۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

سفرنامه قشم 2

خب بالاخره چشممان به جزيره روشن شد.
به سوييت كه رسيديم بند و بساطمان را مستقر كرديم ، ناهار را خورديم و از آن جا كه هول بوديم تا زودتر راهي خريد شويم!! همان شب اول خسته و كوفته راهي بازار قديم شديم. چيزي بود توي مايه هاي بازار خودمان. و تقريبا همان چيزهايي را داشت كه مي توانيد توي بازار تهران خودمان پيدا كنيد گيرم كمي ارزان تر. خلاصه از آن جا كه مادران گرام فرموده بودند كه خريد نكنيد تا فردا برويم بقيه جاها و بعد مقايسه كنيم ( نه اين كه سه ماه وقت داشتيم) ماي ساده هم به حرفشان گوش كرديم و من كه فقط سفارشات "سم" خان را خريدم و فقط گشتيم و بعد كه كلي احساس علافي مي كرديم وخسته هم بوديم بي خيال شديم و وقتي براي سوار تاكسي شدن به محل قرار رفتيم ديديم مادران گرام تشريف نياورده اند. گويا ايشان به جد مشغول خريد بوده اند و خلاصه يك ساعتي معطل مانديم تا با دست پر در افق نمايان شدند و ما مانديم و حوضمان كه هيچ چيز نخريده بوديم.
از آن جا كه داشتيم از خستگي سفر به آن طولاني اي مي مرديم به سوييت برگشتيم و خواب ....

روز دوم:
اگر شوق گشت و گذار و اين ها نبود عمرا هيچ كس مي توانست ما را بيدار كند.
صبحانه را لب دريا خورديم و چه منظره اي !!!
عجب آب زلال و عجب افق قشنگي با آن همه كشتي هاي محو روي خط افق...

بعد از صبحانه راهي جزيره ي هنگام شديم. در واقع رفتيم روستاي "شيب دراز" تا از اونجا با قايق بريم هنگام. جزيره ي هنگام توي تنگه ي هرمز قرار گرفته . جاهاي ديدني اش هم ساحل نقره ايه كه شن هاي ساحلش به خاطر وجود كاني "ميكا" مثل اكليل مي درخشه. هر چند ملت از بش از شن هاش برداشتن ديگه تقريبا هيچي نمونده!
با قايق حدود يك ساعت روي دريا مي گرديد. دلفين ها رو تماشا مي كنيد كه دسته دسته از آب بيرون مي آن و اگر خيلي حوش شانس باشيذ براي تون پرش هم مي كنند. بعد هم كشتي پرتغالي ها كه البته يك چيزي تو مايه هاي كنشرو زنگ زده ازش مونده . البته يه گنسرو غول پيكر . و كلي ماهي هاي تزئيني پيژامه اي و سفره ماهي و عروس دريايي و اين حرف ها. ولي هيچ كدوم اين ها به اندازه ي شن هاي ساحل قشنگ نيست. شن هاي جنوب برعكس شمال كه سياه رنگه ، زرد ، نارنجي،خاكي،خردلي و ... رنگيه پر از خرده هاي صدف و سنگ براق . شن هاي ساحل خليج يكي از قشنگ ترين چيزهاييه كه ديدم. و دويدن با پاي برهنه توشون لذتي داره كه نمي شه گفت. هر چه قدر كه از دويدن توي شن هاي شمال از ترس سرنگ هاي بيمارستاني و شيشه و اين ها مي ترسيديم عوضش توي ساحل جنوب دويديم. هر چند آخرش كلي شيشه ي بطري شكسته توي ساحل پيدا كرديم و بايد اعتراف كنم اون جا هم ديگه امن نيست!
توي ساحل هممون دست هامون رو سپرديم به زن هاي بندري تا برامون روشون با حنا نقش و نگار بكشن. حالا خودمون يه پا بندري شده بوديم. عمرا اگه كسي مي فهميد ما مال بندر نيستيم!!!
بعدش هم رفتيم سمت جنگل هاي حرا. همون جنگل هايي كه توي آبه و يه ربطي هم به ابن سينا داره كه هر چي فكر كردم ربطش چي بود يادم نيومد!جالبه اين درختچه ها اينه كه توي آب شور رشد مي كنند.
البته ما دير رسيديم و به خاطر جذر آب، آب پايين رفته بود و جنگل ها يه جورايي مثل تالاب شده بودن تا دريا. ما هم ديگه بي خيال قايق سواري شديم و از تو احل جنگل رو تماشا كرديم با اون همه حواصيل و پليكان و ماهي لجن خوار و خرچنگ...
و بالاخره با قيافه هاي سوخته و داغون راهي پاساژهاي "درگهان" شديم تا دلي از عزاي خريد در بياوريم...

ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست: