۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

ديوانه از قفس پريد...

از قديم گفتن :
مرديم از خوشي اما رنگشو نديديم.
اين شده قضيه ي امروز ما!
اين "ثنا" از صبح داره غر مي زنه. نه از اون غرهاي هميشگي. از اون غرهاي روي اعصاب. مدام زار مي زنه. داشت مرخصي مي گرفت كه بره اما آخرين لحظه گفت حتي حال نداره بره خونه و باز نشست به غر زدن.
نمي دونم چشه فقط مي دونم كه اعصاب من هم كم كم داره خط خطي مي شه.
تا ظهر دوام آوردم اما حالا ديگه كم آوردم.
حالا نشستيم دوتايي غر مي زنيم . هر چي هم آهنگ گوش مي دهيم، شوخي مي كنيم . سعي مي كنيم اما فايده نداره. بس كه غر زده ديگه اعصاب مصاب نذاشته برام .
كار به جايي رسيده كه همه ي ماژيك ها و جعبه ي دستمال كاغذي رو به سمتش پرتاب كردم و الانه كه برم و شستم رو بكنم توي چشماش.
ديگه طاقت ندارم. تحمل اين حجم از غر برام ناممكنه.
بايد برم به جوري متوقفش كنم والّا كارم به امين آباد مي كشه.
يا بايد خودمو بكشم يا ثنا رو!



بعدا نوشت:
اين هم عكس روز غر!


۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

خزعبلات يك گوش

بالاخره موفق شدم
پشت گوشم رو ببينم.

پشت گوشم نوشته بود :
" در جاي خشك و خنك نگهداري شود"!

اين گوش چپم بود.پشت گوش راستمو هنوز موفق نشدم ببينم . يه ذره سخت تر از چپه!!

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

ضايعان مقيم مركز 2 يا پته هايمان را روي آب مي ريزيم!

حالا كه بحث بحث " ضايع شدن" مي باشد. بذاريد يكي ديگه از ضايع شدن هامون رو هم بگم و خِلاص!
هفته ي پيش جمعه در حالي كه دو روزي مي شد كه خانه ي خاله ي گرام پلاس شده بوديم و بسي به خودمان مي رسيديم و حظ وافر مي برديم پگي زنگ زد كه اين جمعه كجا برويم اراذل گردي ؟ و از آن جا كه ما اراذل بسي ولو مي بوديم با پگي قرار گذاشتيم كه به جاي جمعه ، دوشنبه تشريفمان را ببريم فينال " واليبال نوجوانان" ! حالا اين كه چرا ما اين طور در مغزمان فرو رفته بود كه فينال دوشنبه مي باشد بماند!
از آن جا كه بازي با استراليا را هم نشده بود كه برويم ، اين برنامه با بسي استقبال روبرو شد و ما هم از خطر ترك خانه ي خاله جان در ظهر جمعه نجات يافتيم.
بعد بسيار خوشحال با دخترخاله هاي اراذل تر از خودمان جلوي تلويزيون لم داديم تا شايد چيزي براي ديدن پيدا كنيم كه...
شبكه ي سه در حال پخش بازي فينال بود!!!!
و ما هاج و واج مانده بوديم كه امروز جمعه است يا دوشنبه؟!
و هر جور حساب كرديم ديديم كه تا به ورزشگاه برسيم بازي تمام شده .
در نتيجه چاره اي نماند جز اينكه جلوي تلويزيون بنشينيم و بازي را تماشا كنيم و آن قدر حرص بخوريم و جيغ بزنيم تا خاله جان گرام بدش نيايد همه مان را از همان طبقه ي چهارم شوت كند كف خيابان تا با آسفالت يكي شويم!
خلاصه اين شد كه ما با آن همه برنامه ريزي و شوق و ذوق ، مسابقات اين دوره را از توي تلويزيون ديديم و اهداي كاپ را با حرص و جوش حرف هاي خزعبل مجري و آهنگ بي موقع و به هم ريختگي تلويزيون عزيزتر از جانمان!! تماشا كرديم.
از الان به فكر مسابقات جهاني بسكتبال يا واليبال هستيم! آقا كسي مي داند كي بازي هاي جهاني بعدي اين دو رشته توي ايران برگزار مي شود؟!


پ.ن.:
جالب اين كه دوشنبه زنگ زده ام به "پگي" . تا گوشي را برداشته مي گويد آخجون كي بريم؟!
پگي جان هم چنان دوشنبه را با جمعه اشتباه گرفته بودند!

پ.ن.2:
عكس را كه ديدم با آن پرچم سروتهش ، ياد دور افتخار عابدزاده و دايي بعد از بازي با استراليا افتادم. پرچم دايي سبزش بالا بود و پرچم عابد زاده قرمزش!!
اين جا هم پرچم را سروته گرفته اند. بايد به گمانم روي پرچممان به جاي آرم "الله" ، يك علامت فلش رو به بالا بگذاريم و زيرش بنويسيم Up!

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

ضايعان مقيم مركز

خب از آن جا كه مردم بسيار عزيز ايران يكهو و بسيار غيرمترقبه دوز فرهنگي شان بالا گرفته و حس كردند كه بايد قدمي در راه فرهنگ و هنر بردارند و از آن جا كه يك دفعه همگي با هم عاشق فيلمي شدند كه شخصيت اصلي اش به قول بروبچ آخوند مي باشد و در انتها در جهت ضايع نمودن ما! بليت سينما به ما نرسيد و ما بسي با خاك يكسان شديم ، مبسوط!
و از آن جا ككه تا آخرين لحظه معلوم نبود كه كلهم چند نفريم و از آن جا كه ما فكر مي كرديم اين موضوع تعداد ربطي به ماجرا دارد برنداشتيم از قبل رزرو نماييم! و اين شد كه
تمام راه برگشت بنده از دخترخاله ي گرام كتك خوردم كه ايشان امتحانشان را بي خيال شده و تشريف فرما شده اند سينما و ضايع شده ايم و
قرار بر اين شد كه چون من ديگر وقت ندارم ( مگر بنده علافم آقا!؟) و فيلم را هم خودم قبلا ديده ام بروبچ خودشان تنهايي بروند فيلم را ببينند باشد كه رستگار شوند.
و ما پشت دست داغ كنيم و ديگر بدون رزرو نرويم اين سينماي آزادي كه اين بار دومش بود اين بلا را سر ما مي آورد كه قبلا سر " تهران انار ندارد" هم همين بساط را داشتيم.
به هر حال كه ما اين بار بسي ضايع شديم تا خدا سه شنبه ي ديگر را به خير كند!

افاضات فدوي

راننده هايي كه يواش مي رن به اندازه ي اونايي كه تند مي رن باعث تصادف مي شن!





* عنوان مطلب ، اسم يكي از بخش هاي "گل آقا " بود . ما هم كه بچه بوديم و نمي فهميديم حالا اين كه گفتي يعني چه؟ و كلا فكر مي كرديم اسم آدميزاده اين " اضافات فدوي"!!

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

نبايد نگريست

یک چشم اندر غم معشوق گریست
چشم دیگرم حسود بود و نگریست
 چون روز وصال آمد او را بستم
 گفتم نگریستی نباید نگریست


ماه سينما!

امروز با كلهم خاندان!!! ( حالا نه به اين شدت!) راهي سينما هستيم. فيلم "طلا و مس" .
هفته ي ديگر هم " دموكراسي در روز روشن" را با دوستان خواهيم ديد!
و هم چنان منتظر " بدرود بغداد" مي باشيم.
و اين است سينماي ما!

دلستر با ني با دهان كج

زير دست دندانپزشك دراز كشيده ام . دكتر مي گويد بي حسي دندان نيش سخت تر و دردناك تر است. به حرفش اهميتي نمي دهم. آمپول را كه توي دهانم فرو مي كندئ مثل هميشه حواسم به شست پاي راست مي رود كه براي خودش بندري مي زند. آمپول تمام مي شود و من نمي فهمم سخت تر و دردناك تر يعني چه؟
دكتر طبق معمول كه منتظر بي حسي مي شود  از اتاق بيرون مي رودو آن قدر طولش مي دهد برگردد كه خوابم مي برد. نمي دانم چند وقت مي خوابم. چشمم را كه باز مي كنم دكتر هنوز نيامده. دهنم كج شده و نمي توانم درست حرف بزنم. سرم رابلند مي كنم و شروع مي كنم به صداكردن دكتر. اما چشمم كه به در مي افتد و مي بينم بسته است مي فهمم صداكردن فايده اي ندارد. ساعت را نگاه مي كنم. يك ربع است كه دكتر رفته. چند دقيقه ديگر مي گذرد و دكتر برمي گردد. دستكش هايش را دردستش مي كند و مي پرسد بي حس شده و با سر مي گويم بله. شروع مي كند به گفتن اين كه چرا يك ربع تمام غيبش زده و اينكه دكتر مطب بغلي هيچ وقت نيست و حالا كه آمده وقت را غنيمت دانسته كه درباره ي ماليات ساختمان صحبت كند. نمي دانم چرا فكر مي كند من اهميتي به دليل غيبتش مي دهم. عينكش را به چشم مي زند و بسم الله! تا بازو توي دهانم فرو مي رود. چشم هايم را مي بندم و باز به خواب مي روم.
صندلي دندانپزشكي هميشه بهترين جا براي فكر كردن و خيالبافي است. چند دقيقه اول را به تصويرسازي كاري كه دكتر دارد توي دهانم انجام مي دهد مي گذرد . بعد بي خيالش مي شوم.
هر چه دكتر عميق تر مي شود توي دهانم من ،بيش تر از اتاق فاصله مي گيرم. كارش كه تمام مي شود ،توي خانه دارم با مونا سر كامپيوتر بحث مي كنم. به اتاق و روي صندلي دندانپزشكي برمي گردم و چشم هايم را باز مي كنم. دكتر كارش تمام شده . مي گويد تا پاييز ديگر لازم نيست كه ببينمش.
موقع بيرون رفتن از اتاق مي گويد پاييز با شيريني بيا!! مي گويم ان شاء الله! و توي دل به اين فكر مي كنم كه كس ديگري هم روي كره زمين هست كه براي ازدواج كردن يا نكردنش بايد به دكتر دندانپزشكش هم جواب پس بدهد يا نه؟!
از مطب بيرون مي آيم. توي آينه ي آسانسور بي خيال دوربين مداربسته اش شروع مي كنم با آن دهان كجم شكلك در آوردن به تصوير كج تر توي آينه!!
بيرون ساختمان آفتاب هنوز هست ! عينكم را مي زنم و مي روم تا براي خودم دلستر با ني! بخرم. هيچ چيز مسخره تر از خوردن دلستر با ني با دهان كج نيست !

