۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

پنج تایی ها!

بازی رو دیدید دیشب. کیف کردید؟ جدا آدم این بارسلونا رو می بینه روحش شاد می شه. می فهمه فوتبال یعنی چی. چه کیفی داشت تماشای قیافه ی "مورینهو" و اون " رونالدو" ی از خود متشکر.  خنده دارتر از همه غیرتی شدن "والدس" بود وقتی "رونالدو" "گواردیولا" رو هل داد. کیف کردم وقتی کل تیم عصبانی شدن و ریختن سر "رونالدو".
البته اعتراف می کنم که با یه چشم بسته و یکی باز دیدم بازی رو. خداییش داشتم از خواب می مردم. آخه یعنی چی نصف شبی بازی می ذارین. فکر جوونای مملکت رو هم بکنید خب.



پ.ن.:
دیروز پخش زنده ی زنده ی بازی راه آهن تهران و پیکان قزوین رو از پنجره تماشا کردیم. هرچند نتیجه صفر -صفر شد اما چسبید تماشای بازی بدون بلیت !

توهم امید

دیروز دختره داشت چتر می خرید

چرا؟!

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

برو بابا

حالا که بازی های آسیایی تموم شد و همه برگشتن خونه هاشونو و ما هم نتونستیم هیچی از بازی ها رو ببینیم و تیم های بسکتبال و والیبال و هندبال و خانوم های تکواندوکارو... هم خیلی راحت بی خیال طلا ,واسه خودشون خوشحال نقره بردن و .... گفتم بیام یه چیزی که کل این مدت اذیتم می کرد رو بگم و برم. مخصوصا حالا که امروز هم همون روزیه که تیم ملی تو ملبورن از استرالیا برد و رفتیم جام جهانی. کیه که بگه از اون روز یه عالمه خاطره ی باحال نداره؟
تمام مدت که بازی ها رو تماشا می کردم از یه طرف خدا خدا می کردم که تیم یا بازیکنمون ببره و طلا بگیریم , از یه طرف هم چون می دونستم اگه بازیکنامون طلا بیارن , اونوقت رییس فدراسیون ها و مسئولای مزخرف ورزشمون که هر کاری دلشون می خواد می کنن و یه ذره هم براشون مهم نیست که دوچرخه سوارا تو جاده می رن زیر کامیون و وزنه بردارها رو دوپینگ می کنن ! و هندبالی ها یه قرون هم پول نمی گیرن و از وضع خانوم ها هم بذارید اصلا نگیم , اون وقت میان و سرشون رو بالا می گیرن و همه ی جون کندن ها و استعدادها و به قول خیابانی!! ( کی فکر می کرد یه روز ما از استاد خیابانی نقل قول بیاریم؟ این از نشانه های آخرالزمان است بی شک!) غیرت ایرونی بچه ها! می ریزن به حساب خودشون و واسه خودشون در نوشابه باز می کنن. اصلا از فکر این که رییس فدراسیون ها بخوان سر ما منت بذار اون قدر حالم بد می شد که دست و دلم نمی رفت یه ذره هم دلم بخواد بچه ها طلا بگیرن.
خلاصه دوراهیه بدی بود.
هر چند که بچه ها هم انگار نه انگار که فرق طلا با نقره از زمین تا آسمونه و تو بازی فینال هیچی اهمیت نداره جز بردن و وقتی آدم چیزی برای از دست دادن نداره و اگه ببازه به هرحال نقره می بره ,من موندم این والیبالی ها و بسکتبالی ها و هندبالی ها و اون دو تا خانوم تکواندو ( راحله آسمانی و پریسا فرشیدی) چرا زورشون اومد طلا بگیرن و اون قدر ماست بازی کردن؟ حالا اگر بازی های قبلی شون رو ندیده بودیم خب می گفتیم نمی تونستن اما قشنگ معلوم بود که دلشون نمی خواست ببرن حتی اگر خیابانی تمام سعیشو بکنه تا باخت بسکت رو بندازه گردن داور بینوا!

به هر حال امروز خوندم که یه قرارداد تریلیارد تومنی با برادران چینی بسته شده تا بیان ورزشگاه های نیمه تمام ما رو تموم کنن. من موندم ما تا کی قراره به چین باج بدیم که آخرش هم بره تو شورای امنیت رای ممتنع بده برامون؟ به هر کی این قدر پول داده بودیم لااقل یه سه چهارتا "وتو" برامون اومده بود تو UN. کیه که شاهکارهای چینی ها توی بزرگراه تهران - شمال رو یادش بره . هر چند اگر چین نباشه نهایتا روسیه جان است که استاد یه ربع قرنی طول داد تا آخرش تکنولوژی حالا دیگه عقب افتاده ی نیروگاه بوشهر رو بهمون بده , اون هم با کلی من بمیرم تو بمیری!!
یعنی ایرانی ها این قدر بدبخت شدن که چهارتا ورزشگاه رو نمی تونن تموم کنن . تازه شما اگه این همه تریلیارد پول دارین بدین به چینی ها , پس چرا تا از پروژه های ناتموم حرفی می شه می گین پول نداریم.
یه چیز دیگه هم نوشته بود خبره و اون هم این که قرارداد رو یه روز قبل معذرت خواهی چین به خاطر گفتن " خلیج" به جای " خلیج فارس" بوده! به قول بعضیا " مملکت ه داریم"؟


پ.ن.:
حال من یکی که دیگه از قضیه ی " خلیج همیشه فارس" به هم می خوره. از نظر من یکی که دیگه بی خیال. اصلا بذار دنیا هر چی می خوان بگن , بگن. اگر قراره دنیا هر چی می خواد بگه  و بعد ما توی رسانه ی ملی! یا به رو خودمون نیاریم یا در حد این باشه که مجری هامون هی به جای خلیج فارس از عنوان مجعول! " خلیج همیشه فارس" استفاده کنن و هی سعی کنن به ما ثابت کنن که این خلیج فارسه نه خلیج خالی! انگار که این ماییم که هی می گیم خلیج!
در نتیجه حالا که هیچ کس حتی زحمت نمی ده به خودش که افتتاحیه رو تحریم کنه و مسئول ها خیلی خوشحال با نیش های باز می شینن توی صندلی هاشون و از دیدن مراسم کف می کنند , در نتیجه برو بابا , حال نداری!


۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

هو

هو,با توام. چرا نیستی؟
چرا هیچی نمی گی؟
چرا؟...

هذیان های یک شاغل!

عجب هوایی بود دیروزا. خفه شدن پیش کش , هم کور شدیم هم حلق بی نوامان آمد توی دهانمان و هم کله ی گرام ترکید از درد. این هم شد کار که تا تعطیل می کنند ملت ماشین های محترمشان! را زین می کنند و می زنند به خم خیابون؟! اصلا این کجایش انصاف است که مترو و اتوبوس و تاکسی اش را ما سوار شویم , سرطانش را هم ما بگیریم , آن وقت تک سرنشین های عزیز که ککشان از مال ما هم مرده تر است راست راست راه بروند و هیچ خمی به آن ابروهای کمانشان هم نیاید.

توی همان دود و دم نشستیم فکر کردیم تا شاید برای این مسیر دور شرکتمان راه حلی به ذهنمان برسد. نتیجه چند ساعت تفکر و سر به گریبان جیب فروبردن این شد که تنها راه موجود این می باشد که ما ساکن اکباتان شویم! و از آن جا که پدرگرام نمی توانند به جاهایی به این آلودگی حتی نزدیک هم شوند ,درنتیجه ما بدون هیچ انتخاب دیگر یا اراده ای مجبور می باشیم که در این شهرک درندشت به دنبال زوجی ! برای خودمان بگردیم. از دیروز تا به حال علی رغم همه ی آگهی های " به علت تغییر شغل ,فوری فروشی" و این ها که در سطح شهرک پخش نموده ایم هیچ عکس العملی دریافت نکرده ایم. تا آخر هفته صبر می کنیم اگر فرجی نشد , از شیوه ی مراجعه ی خانه به خانه استفاده می کنیم.
به هر حال از کسانی که احیانا موردی را در شهرک اکباتان ,ترجیحا فاز یک , ساختمان ما و واحد بغلی می شناسند خواهشمندیم ما را یاری بفرمایند.
هم چنین ترجیحا آقای مربوطه همسر دیگری در شهرستانی دور یا خارج داشته باشند که باز هم ترجیحاتر آن یکی همسرشان را بیشتر دوست داشته باشند.

ضمنا هیچ شرط و پیش شرطی هم نداریم جز این که
 ما اهل کار بیرون نیستیم ها, گفته باشیم ,فردا نگویید پاشو برو سرکار!



قبلا از یاری سبزتان کمال تشکر را می داریم.

استاد در Facebook

آقا برداشتیم اسم استادجان را توی Facebook  سرچ کردیم , عکسش اومده در حد این ژست های عروسی. آخه بابا نکنید این کارارو. شما مثلا استادید. آخه برمی داری از این عکس عشوه ای ها می ذاری بعد می گی چرا من دانشجو ازت حساب نمی برم؟!!!
تقصیر خودته دیگه .




عکسو شطرنجی کردیم که بعدا عذاب وجدان نگیریم استاد جان را Attach کرده ایم این جا!

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

کی از همه بدبخت تره؟

هیچی بدبخترونه تر از این نیست که تنها اس ام اس هایی که می گیری فروش پاییزه ی هاکوپیان و تخفیف ده درصد مکالمه همراه اول به خاطر عید غدیر باشه!!!


۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

عشقولانه دسته جمعی

بنده همین جا مراتب عشقولانه ی خودم را به این مملکت و دولت و هوا و شهر و زمانه و کلهم اجمعین موجودات و غیرموجودات در مکان و لامکان و زمان و لازمان اعلام می دارد !
فردا کلاسمون تعطیله!!




پ.ن.: لعنت به این اینترنت و بلاگ و اینا که یه کاراکتر موج مکزیکی نذاشت آخرش ما دلمون خوش باشه , تخلیه هیجانی بشیم. بعد میگن چرا معتاد می شی . خب بابا جوون هیجانشو چکار کنه خب؟!

کتک لازم

نترسید که خوب را فدای عالی کنید....

کنی راجرز

مار درون آستین

یک بار ماهرخ گفت زبان من مثل نیش مار می ماند . ماهرخ دوستم بود. دوست آن روزهای دور نوجوانی که من هنوز تندرویی دو آتیشه بودم. خیلی از آن روزهایم دور شده ام. الان خودم هم خودم را در خیابان ببینم نمی شناسم. ماهرخ که جای خود دارد.
از آن روزها , فقط همین زبان نیش ماریم مانده والّا همه چیزم را جایی وسط این همه سال پوست انداختم و رفته ام.
اما هنوز هم زبانم نیش می زند سرخود. این همه سال رام نشده. و بدتر آن که برعکس مارها که آشنا را نمی زنند , مار من بیش تر آشناها را می زند.

تو رو خدا...

دیشب نشستم پای پروژه , اما از آن جا که دیدم امیدی نیست و به هیچ جا نخواهم رسید , بی خیال شدم و نشستم پای فیلم!! البته نیم ساعت بیش تر دوام نیاوردم و خوابم برد. به هر حال از اونجا که خیلی وقته راجع به فیلم ننوشتم پس همین نیم ساعت را می چسبیم .
فیلم " How I ended last summer" از اون فیلم هاییه که احتمالا نصف ملت پایش خوابشون می بره. کلا دو نفر هنرپیشه داره که تو یه جایی نزدیکای قطب , تو یه ایستگاه تحقیقاتی روس , اطلاعات دستگاه ها رو چک می کنن و روزی چند بار با یه بی سیم مخابره می کنن مرکز. خلاصه ...
می خوان تو نیم ساعت اول فیلمی که کلا توش هیچ اتفاقی نمی افته , چه اتفاقی بیفته؟
این فیلم از اون فیلم هاییه که بیشتر روی روابط انسان ها کار کرده تا حوادث و داستان.
البته بقیه اش رو می ذاریم وقتی کل فیلم رو دیدیم.

امروز توی راه شنیدم که فردا تعطیله. دو سساعت تمامه که به کلهم ائمه ی اطهار متوسل شدم که معجزه ای بشه و ما هم تعطیل باشیم و بتونم بشینم یه ذره این کارهای بدبخت رو پیش ببرم. هر چند بعیده تعطیلمون کنن. الان به ذهنم رسید که مسیر دعاهام رو عوض کنم و دعا کنم فردا کلاسم تعطیل باشه. این ممکن تره. این جوری دو سه روزی وقت می خرم تا بشینم سر کارم.
در نتیجه تو رو خدا دعا کنید فرجی بشه تا لااقل آبرویم جلو استاد گرام بر باد نره.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

جای جدید


این هم جایگاه جدید ما!

نه غر نامه با جراید اضافه

یه جورایی نمی نویسم چون می ترسم غرنامه بشه. از طرفی هم نیام این جا غر بزنم کجا بزنم؟
کله ی سم بیچاره رو که خوردم .سمان هم کم کم شاکی می شه. خاندان گرام هم که کلا دیگه به روی مبارک نمی آرن.
در نتیجه از آنجا که دیگه غرخر! ( بر وزن نازخر!) نداریم. در نتیجه خودمان را سبک نمی کنیم و غرمان را آن قدر دورن مبارک می ریزیم تا بترکیم!!
پس عجالتا بی خیال غرغر و این حرف ها.
تا اطلاع ثانوی زندگی را عشق است و اینا!

بریده ی جراید:
- بالاخره بعد از کلی گشتن " How I ended this summer" رو یافتم. حالا کو وقت که ببینم !
ضمنا این جا گفته می تونید دانلودش کنید. راست و دروغش پای خودش. کوفتتون شه!

- استاد گرام بدجور ما را تحویل می گیرد! جلسه قبل به لیلای بینوا می گه تو رو می اندازم. می گه چرا ؟ می گه چون خانوم م. ( یعنی من!) رو خیلی اذیت می کنی!!!
به جان شما ما اصلا پاچه خاری نکردیم! اصلا به ما می آید؟ حالا این استاد چرا این جور ما را تحویل می گیرد, الله و اعلم!
آخجون ترم دیگه هم با همین استاد کلاس داریم :)

- آخرش نشد برم " سن پترزبورگ" ! قراره این سه شنبه با زوزو بریم. اون هم کجا؟ سینماهای انقلاب! چه شود!

- از آن جا که این جا , کل همکارها آدم حسابی هستند و ما هم به مستر ح. و ف. محترم نما!! عادت داریم , از شدت حسابیت این ها حوصله مان سر رفته. در نتیجه یک ناحسابی برای خودمان جور کرده ایم!! یک بنده خدایی که از همان اولین زنگ که برای تاسیس یکی از واحدهای کارخانه باهاش تماس گرفتیم , حس پسرخاله ایش گرفت و تا همین الان که در خدمت شما هستیم , در حال پیچاندن ایشان هستیم. تازه به ما می گوید خشن!! ولی خداییش بعضی ها چه قدر پررو هستند!
نمی دونم بگم خدارو شکر یا از ضایع بودنش به روی مبارک نیارم اما باید اعتراف کنم که نمی دونم به چه دلیلی ولی بنده گویا بسیار مستخدم پسند هستم!! کلا هر جا ما رفتیم مستخدم محترم بسیار ما را تحویل گرفت , تحویل گرفتنی. فعلا این جا هم نانمان در روغن است :) به هر حال از ما به شما نصیحت که بعد از رییس و مسئول دفتزش که خوب است در جبهه ی موافق باشند, حواستان به مستخدم باشد که بد نمی بینید!
- حتی نشد یکی از بازی های آسیایی را ببینیم. فقط خبر مدال ها و نتایج را شب به شب از پدر گرام می گیریم. تازه یووه جان هم دیشب لطف کردند برده اند.لیورپول جان هم ایضا !

- آقا خب وقتی صبح می آییم این جا تا شب ,انتظار دارید چه اتفاقی برایمان بیفتد که این جا بریده جراید بگذاریم؟ باز بگید چرا غر می زنم! والّا...

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

دوباره دوباره

دو روز اول کارم شده بود گریه و زاری بس که فشار بالا بود و راه دور و هوا کثیف و کار کم و من که نمی خواستم دوباره این راه یک بار آمده را طی کنم. دو روز اول خیلی بدی بود.
خیلی سخت است که تو سه سال جان بکنی تا انتخاب اشتباهی را که کرده ای و راه بیراهه ای را که رفته ای بی خیال شوی و کات. نقطه سر خط.
بعد سه ماه که گذشت باز همان انتخاب اشتباه لعنتی را  بگیری و همان بیراهه را باز بروی و باز  سه سال لعنتی کش دار پر فشار را پیش رویت ببینی که مدام داری با خودت کشتی می گیری که چه طور بی خیال شوی و کات.
نقطه سرخط

