۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

قوزک قورباغه!!

چه جور آدم جالبی باید باشد کسی که اسم بلاگش را می گذارد : قوزک پای چپ یک زرافه ایده آلیست که در یک عصر پاییزی سیگارش تمام شده میخارد

دور تسلسل باطل

از روی بیکاری!!! رفتم چندتایی از پست های قدیمیم را خواندم بعد رسیده ام به این پست و می بینم که ای بابا این که شرح حال این روزهای الانمه. بعد می فهمم که ای دل غافل افتاده ام توی یک دور تسلسل باطل و همین جور هلک و هلک دارم دور خودم می چرخم یه چند سالیه. مسخره است ، نه؟!؟!

 

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

وزیر جنگ


 گروچو مارکس:این وزیر جنگ کجاست؟

   چیکو مارکس:بله؟

گروچو:ما داریم تو جنگ شکست میخوریم ....، پس تو داری چی کار میکنی؟

    چیکو:نگران نباشید قربان من ترتیب همه کارهارو دادم. قبلا به دشمن پیوستم!

(سینمایی سوپ اردک"برادران مارکس"،نویسندگان:برت کالمار،هاری روبی،آرتور شیکمن و نت پرین،کارگردان:لئو مکری)




منبع : http://dialoge-mandegar.blogfa.com/ 

به خدا

روزهایی که زیادی خوش می گذرد ، مدام یادت می کنم.
روزهایی که همه سیاهی و درد است ، مدام یادت می کنم
به گمانم کافر شده ام به خدا ، به خدا...






عکس از بلاگ old fashion

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

ویال ویال جوانی

قرارمان با فسیل های شرکت ،یعنی آنهایی که قدیمی هستیم و از ابتدای تاریخ شرکت این جا بوده ایم این است که هر از چند گاهی برگردیم و به عکس هایی که خیلی قبل تر یعنی آن اوایل آمدنمان گرفته ایم نگاه کنیم. این کار البته هیچ فایده ای که ندارد هیچ ضرر هم دارد. اما لااقلش این است که یادمان می آید که این ویال های دارو که هر بار از این جا به سمت بیمارستان ها می روند و قرار است جان خیلی ها را مخصوصا بچه های هموفیلی را نجات دهند , جوانی ما بوده که از دست رفته. جوانی و طراوت و سرزندگیمان.
خستگیمان در نمی رود اما لااقل دلمان خوش می شود که جوانیمان الکی الکی برباد نرفته گیرم که این وسط یک مشت آدم بی مزه ی نارمد قدرنشناس هم میلیونر شده باشند ...

بی زحمت

تا اطلاع ثانوی , می شه بی زحمت دعا بفرمایید برای ما؟! بی زحمت...

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

OK

Everything gonna be OK, that's what I can promise for sure....i

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

آسمانی پشت پنجره

خانه جدید نور دارد به وفور , پله دارد خیلی , پارکت دارد به یاد خانه قدیمی , درخت دارد و حیاط دور از دستری! و کوچه دنج قشنگ و همسایه های ناپدید و خیلی چیزهای دیگر. اما هیچ کدام این ها مهم نیست. مهم سکوی جلو پنجره است که پاتوق چای خوردن های عصرانه و مجله و منظره ی حیاط ما خواهد بود و صد البته موسیقی "شیدا" ی شهرام ناظری!


روی تخت که دراز بکشی آسمان پیداست و سر شاخه ی درختان! سه سالی می شد که از روی تخت آسمان را ندیده بودم...

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

آن روزها

یه بنده خدایی نشسته  و بعد کلی وقت یه کامنت گذاشته روی این مطلب قدیمی ما و خلاصه ما بعد کلی وقت رفتیم سراغ این پست که ببینیم درباره چی هست اصلا , بعد هی خوندیم مطلب رو و اومدیم پایین و هی منتظر بودیم که پایینش نوشته باشیم Source فلان جا بس که این مطلب از چیزهایی که امروز می نویسیم و از لحن مسخره ی ساده ی این روزهایمان دور است. خلاصه کلی کیف کرده ایم و هم زمان حالمان گرفته شده بابت همین مزخرفات ساده ای که این روزها سالی یک بار می نویسیم این جا و خلاصه بابا چه روزهایی داشتیم آن روزها...

تابلوهای روی زمین

دیشب نشسته بودم روی مبل وسط پذیرایی خانه جدید , میان همه ی آن فرش های لوله شده و تابلوهای روی زمین و کارتون های باز نشده و فکر می کردم که یعنی می شود همین الان همین جا بمیرو و فردایی نباشد که بیدار شوم و بروم سر کار لعنتی ام!