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

در دست تعمير

سوييچي در مغزم خاموش شده ، سوييچي در قلبم
اين روزها
هيچ چيز يادم نمي ماند
هيچ چيز يادم نمي آيد
هيچ چيز نمي خواهم
هيچ چيز مهم نيست
هيچ ...

علامت " در دست تعمير"
را روي در آويزان كرده ام
دعا كنيد تعمير شود و كار به اسقاط نرسد.
سوييچش را ديگر در بازار نمي فروشند. اگر تعمير نشود ...
دعا كنيد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

شهزاده ي رويا


بالاخره هر كسي يه نقطه ضعفي داره!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

گاوصندوق افاضات!


گاوصندوقي دارم پر از طلا و جواهر و اوراق بهادار و خلاصه كلي براي خودش غار چهل دزد بغداد است!
بعد يك روز يادم مي رود در گاوصندوق را ببندم ، قفلش كنم.
بعد دزد ميايد و مي زند به گاوصندوق و داروندارم را مي برد!
بعد پليس سر مي رسد و من را به جرم نبستن در گاوصندوقم مي گيرد و مي برد.
و بي خيال دزد مي شود و
يا نهايتا به دزد مي گويد:
بچه ي بد، ديگه از اين كارا نكن!

به نظرتون پليسه كار درستي مي كنه كه منو به جرم خنگي ، سربه هوايي ونبستن در گاوصندوق مجازات مي كنه؟
دزد رو بايد ولش كرد چون خب اگر من نمي خواستم گاوصندوقم غارت شه ، چشمم كور درشو مي بستم!
دزده چه گناهي كرده ، در گاوصندوق باز بود ،خب وسوسه شد. همه مي شن! شما اصلا اگه خودت بودي وسوسه نمي شدي؟
خدايي مجازات من همون برباد رفتن مال و اموالمو و حس خنگ بودنو هرهر مردم رو شنيدن نيست؟
و مجازات اون دزد خاك بر سر كه نتونسته جلو هوسشو بگيره و جلوي  اون دست كجشو بگيره چيه؟


حالا حكم گير دادن اين اواخر به حجاب خانم ها و بي خيال چشم هاي مردا و بهونه ي اين كه جامعه رو فقط و فقط خانوما به فساد مي كشن و اين حرف ها ، قضيه ي همين دزده و گاوصندوقه!
نمي گم خانوم هاي آن چناني بي تقصيرن ولي خداييش آقايون عزيز هم بد نيست كمي فقط كمي چشم پايين انداختن و نخواستن هر چه كه مي بينند را تمرين كنند!
اين يه طرفه تازاندان فقط و فقط جري شدن طرف ما و پررو شدن طرف ديگر را در پي خواهد اشت!
اصلا حالا كه اين طوره اين خانم ها دارند زحمت امتحان مردها رو مي كشن تا هر كي ببينه چند مرده حلّاجه!
همين!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

عاشقانه هاي يك دلقك


اين روزها همين طور بي خودي يادت كرده ام. مي دانم كه تو به يادم نيستي. اما من....
يادم مي آيد كه آن روزها چه همه چيز را به مسخره گرفتم و تو چه جدي بودي.
چه تو بزرگ بودي و من بچه.
چه همه هر حرفي مي زدي من به مسخره مي گرفتم و
مي دانم
همه ي اين ها را مي دانم
و حالا بعد اين همه وقت
همين طور بي خودي يادت كرده ام
و نمي دانم كه دلم مي خواهد باز برگردم به آن روزها يا
تو دوباره بيايي به اين روزهايم
و من اين بار كمي جدي تر باشم يا نه! نمي دانم.
اما مطمئن نيستم. از خودم كه مي توانم نخندم يا نه؟
كه مي توانم جدي باشم يا نه!؟
اما لعنتي
كاش كمي بيشتر مانده بودي و مي فهميدي
تمام شوخي هاي من جدي هستند.
تمامشان
و هميشه.
آن وقت مي فهميدي كه چه قدر جدي ات گرفته بودم
لعنتي...
نمي دانم چرا اين روزها همين طور بي خودي يادت كرده ام...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