می دانم. از نظر شما هم تمام این مسیر دیوانگیست و تمام این انتخاب ها احمقانه ! اما مشکل این جاست که فقط من و شما فکر می کنیم دیوانگی است والّا از دید عاقل های این دنیای مزخرف خیلی هم عاقلانه و تصمیم های خوبی است.
مشکل به گمانم این جا باشد که من دیوانه برای هر بار تصمیم گیری با آدم های عاقل مشورت می کنم. عاقل منظورم متضاد دیوانه نیست. منظورم آدم های منطقی است. آدم هایی که کار و سابقه ی بیمه و درآمد و ... برایشان مهم است. با چنین آدم هایی که مشورت کنی سر از این جایی در می آوری که من آورده ام. یکی از بهترین فرصت های شغلی را بدست می آوری و دارای امتیاز بالای " امنیت شغلی" می شوی. چیزی که بیش تر از همه چیز از آن متنفرم. این دو کلمه ی" امنیت شغلی" از ترسناک ترین چیزهایی است که می شنوم. این دو کلمه برای من تمام زندگی آینده ام است که پیر و خموده پشت یک میز لابه لای خرواری کاغذ بی مصرف در حال انجام کاری که اپسیلونی برایم مهم نیست سکته میکنم و می میرم و برایم سردر شرکت یک پلاکارد تسلیت می زنند و فردایش تبدیل می شوم به یک آگهی شغلی توی روزنامه .یا اگر خیلی شانس بیاورم می شوم موضوع تماس منشی و بقیه که به دوست و آشنا زنگ بزنند که جای خالی توی شرکت هست. بشتابید که موقعیت خوبی است و مخصوصا که امنیت شغلی بالایی دارد.

به هر حال هنوز هم کارم همان گریه و  آه است. البته بهتر از قبلم هستم. فعلا سه ماه تا عید را مهمان هستم. و هر روز به خودم یادآوری می کنم که یادم نرود قراردادم را بعد از این سه ماه تمدید نکنم. اما شما باور نکنید. من برای سه سال آینده چسبیده ام به این شرکت تا دوباره خودم را راضی کنم که برگردم به خود دیوانه ام و دست از ادای آدم های حسابی و منطقی را درآوردن بردارم.

یک جورهایی ترجیح می دهم در این دورباطل تسلیم امنیت شغلی نشدن , جایی در N امین محل کارم پشت میزی که نهایتا سه سالی است که پشتش نشسته ام , سکته کنم و بمیرم و کسی نباشد که بگوید عمرم را پای فلان کار در فلان شرکت گذاشته ام.
نه این که این مرگ ایده آلم است . اما بین این آپشن و مردن بعد از چند دهه نشستن پشت یک میز , مطمئنا انتخابم دومی نخواهد بود.

خواستن یا نخواستن

اگر هم تا به حال ذره ای شک داشتم , الان دیگر مطمئن مطمئنم که هر چیز را نخواهی , بدست خواهی آورد و چیزی را که بخواهی با تمام وجودت , از تو فرار خواهد کرد و هرگز دستت به آن نخواهد رسید.

شاهد هم این جا که نمی خواستمش و الان هستم
و
 تو که می خواستمت و الان نیستی...

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

view

دو روزه می خوام عکس منظره ای که از اتاقم پیداست رو اینجا آپلودکنم , نمیشه .
این جا هم مثل شرکت قبلی ,منظره اش از نکاات مثبتشه.
به هر حال نمی شه بذارمش این جا. پس بی زحمت ,زحمتش با خودتون.

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

پنجره باید باز باشد والّا چه تفاوت بین پنجره و دیوار؟

از همه ی دوست داشتنی های پاییز که بگذریم
یک چیزش را دوست ندارم.
مردم پاییز را
که کمر می بندند به قتل تمام پنجره ها...



خداییش بعد از آن همه له له زدن تابستان , تا کمی هوا خوب می شود و می شود دل خوش کرد به نسیم و هوای ملس پاییز, هر جا که می روی مردمی را می بینی که پولیور پوشیده اند و خمیده راه می روند و هنوز سوار ماشین نشده ,شیشه ها را می بندند.

راننده

من می گم : مرسی
تو می گی : یا علی!!

