ‌کس نباشه.
نمی‌خوام کسی بهم زنگ بزنه و حالم رو بپرسه. نمی‌خوام کسی باهام حرف بزنه. نمی‌خوام کسی پیام بده بهم. نمی‌خوای یک کلمه از حالت چطوره و چکارا می‌کنی بشنوم. نمی‌خوام کارهای نیمه‌تمامم رو تموم کنم. نمی‌خوام مدام بهم پیام بدن و بپرسن فلان کار چی شد. 
نمی‌خوام هیچ آدمی رو ببینم و هیچ صدایی بشنوم. نمی‌خوام کسی یادش بیاد که من هم هستم. نمی‌خوام بفهمم اون بیرون چه خبره. برام مهم نیست کی کجاست و داره چکار می‌کنه. برام مهم نیست روزگار کجا داره می‌ره. 
کاش می‌شد برای یه مدت نباشم. زندگی ‌برای یه مدت روش رو می‌کرد اون طرف و من رو نادیده می‌کرد.
ناامید نیستم فقط خسته‌ام رییس. و دلم نمی‌خواد این رو به کسی بگم. نمی‌خوام حتی یک کلمه دلداری بشنوم. نمی‌خوام کسی نگرانم بشه. یا حرفی بهم بزنه. 
نمی‌خوام لبخند الکی بزنم و سر تکون بدم.
کاش فقط دست از سرم برمی‌داشتن، همه.

آدمیزاد ‏بیچاره

آدمیزاد می‌ماند حال بدش را کجا خرکش کند با خودش ببرد.
دل سنگینش را.
بغضی که معلوم نیست هست یا نه را.
آدمیزاد بی‌چاره، مانده است به حال خودش گریه کند یا بخندد.
هر چه گردن می‌چرخاند و عقب را نگاه می‌کند تا ته ته تاریخ را، همه‌اش سیاهی‌ست.
هر چه گردن می‌کشد و جلو را نگاه می‌کند، تا ته تهش سیاهی‌ست.
آدمیزاد بیچاره از سنگینی دلش نمیرد، از آرتروز گردن خواهد مرد.