خائن يا ظالم

خدّام خائنان،كثيف تر از خود خائنان هستند . بازويي كه از مغز اطاعت مي كند ،اگر نباشد ،مغز، فقط ، فرمان عربده جويي خواهد داد . دهان هم اگر نباشد ، چه بهتر.
عبدالله ! اين حكام نيستند كه به ملّت ها خيانت مي كنند ، اين امربران حكام هستند كه از ملت اند و پشت كرده به ملت. يك ستاره ي دريايي بدون آن همه بازو ،يك لاشخور ، بدون آن بال ها و منقار ، يك تيرانداز ، بدون تير...
اين ها هيچ نيستند و هرگز چيزي نخواهند شد.اولين كسي كه فرمان ستم داد، اگر فرمانبري در كار نبود،صدايش ،يك لحظه در هوا مي ماند،آب مي شد ،مي چكيد روي شن هاي برشته، و تمام . اولين كسي كه فرمان ساختن زندان را داد ، در مقابل آن كه اولين زندان را ساخت ، صفر است.فرمان مي داد ، عربده مي كشيد ، مي ناليد ،  قلبش مي تركيد و تمام.
اگر مي خواهي ظالم را ذليل كني ، ايادي ظلم را ذليل كن ، همين!

                                                                                                      ميرمهنا ، برجاده هاي سرخ آبي
                                                                        نوشته ي : نادر ابراهيمي

مجمع ديوانگان!

كتاب هايي بودند توي نمايشگاه كه هيچ كس حتي خود نويسنده هم نمي دانست چرا نوشته شده اند ، چرا چاپ شده اند ، چرا فروخته مي شوند و اصولا فلسفه ي وجوديشان چه چيزي مي تواند باشد؟!
مثلا كتابي بود كه اسمش چيزي بود در مايه هاي " اگرهاي زندگي و .." يا يك همچو چيزي! از اول كتاب تا آخرش طرف در هر صفحه يك "اگر" نوشته بود ! مثلا " اگر تا قبل از سي سالگي بروم هلند" !!! و صفحه ي بعد باز" اگري "به همين شكل!
فكر مي كنيد اين كتاب ما را ياد چه چيزي مي انداخت. ؟ ياد آن ديوانه اي كه كتاب " اسب ها چگونه مي دوند؟ " را نوشته بود در هزار و صدصفحه. توي همه ي صفحات هم نوشته بود : " پي تي كو پي تي كو....." .گيرم كه توي داستان ديوانه ي ما ديوانه هايي نبودند كه كتابش را چاپ كنند و احيانا ديوانه ترهايي كه آن را بخرند!

نقاشي هايي هستند كه آدم مي ماند كه نقاش با چه حسابي آن ها را كشيده. اصلا گيريم كه طرف دلش خواسته چنين نقاشي هايي را بكشد ، من مانده ام كه چرا بعضي ها ميليون ميليون پول براي چنين نقاشي هايي مي دهند. البته بماند كه وقتي يك عده اي براي موهاي توي برس فلان نويسنده كلي پول مي دهند چرا براي نقاشي هاي چنين نقاشي اين همه پول ندهند.
مثلا همين نقاشي هاي مستر "موندريان" كه زحمت كشيده اند و چندتا مربع رنگي را كنار هم چيده اند. براي من هم الكي تيريپ روشنفكري نگذاريد كه من از شما بيشتر بلدم درباره ي هارموني و كنتراست و تركيب رنگ هاي نقاشي هاي ايشان صحبت كنم. اما با همه ي اين حرف وحديث ها هنوز هم معتقدم نقاشي هاي ايشون جدّا خيلي در پيت هستند. روحشان شاد!

خلاصه اين طورياست. و تنها چيزي كه بعد از ديدن چنين كتاب ها ، نقاشي ها ، ايضا فيلم ها و سمينارهاي حرف هاي صدمن يه غاز و ... به خودمان مي گوييم اين است كه خاك بر سر ما و تمام حرف هايي كه داريم و نه مي نويسيمشان ، نه مي كشيمشان ، نه مي سازيمشان و ... و تنها نشسته ايم و غر مي زنيم كه مردم چرا اين قدر ديوانه اند كه چنين چيزهايي را خلق مي كنند ، يا برايش پول پرداخت مي كنند و ...
و در واقع ما هم آن قدر ديوانه ايم كه فقط بنشينيم و غر بزنيم !

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

خزعبل نوشت!