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

شهر در دست زامبی ها

تا حالا فیلمی از ژانر  "زامبی" ! دیدید؟ این ور فیلمارو در رده ی فیلم های ترسناک می دونن. در حالی که به نظر من باید جزو فیلم های رئال یا مثلا اجتماعی رده بندی کنن!
جان من یه نگاه به دور و برتون بکنید. خداییش این ملتی که تو خیابون راه می رن همشون زامبی نیستن؟ یه مشت مرده  ی متحرک که در مقابل هیچ محرکی واکنش نشون نمی دن.
مثلا به همون قضیه ی میدان کاج نگاه کنید. تنها آدم زنده ی اون صحنه همون قاتل بود. تنها کسی که لااقل داشت یه اکشنی انجام می داد و عین گلابی واینستاده بود. حالا گیریم که دلیلش کمی فیلم هندی و واکنشش کمی!! تارانتینویی بود.
حالا یه بار مرور کنید کل ملتی که اون دوروبر بودن و کل پلیس ها و بیمارستان و همه رو. به جز جسد متحرک چیز دیگه ای تو تصویر می بینید؟
اصلا چرا راه دور بریم؟ به گمانم درباره اش نوشته باشم تو همین بلاگ. یه بار سوار اتوبوس شدم . چه روز نحضی هم بود. همون کله سحری حالم بد بود و داشتم از سردرد و تهوع می مردم. رنگم شده بود عینهو گچ و عرق سرد همه وجودم رو گرفته بود. صدام در نمی اومد با سرگیجه رفتم سمت درخروجی و به ملت می گم بگید وایسته من پیاده شم. شما بگو یکی از جاش جم خورد,نخورد! همه عین بز فقط نگاه کردن تا خودم داد زدم و به زور صدامو رسوندم به راننده که نگه داره. یعنی تو نگاه ملت یه ذره زندگی دیدم ,ندیدم.
حالا دیدید زامبی ها اونقدرها هم تخیلی نیستند و میلیون میلیون همین دوروبر زندگی که نه,وول می خورن...
به هر حال مواظب سلامتیتون باشید . آدم راحت تر از اون که فکرشو بکنید می میره و می شه یه زامبی. اگه دفعه ی بعد که یه تصادف دیدید و شما هم گوشیتونو در آوردید و وایستادید به فیلم گرفتن از مجروح ها و ذوق کردید که فردا نشون اکبر و اقدس می دمشو ... , بدونید که کار شما هم تموم شده وشدید یه زامبی گوگولی مگولی!!!



پ.ن.:
البته هنوز بعضی آدم زنده ها هم هستن که دلمون رو خوش کنیم بهشون. مثلا همین دیشب که آقاکوره! نشسته بود روی نیمکت کنار شریعتی , شکلاتش افتاد رو زمین. داشت به زور دنبالش می گشت که دختره رفت برش داشت و داد دستش. بعد هم براش بازش کرد تا از بازکردن زرورقش هم راحت شه. نگید که کار کوچیکیه. همون موقع خیلی ها فقط نگاه کردن و رد شدن و رفتن.
همین یه ذره هاست که دلخوشی آدم زنده هاست این روزها.


تصویر: فیلم سی روز شب

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

بازگشت

خوب بنده مجدد به جمع علافان شاغل پیوستم. از امروز مجدد شاهد غرغرهای کاری بنده خواهید بود. مخصوصا که آن قدر راهم دور است که واقا جای غر هم دارد. البته قبلا م راه دور کار کرده ام و این جا کمی نزدیک تر از اولین محل کارم است اما بدعادت شده ایم دیگر. چکار کنیم.
به هر حال دوران آزادی تمام شد و دوباره از مسیر مستقیم زندگی ام خارج شدم و زدم به بیراهه. تا بالاخره کی در مسیر درست باقی بمانم.
البته خوبی هایی هم دارد این کار. مثلا همکاران به نظر خوب می آیند. جایم خوب است. امنیت شغلی بالاست و حقوقش هم خوب است . اما ما دست خودمان نیست از اصل از این کارها بدمان می آید حالا هر چه هم می خواهد نقاط مثبت داشته باسد.
کلا به ما می گویند انجمن ناراضیان از هر موقعیت قابل رضایت!

می بینمتون پس...

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

حذف شدگی

یک ماهی از زندگی حذف شده ام.زندگی هم از من حذف شده است.
باید برگردم.