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

موفق باشی لایلا


Minnow: Are you nervous?c
Lila: I'm terrified.c
Minnow: You are?c
Lila: Yep. To the bone.c
Minnow: About what?c
Lila: I'm not sure Tom can... I'm not sure Tom... I'm not sure Tom is...c
Minnow: Not sure Tom is what?c
Lila: I'm... I'm just not sure.c
Minnow: Does he make you feel beautiful?c
Lila: Yes.c
Minnow: Does he make you feel safe?c
Lila: Most of the time.c
Minnow: Does he make you feel special?c
Lila: Don't be a dork.c
Minnow: You know, like you're his most interesting person.c
Lila: Yes, yes. He does. You know what? This is dumb. Let's just forget it.c
زی عزیز, مینو دلایل بالا را در جواب ترس های خواهرش شب قبل از ازدواجش می گفت برای این که ثابت کند که حسی که نسبت به تام دارد" عشق" است. یعنی می خواست بگوید که عشق وجود دارد. دلایلش را که می شمرد من یاد تو افتادم و حرف هایت و این که دیگر به وجود خدا اعتقادی نداری و این که چه قدر باید دنیایت کوچک و تنها شده باشد بدون خدا . راستش را بخواهی دلم سوخت برایت. برای این که حتی اگر خدا واقعا یک توهم باشد آن جور که تو می گویی ، چه قدر باید تنها باشد دنیایی بدون چنین توهمی! دلم خواست مثل "مینو" می نشستم لب تختت , و نگاه ترسیده ی تنهایت را با چشم هایم می گرفتم و همین سوال ها را ازت می پرسیدم شاید تو هم آخر حرف هایمان مثل " لایلا" دوباه دلت قرص می شد و گرم.
می دانی "زی"، خدای من دقیقا همین حس هایی را برایم دارد که "مینو" می گوید.
"زی" عزیز ، "علی" را یادت هست توی فیلم "بایکوت" ؟ چیزی می گفت توی این مایه ها که " آره ما هرجا کم می آوریم "خدا" را می گذاریم. شماها وقتی کم می آورید چه کسی را دارید؟"
 و هر کس که نداند من خوب می دانم که "زی" عزیز کم آورده ای.
همه ی اینها را گفتم که بگویم " مواظب خودت باش و موفق باشی"....





بعدا نوشت: این هم جواب زی.:
مایی خوب خودم

توی این ۱۳ سال همسفرم نبودی که معنی‌ خدای توهمی منو درک کنی‌، ولی‌ همیشه بودی، و این بودن مهمه!
 دنیای من خیلی‌ بزرگتر از اونی شده که خدای کوچولوی موروسیم توش جا بگیر، خدای من تمام وجودمم است، خود خودمم، با تمام اعتقدا و تواناییها و زعفها و استعداد ها، و تمام آن کارهایی که می‌تونم بکنم و می‌کنم، آن انرژی که توی حضورم میدم وآن چیزی که توی غیابم از من به جا میمونه، آن چیزی که میدم و یأ آن چیزی که میگیرم، خدای من میتونه لیلی هم خونیم باشه که بهم بگه نیاز به بغلم داره تا توش گریه کنه، میتونه آن ذوق کودکنی تیما باشه وقتی خاله زیزی شو می‌بینه، میتونه صدای لرزون بابایی باشه که از پشت تلفن میگه دلش تنگ شده، خدای من میتونه .................. اینکه بعضی‌ وقتا کم میارم درسته، مثل همهٔ آدمهایی دنیا، چه با خدا چه بی‌ خدا کیه که ادعا کنه هیچ وقت کم نیورده
و امروز خدایی من میتونه یک مایی باشه که رفیقشو هیچ وقت تنها نمیذاره، من چه نیزی به آن خدایی موروسی بی مصرف دارم وقتی‌ می‌تونم روی محبت تو تکیه کنم، می‌تونم روی کمک تو حساب کنم، می‌تونم توی بغلت از راه دور زار زار گریه کنم،
 خدایی امروز صبح من توئی که روزم با این امید شروع می‌کنم که ایی مایی آن سر دنیا منو دوس داره و به من فک می‌کنه، تا ببینیم خدای فردای ما چیه و کیه

دوستت دارم و هیچ وقت نخواهی فهمید چقدر...
در ضمن خر اول هم خودم هستم

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

Gone with the ....

بابا هر وقت حرف داریم برا زدن این بلاگ باز نمی شه ، وقتی هم که باز شد ما دیگه حرفامون رفته!
والّا...

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

بعضی روزها آدم...

خب که چی؟ بعضی وقت ها هم آدم می بُرد. کم می آورد. آدم است دیگر. نفسش کم می آید. نمی شود که کل بیست و چهار ساعت روز , هفت روز هفته , سیصد و شصت و پنج روز سال رو با همه ی مزخرفات دنیا رو به رو شد. بعضی روزها هم آدم دلش می خواهد شمشیرش را غلاف کند و بنشیند یک گوشه و بگذارد دنیا هر بلایی که دلش می خواهد سر آدم بیاورد. سر تا پای آدم را به گند بکشد . کل باورهای آدم را زیر پاهای بدترکیب گنده اش له و لورده کند , همه ی رویاهای آدم را به باد فنا بدهد و خلاصه آدم دوست دارد یک گوشه ی رینگ یله بدهد به طناب ها و بگذارد زندگی همین طور پشت هم آپرکات و چه می دونم چی چی بزند توی چانه و دنده هایش . آره بعضی روزها آدم اصلا می خواهد برای این که روی زندگی را کم کند بگذارد که مرگ بیاید جلوی چشم هایش . 
اصلا بعضی روزها می خواهد مثل " Fight Club" خودش هم دست به دست زندگی بزند سر و صورت خودش را داغان کند.
آره آدم بعضی روزها همه ی این ها را دوست دارد فقط برای این که فردایش که چشم باز کرد با همه ی دنده و دندانهای خرد شده و بدن کبود و کوفته و چشم های خون گرفته و باد کرده , بتواند نیشخند کجی بزند و بگوید : " ای بابا باز هم که نمردیم!!! " و بعد هم لنگان لنگان برود  زندگیش را بکند مثل همه ی  بیست و چهار ساعت وهفت روز هفته و سیصد و شصت و پنج روز قبل ترش که زندگیش را می کرده.
آره بعضی روزها آدم این طوریا می شود. آدم است دیگر , میز و صندلی و کمد نیست که چیزی دلش نخواهد...