آقا ما اين هفته با كمبود حرف روبرو شده ايم. كلا حرفمان نمي آيد. نه اين كه حرفمان نيايد. حس حرف زدنمان يك چيزيش شده است.
اين شب ها دارم "ماتريكس" را براي بار چندم مي بينم. من عاشق داستان اين سه گانه هستم. فيلم نامه ي عالي اي دارد.
تعطيلات هم كه خدارا شكر به هم خورد والّا ما بايد دوروز كه كلهم ملت تعطيل بودند را پشت ميزمان در حال حرص خوردن مي گذرانديم!
امروز هم با وجود داشتن پنج برنامه ي موازي كه مانده بوديم كدام را به منصه ي ظهور برسانيم ، عجالتا هر پنج تايشان به باد فنا رفته و ما در كمال بي برنامگي راهي منزل مي باشيم!
اين همكار گرامي ما كه بسيار كدبانو و اين ها مي باشد كار هر روزه اش مرور بلاگ هاي آشپزجماعت و نشان دادن انواع و اقسام غذاهاي خوشمزه به ما گرسنگان هميشه ي تاريخ مي باشد.يك جورهايي ايشان بايد از كارمندان عالي رتبه ي اوين باشند به گمانم!

به هر حال اين هم از اين هفته كه خداراشكر تمام شد!
تا بعد
A Dieu

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

نمايشگاه آدم ها


خب خب خب
اين هم از نمايشگاه امسال.
اعتراف مي كنم كه امسال بيشتر از آن كه حواسم به كتاب ها باشد حواسم به آدم ها بود. به دوستان همراهم. به آدم هاي توي نمايشگاه. به ديوارهاي غرفه ها. به حرف هايي كه مي زديم. به راهي كه مي رفتيم. به سقف . به ديوار. به پيتزايي خورديم. به حلقه هاي پياز. به آب خنك خوش طعمي كه بعد از كلي تشنگي خورديم. به بچه ها كه بادكنك جايزه مي گرفتند. به دوست جديدي كه اولين بار بود مي ديديمش! به گل هاي رز كمرنگ و گلدون هاي مينياتوري غرفه ي خيريه ي نمي دونم چي چي . به بادام و پسته هاي دوست جديد كه من يكي را كه از مردن نجات داد. به آن همه جمعيت.
خلاصه امسال حواسم به همه چيز بود جز به كتاب ها.
كتاب هم نخريدم . جز سه تا كتاب كه يكي اش را قبلا خوانده بودم و فقط مي خواستم داشته باشمش. يك كتاب شعر كه جوگير شدم و خريدم. و يك كتاب سفارش مادرگرام براي برادر جغله !

با همه ي اين ها خيلي خوش گذشت. جاي شما خالي.
دوست جديدي هم پيدا كرديم كه از خود ما بود و راحت :)  فكر كنم دشت خوبي بود براي يك روز !

پ.ن.:
اگر هم پا پيدا كنيم جمعه مي رويم بازي هاي آسيايي واليبال. بين ايران و استراليا.  پنج بعدازظهر. استاديوم آزادي. فدراسيون واليبال

هوا كم كم دارد آن روي ديگرش را هم نشان مي دهد. هم اتاقي ما هم از همان تيپ هاي نفرت انگيز " پنجره را ببند" مي باشد.
از همه ي آدم هايي كه پنجره ها را مي بندند چه تابستان و چه زمستان متنفرم. پنجره ها هميشه بايد باز باشند. هميشه!



۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

شركت در بهار

قربان بام بلندت


از ماشين كه پياده شديم هنوز هوا عالي بود. از آن هواهاي عالي ملس بهار كه ابر جلوي خورشيد گرم نفرت انگيز را گرفته و باد خنك هوا را چنان تميز كرده كه شش هاي بي نوا لازم نيست براي پيداكردن يك مثقال اكسيژن خودشان را به كشتن بدهند.
تمام راه تا بام تهران را حرف زديم و خنديديم و لذت بريم از آن همه مناظر زيبا و تميز و گل هاي رنگ رنگ و هواي بهاري
به بام كه رسيديم و روي صندلي ها كه نشستيم باد شروع شد و نم نم باران و كم كم طوفاني برپا شد.
بچه ها خودشان را سريع به سرپناه رساندند .اما آن قدر هوا خوب بود كه دلم نيامد صندلي را ترك كنم. نشستم رو به تهران تميز و دوست داشتني . اولش همه چيز خوب پيش مي رفت
اما كم كم قضيه جدي شد. سمت چپ بدنم كه رو به باد و باران بود بي حس شده بود و صورت و دستم از برخورد قطره هاي باران مي سوخت. اما باد آن قدر شديد بود كه ديگر براي بلند شدن و پناه گرفتن دير بود.
اين شد كه مانديم و منجمد شديم و سوختيم و ...!
تا اين كه بچه ها برگشتند و قرار شد هر چند متر پناهگاهي پيدا كنيم و مسافت بين هر كدام را بدويم تا كم تر از قطره ها كتك بخوريم. پناهگاه اول ديوار باشگاه اسكي ، پناهگاه دوم كافي شاپ . بين دويدن ها مثل ديوانه ها مي خنديديم و كتك مي خورديم و خيس مي شديم.
به نزديك اتوبوس ها كه رسيديم هوا آرام تر شده بود. از خير پياه روي گذشتيم و با اتوبوس برگشتيم.
تمام راه تا برگشت فقط قربان صدقه ي درخت هاي خيس و تميز ،آسمان خوشرنگ و درويوار شهر مي رفتيم.
اولين بارم بود كه به بام مي رفتم. هميشه مستقيم مي رفتيم سمت تله كابين و تا به حال به خود بام نرفته بودم. اولين بار محشري بود. بايد بازهم بروم. شايد بهار ديگر.

وقتي يادم مي آيد كه تمام اين باران ها و خنكاي هوا و قشنگي به زودي با گرماي تابستان نفرت انگيز تمام مي شود دلم مي سوزد.و حيف كه بهار فقط دو ماه است و تابستان پنج ماه :(

پرين يا پاريكال؟

من بازدارم جابه جا مي شم. مي رم اتاق بغلي !!!
يه جورايي شدم پرين! خانه به دوش
به نظرم از همين وضعيت كاملا كليت شركت ما و اين كه چه شلم شورباييه معلومه.
پس دوباره و بعد از فقط يك ماه
خداحافظ اتاق!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

مير مرد بود يا نامرد؟

اين روزها از شرم نمايشگاه ،سري به كتاب هاي نخوانده ام زدم و سهمم به اتفاق ، كتاب " بر جاده هاي سرخ آبي" نادر ابراهيمي شد.
و بعد از مدت ها باز هم پرت شدم ميان دنياي مردانه ي پرغرور  كتاب هاي نادر .
داستان كتاب ،داستان "ميرمهنا" است. مردي كه اگر در اينترنت اسمش را بگرديد به نام دزد و راهزن خواهيد شناختش . كسي كه خانواده ي خود را كشت و از فقر به دزدي و راهزني در جنوب ايران پرداخت.
و اگر به ابراهيمي اطمينان كنيد كه به گفته ي خودش تقريبا دو دهه از عمرش رابراي شناختن اين مرد گذاشته ، او را بزرگمردي از جنوب خواهيد شناخت كه مقابل تجاوزگران انگليس و هلند ايستاد.
كتاب را تازه شروع كرده ام و فعلا در صفحه هاي اولش هستم . پس نمي توانم قضاوت كنم كه "ميرمهنا" مرد بود يا نامرد. اما بعضي آدم ها و داستان ها  گاهي راست و دروغشان خيلي مهم نيست. مهم اين است كه ما چه چيزي را مي خواهيم كه باور كنيم.
ومن مي خواهم باور كنم "ميرمهناي" مرد را!

و هر چه باشد در نهايت دشمن دشمن من ، دوست من است!و ميرمهنا ، بلاي جان هلندي ها و انگليسي هايي بود كه جنوبمان را غصب كرده بودند آن روزها!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

دستات

كجا دستاتو گم كردم
كه پايان من اين جا شد؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

خسته ي واقعي

امروز خسته ام.
نه از آن خستگي هاي روشنفكريه مدل مرفهين بي درد. از آن خستگي ها كه پراز آه و ناله است و آدم يك لحظه هم دهنش را نمي بندد مبادا از غر زدن و ايراد گرفتن و دپرس پراكني جا بماند.
نه.از آن نوع خستگي هاي لوس نه .
بلكه
از آن نوع خستگي هاي پدرهاي توي فيلم ها كه خسته و كوفته با دست هاي سياه و روغني ديروقت برمي گردند خانه و حتي جان ندارند سلام كنند.
از آن خستگي هاي پسربچه هاي چوپان كه كله ي سحر مي زنند به دل دشت و بيابان و قبل غروب پاكشان و خسته راه خانه پيش مي گيرند.
از آن خستگي هاي دخترك هاي لپ گلي قاليباف كه آخرشب حتي سوزش انگشت هاي بريده شان نمي تواند چشم هاي خسته شان را باز نگه دارد.
از آن خستگي هاي مادرها كه به سكوت برگزار مي شود و هيچ كس هيچ وقت نمي فهمدش.
از آن خستگي هايي كه واقعا خسته اند و مثل خستگي هاي اين روزها از سرتاپايشان تصنع و خودنمايي نمي ريزد.
نه به گمانم حتي ازآن خسته هاي دوم هم نيستم. آن ها خيلي خسته اند. بي انصافي است ما لوس هاي شهري خستگي هاي ساده مان را بگذاريم به حساب آن خستگي هاي خميده و رنجيده.
پس
امروز فقط خسته ام. از آن خستگي هاي ساده  كه دواي دردشان فقط يك خواب راحت است زير پتو در جريان باد خنك بهار
همين

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

تعارف تكه پاره

بدي فرهنگ تعارف بين ما ايراني ها اين است كه
خيلي از حرف ها را هر چه قدر هم قسم بخوري كه راست مي گويي
طرفت مي گذارد پاي تعارف!

كار سخت


مطهري ديشب حرف خوبي زد.
گفت :
اگر مي خواهيد بدانيد رعايت حجاب چه قدر براي خانم ها سخت است ، ببينيد كنترل نگاه  چه قدر براي خودتان سخت است .

بعد اين حرفش من تازه فهميدم بابا رعايت حجاب چه قدر سخته!!!!


پ.ن.:
از آن جا كه عكس دزدي است و بي اجازه اين جا خرج شده ، شايد بعدا كه اجازه گرفتم و اجازه ندادند ، برش داشتم :)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

گربه هاي ايراني

توي تمام حرف هايي كه " هيچ كس از گربه هاي ايراني خبر ندارد"  مي خواهد بزند و توي تمام آوازها و بندها و آدم هاي زيرزميني اي كه شان مي دهدو بين تمام سياهي ها و نااميدي ها و درهاي بسته اي كه پشت هم قطار كرده است و بين همه ي بازي هاي نه چندان دلچسب نابازيگرانش و بين همه ي اين ها ، چيزي كه بالاتر از همه ايستاده و توي دنياي فيلم خدايي مي كند بدون شك حضور و بازي " حامد بهداد" است.
"بهداد" يكي از بهترين بازي هايش را توي اين فيلم به نمايش گذاشته و با تمام وجودش براي در آوردن نقش "نادر" ازخودش مايه گذاشته است.
"بهداد" معمولا نقش هايي كوتاه اما تاثيرگذار را در فيلم ها بر عهده دارد اما در " هيچ كس ..." اين فرصت را داشته تا همان بازي هاي كوتاه و خاصش را در مدتي نسبتا طولاني تر به تماشاگر عرضه كند.
شخصيت عصبي "نادر" بسيار به تصويري كه در تمام اين سال ها از "بهداد " ديده ايم و به نوعي ناخودآگاه آن را به عنوان خود اصلي اش مي بينيم ( فارغ از اين كه بهداد خود چنين آدمي هست يا نه!) نزديك است. همان دزديدن نگاه ها ، حركات سريع دست ، پلك زدن هاي سريع ، جويده جويده حرف زدن ها و انرژي دروني اي كه انگار به دنبال منفذي براي فوران مي گردد و... همه آن چيزهايي هستند كه "بهداد" را تمام اين سال ها در عين تكراري بودن اما تازه و زنده در تمامي نقش ها نشانده است و هيچ وقت تماشاگر را دلزده نكرده است.
" هيچ كس" از بهداد كه بگذريم ، فيلمي است از " بهمن قبادي" .فيلمي از نوع همان اعتراض هاي هميشگي اش. " قبادي" با فيلم هايش نشان داده كه هميشه به سينماي معترض اعتقاد داشته و هيچ وقت از عقايدش كوتاه نيامده است. " قبادي " كسي است كه تمام اين سال ها فيلم هايش با بي مهري مسئولين از ديده شدن عمومي محروم شده اند و اين بار در " هيچ كس از..." قبادي در پيش پرده اي كه خود رو به دوربين و با مخاطب درددل مي كند نشان مي دهد كه از اين بي مهري ها و نشنيدن هاي حرف هاي دلش خسته شده و از اين به بعد همه چيز را به عهده ي تماشاگر مي گذارد. انتخاب با تماشاگر است كه بخواهد بشنود يا نه!

" قبادي" ها در سينماي ايران و در كل هنر ايران كساني هستند كه هم حرف براي گفتن دارند و هم مي دانند حرفشان را چه طور بايد بزنند. "قبادي" ها دغدغه ي مردم دارند بيش تر از آن كه دغدغه ي سياست داشته باشند . چنين هنرمنداني براي هر جامعه و دولتي لازمند. اين هنرمندها سوپاپ اطمينان جوامع هستند. آدم هايي كه حرف ها را مي دانند و مي توانند بزنند. حرف هايي كه توده ي مردم مي دانند اما چگونه زدنش را نمي دانند. خفه كردن چنين صداهايي ، بستن راه هاي تنفسي خود دولت و جامعه است. همه را خفه خواهد كرد. ( كاري به اين ندارم كه فيلم هايش را دوست ندارم !)

اگر مثل من موسيقي و اتفاقاتش دغدغه تان نيست و خيلي نگران اتفاقات دنياي موسيقي نيستيد و به نظرتان آن قدر درد هست كه اين دردها ، بي دردي به حساب بيايند و اين حرف ها ، فيلم را از اين منظر ببينيد كه فارغ از بحث موسيقي و اين چيزها ، بحث ، بحث انسان هايي است كه بدون هيچ دليل منطقي اي از يك سري حق طبيعي و علايقشان محروم شده اند. افرادي كه تنها گناهشان اين است كه چيزي را دوست دارند كه افراد در قدرت دوستش ندارند. ( كاري به ادم هايي كه حقشان است كه صدايشان در نيايد ندارم . به نظر من يكي لااقل موسيقي اي كه گروه توي فيلم رويش كار مي كرد از خيلي از مجوزدارها بهتر بود.)

البته نبايد از حق گذشت كه فيلم در نشان دادن اين مشكل كمي سياه نمايي و اغراق كرده است. البته آن را بگذاريد به حساب كاريكاتورگون بودن و اين حرف ها.

پ.ن.:
كليپ كوتاه " حامد بهداد " را از دست نديد!

رقصي چنين ميانه ي آب و آتشم آرزوست


 آقا ديگه روم نمي شه بيام اين جا بگم خيلي خوش گذشت!! اما چي كار كنيم ديگه همين جوري الكي الكي داره به ما خوش مي گذره. يه جورايي دارم نگران مي شم نكنه اين آرامش قبل طوفان باشه. از همون عنفوان جواني! يه چند وقت كه خيلي خوش مي گذشت نگران مي شدم نكنه قراره يه اتفاق بد بيفته! و همين حس باعث مي شد نه تنها ديگه خوش نگذره بلكه اون اتفاق بد هم به خاطر تلقين سرم بياد.
بگذريم.
ديروز صبح قرار بود پگي بياد دنبالمون و بريم چيتگر دوچرخه سواري.  كله ي صبح پاشدم زنگ زدم بهش وطبق معمول پگي جان فرمودند كه خوابم مياد و حس ندارم و كار دارم و .... خلاصه صبحمان و خواب نازنينمان را ضايع فرمودند رفت. ما هم به "سمان" مراتب كنسلي را اطلاع داده و نشستيم به ديدن كارتون " پرنسس و قورباغه"!!
ساعت دو و نيم پگي تماس فرمودند كه الان بريم و يك برگرديم!! ما هم كه كلا تسليم گفتيم با "سمان هماهنگ كنن .اگر اوكي داد بريم. كه تا ساعت سه خبري ا زهيچ كس نشد كه نشد! تا جايي كه بنده شك كرده بودم نكند تلفن خراب است!
خلاصه ساعت سه ايشان مرحمت فرموده گفتند برويم. ماهم طاقچه بالا گذاشتيم گفتيم حالا پنج زنگ بزن ببينيم حسش هست يا نه! ايشان هم كه استاد ناز خريدن تا شش ازشان خبري نشد كه ما كم آورده مجبور شديم خودمان زنگ بزنيم ! بالاخره با رضايت جمع ساعت شش و نيم از خانه زديم بيرون به نيت هر كجا كه شد كه آخر سر هم سر از پارك " آب و آتش" يا به قول اهالي فضل و دانش " بوستان ابراهيم" سر د رآورديم. حدود هفت و نيم!
بنده كه دفعه ي اولم بود به اين پارك مي رفتم اما بايد بگويم همان يك ذره اش كه از لابلاي انبود ملت خوشحال پيدا بود ، پارك جالبي است و البته خيلي قشنگ.
اولين چيزي كه ما دييم البته به خاطر شب جمعه بودنش ، خيل جمعيت بود كه از خوشحالي بيش از حدشان ما هم الكي خوشحال شده بوديم. خداييش توي عمرم جز سيزده بدرها ، اين همه آدم خوشحال يك جا نديده بودم.
از توضيحات پارك مي گذرم كه مثلا ستون آتش داشت به سبك پالايشگاه اهواز و چه مي دانم كشتي داشت و فانوس دريايي و مثلا فواره و اين ها.
فقط همين كه بعد از مقدار متنابهي متر كردن پارك و پيوستن ليلا رفيق كوه و دشتمان ، در حال برگشت بوديم كه رقص فواره ها و آتشها شروع شد. ما هم كه از شدت الكي خوشي مانده بوديم چه كار كنيم ايستاده بوديم و براي پسرها و دخترهايي كه وسط فواره ها مي پريدند و خيس آب از طرف ديگر در مي آمدند دست مي زديم. يك جورهايي مسابقه بود كه چه كسي كم تر خيس مي شود. بايد مي بوديد و ان همه چهره هاي خوشحال را مي ديديد. چند نفري هم وسط فواره ها مي رقصيدند و كف و سوت بود كه به هوا مي رفت. خلاصه كلي خوش به حالمان شد و در حالي كه به زور و از ترس اين كه پگي نگذارد بالباس هاي خيس سوار "اسپيدي" شويم جلوي خودمان را گرفتيم و نزديم به دل فواره ها.
بعد هم كه "پگي" بينوا را مجبور كرديم براي تمام روز كه حالمان را از صبح گرفته بود ، بستني مهمانمان كند و بعد هم راهي خانه شديم. جاي شما خالي!


پ.ن.:
اين چند روزي كه "استفانيا" همكار شعبه ي ايتاليايمان را در شهر مي چرخانديم و شهر را به ديد خريدار مي ديديم ، متوجه شديم كه تهران مي تواند چه شهر قشنگي باشد اگر كمي منصفانه تر و مهربانانه تر نگاهش كنيم. مخصوصا اين روزها كه همه چيز تميز و براق شده است به لطف باران بهاري.
خلاصه اين چند روز كارمان دعا به جان پدرومادر قاليباف و شهرداري تهران بود. مخصوصا بعد از ديدن (نديدين) خدمات شهرداري هاي شهرهاي شمال كه خداوكيلي افتضاح بودند و از پس جمع آوري زباله ها هم برنمي آمدند. زيباسازي شهر پيش كش.